#راض_بابا📕
#قسمت_بیست_ونهم🍓
اشک در چشمانش دو دو می زد. دستانم را کشید و به سمت پله ها برد.
_طبقه سوم.
مرضیه و لاله جلوتر و ما هم پشت سرشان پله ها را بالا رفتیم. تيمور پاهایش را به سختی با خود می کشید و دانه های اشک را مدام از صورتش پاک می کرد.
_راضیه برگ گلم، راضیه .... بابایی...
به طبقه سوم که رسیدیم پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت و پشت در اتاق عمل خَمید.
_مرضیه بابا تو که این جا بودی نفهمیدی رآصیه چِش شده؟
مرضیه با نگرانی جلو آمد و کنار پدرش نشست.
_فقط گفتن لگنش شکسته ان شالله خوب میشه بابا.
به پاهایش کوبید و آرام زمزمه کرد:《 وای! یعنی پای راضیه ام شکسته.》
هر لحظه آرام و قرارم آب می ش. هیچ چیز بی سامانیم را سامان نمی داد جز دیدن راضیه.
مرضیه دستان تیمور را گرفت و با دلسوزی گفت:《 بابا حتما قراره برای شما بمونه که الان توی اتاق عمله ان شاالله خوب میشه.》
سرگردان اطرافم را نگاه و به ایستگاه پرستاری رفتم. باورش برایم سخت بود که راضیه پشت آن درها باشد.
_ببخشید خانم تروخدا بگین اون کسی که توی این اتاق عمله بچهی منه؟
_بله خانم مگه اسم دختر شما راضیه کشاورز نیست؟
_چرا! ولی خب شما از کجا می شناسیدش؟
_خودش گفته.
حس کردم برای دلخوشی ام این حرف را زد. به سمت اتاق عمل برگشتم و در راهرو به نماز ایستادم. دعاهای شفا که روی دیوار بیمارستان بود را چند بار خواندم و ناگهان ...
@dokhtranefatemi