eitaa logo
دختران محجبه
908 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" چند هفته ای میشه که برگشتیم ایران. خیلی دلم واسه این کشور و مردمش تنگ شده بود‌. هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر جاسوسی از ‌کشورم برگردم. وقتی الکساندر پیشنهاد جاسوسی رو بهم داد، اولش نخواستم قبول کنم؛ دلم راضی به این کار نبود. اما مجبور بودم. هزینه ی تحصیل من و مونا مهم نبود. ما می تونستیم درس نخونیم؛ اما هزینه ی درمان مامان، خیلی مهم بود. حالم خیلی بد می شد وقتی درد کشیدنش رو میدیدم و نمی تونستم کاری براش بکنم. مونا هم که همیشه همه چیزو می ریخت تو خودش... من و مونا تو این دنیا، هیچ کس رو جز مامان نداریم. مامان نمی دونه داریم جاسوسی می کنیم و از همین راه هزینه ی درمانشو تامین می کنیم. اگه بدونه، نمی زاره و جلومونو می گیره. بابام یک سال بعد از جداشدنش از مامان، ازدواج کرد و من و مونا رو فراموش کرد. انگار نه انگار ما بچه هاش بودیم. دلم می خواست کنار بِکشم و دیگه با الکساندر همکاری نکنم؛ اما نمی تونستم. چون تحدیدم کرده بود و گفته بود اگه باهاش همکاری نکنم، هم خودمو می کشه، هم مامان و مونا رو.‌ تحدیدش جدی بود و مطمئن بودم اگه بهش کمک نکنم، عملیش می کنه. جاسوس MI6 بود و هر کاری از دستش بر میومد. تنها دلیل زنده موندن و نفس کشیدنم، مامان و مونا بودن. الکساندر قول داده بود بعد از پایان این ماموریت، برامون اقامت انگلستانو بگیره تا بریم و واسه همیشه اونجا زندگی کنیم. چقدر دلم واسه بچگیام تنگ شده بود... واسه خونه ی قدیمیمون... واسه محلمون... واسه محمد که بهترین رفیقم بود... منم قرار بود مثلِ محمد بشم و از کشور و مردمم دفاع کنم. اما نشد که بشه... حالا دقیقا مقابل محمد قرار گرفتم. البته نمی دونم درسشو ادامه داد و مامور امنیتی شد یا نه... اما هر وقت کاری رو شروع می کرد، تا تهش می رفت و هیچ وقت نصفه و نیمه ولش نمی کرد... همیشه می گفت دلم می خواد از کشور و مردمم دفاع کنم...‌ می گفت: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره... همیشه حرفاش تاثیر گذار بودن و آرومم می کردن... کاش درسمو ول نمی کردم و یه مامور امنیتی می شدم... با صدای زنگ گوشیم، به خودم اومدم. الکساندر بود. حالم از خودشو و صداشو و اون لهجه ی مسخرش بهم می خورد. اما باید جواب می دادم. + الو... - کجایی؟ + خونم. - همین الان بیا همون جایِ همیشگی. + چیکار داری؟ - سوال نپرس. زود بیا. منتظرم. قطع کرد... نفس عمیقی کشیدم. دلم می خواست با همین دستام خفش کنم. اماده شدم و رفتم. نیم ساعت الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست. وقتی مطمئن شدم، رفتم همون رستوران همیشگی و کنار الکساندر نشستم. - چرا انقدر دیر کردی؟ + الکی تو خیابونا چرخیدم تا مطمئن شم کسی تعقیبم نمی کنه. - کسی که دنبالت نبود؟ + معلومه که نه. کارتو بگو. - یه مامور امنیتی شناسایی کردیم. عکسی از جیبش درآورد و نشونم داد. - اینم عکسشه. باورم نمی شد... خودش بود... یهو دیدم یه ماشین با سرعت داره به سمتم میاد. سرعتش انقدر زیاد بود که نمی تونستم کاری بکنم. نزدیکم که رسید، سعی کرد ترمز کنه. اما سرعتش خیلی زیاد بود... نتونست ترمز کنه و زد بهم... پرت شدم اون طرف خیابون... تقریبا ۳۰ متر جلوتر ایستاد... رانندش عقب رو نگاه کرد... ماسک و عینک داشت و یه کلاه هم سرش بود... پلاکشو حفظ کردم... گازشو گرفت و رفت... مردم دورم جمع شده بودن... چشمام تار می دید..‌. سرم گیج می رفت... پام بد جوری زخمی شده بود... دستم درد می کرد... خیلی درد داشتم... کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: حرف محمد خیلی قشنگ بود👌🏻👏🏻: اینکه به کشورت افتخار کنی، خیلی مهمه. اما اینکه کشورت به وجودت افتخار کنه، مهم تره...🙂😌😎✌️🏻🇮🇷 پ.ن2: محمد تصادف کرد...😢😱😭 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" رفتم سراغ لپتابم تا اطلاعات رو واسه شارلوت بفرستم. اما لپتابم ویروسی شده بود... برسیش کردم... باید فلش می شد تا درست بشه... بیچاره شدم... اگه فلش بشه، همه ی اطلاعات روش پاک میشه..‌. اما چاره ای نبود... لپتابو برداشتم و رفتم پیشِ یه تعمیرکار. برام فلشش کرد. وقتی برگشتم خونه، با شارلوت تماس گرفتم... می دونستم اگه بفهمه، خیلی عصبانی میشه، اما خب چاره ای نبود. بالاخره که می فهمید. اگه می فهمید بهش نگفتم، بیشتر از دستم عصبانی می شد. داشت قطع می شد، که جواب داد. - الو... + سلام... خوبی؟ - سلام. خوبم. کارتو بگو. + راستش... یه اتفاقی افتاده... - باز چه گندی زدی؟ + لپتابم.... ویروسی شد... مجبور شدم... فلشش کنم... با داد گفت: چیکار کردی؟ + چاره ی دیگه ای نداشتم... اکه فلشش نمی کردم، درست نمی شد... فریاد زد. - ساکت شو... مگه میشه همین جوری الکی ویروسی بشه؟ + بعضی وقتا میشه... - فعلا به من زنگ نزن... خودم باهات تماس می گیرم... قطع کرد... چند روز بعد، یه عکس برام فرستاد. زیرش نوشته بود: این یه مامور امنیتیه. اسمشم محمده‌. با زنش و مادرش زندگی می کنه. دلم می خواد ازش ذهر چشم بگیری. می فهمی که چی میگم؟ نوشتم: ok‌. خیالت راحت باشه. - امیدوارم این دفعه دیگه گند نزنی و کارتو درست انجام بدی. آدرس خونشو برات می فرستم. ۵ دقیقه بعد، یه آدرس برام فرستاد. ۲روز بعد، با محسن تماس گرفتم و گفتم بیاد همون رستوران همیشگی... محمد بود... حدسم درست بود... مثلِ همیشه، تا تهش رفته بود... شده بود یه مامور امنیتی... با صدای الکساندر، به خودم اومدم... - چرا انقدر تعجب کردی؟! بهتر بود بهش نگم محمدو می شناسم. + هی... هیچی... - مطمئنی؟ + آره... خب الان باید چیکار کنم؟ - باید بزنی بهش. + چی؟ - باید باهاش تصادف کنی... + چرا؟ - صد دفعه بهت گفتم درباره ی چیزی که بهت مربوط نیست، سوال نپرس. + من این کارو نمی کنم. یقمو گرفت و کشیدم سمت خودش. تقریبا داد زد. - باید این کارو بکنی. البته اگه خواهرت و مادرت برات مهمن. دلم می خواست بکشمش. همه داشتن نگامون می کردن. نگاهی به اطراف کرد. یقمو ول کرد. + من نمی تونم... صداش پائین اومد... از لای دندونایِ کلید خوردش گفت: می تونی. یعنی باید بتونی. سوئیچی از جیبش بیرون آورد و داد بهم. - با این ماشین بهش می زنی. تو پارکینگ ساختمونتونه. جوری بهش می زنی، که حداقل یک هفته بیمارستان بمونه. سوئیچ رو ازش گرفتم و بدون هیچ حرفی برگشتم خونه. یه آدرس برام فرستاد. تغییر قیافه دادم و با همون ماشینی که الکساندر سوئیچشو بهم داده بود رفتم به همون آدرس. نیم ساعت بعد، رسیدم. ماسک و عینک زدم و یه کلاه هم گذاشتم سرم. از دور دیدم یه مرد داره از خیابون رد میشه. خوب که دقت کردم، شناختمش. محمد بود. حالم از خودم بهم می خورد. چقدر بی رحم شده بودم که باید رفیق قدیمیمو زیر می گرفتم. رفیقی که هیچ وقت تو رفاقت برام کم نزاشته بود و همیشه هوامو داشت. اما من هیچ وقت براش رفیق خوبی نبودم... خودمو نمی شناختم. مجبور بودم... ماشینو روشن کردم و پامو تا آخر رو پدال گاز فشار دادم... همه ی سالای رفاقتمون، از جلو چشمام رد شد..‌. نمی دونم چی شد... بی اختیار پامو گذاشتم رو ترمز... اما ترمز نگرفت و زدم بهش... ۳۰ متر جلوتر وایسادم. برگشتم و عقبو نگاه کردم... الهی بمیرم... افتاده بود زمین... پاش غرق خون بود... مردم دورش جمع شده بودن... پامو گذاشتم رو گاز و به سرعت از اونجا دور شدم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن: سالای رفاقتِشون از جلو چشماش رد شد...🙂💔 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" حالم خیلی بد بود. همش به محمد فکر می کردم. اگه بلایی سرش بیاد؟! نه.... من آروم بهش زدم... چیزیش نمیشه... مطمئنم... اگه.... اگه خدایی نکرده... نه........ من مطمئنم چیزی نمیشه... تا صبح خوابم نبرد. ساعت ۷ صبح تغییر قیافه دادم و رفتم همون بیمارستانی که بهزاد گفته بود. رفتم پذیرش. + سلام خانم. خسته نباشید. - سلام. ممنون. بفرمائید. + ببخشید، یه آقایی دیشب تصادف کردن. به من گفتن آوردنشون این بیمارستان... - اسمشون؟ + محمد... محمد حسنی. نگاهی به دفتری که جلوش بود انداخت. چند ثانیه بعد سرشو بالا آورد و گفت: صبح زود مرخص شدن. + آها. ممنون. خداحافظ. - خدانگهدار. نفس راحتی کشیدم. از بیمارستان بیرون اومدم. داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.😃 تاکسی گرفتم و رفتم خونه... از ماشین پیاده شدم... رفتم سمت اون پسره. + هِی آقا، چرا مزاحم دختر مردم میشی؟!😠 هر دوشون برگشتن سمتم. نرگس خانم خیلی تعجب کرده بود. پسره با اخم گفت: به تو ربطی نداره، برو رد کارت...😠 + مگه خودت خواهر و مادر نداری که مزاحم دختر مردم میشی؟😠😤 - گفتم به تو ربطی نداره. برو رد کارت تا همین جا چالت نکردم.😡 نرگس خانم گفت: آ.... آقا سعید... ش.... شما.... ب..... بفرمائید... من...... من..... خودم درستش می کنم...