✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_14
#محمد
- سلام محمد.
+ سلام عطیه بانو. خوبی؟
- خوبم. تو چطوری؟
+ شکر. منم خوبم. عسلِ بابا چطوره؟
- خوبه. سلام می رسونه.
+ خب خدا رو شکر. سلام منو بهش برسون. چه خبرا؟
- هیچی. سلامتی. کِی میای خونه؟
+ ان شاءالله شب میام.
- خیلیم عالی.
+ مزاحمت نشم...
- شما مراحمی.
+ کاری نداری؟
- نه. مراقب خودت باش.
+ چشم. تو هم مراقب خودت و اون فسقلی باش.
- یا علی.
+ علی یارت.
گوشیو قطع کردم و رفتم پائین. به بچه ها گفتم بیان اتاقم.
رفتم اتاقم و منتظر شدم.
چند دقیقه بعد، بچه ها اومدن.
+ خب امیر جان! درباره ی محسن و خواهرش تحقیق کردی؟
- بله آقا.
+ خوبه. تعریف کن.
- آقا همون سالی که از محله ی شما میرن، پدر و مادرشون از هم جدا میشن. خواهر و مادر محسن از لحاظ روحی، خیلی بهم می ریزن. خودشم که بدتر از اونا. واسه همینم، مهاجرت می کنن انگلستان. اما وضع مالیشون خوب نبوده. خودش و خواهرش هم درس می خوندن و هم کار می کردن و به زور می تونستن خرج خودشونو در بیارن. مادرشون هم مریض بوده و هزینه ی درمانش خیلی بالا بوده. تا اینکه محسن اتفاقی تو دانشگاه با الکساندر آشنا میشه. الکساندر هم ازش می خواد در اعضایِ پول، برگرده ایران و جاسوسی کنه و اطلاعاتی که می خواد رو در اختیارش بزاره. اونم قبول می کنه و همراه خواهر و مادرش برمیگرده ایران. خودش و خواهرش خیلی زرنگ و اجتماعی بودن و روابط عمومیشون عالی بوده. برای همینم خیلی جاها میرن و کلی اطلاعات مهم و ارزشمند به دست میارن. الکساندر هم طبق قولش، از نظرِ مالی تامینشون می کنه. الان یه آپارتمان تو بهترین جایِ تهران دارن. به همراه دوتا ماشین مدل بالا و گرون قیمت. هزینه ی درمان مادرشون هم به راحتی پرداخت می کنن. البته الکساندر بهشون قول داده براشون اقامت انگلستانو هم بگیره.
+ دستت درد نکنه امیر جان. کارت عالی بود.
- چاکریم.
+ رسول تو چیکار کردی؟
- آقا منم همون طور که خودتون گفتین، لپتاب الکساندر رو ویروسی کردم. تا فلشش نکنه، درست نمیشه.
+ آفرین رسول. یادم باشه واسط تشویقی رد کنم.
با ذوق گفت: جدی آقا؟
+ نه، شوخی کردم.
حسابی پکر شد.
همه خندیدیم. حتی رسولم خندش گرفت.
لبخندی زدم و گفتم: ان شاءالله بعد از پایان این پرونده، واسه همتون تشویقی رد می کنم. خسته نباشین. برین به کاراتون برسین.
بچه ها هر کدوم، رفتن سرِ کار خودشون.
منم سوئیچ موتورمو برداشتم و بعد از خداحافظی از همه، رفتم خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن: و باز هم رسول ضایع می شود.😐✋🏻💔🤦🏻♀😂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_15
یک هفته بعد
#محمد
شارلوت فهمیده بود همه اطلاعاتی که الکساندر از طریق منابعش بدست آورده، پاک شدن. واسه همینم خیلی از دستش عصبانی بود و زیاد باهاش تماس نمی گرفت.
از اون طرف، ارتباط محسن و خواهرش با الکساندر و البته مکان ها و آدم های مهم کشور، بیشتر شده بود.
نمی دونم چرا سعید، چند روزه که تو خودشه. مثلِ همیشه سرحال و پر انرژی نیست. چند بارم ازش پرسیدم؛ اما هر بار طفره رفت و بحث رو عوض کرد.
داوود ت.م الکساندر و فرشید ت.م محسن و خواهرش بودن.
۳ ساعت بعد، جاشونو با محسن و مهدی عوض کردن و برگشتن سایت.
+ سلام بچه ها. خسته نباشین.
هر دو گفتن: سلام. ممنون.
