✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ مشتری سرچراغی ✨
هوا داشت کم کم تاریک میشد ، باد گرم شبانه ای از سمت کویر به سوی شهر میوزید ، به سمت کلید برق رفتم تا آنرا خاموش کنم ، چه روز عجیبی بود حتی یک پیراهن هم نفروخته بودم
در همان لحظه خانمی به همراه دختری جوان وارد مغازه شد ، چند لحظهای صبر کردم ، بعد از سلام و خوش آمد گویی گفتم امری داشته باشید در خدمت هستم ، چیزی برای خرید نیاز دارید ؟ بدون اینکه حرفی بزنن به لباسهای آویزان شده به رگال های چسبیده به دیوار نگاهی انداختن ، از نگاه بی میلشان به نظر میرسید هیچکدام از اجناس مغازه برای آنها جذاب نبود ،
همچنان که خداحافظی میکردند آرام به سمت درب خروجی میرفتند ، دوباره به سمت کلید برق رفتم تا آنرا خاموش کنم و در مغازه را ببندم که ناگهان دختر جوان برای چند لحظه ایستاد و به لباسی که روی مانکن درب ورودی بود خیره شد و چندباری آنرا خوب ورانداز کرد ، صورتش را به سمت من چرخاند و گفت : آقا میتونم این لباس رو پرو کنم؟
در حالی که دستم را از کلید برق جدا کردم گفتم : حتما ، اجازه بفرمایید لباس رو از تن مانکن بیرون بیارم ...
دختر جوان بهمراه مادرش به سمت اتاق پرو رفتن ، چشمانم را به سمت آسمان بردم و دعا میکردم که خانم لباس را بخرد که امشب دست خالی از مغازه بیرون نروم ، چند دقیقه ای گذشت و دختر در حالی که لباس را روی دستش انداخته بود به سمت من آمد ، پرسیدم خانم چطور بود ، قیمت را که پرسید بعداز شنیدن قیمت چند لحظهای مکث کرد ، از من پرسید که آیا تخفیف داره یا نه ، با دست به نوشته ی روی دیوار اشاره کردم (( قیمتها مقطوع است ))
دختر در حالی که لبخند ملیحی به لب داشت گفت باور کن اگه این نوشته رو میدیدم وارد مغازه نمیشدم ، گفتم : یکی از آداب کاسبی کردن سر چراغی هستش که قبل از روشن کردن چراغ مغازه یا خاموش کردنش سعی میکنم هوای مشتری رو داشته باشیم.
دستگاه کارت خوان رو روبروی دختر جوان گرفتم و گفتم اگه لباس رو دوست داری خودت به خودت یه مبلغی رو تخیف بده ، مادرش گفت این دختر من یه کم تو پول دادن بی انصافه شما بفرمایید چقدر تقدیم کنم ، قیمت لباس رو گفته بودم و تخفیف رو به مشتری سپردم که بعداز کشیدن کارت متوجه شدم یه مبلغ کوچیکی اضافه تر از قیمت لباس پرداخت کرد.
گفتم : خانم خدمتتون عرض کردم که میتونید به خودتون تخفیف بدید پس چرا اضافه کشیدید ، بعداز این که لباس بسته بندی شده رو از من گرفت و در حالی که داشت از مغازه بیرون میرفت برگشت و گفت : همیشه سرچراغی که نباید مال مشتری باشه بزار یه دفعه رسم سرچراغی سودش مال فروشنده باشه ، از مغازه که بیرون رفت دستام رو به عنوان شُکر بالابردم ، به سمت نوشته ی روی دیوار رفتم (( قیمتها مقطوع است )) و اون رو کَندم ، لامپ مغازه رو خاموش کردم و اون روز به پایان رسید.
#رضا_حیدری
🌋 @doostibakhoda