امامم! پدر مهربانم!
شما مصداق والای "اشداء علی الکفار و رحماء بینهم" هستید
صلابت حیدریتان دل دشمن را میلرزاند و آرام جان ماست.
درایتتان همواره نقشههای شوم شیاطین را نقش بر آب کرده است.
غضبتان کابوس بداندیشان و لبخند پرمهرتان تسکین قلب مؤمنان است.
روزتان مبارک و سایهتان مستدام نائب حضرت حجت(عج)
✍ روز نوشت
#میلاد_امیرالمؤمنین_علی_ع
#روز_پدر
#پدر_امت
@donyaayeman
🌹روزت مبارک ای پدر آسمانی تمام فرزندان شهدای مدافع حرم🌹
روز مرد بر مردان مرد ایران زمین که با ایثار و شهادتشان امنیت و آرامش را به ما هدیه دادند گرامی باد.
#میلاد_امام_علی_ع
#روز_مرد
@donyaayeman
بودنها را قدر بدانیم
باد و باران و سرمای آخر سال خیابانهای شهر را خلوت کرده و اندک مردم در حال تردد پیچیده در لباسهای گرمشان، سر درگریبان فرو بردهاند و به سرعت به سمت مقصدشان درگذرند.
در بین این تکاپوی تحمیلی، پیرمردی با قد متوسط و پیراهن سفید بر تن نظرم را به خود جلب کرد. سر به زیر افکنده بود، با شانههایی که از فرط سرما بالا رفته و در خود جمع شده بودند؛ اما با آرامش از کنار خیابان رد میشد. باران بر موهای کمابیش سفید و کمپشت مرد میزد و باد در پیراهنش میپیچید و جثه لاغر و نحیفش را هرچه بیشتر به نمایش میگذاشت.
پوست انگشتان باریکش بر اثر سرما بیشتر چروک شده بود، صورتش به سفیدی میزد. آرام نفس میکشید شاید تا سرمای کمتری به ریههایش بفرستد.
و من هنوز به این میاندیشم که چرا وقتی از خانه بیرون میآمد کسی دلنگران سرماخوردنش، لباس گرم همراهش نکرده است.
✍روزنوشت
#عید
#همدلی
@donyaayeman
کودک کار
سورژهی امروز فیلمبردار خوش ذوق مزون، دخترک پنج سالهی نازی بود که با چشمهای درشت عسلی و موهای خرمایی به عروسکی زنده میماند.
آرام گوش به دهان مدیر هنری داده بود و حرکاتی را که به او دیکته میشد تکرار میکرد.
یکبار دست بر موهای سشوار کشیدهی بلندش میکشید و تابشان میداد؛ بار دیگر با ناز راه میرفت و دامن پرچین پیراهن عروسکی مدل رومی خوشرنگی را که برتن داشت موج میداد. میچرخید وچشمک میزد، دست بر لبهای ماتیکی غنچه شدهاش میگذاشت و بوسه میفرستاد... دلبری میکرد بلکه آمار فروش بالا رود.
هر روز چند فرشتهی پاک مورد آزار از این دست قرار میگیرند تا کار ما مثلا آدم بزرگ ها راه بیفتد؟
✍روز نوشت
#کودک_کار
#آزار_روحی
#تغییر_ذایقه
@donyaayeman
رنج تراش!
در درمانگاه دندانپزشکی منتظر نوبتمان بودیم که با فریادهای بیوقفه و از ته دل پسرک، اضطراب را در چهرهی فرزندانم دیدم.
به طرف مطب قدم تند کردم؛ پسر چهار، پنج سالهای با موهای حالتدار نه چندان کوتاه و چشمان اشکآلود و صورتی که از فرط گریه خیس و سرخ شده بود وسط اتاق اسیر دستان مادر و چند خانم دیگر میلرزید و تمام سعیاش را میکرد دهانش را سفت بسته نگه دارد.
با آن جثهی کوچکش چنان فریاد میزد که ناخودآگاه تمام نگاهها به آن سو برگشته بود و زمزمهها دربارهاش به گوش میرسید.
به دقیقه نکشید بیرون آمدند مادر عصبانی از نیمه کاره ماندن ترمیم دندان کودکش، طفل را از خود میراند و پسر ترسان و بی پناه به لباس او چنگ میزد و التماسش میکرد. با چشمانی لرزان چشم به صورت مادر دوخته بود و چشمهی اشکش همچنان جاری بود.
گاه با التماس و گاه با تهدید میخواست مادر را مجاب کند که به خانه برگردند.
آرامتر که شدند به سمتشان رفتم؛ مادر و مادربزرگ و خالهاش حال با وعده و وعیدهای جورواجور میخواستند پسربچه را راضی کنند که به اتاق برگردد و اجازه دهد دکتر کارش را تمام کند ولی مرغ او یک پا داشت: «نه! درد داره نمیخوام!»
ما از کدام دستهایم؟ عافیتی به قیمت رنج را به جان میخریم؟
✍داستانک
#سلامتی
#جراحی_روح
#عافیت
#تحمل_درد
#جواهر
@donyaayeman