❤️عاشقان حسین❤️
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃 🍃🍃🥀🍃🍃 🍃🥀🍃 🥀 _________________________________________ #ترور #پارتپنجاهونهم ____
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃
🍃🍃🥀🍃🍃
🍃🥀🍃
🥀
_________________________________________
#ترور
#پارتشصتام
_________________________________________
پلیس: آقا توی کارخونه متروکه آب نیست
راویژ: چرا چرا توی ماشین من آب هست برو بیار!
پلیس: چشم!
بابک: اسماعیل توضیح بده چی شد؟
اسماعیل: وقتی حسام رو تعقیب کردیم سر از اینجا دراوردیم بهت پیام دادم که بچهها رو بفرست...
با دست به پنجرهای که شیشه نداشت اشاره کرد
اسماعیل: با علی از اونجا وارد کارخونه شدیم و دیدیم اعضای بدن رو از آخر کارخونه به یخچالهایی که جلوی دره میبرن... نمیشد از اون ارتفاع پرید برای همین از همون راهی که بالا اومدیم پایین رفتیم بچهها هم همون موقع رسیدن... دیگه بچهها بقیه رو دستگیر کردن منو علی هم به آخر کارخونه رفتیم توضیحی نداره باید خودتون برید ببینید... با علی حرف میزدیم که حسام از پشت به سمت علی اسلحه کشید و مجبورمون کرد از کارخونه بیرون بریم وگرنه علی رو میکشه...
پلیس: بفرمایید!
بطری آب رو گرفتم
علی: ممنون!
درش رو باز کردم و جورعهای ازش نوشیدم... حالم بهتر شد
اسماعیل: گلوی علی هم بخاطر اینکه حسام گرفتش اینجوری شده
بابک با نگرانی پرسید
بابک: الان بهتری؟
علی: خوبم...
بابک: خداروشکر!
علی: میخواستید بی سید بشید!
راویژ: زبونت رو گاز بگیر سید... خداروشکر که بخیر گذشت!
باشار: درسته... بجای این حرفا پاشید بریم کلی کار داریم
بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم
اسماعیل: خدا خواست بیشتر از دستت زجر بکشیم
بابک: هی مظلومیم دیگه کاریش نمیشه کرد
علی: برید برید خداتونم شکر کنید!
بابک: مگه کار دیگهای جز این داریم؟
علی: نه پس غر زدن موقوف!
بابک: ولی بی شوخی واقعا خوشحالم سالمی!
علی: چاکرتم!
از کارخونه بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم و به اداره آگاهی حرکت کردیم
وقتی آب دهنم رو قورت میدادم گلوم بدطور میسوخت و این اعصابم رو خورد میکرد... ای به خشکی شانس!!
اسماعیل: زنگ بزن به آقا صادق رو ماجرا رو تعریف کن!
علی: نمیتونم زیاد حرف بزنم خودت بگو بهش