یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا میخوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد. کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت.
درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد.
انگار نه انگار که یکی قبلا از آن خورده.
ما رزمنده عراقی بودیم ، حاجی هم فرمانده ایرانی مان ، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم ؛
عرب و عجم ، رزمنده و فرمانده
📚 سلیمانی عزیز
#حاج_قاسم🕊🌹
@dokhtranefatemi
دخٺࢪان فاطمے ❥
#راض_بابا🌱 #قسمت_بیست_وپنجم✨ من و عمه دستانمان را بالا گرفتیم و باصدای بلند گفتیم:《ما هستیم، ماهست
#راض_بابا💕
#قسمت_بیست_وششم🌻
عمه از شیشه نگاهی به داخل اتاق عمل روانه کرد اما چشمانش فقط راضیه را می خواست و نمی یافت.روبه مرد پرسیدم:《 ببخشید آقا شما از بچه های کانونین؟》
_آره
_شماره ی خونه مارو از کجا اوردین؟ توی وسایل راضیه....؟
حرفم را برید و به در اتاق عمل خیره ماند.
_نه وقتی رسیدم بالای سرش هنوز بی هوش نشده بود اسم و فامیل و شماره خونه تون رو بهم گفت و بعد بی هوش شد.
کف دست راستش را باز کرد.
_اینم شماره خونتون.
نگرانی من و عمه را که سر به دیوار اتاق عمل شانه هایمان آرام می لرزید دید دو دستش را بالا آورد و گفت:《 من خودم راضیه رو آوردم خیالتان راحت.》
نگاهی به دستان مرد انداختم و راضیه ای که جلوی نامحرم حجابش کامل بود در ذهنم آمد و رفت.
یادم به روز مسابقه در ماهشهر افتاد.
آن روز در سالن خبرنگار دوربینش را روی بچه های ماهشهر گرفته بود و از تمرین مسابقه فینالشان فیلم می گرفت. ناگهان متوجه اش به گروه ما جلب شد.
دوربینش را کج کرد و نزدیک تر شد و از فاصله کم تری کارش را ادامه داد یک لحظه دوربین در معرض دید راضیه قرار گرفت. از محل تمرین خارج شد و به سمت خبرنگار رفت.
_ببخشید خانم!
با خوشحالی سرش را برگرداند.
_شما باید اطلاع می دادین که می خواین فیلم بگیرین. لطفا الان فیلم رو پاک کنین.
با کمی مکث دوربینش را پایین و شانه هایش را بالا گرفت و گفت:《 چرا؟ شما که خیلی قوی کار می کردین!》
نگاهی به ساق دست و پاهایش که از استین و پاچه ها بیرون زده بود انداخت و گفت:《 درسته اما حجابمون کامل نبود. لطفا پاکش کنین.》
سرش را تکان داد و فیلم را حذف کرد.
@dokhtranefatemi
#راض_بابا✨
#قسمت_بیست_وهفتم🌸
شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟
آقای باصری مدام ترمز ماشین را می فشرد تا به ماشین جلویی که فاصله ای با هم نداشتند برخورد نکند. من هم از دو صندلی جلو به غلغله ماشین ها چشم دوخته بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و پرسیدم:《 کی بهتون خبر داد راضیه بیمارستانه؟》
نیم نگاهی به آینه انداخت و گفت:《 مرضیه زنگ زد گفت ما بیمارستانیم.》
گلویم مدام بغض دار می شد و با ارتعاش لبانم، قطره های اشک کمی آرامَش می کرد. تیمور هم با دست لرزان به پای بی رمقش می کوبید.
چشمانم را بستم و امروز را مرور کردم. بعد از ناهار در سالن دراز کشیده بودم که راضیه بالِش به دست بالای سرم ایستاد و گفت:《 مامان می خوام تو بغلت بخوابم.》
با تعجب بهش خیره شدم
_چی شده؟ تو که شنبه بعد از مدرسه کارات رو انجام می دادی که وقتی میری حسينيه درس نخونده نداشته باشی!
بالشش را به زمین انداخت و کنارم نشست.
_مامان خیلی خستم. می خوام یه کم بخوابم. کنارم دراز کشید. سر راضیه را روی بازویم جا دادم. صورتش را به قلبم نزدیک کردم و با انگشت موهایش را بازی دادم.
_راضیه.... چه موهات قشنگه!
لبانم را به موهای موج دار بلندش رساندم. پلک های راضیه با شروع لالایی ام سنگین شدند.
@dokhtranefatemi
「🌾🕊•••」
.⭑
پُرسیـدَملبـآسپاسـدآریچهرنگۍاسـت؟!
سَـبزیــآخاڪۍ؟!
+خَندیـدوگُـفت:ایـنلِبـآسهاعآدت
ڪَردهاندیـآخونیباشَندیـاگلۍ
.⭑
🌾🕊¦➺ #چریڪۍ
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🕊🌾¦➺ #عـمـٰاࢪحلب
𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯
「@dokhtranefatemi 」