#راض_بابا🦋
#قسمت_سی_ام🌎
و ناگهان به سمت مرضیه که کنارم نماز حاجت می خوانده بود برگشتم.
_شما خودتون راضیه رو دیدین؟ مطمئنین راضیه این تو هست؟
لاله گفت:《 ما راضیه رو ندیدیم.》
_پس از کجا می دونین لگنش شکسته؟
_ما وقتی رسیدیم اینجا اون آقایی که با نگهبانا صحبت می کرد و شما اومدین داخل ما رو هم آورد و این جا و گفت راضیه توی اتاق عمله.
بلند شدم از این راهرو یه آن راهرو و از این اتاق به آن اتاقی دیگر تا آن مرد آبی پوش را پیدا کردم. بالای سر مجروحی ایستاده بود.
_ببخشید آقا! شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟
چهره اش را برگرداند دستانش را باز کرد.
_خانم کشاورز مطمئن باشین. من راضیه رو خودم روی همین دستام آوردم اینجا.
_حال بچم چطور بود؟ شما که گفتین فقط لگنش شکسته اما حالا هرچی صبر می کنیم از اتاق عمل بیرون نمیاد
_نه طوریش نیست. فقط طحالش رو هم برداشتن!
_طحالش؟
باز نفهمیدم چه طور خودم را پشت اتاق عمل برسانم. سردرگم کنار تیمور نشستم.
_وای راضیه ام! سوختم مریم. سوختم. چه به سرمون اومد. چرا راضیه رو نمی یارن؟ مگه چِش شده؟ راضیه ام چِش شده؟
تیمور می گفت و من بی صدا اشک هایم را راهی چادر می کردم. نمی دانم در آن لحظه ها چقدر به راضیه سخت گذشته بود؟ هم باید درد را حتما می کرد و هم معذب بودن جلوی دیگران را.
آخر راضیه حاضر نبود با دبیرش هم به خانه بیاید. همان روزهایی که من منتظر بودم بعد از ورود آقای بهرامی راضیه را هم ببینم. یک روز وقتی نیم ساعت بعد از ورود ایشان راضیه به خانه رسید در اتاق ازش پرسیدم:《 چرا با آقای بهرامی نیومدی؟ اصلا ایشون می دونن تو و مرضیه خواهرین؟》
ادامه دارد....
@dokhtranefatemi