🍃🌷الله اکبر؛ عجب حکایتی👇🌷🍃
#حکایت_توپ_رنگی!
#باچشمانی تار که اشک
#جلوی آنها را گرفته بود،
#به_اطراف نگاه می کرد.
#ازوقتی که به هوای گرفتن
#توپ_رنگی به دنبال دوستش به راه افتاده #بود پدرش را گم کرده بود. نمی دانست چه کار #کند؛گیج و سرگردان به شلوغی پارک که نگاه #میکرد. صدای همهمه و جیغ بچه ها وحشت او را بیشتر #میکرد. انگار، دل کوچکش در این مدتِ کم برای پدرش به اندازه ی یک دنیا تنگ شده #بود. به خودش قول داده بود که اگر پدرش را پیدا #کند، دیگر دستش را رها #نکند و به هوای توپ رنگی از او جدا نشود.
پیرمرد مهربانی او را پریشان و ناراحت #دید. به او نزدیک شد و دست نوازش بر روی سرش کشید و از او پرسید: پدر و مادرت کجا هستند؟
هنگامی که با سکوت او مواجه شد، فهمید که پسرک گم شده است. دستش را گرفت و به سوی نگهبان پارک برد. مردی کنار نگهبان ایستاده #بود. ناگهان پسرک دست پیرمرد را رها کرد و به سمت پدرش دوید. بوی خوش امنیت، محبت و از همه زیباتر بوی خوش پدر را حس کرد.
#یاصاحب_الزمان!
#ازوقتی به هوای توپ های رنگی دنیا شما را گم #کرده_ایم، گیج و سرگردان و وحشت #زده_ایم!
#دل_کوچکمان در این مدت به اندازه ی یک دنیا برای شما #تنگ_شده!
اگر شما را #پیداکنیم، قول می دهیم دستمان را از دامن شما #جدانکنیم!
#یاصاحب_الزمان!
#این روزهای تلخ #غیبت و غربت و یتیمی، در میان مردم چشم چشم می کنیم تا شما را #بیابیم!
منتظریم تا یکی بیاید و دستمان را بگیرد و بگذارد توی دست شما،
#تابوی_خوش #امنیت ومحبت
#وازهمه #زیباتر، بوی #خوش_پدریِ #شمارا #حس_کنیم!
🍃🌹 #اشکبوس🌹🍃
#کانال_ایتا👇 https://eitaa.com/doorehamiiiii