😓 بریده بریده حرف می زد. معلوم بود ترسیده. خیلی آروم به پسره گفت: اشکان برو....😠 چند بار بگم؟! من جوابم منفیه....😤 پسره گفت: تو دختر عموی منی.... من دوست دارم... نمی تونم ببینم با کسی جز من ازدواج کنی...😣😖 نرگس: اما.... اما من.... من تو رو دوست ندارم...😠😓 پسره که فهمیده بودم اسمش اشکانه با عصبانیت دستشو بالا آورد تا نرگس خانمو بزنه... دیگه تحمل نکردم... هلش دادم... پخش زمین شد.... چاقویی از جیبش درآورد... یهو اومد سمتم و چاقوشو فرو کرد تو بازوم و بعدم فرار کرد... سارا اومد... حراست بیمارستان هم اومدن و دو تا کوچه بالاتر پسره رو گرفتن... سارا خیلی نگران بود... نرگس خانم هم گریه می کرد... رفتیم داخل بیمارستان و سارا دستمو بخیه زد... سارا: بهتری داداش؟😢 + خوبم فدات شم.😊 لبخندی زد و گفت: خدا نکنه.😅 نرگس: واقعا ازتون ممنونم....🙂 به خدا شرمندم...😓 ببخشید...😔 به خاطر من زخمی شدین...😕😔 + اختیار دارین... دشمنتون شرمنده. هر کس دیگه ای هم جای من بود، همین کارو می کرد...😅 ............. هر دو رفتیم خونه. نرگس خانم رو هم رسوندیم خونشون. رفتم تو اتاقم و با همون لباسا، ولو شدم رو تخت. خیلی زود خوابم برد... صدای در اومد. چشمامو باز کردم... نشستم رو تخت... کش و قوسی به بدنم دادم. با همون صدای خوابالوم گفتم: بفرمائید.😴 در باز شد و سارا اومد تو. کنارم نشست. - سلااااام...😃 داداش خوابالوی خودم... شما احیانا خرس قطبی تشریف دارین؟!🤔😂 + خب حالا...😶 انگار چند ساعت خوابیدم...😒 درضمن، خرص قطبی، شوهرته...😁😝😂 - اولا ساعتو نگاه کن...😶 دوما، همسر آیندته...😁😝😂 درباره ی همسر من درست صحبت کن...😌😁 نگاهی به ساعتم انداختم. یا خدااااا...😱 ساعت ۸ شب بود... خیییلی خوابیده بودم... اما هنوزم خوابم میومد... + چرا زودتر بیدارم نکردین؟!😕 - دیدیم خیییلی ناز خوابیدی😴...‌ دلمون نیومد بیدارت کنیم...😊 + آها.😅 رسول اومده؟!🤔 - آره. ۱ ساعت پیش رسید...🙂 - دستت بهتره؟!☺️ + آره، خیلی بهتره.😊 - خب خدا رو شکر.😃☺️🤲🏻 من میرم کمک مامان، سفره رو بچینم. تو هم زود بیا.😉🙃 - باشه. لباسامو عوض کنم، میام.😉😊 سارا رفت... دراز کشیدم... خییییلی خوابم میومد... کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد....😴 سارا برام تعریف کرد که سعید به خاطر نرگس خانم، چاقو خورده... خیلی نگرانش شدم. رفتم خونشون. سارا هم اونجا بود. سعید خواب بود. سارا رفت تا بیدارش کنه..‌. چند دقیقه بعد، سارا از اتاق بیرون اومد. اما از سعید خبری نبود. + چی شد سارا؟!🤔 پس سعید کو؟🧐 سارا: گفت لباساشو عوض می کنه، میاد.🙂 مادر سعید و سارا: این عادتشه. همیشه همینو میگه. بعد باز میگیره می خوابه...😕😶 + می شناسمش مادر... این سر کارم همینه. وقتی میریم بیدارش کنیم، میگه شما برین، من دو دقیقه دیگه میام. دو دقیقه که هیچ، ۱۰ دقیقه بعدم خبری ازش نمیشه. میریم می بینیم باز گرفته خوابیده.🤦🏻‍♂ به اجبار میریم فرماندمون، آقا محمدو میاریم بالا سرش. از ترسش، مثل جن از خواب میپره...😂 پدر سعید و سارا: وقتی خونه ست هم همش خوابه...🤦🏻‍♂😶 مادر سعید و سارا: این قلقش دست خودمه.😉😄 خواستن برن اتاق سعید که گفتم: نه مادر. شما بشینین، من خودم بیدارش می کنم... اگه موفق نشدم، شما امتحان کنین.😉😁 رفتم تو آشپزخونه. به نقشه ی شومی که تو سرم بود فکر می کردم...😋😁 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" داوود بهم زنگ زد و گفت الکساندر گفته می خواد برادرشو ببینه...😶 به نظرم دیگه وقت دستگیریش بود...🤫 باید با آقای عبدی هماهنگ می کردم... ساعت ۸ صبح بود. حاضر شدم و رفتم سایت. ساعت ۱۰ صبح شد و داوود رفت تا با الکساندر ملاقات کنه. کنار رسول نشستم. یه هدفون ازش گرفتم و با دقت گوش کردم. الکساندر: آفرین...👏🏻 فکر نمی کردم بتونی این اطلاعات رو برام بیاری...😀 داوود: منو دست کم نگیر...😁 الکساندر: تو حتی کارت از شریفی هم بهتره...😉 داوود: چطور؟!🤔 الکساندر: من هر وقت از اون چیزی می خوام، همیشه نصف و نیمه انجامش میده...😒 زیاد از کار کردن باهاش راضی نیستم...😕 من با اونایی کار می کنم، که وقتی چیزی ازشون می خوام، درست و کامل انجامش بدن...☝️🏻 واسه همین تصمیم گرفتم دیگه با شریفی کار نکنم...😶 می توام تو رو جای گزینش کنم...🤫 البته اگه خودت بخوای...😉 داوود: با کمال میل...😄 الکساندر: راستی... آخر هفته یه مهمونی بزرگ داریم...🤩 دلم می خواد تو هم باشی...😉 می خوام با دوستام آشنات کنم...😁 داوود: چه خوب...🤩 حتما میام...🤗 ۱۰ دقیقه بعد، با هم خداحافظی کردن و الکساندر رفت... داوود هم برگشت سایت... چند روزه اصلا سرحال نیست...😕 هنش تو خودشه...😶 خیلی نگرانشم...🙁 ازش پرسیدم...🙃 اما مثل دفعه های قبل، طفره رفت...😶 رفتم اتاق آقای عبدی تا درباره دستگیری الکساندر باهاشون صحبت کنم. در زدم. - بفرمائید. درو باز کردم. + سلام آقا😊 اجازه هست؟!🙃 - سلام محمد😊 آره...🙂 بیا تو...😇 رفتم تو و درو بستم. ........... - پس به نظرت، وقتشه که دستیگرش کنیم...😶 + بله آقا...🙃 به اندازه کافی روش سوار بودیم... اگه بازم بخوایم صبر کنیم، امکان داره بفهمه...🤭 که در این صورت، کار ما خیلی سخت میشه...😕 - باشه...🙂 هر کاری که فکر می کنی درسته، انجام بده...🙃☝️🏻 + چشم آقا😊 با اجازه✋🏻 از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم و رفتم اتاق خودم. به بچه ها گفتم بیان اتاقم. چند دقیقه بعد، همشون اومدن و قضیه رو بهشون گفتم. قرار شد برای اینکه شک نکنن، داوود هم تو مهمونی حضور داشته باشه و البته مسلح باشه... اگه همه چیز همون طور که باید پیش بره، به امید خدا همشونو دستگیر می کنیم... الکساندر گفته بود آخر هفته یه مهمونی گرفته که من و مونا هم باید باشیم... گفت یه منبع جدید با دسترسی بالا و خیلی عالی پیدا کرده... نمی دونم چرا، اما حس خوبی نسبت به این مهمونی و این آدم نداشتم...😶 اصلا از این کارا خوشم نمیومد...😒 با اینکه خارج از کشور زندگی کرده بودم و به کشورم خیانت کرده بودم، اما این کارا رو دوست نداشتم... ولی گاهی وقتا مجبور بودم تو این جور مهمونی ها حضور داشته باشم تا بتونم اطلاعات جمع کنم... به مونا گفتم و قرار شد بریم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: وقت دستگیریشه...😌 پ.ن2: محمد نگران داووده...🙂❤️ پ.ن3: عملیات تو راهه...🤩 تسبیحا رو دست بگیرین...😁📿 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" همه بدنم درد می کرد... مخصوصا دستم... - آقا.. آقا‌محمد خوبین؟!😕 + خوبم...🙃 - ولی دستتون...😞 + چیزی نیست...🙂 خوب میشه...😉🙃 بمیرم الهی...😞 صورتش سرخ شده بود...😕 رد انگشتای اون نامرد رو صورتش بود...😔 + تو چطوری؟!😕 - خوبم آقا...🙃 همون لحظه در باز شد و یه نفر اومد تو... وای...🤭 چرا این اومده...؟!😟 اون خانم خواهر فرشید و اون آقا هم پدر فرشید بودن... سلام کردم و جوابم رو دادن... ریحانه خانم با نگرانی پرسیدن: فرشید کجاست؟!😓 به اتاق فرشید، اشاره کردم... همون لحظه دکتر اومد و همه چیز رو به ریحانه خانم و بقیه گفت... بنده خدا ها خیلی حالشون بد شد...😕 مخصوصا ریحانه خانم...🙁 همون لحظه ای که دکتر گفت فرشید منتقل شده ICU، از هوش رفتن... ۱۰۰۰ دفعه به این الکساندر احمق گفتم حواسشو جمع کنه... به هر کسی اعتماد نکنه... اما کو گوش شنوا...؟! حالا معلوم نیست کی لومون داده... تو خونه‌امن بودیم... الکساندر و مونا رفتن و من و چند تا دیگه از بچه ها موندیم... صدای شلیک گلوله اومد... سریع قایم شدیم... یه پسر اومد تو اتاق... با اسلحم زدم تو سرش که باعث شد بیفته... چند ثانیه بعد، یه نفر دیگه اومد... اسلحمو گذاشتم رو سرش و بهش گفتم اسلحشو بندازه... خواست برگرده که زدم تو سرش... افتاد زمین... با بچه ها ریختیم سرشون... فهمیدم محمده... چاره ای نبود... باید می زدم... وگرنه این خبر چینا به الکساندر گزارش می دادن و ممکن بود بفهمه محمدو می شناسم... اون وقت هم واسه من بد می شد و هم واسه محمد...😕 حالم از خودم به هم می خورد...😓 نیم ساعت بعد... الکساندر: اول خودم میرم تو... چند ثانیه بعد برگشت... یه سطل آب داغ برداشت... خواست بره که گفتم: چیکار می خوای بکنی؟!😠 - به تو ربطی نداره...😤 + تو قرار بود از اینا اطلاعات بگیری...😶 نه اینکه شکنجشون بدی...😠 - وقتی حرف نزنن، مجبوریم به زور ازشون حرف بکشیم...😏 تو دلم گفتم: محمدی که من می شناسم، هیچی نمیگه... + تو که هنوز چیزی ازشون نپرسیدی که اونا بخوان جواب بدن یا ندن...😠 - اصلا دلم می خواد شکنجشون کنم... به تو هم هیچ ربطی نداره...😡 رفت تو انبار و درو بست... ای خدا... لعنت به من... ای کاش هیچ وقت وارد این بازی نمی شدم... چند دقیقه بعد، سر و صدایی اومد... از اتاق بود... خوب که گوش کردم، فهمیدم دارن با هم بحث می کنن... محمد از الکساندر می خواست کاری به رفیقش نداشته باشه... صدای چیزی اومد و بعدم صدای ناله ی کسی اومد... هر کاری کردم نتونستم درو باز کنم... اون پسره گفت: هر بلایی می خوای سر من بیار... اما... اما به داداشم کاری نداشته باش... داداشم... به محمد گفت داداشم...🙂💔 خاک تو سرت محسن...🤚🏻 کاش یه ذره از معرفت اینو، تو هم داشتی...😞 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد و رسول...🙃 پ.ن2: کی اومد تو که محمد اون حرفو زد...؟!🤔🤯 پ.ن3: محسن...😶 پ.ن4: حدساتونو درباره پ.ن2 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: سعید و فرشید چطورن؟!🙃 - سعید خوبه...🙂 اما... فرشید...😔 سرشو پائین انداخت... + فرشید چی؟!😥 آروم سرشو بالا آورد... اشک تو چشماش جمع شده بود... - فرشید تو کماست...😞 + یا‌حسین...😨😞 حالم بدتر از قبل شد... - از آقا‌محمد و رسول خبری نشد؟!🙁 + نه...😕 گوشی رسول که کلا خاموش بود...😶 گوشی آقا‌محمد تا همین چند دقیقه پیش روشن بود...🙃 علی هم داشت ردیابی می کرد...🙂 اما یهو... وسط ردیابی... گوشیش خاموش شد...😔 - وای...😞 نشست رو صندلی... براش آب آوردم... حال هیچ کدوممون خوب نبود... با صدای سیگنال لپتاپ رسول، سریع رفتم سمت میزش... علی رو صدا زدم... اومد و گفت: چی شده؟!🤔 به لپتاپ رسول اشاره کردم... داوود هم اومد کنارم... علی نشست رو صندلی و لپتاپ رسول رو باز کرد... من و داوود هم دو طرف صندلی ایستادیم... یه صفحه سیاه باز شد... صداهای مبهمی میومد... چند ثانیه بعد، دوربین درست شد... نمی تونستم باور کنم...😟 یعنی چشمام درست می دید...؟!😞 وای...😭 بعد از چند ثانیه، گفت: من خواستم بهتون کمک کنم...😕 اما خودتون نخواستین...🙁 در باز شد و الکساندر و چند تا مرد هیکلی اومدن تو... فقط خدا خدا می کردم به رسول کاری نداشته باشن...😕 محسن ایستاد جلوی الکساندر و گفت: اینا رو واسه چی آوردی اینجا؟!😠 الکساندر: به تو ربطی نداره...😡 محسن: دیگه می خوای چه بلایی سرشون بیاری...؟!😠 الکساندر اسلحشو گرفت سمت محسن و داد زد... - گفتم به تو ربطی نداره...😡 اگه دخالت کنی، تو رو هم می کشم...😤 می دونی من با کسی شوخی ندارم...😠 محسن دیگه حرفی نزد... رفت گوشه انباری... یه لپتاپ دست الکساندر بود... پوزخندی زد... رو به رومون نشست و گفت: می خوام دوستاتون هم بدونن کجائین...😏😈 تازه فهمیدم چه نقشه شومی تو سرشه...😶😕 به اون مردا اشاره کرد... اومدن سمتمون... بازمون کردن و با مشت و لگد افتادن به جونمون... چند دقیقه بعد، محسن داد زد و گفت: بسه دیگه...😠 ولشون کنین...😤 با اشاره الکساندر، دست از از کتک زدن برداشتن و دوباره بستنمون به صندلی... از درد، نفسم بالا نمیومد... سرفه می کردم... حال رسول هم دست کمی از من نداشت...😕 اگه بچه ها ما رو با این حال می دیدن، داغون می شدن...😔🙃💔 نفسم رفت...🙂💔 دستمو به میز تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم... آقا‌محمد و رسول...💔 رفیقام... برادرام...😞 با مشت و لگد می زدنشون...😭 لعنت بهتون...😞 از عصبانیت، دستامو مشت کردم... بالاخره دست از کتک زدن برداشتن... بستنشون به صندلی... آخ خدا...😭 چرا لباساشون خاکی بود...؟! چرا گوشه لبشون خونی بود...؟! چرا زیر چشم رسول کبود بود...؟! چرا پیشونی آقا‌محمد زخمی بود...؟! چرا سرفه می کردن...؟! چراااا...؟!😭 علی خیره به لپتاپ بود...😞 داوود ماتش برده بود...😟 هیچ کس هیچی نمی گفت... هممون داغون شدیم...😭 الکساندر اسلحشو گذاشت رو سر آقا‌محمد و گفت: یا به سوالام جواب میدی... یا خودت و رفیقتو می فرستم اون دنیا...😏 آقا‌محمد با صدایی آروم و خسته، اما قرص و محکم گفت: من چیزی نمی دونم... بمیرم الهی... نفس نفس می زد... سرفه می کرد... صورتش آرامش خاصی داشت...🙂❤️ هیچ ترسی تو صورتش نبود... - که چیزی نمیگی ها...؟!😏 بالاخره به حرفت میارم...😤 اینبار اسلحشو گرفت سمت رسول و گفت: تو چی جوجه؟!😏 تو هم چیزی نمیگی؟!😶 رسول: نه... من به حرف فرماندم گوش میدم...😌 نه تو...😏 الکساندر با عصبانیت داد زد و گفت: جفتِتونو به حرف میارم...😤 به یکی از اون مردا اشاره کرد... یه چیزی دستش بود... رفت سمت رسول... نگاهی به زخم دستش کرد... پوزخندی زد... آقا‌محمد با نگرانی به رسول نگاه می کرد... من و علی و داوود هم استرس داشتیم... آروم گفتم: خدا کنه اون چیزی که تو ذهن منه نباشه...😞 داوود با نگرانی گفت: چی...؟!😨 نمی تونستم کتک خوردنشونو ببینم...😖 حتی نمی تونستم جلو الکساندرو بگیرم...😕 زورم بهش نمی رسید...😶☹️ کلافه شدم... نامردا بدجوری می زدنشون...😕 داد زدم: بسه دیگه...😠 ولشون کنین...😤 الکساندر نگام کرد... پوزخند مسخره ای زد و سرشو به علامت تاسف تکون داد... به اون مردا اشاره کرد... دست از کتک زدن برداشتن و بستنشون به صندلی... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد و رسول...🙃 آخ خدا...😢 دلم واسشون کباب شد...😭 پ.ن2: اگه بچه ها اینجوری ببیننشون، (دیدنشون😞) داغون میشن...🙂💔 پ.ن3: چی تو دستشه که رفت سمت رسول؟!🧐🤔😱 حدساتونو درباره پ.ن3 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" + نمک...🙁 هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای ناله ی رسول اومد...😔 حدسم درست بود...😕 رو زخم دستش نمک ریختن...😞 چقدر اینا نامردن...😭 اگه دستم به اون الکساندر و اون محسن نامرد و دار و دستشون برسه، زندشون نمی زارم...😠 ای خدا...😭 برادرامو دارن شکنجه می کنن و من هیچ کاری نمی تونم بکنم جز اینکه منتظر شم تا شاید بتونیم ردشونو بزنیم و نجاتشون بدیم...😞 صدای ناله ی رسولو که شنیدم، دنیا رو سرم آوار شد...😭 خیلی نگران رسول بودم... صدای نالشو شنیدم... بمیرم الهی...😭 رو زخم دستش، نمک ریخت...😞 لعنت به همتون...😔 + ولش کنین...😠 رسول بین سرفه هاش گفت: اینجا... تگزاس نیست...😶 بزنی... بکشی... در بری...😒 اینجا.... ایرانه...😌🇮🇷 یکی بزنی....، ۱۰ تا می خوری...😏😌 مطمئن... باشین... تقاص... این... کاراتونو... پس میدین...😏 الکساندر رفت طرفش و محکم زد تو گوشش... علی مشغول ردیابی بود که سیگنال قطع شد... یعنی چی...؟!🤯😨 یعنی هکمون کردن...؟!😱 دست به دامن گوشیامون شدیم... اما هر وقت که تا مرز ردیابی می رفت، اِرور می داد...😞 یهو علی گفت: بچه ها سیگنال وصل شد...😥 از چیزی که دیدم، تنم لرزید...😰💔 الکساندر: حرف نمی زنی...😶 نه؟!😏 + نه...😌 - حرف آخرت همینه؟!😏 + حرف اول و آخرم همینه...😏😌 عصبی فریاد زد.... - انقدر رو مغز من راه نرو...😠 یه کاری نکن عصبی شم و بکشمت...😡 + هر بلایی می خوای سر من بیار...😏 اما بدون... یه سرباز ایرانی... تا آخرین قطره خونش... پای کشورش می مونه...🙃💪🏻 + اینو هرگز فراموش نکن...😏☝️🏻 - باشه...🙃 خودت خواستی...😏 اما مطمئن باش پشیمون میشی...😤 دوست داری چه جوری بکشمت؟!😏 پوزخندی زدم... + من و امثال من، از مرگ نمی ترسیم...🙃 به کسی از مرگ بگو... که شهادت آرزوش نباشه...🙂🙃☝️🏻❤️ حرصش درومده بود... - دلت می خواد بعد از کشتن تو، چه بلایی سر زنت و مادرت بیاریم؟!😏 برگشت سمت رسول و گفت: تو چی جوجه؟!😏 چه بلایی سر خانوادت بیاریم...؟! + خدا هوای بنده هاشو داره...🙂☝️🏻 - خدا؟!😏 + آره... خدا...🙂 حتی بعد از ما هم هوای خانوادمونو داره...🙃 - مثل اینکه دلت می خواد بازم درد بکشی؟!😠😏 شونه هامو بالا انداختم... به یکی از اون مردا اشاره کرد... اومد سمت من... یه چیزی دستش بود... به داشتن رفیقایی مثل آقا‌محمد و رسول افتخار می کردم که انقدر خوب جواب دشمنو میدن...😌💪🏻 اما... اما اون چیزی که دست یکی از اون مردا بود و داشت می رفت سمت آقا‌محمد...😞 تنم لرزید...💔 یه انبر دستش بود... نگاهی به زخم بازوم انداخت... پوزخند خبیثانه ای زد... دستشو بالا آورد... یه انبر دستش بود... دقیقا گذاشتش رو زخمم... خیلی داغ بود... خیلی... آخ ریزی گفتم... نفسم بالا نمیومد... انبر داغ رو گذاشت رو بازوی آقا‌محمد...😞 آخی که گفت، همه تنمو لرزوند...😭 می دونستم داره درد می کشه...😔 اما بخاطر رسول چیزی نمیگه...🙂💔 نفساش به شماره افتاده بود... الکساندر: تا تو باشی دیگه واسه من بلبل زبونی نکنی...😏 خدااااا...😭 چقدر اینا بی رحمن...😭 یهو صدای علی اومد... گوشی رسول خاموش بود... داشتم از نگرانی دیوونه می شدم...😓 همش ذکر می گفتم تا آروم بشم... مامان اینا هم اومدن... داشت جلو چشمم بهترین رفیق دوران نوجوونیمو شکنجه می کرد و من نمی تونستم چیزی بگم...🙂💔 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد...🙂 رسول...🙃 پ.ن2: داوود... بچه های سایت...😢 پ.ن3: وای...😓 نمک ریخت رو زخمش...😭💔 پ.ن4: انبر داغ...😭💔 لعنت به همتون...😤 پ.ن5: محسن...😶🙃 پ.ن6: علی چی گفت؟!🧐🤔😱 حدساتونو درباره پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" هوووففف...🙄 بالاخره تموم شد...😅 ۳۰ صفحه رو تو ۲ ساعت ترجمه کردم...😌😄 کش و قوسی به بدنم دادم... میزمو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم... هنوزم نگران محمد بودم...😓 شمارشو گرفتم... قطع کرد... یعنی چی؟!😳 حتما جلسه داره...😕 چند دقیقه بعد، دوباره شمارشو گرفتم... خاموشه...🙁 وای...😥 نکنه اتفاقی براش افتاده؟!😰 دیگه طاقت نیاوردم... آماده شدم و از پله ها پائین اومدم... عزیز داشت به ماهی های حوض غذا می داد... اومد سمتم و گفت: کجا میری عطیه؟!🧐 + میرم محل کار محمد...😕 گوشیش خاموشه...🙁 شاید همکاراش بدونن کجاست...🙃 - این وقت شب...😶 یه زن تنها...😕 اونم با وضعیت تو...🙁 به نظرت صلاحه بری؟!☹️ نشستم رو پله ها... بغضمو به سختی قورت دادم... لبخند تلخی زدم... سرمو پائین انداختم... + دلتنگی و نگرانی که شب و روز نمی شناسه...🙃🙂💔 سرمو بالا آوردم و رو به عزیز گفتم: میگین چیکار کنم؟!😕 عزیز اومد و کنارم نشست... - عزیزم...❤️ منم نگرانشم...🙂 تا فردا صبح صبر کن...☝️🏻 اگه خبری نشد، برو محل کارش...🙃 لبخندی زدم... + چشم...🙂 رفتم بالا و لباسامو عوض کردم... عزیز شام درست کرده بود... هیچ کدوم اشتها نداشتیم...😕 به زور چند لقمه خوردم و برگشتم بالا... سعی کردم بخوابم... اما همه فکر و ذکرم پیش محمد بود و خوابم نمی برد... یهو صدای علی اومد... - ایییوووللل...😃 من و امیر هم زمان با هم گفتیم: چی شد علی؟!😧 - حله...😉😁 امیر: چی حله؟!😶 - ردشو زدم...😌🤓 زدم رو شونش... + ایییوووللل...🤩 دمت گرم علی...😃 امیر: آفرین به تو...🤩👏🏻 - مخلصیم...😄 امیر بچه ها رو صدا زد... رفتیم اتاق تدارکات و وسایل لازم رو برداشتیم... به علی گفتم لوکیشن رو برامون بفرسته... بچه ها زودتر رفتن و من و امیر موندیم و به آقای‌عبدی گزارش کار دادیم... لپتاپ رسول رو برداشتم و رفتیم سمت لوکیشنی که علی فرستاد... یه ذره از بچه ها عقب مونده بودیم... لپتاپو باز کردم... به جز رسول و آقا‌محمد کسی تو قاب نبود... انگار آقا‌محمد داشت یه چیزایی به رسول می گفت... صدا رو زیاد کردم تا هم خودم بشنوم، هم امیر... همه شون رفتن بیرون... برگشتم سمت رسول... + رسول...🙃 - جانم..... آقا؟!😓 + اگه... تونستی... زنده... از اینجا.... بیرون بری... مواظب... بچه ها باش...🙃 هواشونو.... داشته باش...🙂💔 - آقا... این چه حرفیه می زنین؟!😓 + رسول...🙂 - جانم؟!🙃 + خیلی دوست دارم...🙂❤️ - منم همین طور...🙃❤️ صدای در اومد... وای خدا...🙁 دوباره شروع شد...😓🙂💔 ای کاش صداشو زیاد نمی کردم...😓💔 آقا‌محمد داشت وصیت می کرد...😭 مثل همیشه به فکر ما بود...🙂❤️ + امیر تو رو خدا تندتر برو.😭 امیر هم کلافه تر از من گفت: تندتر از این نمیشه.☹️😓 صدای در اومد... چند نفر اومدن تو قاب. از جمله اون محسن و الکساندر نامرد...😤 ای خدا...😭 دیگه می خوان چه بلایی سرشون بیارن؟!😨 می خوان چه جوری شکنجشون بدن؟!😭 بمیرم واستون...💔 کاش منو جای شما می گرفتن...😭 از اتاق بیرون اومدیم... رفتم پیش مونا... - چیه؟!🧐 تو فکر محمدی؟!😏 + ولم کن مونا حوصله ندارم...😒 - تو واقعا نگرانشی؟!🙄 + نباشم؟!😐 رفیق قدیمیمه...🙃 اگه یه چیزی بگه...😕 یه اطلاعاتی بده...🙁 شاید الکس از کشتنش منصرف بشه...🤭 اما این محمدی که من می شناسم، زیر بار حرف زور نمیره...😬 - پس اگه بمیره حقشه...😤 داد زدم و گفتم: مونا مواظب حرف زدنت باش...😠 ترسید... - واقعا که...😤 از اتاق بیرون اومدم... دستی لای موهام کشیدم... هیچ کاری از دستم برنمیومد...😞 الکساندر صدام زد و رفتیم تو انبار... اسلحشو مصلح کرد... یه چاقو داد بهم و گفت: دلم می خواد تو محمدو بکشی...😏😈 + چ... چی؟!😧 - همین که شنیدی...😒 + قرار نبود بکشیشون...😠 - اون ماله وقتی بود که فکر می کردیم اطلاعات میدن...😶 اما الان که چیزی نمیگن، چاره ای نداریم جز اینکه بکشیمشون...😤 - تو این کارو نمی کنی...😡 اسلحشو گرفت سمتم و گفت: می کنم...😠 می خوام ببینم کی جلومو می گیره...😏 تو؟!😒 - تا ۳ می شمارم...😶 یا می کشیش... یا می کشمت...😏☝️🏻 بین خودت و رفیق قدیمیت یکی رو انتخاب کن...😏 یعنی تمام این مدت می دونست محمد رفیق قدیمی منه؟!😟 وای...😓 - یک...☝️🏻 خدایا چیکار کنم؟!😥 - دو...✌️🏻 اگه منو بکشه، حتما مونا و مامان رو هم می کشه...😓 + س.... - نزن...😨 ب..... باشه....😓 اسلحشو پائین آورد... به چاقویی که تو دستم بود، نگاه کردم و بعد به محمد... خودمو نمی شناختم...🙂💔 من کیم؟!🤔 محسن محتشم؟!😏 آره... اما نه اون محسن چند سال پیش...🙃 من یه نامردِ بی‌معرفتم...😞 رفتم سمت محمد... چاقو رو گذاشتم رو شاهرگش... اومد سمتم... چاقویی که دستش بودو گذاش
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" تو اتاق نشسته بودم... صدای جروبحث‌شون میومد... انگار هیچ کدومشون نمی خواستن حرف بزنن... محسن هم که مثل اسپندِ رو آتیش بود...😒 الکساندر از انبار بیرون اومد و رفت تو یکی از اتاقا... چند دقیقه بعد، دور از چشم محسن، وارد انبار شدم... با دیدن محمدی که بی‌حال به صندلی بسته شده بود و دستش و پیشونیش زخمی شده بود، دلم خنک شد...😌 پوزخندی زدم و رفتم نزدیک‌تر... الکساندر اومد تو... بدون هیچ حرفی، سریع از انبار بیرون اومدم. محسن تو اتاق نبود. نشستم رو صندلی. سرمو بین دستام گرفتم. حسابی از دست محمد کفری بودم. آخ که چقققدر دلم می خواست با همین دستام خفش کنم...😤 در با شدت باز شد. سرمو بالا آوردم. الکساندر بود. معلوم بود خیلی کلافه‌ست... - محسن کو؟😠 شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمی دونم...😶 + حرف نمی‌زنن؟😒 - نه...😶 اما من به حرفشون میارم...😏 بلایی سرشون بیارم که تو تاریخ بنویسن...😤 فکری به سرم زد. الان وقت تلافی بود...😈 + یه پیشنهاد دارم...😉 - چی؟🤨 + با دوستاشون تماس بگیر و جلو چشم اونا زجرشون بده...😏😈 شاید به حرف اومدن.😁 پوزخند خبیثانه‌ای زد و گفت: فکر خوبیه...😏 به قول شما ایرانیا... ترشی نخوری، یه چیزی میشی.😄 از حرفش خندم گرفت... - حالا چه جوری شکنجشون بدم؟🤔 - دیگه چه بلایی سرشون بیارم؟😏 + این همه آدم هیکلی و غول‌تشن دور و برتن...😶 خب به اونا بگو...😉 - خوبه...😏 خیلی خوبه...😈 اینو گفت و از اتاق بیرون رفت... تو اتاقی بودم که به انبار دید داشت. محسن تو انبار بود و داشت باهاشون حرف می زد. الکساندر هم وارد انبار شد... به اون مردا اشاره کرد و اونا هم با مشت و لگد افتادن به جون محمد و رفیقش... آخیش...😀 کیف کردم...😌 دلم خنک شد...😏😈 محسن اومد و بعد از جروبحث با من، از اتاق بیرون رفت... با الکساندر، دوباره رفتن تو انبار... الکساندر محسنو تحدید کرد که اگه محمدو نکشه، خودش کشته میشه...😨 داشتم از استرس می‌مردم...😓 الکس خیلی بی‌رحم بود...😥 هر کاری از دستش برمیومد...😰 اگه زبونم لال بلایی سر محسن میومد... وای... حتی فکرکردن بهش هم تنمو می لزوند.😓 با صدای محسن، به خودم اومدم... - نزن...😨 ب..... باشه....😓 رفت سمت محمد... حرف آخرش داغونم کرد...😓💔 گفت: اگه قراره در قبال خیانت به وطنم زنده بمونم، همون بهتر که بمیرم... کاش منم یه‌ذره از شجاعت محمدو داشتم...🙂💔 کاش... کاش... کاش... اما اینا حالا دیگه فایده‌ای نداشت... من ته خط بودم... یا می کشتم، یا کشته می شدم... هیچ ترسی تو چهرش نبود... آخه مگه یه آدم چقدر می‌تونه شجاع و نترس باشه؟ چقدر می‌تونه مرد باشه؟ فقط یه لحظه بود... یه‌ذره اون چاقو رو فشار می دادم و تمام... همیشه بهم می‌گفت از مرگ نمی‌ترسه...🙂💔 می‌گفت دوست داره شهید بشه...🙃💔 حالا دیگه بهم ثابت شد راست می‌گفته...😄💔 رومو ازش برگردوندم و چشمامو بستم. همین که خواستم چاقو رو فشار بدم، در با شدت باز شد. سر جام میخکوب شده بودم... همه‌مونو دستگیر کردن... و.... دیگه همه چی تموم شد...🙃 من مطمئنم این داوود یه چیزیش هست.😕 اصلا اون داوود سابق نیست.🙁 خیلی تو فکر بود.😶 هر چی ازش پرسیدم به چی فکر می‌کرده، حرفی نزد.😐😕 حدس می‌زدم عاشق شده باشه.😁 اما خودش انکار می‌کرد. دکتر وارد اتاق شد... بعد از معاینه گفت: خداروشکر مشکل خاصی ندارین...😊 سرمتون که تموم شد، مرخصین...🙃 - البته شرط داره.😄 + چه شرطی؟🤔 - یک: خوب استراحت کنین...🙃 - و دو: دارو هاتونو سر‌وقت مصرف کنین...😊 + حتما...😃😄 دکتر از اتاق بیرون رفت... هنوز چند دقیقه نگذشته بود، که در باز شد... سارا بود... اومد تو اتاق... + چی شده؟ - آقا‌فرشید... یهو حس کردم انگشتش تکون خورد... دستش تو دستم بود... خیلی گریه کرده بودم... چشمام تار میدین... اول فکر کردم اشتباه دیدم... اما دوباره انگشتش تکون خورد... دستشو رها کردم... با ناباوری جیغ زدم... سریع از اتاق بیرون اومدم و دکتر رو خبر کردم... رفتن تو اتاق فرشید و منو راه ندادن... بالاخره بعد از ۱۰ دقیقه، از اتاق فرشید بیرون اومدن... همه پرواز کردیم سمت دکتر... + چی شد آقای‌دکتر؟😥 لبخندی زدن و گفتن: حالشون خیلی بهتر شده...😃 خداروشکر از کما بیرون اومدن...😄 - این واقعا یه معجزه‌ست...🙂 تو دلم کلی خداروشکر کردم... اینبار از شدت خوشحالی گریه می کردم... + می تونم ببینمش؟ - فعلا که بی‌هوشن... منتقلشون می کنیم CCU. - چند ساعت دیگه بهوش میان... اون موقع می تونین ببینینشون...😊 + ممنون...🙂 - خواهش می کنم...🙃 همه خوشحال بودیم... سارا رفت تا به رسول خبر بده... منم رو صندلی رو به روی اتاق فرشید نشستم و منتظر شدم تا بهوش بیاد... ادامه دارد...