+ چه خبر؟
داوود گفت: ۳ ساعت پیش، الکساندر رفت همون رستوران همیشگی و بعد از ۱۰ دقیقه محسن بر عکس همیشه، به تنهایی و بدون خواهرش وارد رستوران شد و کنارِ الکساندر نشست. الکساندر یه عکس نشونش داد. نفهمیدم عکسِ کیه. اما هر کی که بود، محسن خیلی از دیدن عکسش تعجب کرد.
+ کِی اینطور.
فرشید گفت: آقا محسن قبل از اینکه بره رستوران، تقریبا ۱۵ دقیقه الکی تو خیابونا چرخید. می خواست مطمئن بشه کسی دنبالش نیست. موقع برگشت از رستوران هم، همش دور و برشو نگاه می کرد و خیلی مواظب بود. به نظرتون شک کرده که دنبالشیم؟
+ نه، شک نکرده. فقط داره احتیاط می کنه. من محسنو خوب می شناسم. آدم ریسک پذیری نیست. اگه شک کرده بود، قطعاً تا الان آماده ی فرار شده بود.
نفس عمیقی کشیدم.
+ خب بچه ها، برین به کارتون برسین.
داوود رفت و نشست پشت میزِ خودش.
فرشید هم خواست بره که صداش زدم.
+ فرشید...
- جانم آقا؟!
+ یه دقیقه بیا اتاق من.
- چشم.
با هم رفتیم اتاقم. فرشید نشست رو یکی از صندلی ها و منم رو به روش نشستم.
+ تو می دونی سعید چشه؟
- نه آقا. منم چند بار ازش پرسیدم؛ اما همش جواب سر بالا داد.
+ اتفاقا منم ازش پرسیدم. به منم جوابِ درستی نداد. فکر کردم شاید تو بدونی.
- نه. منم نمی دونم. حالا بازم ازش می پرسم. امیدوارم بگه. شاید بتونیم کمکش کنیم.
+ امیدوارم.
- آقا با اجازتون من برم به کارام برسم.
فرشید رفت.
.....
ساعت ۶ بعد از ظهر بود. یهو یه چیزی یادم افتاد. مثلِ برق از جام پریدم. وای خدا... انقدر درگیر کار شدم، که تولد خواهرمو فراموش کردم. امروز تولد فاطمه بود. خودش یادش نبود. با مجید هماهنگ کرده بودیم و قرار شد غافلگیرش کنیم. دیروز عطیه بهم گفت. اما انقدر سرم شلوغ بود، که اصلا یادم رفت.
حتما الان خیلی از دستم عصبانیه.
گوشیم رو بی صدا بود. یا خدا... ۱۰ تماس بی پاسخ از عطیه داشتم... خدا بهم رحم کنه...
سریع شمارشو گرفتم. بعد از ۲ بوق، جواب داد.
- الو محمد...
+ الو... سلام عطیه جان.
- سلام. خوبی؟
+ خوبم. شما خوبین؟
- همه خوبیم. محمد معلوم هست کجایی؟ ۱۰ بار زنگ زدم. چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ مثلا امروز تولدِ خواهرته.
+ ببخشید. گوشیم سایلنت بود. به کُل یادم رفت امروز تولد فاطمه ست.
- خوبه همین دیروز بهت گفتم.
+ معذرت می خوام. الان کجائین؟
- خونه ایم. منتظر توییم که بیای با هم بریم خونشون.
+ شما برین. منتظر من نمونین. من خودم میام.
- باشه. پس دیر نکنیا.
+ چشم. کاری نداری؟
+ نه. یا علی.
- علی یارت.
کاپشنمو پوشیدم و رفتم پائین.
به جز من و حسین و احمد، کس دیگه ای تو سایت نبود.
خداحافظی کردم و از سایت بیرون رفتم.
امروز با تاکسی اومده بودم و الانم باید با تاکسی می رفتم.
داشتم از خیابون رد می شدم. یهو...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: سعید چشه؟!🤨
پ.ن2: عکسِ کی بود؟🧐
پ.ن3: خدا به محمد رحم کرد که عطیه نکشتش.😐😂
پ.ن4: یهو چی شد؟😟😱
پ.ن5: حدساتون درباره ی پ.ن1و2و4 رو در ناشناس بگید. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_16
#محسن
چند هفته ای میشه که برگشتیم ایران. خیلی دلم واسه این کشور و مردمش تنگ شده بود.
هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر جاسوسی از کشورم برگردم. وقتی الکساندر پیشنهاد جاسوسی رو بهم داد، اولش نخواستم قبول کنم؛ دلم راضی به این کار نبود. اما مجبور بودم. هزینه ی تحصیل من و مونا مهم نبود. ما می تونستیم درس نخونیم؛ اما هزینه ی درمان مامان، خیلی مهم بود. حالم خیلی بد می شد وقتی درد کشیدنش رو میدیدم و نمی تونستم کاری براش بکنم. مونا هم که همیشه همه چیزو می ریخت تو خودش... من و مونا تو این دنیا، هیچ کس رو جز مامان نداریم. مامان نمی دونه داریم جاسوسی می کنیم و از همین راه هزینه ی درمانشو تامین می کنیم. اگه بدونه، نمی زاره و جلومونو می گیره.
بابام یک سال بعد از جداشدنش از مامان، ازدواج کرد و من و مونا رو فراموش کرد. انگار نه انگار ما بچه هاش بودیم.
دلم می خواست کنار بِکشم و دیگه با الکساندر همکاری نکنم؛ اما نمی تونستم. چون تحدیدم کرده بود و گفته بود اگه باهاش همکاری نکنم، هم خودمو می کشه، هم مامان و مونا رو. تحدیدش جدی بود و مطمئن بودم اگه بهش کمک نکنم، عملیش می کنه. جاسوس MI6 بود و هر کاری از دستش بر میومد.
تنها دلیل زنده موندن و نفس کشیدنم، مامان و مونا بودن.
الکساندر قول داده بود بعد از پایان این ماموریت، برامون اقامت انگلستانو بگیره تا بریم و واسه همیشه اونجا زندگی کنیم.
چقدر دلم واسه بچگیام تنگ شده بود... واسه خونه ی قدیمیمون... واسه محلمون... واسه محمد که بهترین رفیقم بود... منم قرار بود مثلِ محمد بشم و از کشور و مردمم دفاع کنم. اما نشد که بشه... حالا دقیقا مقابل محمد قرار گرفتم. البته نمی دونم درسشو ادامه داد و مامور امنیتی شد یا نه... اما هر وقت کاری رو شروع می کرد، تا تهش می رفت و هیچ وقت نصفه و نیمه ولش نمی کرد... همیشه می گفت دلم می خواد از کشور و مردمم دفاع کنم... می گفت: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره...
همیشه حرفاش تاثیر گذار بودن و آرومم می کردن...
کاش درسمو ول نمی کردم و یه مامور امنیتی می شدم...
با صدای زنگ گوشیم، به خودم اومدم. الکساندر بود. حالم از خودشو و صداشو و اون لهجه ی مسخرش بهم می خورد.
اما باید جواب می دادم.
+ الو...
- کجایی؟
+ خونم.
- همین الان بیا همون جایِ همیشگی.
+ چیکار داری؟
- سوال نپرس. زود بیا. منتظرم.
قطع کرد...
نفس عمیقی کشیدم.
دلم می خواست با همین دستام خفش کنم.
اماده شدم و رفتم. نیم ساعت الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست. وقتی مطمئن شدم، رفتم همون رستوران همیشگی و کنار الکساندر نشستم.
- چرا انقدر دیر کردی؟
+ الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن شم کسی تعقیبم نمی کنه.
- کسی که دنبالت نبود؟
+ معلومه که نه. کارتو بگو.
- یه مامور امنیتی شناسایی کردیم. عکسی از جیبش درآورد و نشونم داد.
- اینم عکسشه.
باورم نمی شد...
خودش بود...
#محمد
یهو دیدم یه ماشین با سرعت داره به سمتم میاد. سرعتش انقدر زیاد بود که نمی تونستم کاری بکنم.
نزدیکم که رسید، سعی کرد ترمز کنه. اما سرعتش خیلی زیاد بود...
نتونست ترمز کنه و زد بهم...
پرت شدم اون طرف خیابون...
تقریبا ۳۰ متر جلوتر ایستاد...
رانندش عقب رو نگاه کرد...
ماسک و عینک داشت و یه کلاه هم سرش بود...
پلاکشو حفظ کردم...
گازشو گرفت و رفت...
مردم دورم جمع شده بودن...
چشمام تار می دید...
سرم گیج می رفت...
پام بد جوری زخمی شده بود...
دستم درد می کرد...
خیلی درد داشتم...
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: حرف محمد خیلی قشنگ بود👌🏻👏🏻: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره...🙂😌😎✌️🏻🇮🇷
پ.ن2: محمد تصادف کرد...😢😱😭
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_17
#الکساندر
رفتم سراغ لپتابم تا اطلاعات رو واسه شارلوت بفرستم.
اما لپتابم ویروسی شده بود...
برسیش کردم... باید فلش می شد تا درست بشه...
بیچاره شدم...
اگه فلش بشه، همه ی اطلاعات روش پاک میشه... اما چاره ای نبود...
