دخٺࢪان فاطمے ❥
#راض_بابا🌱 #قسمت_بیست_وپنجم✨ من و عمه دستانمان را بالا گرفتیم و باصدای بلند گفتیم:《ما هستیم، ماهست
#راض_بابا💕
#قسمت_بیست_وششم🌻
عمه از شیشه نگاهی به داخل اتاق عمل روانه کرد اما چشمانش فقط راضیه را می خواست و نمی یافت.روبه مرد پرسیدم:《 ببخشید آقا شما از بچه های کانونین؟》
_آره
_شماره ی خونه مارو از کجا اوردین؟ توی وسایل راضیه....؟
حرفم را برید و به در اتاق عمل خیره ماند.
_نه وقتی رسیدم بالای سرش هنوز بی هوش نشده بود اسم و فامیل و شماره خونه تون رو بهم گفت و بعد بی هوش شد.
کف دست راستش را باز کرد.
_اینم شماره خونتون.
نگرانی من و عمه را که سر به دیوار اتاق عمل شانه هایمان آرام می لرزید دید دو دستش را بالا آورد و گفت:《 من خودم راضیه رو آوردم خیالتان راحت.》
نگاهی به دستان مرد انداختم و راضیه ای که جلوی نامحرم حجابش کامل بود در ذهنم آمد و رفت.
یادم به روز مسابقه در ماهشهر افتاد.
آن روز در سالن خبرنگار دوربینش را روی بچه های ماهشهر گرفته بود و از تمرین مسابقه فینالشان فیلم می گرفت. ناگهان متوجه اش به گروه ما جلب شد.
دوربینش را کج کرد و نزدیک تر شد و از فاصله کم تری کارش را ادامه داد یک لحظه دوربین در معرض دید راضیه قرار گرفت. از محل تمرین خارج شد و به سمت خبرنگار رفت.
_ببخشید خانم!
با خوشحالی سرش را برگرداند.
_شما باید اطلاع می دادین که می خواین فیلم بگیرین. لطفا الان فیلم رو پاک کنین.
با کمی مکث دوربینش را پایین و شانه هایش را بالا گرفت و گفت:《 چرا؟ شما که خیلی قوی کار می کردین!》
نگاهی به ساق دست و پاهایش که از استین و پاچه ها بیرون زده بود انداخت و گفت:《 درسته اما حجابمون کامل نبود. لطفا پاکش کنین.》
سرش را تکان داد و فیلم را حذف کرد.
@dokhtranefatemi