💐📚💐
📚💐
💐
💐#گلستان_اندیشه 💐
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
💐1.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
💐۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
💐٣.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ
💐۴.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
💐۵.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣن ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽكنم.
💐
📚💐
💐📚💐
🌋 @doostibakhoda
🆔 @range_khodaa
💐📚💐
📚💐
💐
💐 #گلستان_اندیشه 💐
روزی مردی نزد عالمی در شهر رفت و به او گفت :
ای شیخ مرا اسرار خلقت بیاموز و راز هستی بر من فاش کن.
شیخ از اتاق برون رفت و با خود جعبه ای آورد و آن را در دستان مرد نهاد و گفت :
درب این جعبه در هیچ شرایطی مگشا . راز و اسرار هستی در این جعبه نهفته است.
مرد جعبه را گرفت و به سوی خانه خود رهسپار شد.
به خانه که رسید جعبه را کناری گذاشت و خود کنار آن نشست و به جعبه خیره ماند.
هنوز ساعتی از قرارش با شیخ نگذشته بود که احساس کرد از درون جعبه صدایی به گوش می رسد و جعبه تکان می خورد.
مرد جعبه را در دست گرفت و به جعبه خیره ماند.
در مرد اشتیاق گشودن درب جعبه به فزونی می رسید.
و سرانجام مرد طاقت نیاورد و درب جعبه را گشود. به محض گشودن درب جعبه موشی از جعبه برون جست و از دست و شانه مرد بالا رفت.
مرد که بسیار عصبانی شده بود موش را گرفت و در جعبه نهاد و به سوی خانه شیخ راهی شد.
به خانه که رسید شیخ را دید که بیرون خانه ایستاده و با لبخند او را نظاره می کند.
مرد با عصبانیت جعبه را به طرف شیخ گرفت و گفت :
ای شیخ , من از تو اسرار خلقت طلبیدم تو به من جعبه ای با موشی حواله کردی و مرا فریب دادی. این شرط انصاف است شیخ ؟!!!
شیخ با لبخند جعبه را کناری نهاد و گفت :
ای مرد , تو از نگاهداشتن موشی درون جعبه عاجزی آنگاه چگونه می توانی اسرار خلقت را در دل خود نگاهداری ؟!!!
مرد با شنیدن این جمله سر پایین انداخت و با شرم از نزد شیخ به سوی خانه خود روان شد ...
💐
📚💐
💐📚💐
🌋 @doostibakhoda