تیمسار...
داستانیپیچیدهولیجذاب
از عشقیکهناگهانشروعمیشودو
حتیخودنویسندههاهمنمیدانندکه
آخرشاینعشق چگونهبهپایانمیرسد🚶♀؟
داستانیپرازفرازونشیب..
قضاوتودروغهاییکهدرآیندهبرایشاناتفاق
میافتد،دردناکاستولیاینهاباهیچچیزی
رفاقتشانازبیننمیرود.
بعضیفکرمیکنندکهدخترهانمیتوانندبهمقامی برسند،ولیدراشتباهند
برایهمینتیمسارداستانما،دختریاستکهعاشقشهادتوعاشقکسیاستکهمیداندکه
احتمالازدستدادنشبسیاراست🙂!
بامادرادامهداستانهمراهشوید
https://eitaa.com/romsw21
https://eitaa.com/romsw21
روز پنجم محرم به نام عبدالله بن حسن ع🏴
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
وای عمو
چقدر تیر نشسته به تن تو
وای عمو💔🥀
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
گـرچـہ طـفلـے ڪوچــڪمـ امـا قـبولمـ ڪن عمـو جـان
بـر سـر دسـت تـو مـن قـربانـے شـش مـاه دیـدمـ
ڪس نـدانـد جـز خـدا ڪز غصـہ مـظلومـے تـو
بـا چـہ حـالـے از ڪنـار خـیمـہ در مـقتل رسیـدمـ
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
Mehdi Rasooli - Moharram 1402 Shabe 2-4 (320).mp3
10.65M
پرچم ها در اهتزاز
حاجیان به سوز و ساز
بر لب نغمه حجاز
میرسد به کربلا
فریاد یا محمدا
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
Mehdi Rasooli - Moharram 1402 Shabe 2-7 (320).mp3
4.2M
کربلا به خون خود تپیدن است
جرعه جرعه مرگ را چشیدن است
کربلا صفا و مروه ای شگفت
پا به پای تشنگی دویدن است
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
دل مـن فقـط بـہ حـرمـ خـوش اسـت
غـمـ کـربــلا مـن را مـےکـشد
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
مـثلحـبیببـنمـظاهـربـاش
بـہپـاےامـامـتپـیرشـو...✋️
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
تـہ رویـاے منـہ
کـربـــلا
عـلت اشکاے منـہ
کـربـــلا
خـونــہ ے آقـاے منـہ
کـربـــلا
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
اگـرگـناهمـنزیـاده...
خـدابـہمـنحـسین؏روداده🖤
#اد_منتظرالقائم
[••🖤🖇′@DOKHTRAna1401]
❤️عاشقان حسین❤️
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃 🍃🍃🥀🍃🍃 🍃🥀🍃 🥀 _________________________________________ #ترور #پارتپنجاهوهفتم ___
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃
🍃🍃🥀🍃🍃
🍃🥀🍃
🥀
_________________________________________
#ترور
#پارتپنجاهوهشتم
_________________________________________
جلوی در کارخونه حدود صد تا یخچالهای بزرگ وجود داشت که اعضای بدن توی یخچالها نگهداری میشد... چندین نگهبان هم پیش یخچالها بودن
از آخر کارخونه گاریای پر از پلاستیک به سمت یخچالها میرفت... حتم داشتم که توی اون پلاستیکها اعضای بدن باشه... اسماعیل با صدای خیلی آروم گفت
اسماعیل: باید چکار کنیم؟
علی: نمیدونم... با دیدن این صحنه فکرم پرید!
اسماعیل: منم!
علی: باید صبر کنیم تا بچهها بیان!
صدای جیغ بلندی از آخر کارخونه شنیدیم نیم نگاهی به هم دیگه انداختیم
اسماعیل: فکر کنم باید دست به کار بشیم تا قربانی بیشتری نداده!
علی: تعدادشون رو ببین!
دوباره صدای جیغ به گوشمون رسید
اسماعیل: باید یه کاری کنیم نمیشه دست رو دست گذاشت!
نگاهی به ارتفاع انداختم
علی: لعنتی نمیشه از اینجا پرید!
اسماعیل: بیا از پنجره برگردیم پایین!
اول من و بعد اسماعیل از پنجره پایین اومدیم... صدای آژیر ماشینهای پلیس اومد منو اسماعیل به سمت دو نگهبان جلوی در رفتیم و دستگیرشون کردیم... رو به بچهها گفتم
علی: سعی کنید زنده دستگیرشون کنید!
سریع وارد کارخونه شدیم و صدای ایست و اسلحهت رو بنداز به گوش میخورد... بچهها مشغول دستگیر کردن نگهبانان و کارکنان بودن
منو اسماعیل خودمون رو به آخر کارخونه رسوندیم سه تا تخت که خونی بودن و وسایل شکافت بدن و چند تا مرد که روپوش سفید خونی به تن داشتن اونجا بود
روی یکی از تختها یه دختر بچه خوابیده بود که شکمش شکافته شده بود... دلم از دیدن دخترک پاره شد
اسماعیل: دستاتون رو پشت سرتون بزارید!
بچهها اومدن و دکترا رو دستگیر کردن... نزدیک دخترک رفتم با دیدن درون شکمش چشمام رو بستم... ای خدا پناه بر تو!
اسماعیل: علی خوبی؟
از دخترک فاصله گرفتم چشمام رو باز کردم
علی: حسام کجاست؟
اسماعیل: سوال خوبیه... نمیدونیم!
عصبی به سمت اسماعیل برگشتم
علی: یعنی چی نمیدونیم؟ مگه این خراب شده چند راه داره؟ آخه چجور تونست از دست ماها فرار کنه؟
اسماعیل: آروم باش... فعلا که چیزی نشده!
❤️عاشقان حسین❤️
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃 🍃🍃🥀🍃🍃 🍃🥀🍃 🥀 _________________________________________ #ترور #پارتپنجاهوهشتم ___
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃
🍃🍃🥀🍃🍃
🍃🥀🍃
🥀
_________________________________________
#ترور
#پارتپنجاهونهم
_________________________________________
علی: چیزی نشده؟ دی...
با قرار گرفتن تفنگ روی سرم حرفم رو ادامه ندادم اسماعیل خواست تفنگش رو بالا بیاره که حسام گفت
حسام: تفنگت رو بالا بیاری میزنمش!
یه دستش رو زیر گلوم گرفت و محکم فشار داد
حسام: به بقیه هم بگو تفنگشون رو پایین بیارن!... خودتم برو پیششون!
اسماعیل بهم نگاه کرد با چشم به بچهها اشاره کردم و برای اینکه خیالش جمع بشه چشمام رو روی هم گذاشتم اسماعیل با تعلل تفنگ رو پایین اورد و پیش بچهها رفت
اسماعیل: تفنگهاتون رو بیارید پایین!
حسام: اگه حرکت اضافی کنی میکشمت!
پوزخندی زدم
علی: منو از کشتن میترسونی؟
حسام: فهمیدیم شجاعی آقا پلیسه!... راه بیوفت!
به سمت جلو حرکت کردیم نزدیک بچهها رسیدیم
حسام: برید بیرون!
حرکتی نکردن... با تذکر ادامه داد
حسام: عادت ندارم حرفم رو دو بار تکرار کنم!... یا برید بیرون یا میکشمش!
حسام فشار دستی که دور گردنم بود رو بیشتر بیشتر کرد به حدی که نفس کشیدن برام سخت شد دستامو روی دستش گذاشتم حسام ضامن کلت رو کشید
با کل توانم با پا به ساق پاش زدم دستش رو هل دادم و گلوم آزاد شد بچهها تفنگشهاشون رو به سمت حسام نشونه گرفتن... با زانو فرود اومدم با دستم گلوم رو ماساژ دادم و پشت سر هم سرفه میکردم اسماعیل در حالی که به سمتم میومد رو به بچهها گفت
اسماعیل: دستگیرش کنید!
کنارم زانو زد دستشو روی شونهم گذاشت
اسماعیل: خوبی؟
با سرفههای پی در پی جواب دادم
علی: خو... بم!
اسماعیل: آمبولانس خبر کنم؟
علی: نه... چی... زی... ن... نی... ست!
باشار: سلام!
سرمو بالا گرفتم... باشار و راویژ و بابک هم اومدن
اسماعیل: سلام!
بابک: سید چی شده؟ چرا گردنت قرمزه؟
به دلیل سرفه نتونستم جواب بدم
بابک: یکی آب بیاره!
❤️عاشقان حسین❤️
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃 🍃🍃🥀🍃🍃 🍃🥀🍃 🥀 _________________________________________ #ترور #پارتپنجاهونهم ____
🍃🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🥀🍃🍃🍃
🍃🍃🥀🍃🍃
🍃🥀🍃
🥀
_________________________________________
#ترور
#پارتشصتام
_________________________________________
پلیس: آقا توی کارخونه متروکه آب نیست
راویژ: چرا چرا توی ماشین من آب هست برو بیار!
پلیس: چشم!
بابک: اسماعیل توضیح بده چی شد؟
اسماعیل: وقتی حسام رو تعقیب کردیم سر از اینجا دراوردیم بهت پیام دادم که بچهها رو بفرست...
با دست به پنجرهای که شیشه نداشت اشاره کرد
اسماعیل: با علی از اونجا وارد کارخونه شدیم و دیدیم اعضای بدن رو از آخر کارخونه به یخچالهایی که جلوی دره میبرن... نمیشد از اون ارتفاع پرید برای همین از همون راهی که بالا اومدیم پایین رفتیم بچهها هم همون موقع رسیدن... دیگه بچهها بقیه رو دستگیر کردن منو علی هم به آخر کارخونه رفتیم توضیحی نداره باید خودتون برید ببینید... با علی حرف میزدیم که حسام از پشت به سمت علی اسلحه کشید و مجبورمون کرد از کارخونه بیرون بریم وگرنه علی رو میکشه...
پلیس: بفرمایید!
بطری آب رو گرفتم
علی: ممنون!
درش رو باز کردم و جورعهای ازش نوشیدم... حالم بهتر شد
اسماعیل: گلوی علی هم بخاطر اینکه حسام گرفتش اینجوری شده
بابک با نگرانی پرسید
بابک: الان بهتری؟
علی: خوبم...
بابک: خداروشکر!
علی: میخواستید بی سید بشید!
راویژ: زبونت رو گاز بگیر سید... خداروشکر که بخیر گذشت!
باشار: درسته... بجای این حرفا پاشید بریم کلی کار داریم
بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم
اسماعیل: خدا خواست بیشتر از دستت زجر بکشیم
بابک: هی مظلومیم دیگه کاریش نمیشه کرد
علی: برید برید خداتونم شکر کنید!
بابک: مگه کار دیگهای جز این داریم؟
علی: نه پس غر زدن موقوف!
بابک: ولی بی شوخی واقعا خوشحالم سالمی!
علی: چاکرتم!
از کارخونه بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم و به اداره آگاهی حرکت کردیم
وقتی آب دهنم رو قورت میدادم گلوم بدطور میسوخت و این اعصابم رو خورد میکرد... ای به خشکی شانس!!
اسماعیل: زنگ بزن به آقا صادق رو ماجرا رو تعریف کن!
علی: نمیتونم زیاد حرف بزنم خودت بگو بهش
هدایت شده از حضرت نرجس (سلام الله علیها)
🌴#پویش 🌴
#هر_خانه_یک_پرچم_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
کد:7️⃣1️⃣
بروجرد
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@narjes110
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