eitaa logo
دختران محجبه
935 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدی نظری به ما عنایت کن مارا به صراط خود هدایت کن مهدی! اگر از منتظرانت بودیم چون دیده ی نرگس نگرانت بودیم با این همه روسیاهی و سنگدلی ای کاش که از همسفرانت بودیم 🚩 🤲🌷 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" - جوابِ آزمایشِ شما، مثبته. + خب این یعنی چی؟ - یعنی شما باردارین. تبریک میگم. باورم نمی شد. لبخندی زدم. با صدایی که‌خودمم به سختی شنیدم، گفتم: ممنون. برگه ی آزمایش رو گرفتم. حسِ عجیبی داشتم. خیلی خوشحال بودم. سرم گیج می رفت. دستمو به دیوار تکیه دادم که نَیُفتَم. محمد با دیدنم، به سمتم اومد. استرس و نگرانی، تو چشماش موج می زد. با نگرانی پرسید: عطیه خوبی؟ + آره. فقط یکم سرم گیج میره. - بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن. نشستم رو صندلی. دکتر برام یه سری دارو تجویز کرده بود. محمد رفت تا داروهامو بگیره. نمی دونم چه جوری بهش بگم داره پدر میشه. سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. با صدایِ محمد، به خودم اومدم. آروم چشمامو باز کردم. کنارم نشسته بود. - عطیه... عطیه جان... خوبی؟ کجایی؟ + هیچ جا، همین جام‌. - الان بهتری؟ + آره. - پس پاشو بریم خونه. رفتیم سمتِ ماشین. محمد درو برام باز کرد. آروم نشستم. خدا رو شکر سرگیجم بهتر شده بود... چند دقیقه بعد، عطیه اومد سمتم. یه کاغذ دستش بود. یه دفعه وایساد و دستِشو به دیوار تکیه داد. رفتم سمتش. با نگرانی گفتم: عطیه خوبی؟ - آره. فقط یکم سرم گیج میره. به صندلی اشاره کردم و گفتم: بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن. نشست رو صندلی. منم رفتم داروخانه و داروهاشو گرفتم. بعدم رفتیم سمتِ ماشین. درو براش باز کردم. وقتی نشست، درو بستم و خودمم نشستم. ماشینو روشن کردم و رفتم سمتِ خونه. ....... چراغ قرمز شد و وایسادم. نگاهی به عطیه کردم. سرشو به شیشه تکیه داده بود. لبخندی رو لباش بود. چند بار صداش زدم؛ اما انقدر تو فکر بود، که متوجه نشد. دستمو جلو صورتش تکون دادم. -‌ بله؟ چیزی شده؟ لبخندی زدم. + کجایی؟ چند بار صدات زدم. متوجه نشدی. - ببخشید. حواسم نبود. + جوابِ آزمایشت چی شد؟ - بریم خونه. بهت میگم. + عطیه تو که می دونی من نمی تونم تا خونه تحمل کنم. - آره، می دونم. تا برسیم خونه، از فضولی می ترکی. اما مجبوری صبر کنی. + فضولی نه. کنجکاوی. هر دو خندیدیم. چراغ سبز شد و حرکت کردم. جلو یه آبمیوه فروشی نگه داشتم و ۲ تا آبمیوه گرفتم. عزیز اصلا از اینجور چیزا خوشش نمیومد. بهشون اعتماد نداشت و می گفت اینا طبیعی نیستن. آبمیوه هامونو که خوردیم، حرکت کردم. رسیدیم خونه. عزیز رو تخت نشسته بود. نگرانی از چشماش می بارید. تسبیحی تو دستش بود و داشت ذکر می گفت. با دیدنمون، بلند شد. عطیه رفت پیشِ عزیز. از پله ها بالا رفتم. نمی دونم عطیه چی تو گوشِ عزیز گفت که عزیز ذوق زده بغلش کرد و آروم گفت: مبارکه. + چی مبارکه عزیز؟ اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟ عطیه گفت: آقا محمد، فال گوش وایسادن، اصلا کارِ خوبی نیست. + بله، می دونم. شما درست میگین؛ اما من که فال گوش واینستاده بودم. اتفاقی شنیدم. به هر حال اگه ناراحت شدین، شرمنده. لبخندی زد. - دشمنت شرمنده. الان میام. به شما هم میگم چی شده. رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم و کنارِ عطیه نشستم. + خب عطیه خانم! نمی خوای بگی جوابِ آزمایشت چی شد و چی به عزیز گفتی که گفت مبارکه؟ - چرا. الان میگم. فقط..... نمی دونم چه جوری بگم. آمادگیِ شنیدَنِشو داری؟ دلشوره گرفتم. + عطیه داری نگرانم می کنی. چیزی شده؟ - نه نه. نگران نباش. اتفاقِ بدی نَیُفتاده. نفس راحتی کشیدم. + پس چی شده؟ نفس عمیقی کشید. لبخندی زد و گفت: محمد، تو داری بابا میشی... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: عطیه بارداره.😃😍 محمد داره بابا میشه.🤩 پ.ن2: عکس العمل محمد و جوابِ عطیه تو پارت بعد، خیلی باحاله.😅 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" - محمد، تو داری بابا میشی. + چ..... چی؟ - داری پدر میشی محمد. + شوخی می کنی؟ - وا. شوخیم کجا بود... لبخندی زدم. + واقعا؟ - بله، واقعا. داشتم ذوق مرگ می شدم. + وای خدا... باورم نمیشه... خدایا شکرت... عشقِ بابا چند ماهشه؟ - بله؟ چی شد؟ عشقِ بابا؟ هنوز نیومده جایِ منو گرفت؟ + اِ. این چه حرفیه؟ نفرمائید بانو. شما که تاجِ سری. هیچ کس، هیچ وقت، هیچ جایِ دنیا، جایِ تو رو واسه من نمی گیره. از خجالت، گونه هاش سرخ شد. لبخندی زد. سرشو پائین انداخت. راستش خودمم خجالت کشیدم. + من از سرِ کنجکاوی پرسیدم. سرشو بالا آورد. پوز خندی زد. - کنجکاوی؟ + حالا...... همون...... به قولِ شما... فضولی. هر دو خندیدیم. + نگفتی چند ماهشه. لبخندی زد. - دو ماهشه. - الهی من قربون دوتاتون بشم. - خدا نکنه. + خب حالا اسمِشو چی بزاریم؟ - هنوز که معلوم نیست دختره یا پسر. + دختر پسرش که فرقی نداره. مهم اینه که سالم باشه. چون هدیه و رحمت خداست. عطیه این یعنی خدا مثلِ همیشه حواسش بهمون بوده و هست‌. - موافقم. + میگما، ضرری نداره ما از همین الان واسش اسم انتخاب کنیم. - خب اول تو بگو. + به نظرم اگه دختر شد، به عشقِ حضرت زهرا (س)، اسمشو بزاریم زهرا.‌اگر هم که پسر شد، به عشقِ آقا امام حسین (ع)، اسمشو بزاریم حسین. عطیه ذوق زده نگام می کرد. + چیزی شده؟ - وای محمد. باورت میشه این تو ذهنِ منم بود؟ منم می خواستم همینو بگم. + چه جالب. خدا رو شکر تفاهم بینمون موج می زنه. - بله. واقعا خدا رو شکر. + پس شما از امروز استراحت مُطلَقی. - وا. محمد؟ اون مالِ ماه هایِ آخره. نه الان. + خب حالا اشکالی داره ما از الان مراقبت کنیم؟ - نه، هیچ اشکالی نداره. اما من که نمی تونم از الان تو خونه بشینم و نرم سرِ کار. + خیل خب. مرغ شما که یه پا داره. ولی باید قول بدی خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت و این فسقلی باشی. آروم خندید. - باشه. قول میدم. + شام امشبم با من. - باشه. رفتم تو آشپزخونه و در عرضِ نیم ساعت، یه ماکارونیِ خوشمزه درست کردم. عزیز هم با ما شام خورد. عزیز گفت: دستت درد نکنه پسرم. خیلی خوشمزه بود. + نوش جان عزیز. درس پس میدیم. عزیز رفت پائین. عطیه گفت: ممنون. خیلی وقت بود دست پختِ تو رو نخورده بودم. واقعا خوشمزه بود. - نوش جان. اون شب از خوشحالی، تا صبح خوابم نبرد. یک هفته تموم شد. ساعت ۹ صبح رفتم سایت. سرِ راه، یه جعبه شیرینی گرفتم. همه بچه ها اومده بودن. امیر هم تازه رسیده بود. خیلی دلمون واسش تنگ شده بود. بعد از حال و احوال، به بچه ها شرینی دادم و جریانِ بابا شدنمو بهشون گفتم. خیلی خوشحال شدن و تبریک گفتن. رفتم سمتِ اتاق آقای عبدی. در زدم. - بفرمائید. درو باز کردم. + سلام آقا. اجازه هست؟ لبخندی زد. - سلام محمد جان. آره، بیا تو. رفتم داخل و درو بستم. جعبه ی شیرینی رو به سمتشون گرفتم. + بفرمائید. - شیرینی چیه؟ + آقا شیرینی پدر شدنمه. خندید و یه شیرینی برداشت. - به به‌. به سلامتی. مبارک باشه. + ممنون آقا. گفتین قراره رو یه پرونده ی جدید کار کنیم. - آره. بشین تا برات توضیح بدم. جعبه ی شیرینی رو رویِ میز گذاشتم و نشستم. - منبع ما در MI6 گفته یه جاسوس وارد ایران شده. + کِی آقا؟ - تقریبا ۲ هفته پیش. بچه ها یک هفتست که روش سوارن. + اطلاعاتی ازش داریم؟ - متاسفانه فعلا چیزِ زیادی ازش نمی دونیم. پرونده ای رو از روی میزشون برداشتن و دادن بهم. - این پرونده ی جدیده. عکسِ جاسوسی که گفتم، توش هست. با کمک این عکس، باید شناسائیش کنیم و بفهمیم با کیا ارتباط داره. + چشم. با اجازه. از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم و رفتم پائین، کنارِ میزِ رسول‌. هدفون تو گوشش بود و پشتش به من بود‌. آروم زدم رو شونش‌. برگشت سمتم. هدفونو برداشت‌. خواست بلند شه که نزاشتم. + بشین رسول، بشین. نشست سرِ جاش. عکس رو بهش دادم و گفتم: رسول ببین سیستم این عکس رو شناسایی می کنه. - چشم. فقط آقا، فضولی نباشه. این کیه؟ + جاسوسه. مربوط به پرونده ی جدیده. اگه سیستم شناساییش کرد، بهم بگو. - چشم آقا. رفتم اتاقم. دعا دعا می کردم سیستم بتونه اون مرد رو شناسایی کنه. چشمامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم. تو حال و هوایِ خودم بودم که یهو... ادامه دارد..‌. ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد به سختی باورش شد داره بابا میشه.😐💔🤦🏻‍♀😂 پ.ن2: به به. شامو هم که محمد پخت.😋 محمدو در حالِ آشپزی تصور کنید.😃😅😆 پ.ن3: امیرم برگشت.😃 پ.ن4: یهو چی شد؟😰😱🤔 تو ناشناس حدساتونو بگید. هشتگ مخصوص هم یادتون نره که بشناسمتون.😉😊 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✍ خوب که فکر میکنم، فاطمیه از همین امروز آغاز می‌شود! از لحظه‌ای که دیگر نیستی... و عاشورا نیــز... چهارده قرن است کام تاریخ تلخ است، و منتظر رؤیت جلوه‌ی شیرین شما...! پیچ آخر تاریخ است ... همان بین‌الطلوعینی که وعده‌ی فجرش را چهارده قرن پیش داده بودی....
550 نشیم؟
۵۱۰ شدیم این تم رو میگذارم😍😉 فوروارد کنید😉❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم امروز پر از ماتم و رنج و محن است گرد غم بر سر هر محفل و هر انجمن است این چه شور است که بر پا شده در ارض و سماء این چه سوز است که در سینه هر مرد و زن است بانگ و فریاد به گوش آید از افلاک مگر رحلت ختم رسولان و عزای حسن است 🏴شهادت جان‌سوز امام حسن (ع) و رحلت پیامبر اکرم (ص) بر شیعیان تسلیت باد🏴 @dookhtaranehmohajjabe
یا رسول الله
یا امام حسن 🥀🏴😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹💛🌻› ‌ یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» . میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° . میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)»📿° . وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 . 🌱 ¦🖇⃟💔¦↫ ⃠🚫 ¦🖇⃟🥀¦↫ ـݩوڪَراٰۍِـصٰاحِب‌الزَمٰاٰݩـ(ـعَڄـ)♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تسلیت باد🖤😔