لپتابو برداشتم و رفتم پیشِ یه تعمیرکار. برام فلشش کرد.
وقتی برگشتم خونه، با شارلوت تماس گرفتم...
می دونستم اگه بفهمه، خیلی عصبانی میشه، اما خب چاره ای نبود. بالاخره که می فهمید. اگه می فهمید بهش نگفتم، بیشتر از دستم عصبانی می شد.
داشت قطع می شد، که جواب داد.
- الو...
+ سلام... خوبی؟
- سلام. خوبم. کارتو بگو.
+ راستش... یه اتفاقی افتاده...
- باز چه گندی زدی؟
+ لپتابم.... ویروسی شد... مجبور شدم... فلشش کنم...
با داد گفت: چیکار کردی؟
+ چاره ی دیگه ای نداشتم... اکه فلشش نمی کردم، درست نمی شد...
فریاد زد.
- ساکت شو... مگه میشه همین جوری الکی ویروسی بشه؟
+ بعضی وقتا میشه...
- فعلا به من زنگ نزن... خودم باهات تماس می گیرم...
قطع کرد...
چند روز بعد، یه عکس برام فرستاد.
زیرش نوشته بود: این یه مامور امنیتیه. اسمشم محمده. با زنش و مادرش زندگی می کنه. دلم می خواد ازش ذهر چشم بگیری. می فهمی که چی میگم؟
نوشتم: ok. خیالت راحت باشه.
- امیدوارم این دفعه دیگه گند نزنی و کارتو درست انجام بدی. آدرس خونشو برات می فرستم.
۵ دقیقه بعد، یه آدرس برام فرستاد.
۲روز بعد، با محسن تماس گرفتم و گفتم بیاد همون رستوران همیشگی...
#محسن
محمد بود...
حدسم درست بود...
مثلِ همیشه، تا تهش رفته بود...
شده بود یه مامور امنیتی...
با صدای الکساندر، به خودم اومدم...
- چرا انقدر تعجب کردی؟!
بهتر بود بهش نگم محمدو می شناسم.
+ هی... هیچی...
- مطمئنی؟
+ آره... خب الان باید چیکار کنم؟
- باید بزنی بهش.
+ چی؟
- باید باهاش تصادف کنی...
+ چرا؟
- صد دفعه بهت گفتم درباره ی چیزی که بهت مربوط نیست، سوال نپرس.
+ من این کارو نمی کنم.
یقمو گرفت و کشیدم سمت خودش.
تقریبا داد زد.
- باید این کارو بکنی. البته اگه خواهرت و مادرت برات مهمن.
دلم می خواست بکشمش.
همه داشتن نگامون می کردن.
نگاهی به اطراف کرد.
یقمو ول کرد.
+ من نمی تونم...
صداش پائین اومد...
از لای دندونایِ کلید خوردش گفت: می تونی. یعنی باید بتونی.
سوئیچی از جیبش بیرون آورد و داد بهم.
- با این ماشین بهش می زنی. تو پارکینگ ساختمونتونه. جوری بهش می زنی، که حداقل یک هفته بیمارستان بمونه.
سوئیچ رو ازش گرفتم و بدون هیچ حرفی برگشتم خونه.
یه آدرس برام فرستاد.
تغییر قیافه دادم و با همون ماشینی که الکساندر سوئیچشو بهم داده بود رفتم به همون آدرس.
نیم ساعت بعد، رسیدم.
ماسک و عینک زدم و یه کلاه هم گذاشتم سرم.
از دور دیدم یه مرد داره از خیابون رد میشه. خوب که دقت کردم، شناختمش. محمد بود.
حالم از خودم بهم می خورد.
چقدر بی رحم شده بودم که باید رفیق قدیمیمو زیر می گرفتم. رفیقی که هیچ وقت تو رفاقت برام کم نزاشته بود و همیشه هوامو داشت. اما من هیچ وقت براش رفیق خوبی نبودم...
خودمو نمی شناختم.
مجبور بودم...
ماشینو روشن کردم و پامو تا آخر رو پدال گاز فشار دادم...
همه ی سالای رفاقتمون، از جلو چشمام رد شد...
نمی دونم چی شد...
بی اختیار پامو گذاشتم رو ترمز...
اما ترمز نگرفت و زدم بهش...
۳۰ متر جلوتر وایسادم. برگشتم و عقبو نگاه کردم...
الهی بمیرم...
افتاده بود زمین...
پاش غرق خون بود...
مردم دورش جمع شده بودن...
پامو گذاشتم رو گاز و به سرعت از اونجا دور شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن: سالای رفاقتِشون از جلو چشماش رد شد...🙂💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe