✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_94
#محمد
در باز شد و دکتر وارد اتاق شد...
- خب... حالتون چطوره؟😊 بهترین؟🙃
+ بله.🙂 عالیم...😄
- اما رنگ و روتون اینو نمیگه...😶😕
امیر که تا الان ساکت بود، برگشت سمت دکتر و گفت: منم همینو میگم...😕 شما بگین...🙃 الان صلاحه با این حالش مرخص بشه؟😶
- خیر...🙃 بهتون گفتم... امشب رو مهمون ما هستن...😁 اگه فردا حالشون بهتر شد، مرخص میشن...🙃😊
امیر برگشت سمت من و لبخند پیروزمندانه ای زد...
ای خدا...😭
چه گیری افتادم...😕
نجاتم بده...😢
با جدیت نگاش کردم...
لبخندی که رو لباش بود، خشک شد...
برگشتم سمت دکتر و گفتم: من با رضایت خودم میرم...🙃
- من به عنوان پزشک... تشخیصم اینه که بهتره امشب رو بمونین...😶
+ گفتم که... من با رضایت خودم میرم...😄 هر اتفاقی برام افتاد، مسئولیتش با خودمه...🙃
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی خوب...🙂 باشه...😊
امیر رفت پیش دکتر و با تعجب گفت: عه...😶 یعنی چی؟😐😕
- خودتون که دیدین...😶 من همه تلاشمو کردم تا ایشونو قانع کنم که باید امشب رو بمونن...🙃 اما قبول نکردن...😕
بعد رو کرد به من و گفت: وقتی سرمتون تموم شد، می تونین برین...😊
+ ممنون...😄
- خواهش می کنم.🙂
- یه سری دارو هم براتون می نویسم... حتما سروقت مصرف کنین...🙃
سرمو تکون دادم.
دکتر از اتاق بیرون رفت...
امیر پوکرفیس نگام می کرد...
+ جانم؟!😶
به خودش اومد...
تازه فهمید دوساعته زل زده به من...😐😂
- چیزه...😶 عه...😥 هیچی...😁😶
سرمم تموم شد...
با کمک امیر از تخت پایین اومدم و کاپشنمو پوشیدم...
همه لباسام خاکی بود...
خیلی درد داشتم...
اما سعی کردم به روی خودم نیارم...
رفتیم اتاق سعید و رسول...
بعدم رفتیم پذیرش...
رو یه برگه نوشتم با رضایت شخصی خودم میرم...
زیرشم امضا کردم...
سوار ماشین شدیم.
امیر رفت داروخانه و داروهامو گرفت...
وقتی برگشت، گفت: آقا الان کجا بریم؟🤔
+ سایت...
- سایت؟😳
+ بله... سایت...
- آقا مگه نگفتین می خواین برین خونه؟😶
+ آره... اما اول باید یه سر بریم سایت.
- باشه... هر چی شما بگین...😊
ماشینو روشن کرد و رفت سمت سایت...
#ریحانه
با تکون های دستی، چشمامو باز کردم.
سارا کنارم نشسته بود و با محبت نگام می کرد...
+ چه عجب.😄
نشستم رو تخت و کش و قوسی به بدنم دادم.
- چقدر خوابیدم؟🤔
+ ۳ ساعت.🙃
- چقدر زیاد.😶
خندید...
+ پاشو... پاشو بیا صبحونه بخوریم.😊
- تو نخوابیدی؟🤔
+ یک ساعت خوابیدم.🙂
- آها...
+ پاشو دیگه.😶
- بریم.😄
از سرویس بیرون اومدم...
دست و صورتمو خشک کردم.
رو به روی سارا نشستم.
از گلوم پائین نمی رفت.
سارا گفت: چرا نمی خوری؟🙁
+ اشتها ندارم...😕 اصلا از گلوم پائین نمیره...😔
بلند شدم.
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
چادرمو سرم کردم و از اتاق بیرون اومدم...
سارا با دیدنم گفت: کجا؟!🤔😶
+ میرم بیمارستان.😕
- با این حالت می خوای بری بیمارستان؟😶🙁
+ خوبم...🙂
اومد کنارم.
دستمو گرفت.
- رنگت پریده...🙁 معلومه حالت خوب نیست...😶😕
- حداقل یکم غذا بخور... جون بگیری.
+ نمی تونم...😞
- اصلا تا نخوری نمی زارم بری...😊😶
+ هوووففف...🙄
اصلا نفهمیدم چی خوردم.
لقمه آخرم قورت دادم.
با کمک سارا میزو جمع کردم.
خواستم برم که سارا گفت: باز کجا؟!😶
+ بیمارستان...😶
- صبر کن... خودم می رسونمت...🙃
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان...
#محمد
رسیدیم سایت...
بچه ها همین که دیدنمون، اومدن سمتمون.
خیلی نگرانمون بودن...
رفتم اتاق آقایعبدی...
در زدم.
- بفرمائید...
درو باز کردم.
+ سلام آقا.😊
آقایعبدی از دیدنم، خیلی تعجب کردن...
لبخندی زدن و گفتن: بیا تو محمد.🙂
رفتم تو و درو بستم.
- چرا ایستادی؟🤔
با اینکه اذیت بودم گفتن: راحتم آقا.😄
- من ناراحتم.😶 بشین محمدجان.🙃♥️
لبخندی زدم و گفتم: چشم.😊❤️
همین که نشستم...
#داوود
همه چیز رو به آقایعبدی گفتم...
خیلی بهم ریختن.
با مهدی برگشتن سایت...
من موندم پیش رسول...
امیر هم که پیشِ آقامحمد بود...
فکرم خیلی مشغول بود...
نمی دونستم باید چیکار کنم...😕
حالا چه جوری به خانمامینی بگم؟!🤔😶
اصلا... اصلا اول باید به خانمامینی بگم؟🤔
شاید بهتر باشه اول به آقامحمد بگم تا با خانمامینی صحبت کنن...🤭
تو همین فکرا بودم که یهو...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: دلم واسه محمد سوخت...😕💔😂
پ.ن2: امیر گاف داد...😶😂
پ.ن3: آخی...😢 درد داره...😕
پ.ن4: ریحانه...🙃✨
پ.ن5:همین که نشست چی شد؟؟؟😱
پ.ن6: حالا چه جوری بهش بگه؟!🤔
یهو چی شد؟؟؟🧐🤔
پ.ن7: حدساتونو درباره پ.ن5 و پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_95
#محمد
همین که نشستم، پهلوم بدجوری درد گفت...😓
آخِ ریزی گفتم...
دستمو کنار پهلوم گذاشتم...
از شدت درد، چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم...
آقایعبدی با نگرانی اومدن و کنارم نشستن...
نفسم بالا نمیومد...
- محمد... محمد خوبی؟😥
+ ب... بله...😓
بطری آب رو از روی میز برداشتن و دادن دستم...
ترس و نگرانی تو چهرشون مشخص بود...
- بخور یه ذره بهتر شی...😕
تشکری کردم...
چند قلوب خوردم...
- بهتری؟🙃
+ بله...🙂
- می خوای بریم بیمارستان؟😕
+ نه آقا...😅 خوبم...🙃
- مگه دکتر نگفت امشب رو باید بمونی بیمارستان؟🙁
سرمو پائین انداختم...
+ گفت... اما من... خودم... قبول نکردم...🤭 با... رضایت... خودم اومدم...😕
کلافه گفتن: خب چرا؟😟
+ گفتم یه سر بیام اینجا...🙃 شاید کاری باشه...😕
- اینجا کاری نیست...😶 محمد... یه ذره به فکر خودت هم باش...😕 رنگ به روت نمونده...🙁 یکم استراحت کن...🙃
لبخند بی جونی زدم...
+ چشم آقا...🙂
- فعلا برو خونه...🙂 خوب استراحت کن...😊 هر وقت بهتر شدی... تاکید می کنم...☝️🏻 هر وقت بهتر شدی...🙃 بیا سایت...😉 یه اتفاقی افتاده...😕 در واقع بخیر گذشته...😄 باید در جریان باشی...🤗
+ آقا من الانم حالم خوبه...😊
چیزی نگفتن و فقط با جدیت نگام کردن...
+ چشم...😕 هر چی شما بگین...🙂😊
آروم بلند شدم...
رفتم سمت در...
آقایعبدی صدام زدن...
- محمد...
برگشتم سمتشون...
+ جانم آقا؟!
- مراقبِ خودت باش...🙂♥️
لبخند محوی زدم.
+ چشم...🙃♥️
از اتاقشون بیرون اومدم...
رفتم نمازخونه و لباسامو عوض کردم.
انگار این درد لعنتی ول کن نبود...
امیر اومد پیشم و گفت: آقا... آقا حالتون خوبه؟😥
+ آره...🙂 خوبم...😉
- می خواین بریم بیمارستان؟😢
+ چیزی نیست امیر...😶 خوبم...😊
- مطمئنین دیگه؟🤔
با جدیت نگاش کردم...
- آهااا... مطمئنین...😶
خندیدم و سرمو تکون دادم...
+ از دست تو...😄
لبخندی زد...
- فوضولی نباشه...🤭 جایی میرین؟🤔
+ آره...😄 یه سر میرم خونه.😊
- می رسونمتون...🙂
+ زحمتت میشه...🙃
- نه آقا...😊 چه زحمتی؟😄
- وظیفهست...😉🙂
از سایت بیرون اومدیم...
آدرس خونه رو به امیر گفتم و حرکت کرد...
#داوود
یهو سوزشی تو دستم حس کردم...
+ آخخخ...😫
کار رسول بود...😑🔪
نیشگون گرفته بود...😐
+ چته تو؟😑
- ۳ ساعته دارم باهات حرف می زنم...😐 انگار نه انگار...😑 هیچی نمیگی...😶 زل زدی به افق...😬 کلا اینجا نیستی...🙄 تو هپروت سیر می کنی...😤
+ اوووو...😲 خیلی خوب بابا...😶 یه نفس بگیر...😐😑
- مگه می زاری؟؟؟😑
+ 😂😐
- 😂
- خب... حالا به چی فکر می کردی؟🤔😁
+ باز فوضولیت گل کرد؟😐
- بیادب...😑 جواب منو بده...😶 به چی فکر می کردی؟🤔
+ هیچی...🙃
- این هیچیای که تو میگی، هزار تا چیز پشتشه...😑😂
+ یعنی چی؟😳
- هیچی...🤣
+ چی میگی؟😐💔
- گفتم که...😁 هیچی...😊😂
+ اَههه...😑 ولم کن بابا...😶دیوونم کردی...😐 هِی هیچی هیچی...😬
- 😂
- ببین... من که می دونم چته...😁
- پس بهتره خودت اعتراف کنی...😉😂
+ چی میگی تو؟😒
نزدیکتر اومد...
زل زد تو چشمام...
لبخندی زد...
آروم و با شیطنت گفت: عاشق شدی؟😁
زود گفتم: معلومه که نه...😑
اگه می گفتم آره، همه رو خبردار می کرد...😶
دیگه آبرو برام نمیموند...😕
از طرفی... بچه ها هم همش مسخرم می کردن...😑
- چرا...😉 عاشق شدی...😄
- بین خودمون بمونه...🤫
- من خودمم اون اوایل، همین جوری بودم...🤭😅 یهو می رفتم تو فکر...😶
- اصلا هم تمرکز نداشتم و حواسم به کار نبود...😕
+ بله...😶 می دونم...😊🤣
- کوفت...😐😂
+ خب... داشتی می گفتی...😶🤣
- داوود می زنمتا...😑🔪
+ خیلی خوب...😐 حالا عصبی نشو...😂
+ ادامه بده...😶😆
- داشتم می گفتم...😁
- کجا بودیم؟🤔
- آهااا...😃
- الان تو هم دقیقا مثل اون موقع های من شدی...😂
- همین الان یهو رفتی تو فکر...😶😂
- تازه تمرکزم نداری...😕 من خودم دیدم محمد چند بار بهت تذکر داده...😬
+ بس کن رسول...😶 اگه چیزی باشه، خودم بهت میگم...🙃
خواست حرفی بزنه که صدای در اومد...
- بفرمائید...
آقامحمد و امیر بودن...
خیلی تلاش کردیم آقامحمد رو راضی کنیم که امشب رو طبق گفته پزشک بیمارستان بمونه...🙃
اما بیفایده بود...😕
آقامحمد و امیر رفتن...
چند دقیقه بعد، دکتر وارد اتاق شد...
#ریحانه
رسیدیم بیمارستان...
دکتر گفت فرشید هیچ تغییری نکرده و هنوز همون جوریه...😓
دلم خیلی براش تنگ شده بود...♥️
واسه نگاهش...
واسه خندههاش...
واسه صداش...
سخته... خیلی سخته...
خیلی سخته که یکی از عزیزترین آدمای زندگیت که خیلی دوسش داری، رو تخت بیمارستان باشه و تو نتونی هیچ کاری واسه خوب شدنش انجام بدی...🙂💔
خیلی سخته بهت بگن تنها کاری که از دستت بر میاد، اینهکه براش دعا کنی...🙃💔
خیلی سخته...😭
با کلی خواهش و تمنا دکتر اجازه داد واسه ۱۰ دقیقه فرشید رو ببینم...
لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاقش شدم...
رو صندلی؛ کنار تختش نشستم...
اشکام صورتمو خیس کرده بودن...
با صدای گرفته ای گفتم: فرشید... فرشید جان... صدامو می شنوی؟😢 ببین چقدر حالم بده...😞 مگه نمی گفتی طاقت دیدن اشکامو نداری...؟😭 مگه نمی گفتی هیچوقت تنهام نمی زاری...؟😭
پس چی شد؟؟؟😭
همه خاطراتمون اومد جلو چشمام...🙂💔
شدت گریم بیشتر شد...
+ فرشید تو رو خدا بیدار شو...😭 به خاطر من...😭 تو رو جون ریحانه چشماتو باز کن...😭
یهو...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔
پ.ن2: و همچنان امیر از ضایعشدگان است...😐😂💔
پ.ن3: وای خدا...😆 فقط حرفای رسول و داوود...😂
پ.ن4: آخی...😢 دلم واسه ریحانه سوخت...😕💔
خیلی سخته...😭💔
پ.ن5: یهو چی شد...؟🤔😱
حدساتونو درباره پ.ن5 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_96
#مونا
تو اتاق نشسته بودم...
صدای جروبحثشون میومد...
انگار هیچ کدومشون نمی خواستن حرف بزنن...
محسن هم که مثل اسپندِ رو آتیش بود...😒
الکساندر از انبار بیرون اومد و رفت تو یکی از اتاقا...
چند دقیقه بعد، دور از چشم محسن، وارد انبار شدم...
با دیدن محمدی که بیحال به صندلی بسته شده بود و دستش و پیشونیش زخمی شده بود، دلم خنک شد...😌
پوزخندی زدم و رفتم نزدیکتر...
الکساندر اومد تو...
بدون هیچ حرفی، سریع از انبار بیرون اومدم.
محسن تو اتاق نبود.
نشستم رو صندلی.
سرمو بین دستام گرفتم.
حسابی از دست محمد کفری بودم.
آخ که چقققدر دلم می خواست با همین دستام خفش کنم...😤
در با شدت باز شد.
سرمو بالا آوردم.
الکساندر بود.
معلوم بود خیلی کلافهست...
- محسن کو؟😠
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمی دونم...😶
+ حرف نمیزنن؟😒
- نه...😶 اما من به حرفشون میارم...😏 بلایی سرشون بیارم که تو تاریخ بنویسن...😤
فکری به سرم زد.
الان وقت تلافی بود...😈
+ یه پیشنهاد دارم...😉
- چی؟🤨
+ با دوستاشون تماس بگیر و جلو چشم اونا زجرشون بده...😏😈 شاید به حرف اومدن.😁
پوزخند خبیثانهای زد و گفت: فکر خوبیه...😏 به قول شما ایرانیا... ترشی نخوری، یه چیزی میشی.😄
از حرفش خندم گرفت...
- حالا چه جوری شکنجشون بدم؟🤔
- دیگه چه بلایی سرشون بیارم؟😏
+ این همه آدم هیکلی و غولتشن دور و برتن...😶 خب به اونا بگو...😉
- خوبه...😏 خیلی خوبه...😈
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...
تو اتاقی بودم که به انبار دید داشت.
محسن تو انبار بود و داشت باهاشون حرف می زد.
الکساندر هم وارد انبار شد...
به اون مردا اشاره کرد و اونا هم با مشت و لگد افتادن به جون محمد و رفیقش...
آخیش...😀
کیف کردم...😌
دلم خنک شد...😏😈
محسن اومد و بعد از جروبحث با من، از اتاق بیرون رفت...
با الکساندر، دوباره رفتن تو انبار...
الکساندر محسنو تحدید کرد که اگه محمدو نکشه، خودش کشته میشه...😨
داشتم از استرس میمردم...😓
الکس خیلی بیرحم بود...😥
هر کاری از دستش برمیومد...😰
اگه زبونم لال بلایی سر محسن میومد...
وای...
حتی فکرکردن بهش هم تنمو می لزوند.😓
با صدای محسن، به خودم اومدم...
- نزن...😨 ب..... باشه....😓
رفت سمت محمد...
#محسن
حرف آخرش داغونم کرد...😓💔
گفت: اگه قراره در قبال خیانت به وطنم زنده بمونم، همون بهتر که بمیرم...
کاش منم یهذره از شجاعت محمدو داشتم...🙂💔
کاش... کاش... کاش...
اما اینا حالا دیگه فایدهای نداشت...
من ته خط بودم...
یا می کشتم، یا کشته می شدم...
هیچ ترسی تو چهرش نبود...
آخه مگه یه آدم چقدر میتونه شجاع و نترس باشه؟
چقدر میتونه مرد باشه؟
فقط یه لحظه بود...
یهذره اون چاقو رو فشار می دادم و تمام...
همیشه بهم میگفت از مرگ نمیترسه...🙂💔
میگفت دوست داره شهید بشه...🙃💔
حالا دیگه بهم ثابت شد راست میگفته...😄💔
رومو ازش برگردوندم و چشمامو بستم.
همین که خواستم چاقو رو فشار بدم، در با شدت باز شد.
سر جام میخکوب شده بودم...
همهمونو دستگیر کردن...
و....
دیگه همه چی تموم شد...🙃
#رسول
من مطمئنم این داوود یه چیزیش هست.😕
اصلا اون داوود سابق نیست.🙁
خیلی تو فکر بود.😶
هر چی ازش پرسیدم به چی فکر میکرده، حرفی نزد.😐😕
حدس میزدم عاشق شده باشه.😁
اما خودش انکار میکرد.
دکتر وارد اتاق شد...
بعد از معاینه گفت: خداروشکر مشکل خاصی ندارین...😊 سرمتون که تموم شد، مرخصین...🙃
- البته شرط داره.😄
+ چه شرطی؟🤔
- یک: خوب استراحت کنین...🙃
- و دو: دارو هاتونو سروقت مصرف کنین...😊
+ حتما...😃😄
دکتر از اتاق بیرون رفت...
هنوز چند دقیقه نگذشته بود، که در باز شد...
سارا بود...
اومد تو اتاق...
+ چی شده؟
- آقافرشید...
#ریحانه
یهو حس کردم انگشتش تکون خورد...
دستش تو دستم بود...
خیلی گریه کرده بودم...
چشمام تار میدین...
اول فکر کردم اشتباه دیدم...
اما دوباره انگشتش تکون خورد...
دستشو رها کردم...
با ناباوری جیغ زدم...
سریع از اتاق بیرون اومدم و دکتر رو خبر کردم...
رفتن تو اتاق فرشید و منو راه ندادن...
بالاخره بعد از ۱۰ دقیقه، از اتاق فرشید بیرون اومدن...
همه پرواز کردیم سمت دکتر...
+ چی شد آقایدکتر؟😥
لبخندی زدن و گفتن: حالشون خیلی بهتر شده...😃 خداروشکر از کما بیرون اومدن...😄
- این واقعا یه معجزهست...🙂
تو دلم کلی خداروشکر کردم...
اینبار از شدت خوشحالی گریه می کردم...
+ می تونم ببینمش؟
- فعلا که بیهوشن... منتقلشون می کنیم CCU.
- چند ساعت دیگه بهوش میان... اون موقع می تونین ببینینشون...😊
+ ممنون...🙂
- خواهش می کنم...🙃
همه خوشحال بودیم...
سارا رفت تا به رسول خبر بده...
منم رو صندلی رو به روی اتاق فرشید نشستم و منتظر شدم تا بهوش بیاد...
ادامه دارد...