فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🎊••#استوری
هرچندڪہرسماستبگویند
تبریڪپسررابہپدرها
میلادپدربرتومبارڪ
اےآمدنترأسخبرها...❤️
💜 #ولادتامامحسنعسڪرے
🌸 #عیدتونمبارڪ
.
✿@dokhtarane_hazrate_zahra
جوانی کھ وقتی بھ محرماتِ الهی میرسد ،
چشم میپوشد! اِمام زمان بھ او افتخار میکند
- آیتاللّھحقشناس✨🚶♂
امروزڪتابخوانىوعلمآمـوزۍ،
نـہٺنـہـایـكوظيفهۍملـۍ،
بلڪهيـكۅاجـبدينـىاست!
-مقاممعظّمرهبــرے
🌱|@dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی
پیامبر هفتاد بار هم دعا کنن بخشیده نمیشه‼️‼️
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
@dokhtarane_hazrate_zahra
شھیدحججۍ میـگفت✨
یھوقتـایۍدلڪندناز
یھسـرےچیـزاۍِ"خـوب"
باعـثمیشه....
چیـزاۍِ"بهترے"
بدسـتبیاریم... 🚶♀
بـراےِرسیـدن به
مھـدےِزهـرا"عج" 😍
ازچـۍدلڪندیم؟!💔🖐🏻
بس نیست خوندن و رد شدن؟!
نشر دادن و نفهمیدن؟
بابا یه دقیقه وایسا! عجله چی داری؟!
پنج دقیقه جمله آخر فک کن... فقط پنج دقیقه!
شاید همین پنج دقیقه ساختت...
#تلنگرانھ ✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
@dokhtarane_hazrate_zahra
≺•🍀💚•≻#پروفایل
ھمیشہموقعدیداࢪاودلمـمۍریخت…
اگرچھترسنبوداضطرابخوبےبودシ!
💚║⃟🔗║⇦
@dokhtarane_hazrate_zahra
[💙🚙]
.
.
سـٰآلهـٰآمیشَـوَداَزخـویشسُـوآلۍدآرَم
مَـناَگَـرمُنتَظِـرَماَزچہِنَمُـردَمبـۍتـو؟💔シ!-
.
.
🌎⃟📘⸾⇜ #امام_زمانی
🌎⃟📘⸾⇜ #پروفایل_امام_زمان
⇉@dokhtarane_hazrate_zahra
#تلنگرانھ ✨
ازحاجآقاپرسید:
- حاجآقاچیڪارڪنمسمتگناهنرم؟
+ اولبایدببینےعاملِگناهچیہ!
زمینہشروازبینببری!
امابھترینراهِحلاینہڪہخودترو
بہڪارخدامشغولڪنی..
آدمبیڪاربیشتردرمعرضگناهہ..!
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ @dokhtarane_hazrate_zahra
📚 تیکه کتاب (صفحه۱۷۰تا۱۷۵)
... وقتی ایشان به فرزندان خود اجازه نمی دهند تا فعالیت اقتصادی داشته باشند چه معنایی برای شما می تواند داشته باشد؟ البته دشمن برای خراب کردن یک فرد، همیشه با شایعه پراکنی، نیش خودش را میزند... مطمئن باشید اگر بدخواهان این نظام می توانستند نقطه سیاهی از زندگی رهبران ما پیدا کنند، حتماً در بوق و کَرنا میکردند..
چرا رهبری جلوی فسادها را نمیگیرد و یا چرا مثلاً فلان مسئول مهم دولتی را عزل نمی کند؟ مردم میگویند این چه رهبری است که این همه فساد، توسط مسئولین دارد انجام می شود ولی ایشان کاری انجام نمی دهند.
جوابش را خوب دقت کنید...
🎧 قسمت سی ام 👇
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم 💕
#پارت_ششم
فصل سوم: (فرزند ششم)
زینب که به دنیا آمد ، سایه بابام هنوز روی سرم بود . در همه سال های که در آبادان زندگی کردم ، او مثل پدر، و حتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه هایم رسیدگی می کرد .
او مرد مهربان و خداترسی بود و از تهِ دل دوستش داشتم . بعد از ازدواجم هروقت به خانه مادرم میرفتم ، بابام به مادرم میگفت :(( کبری تو خونه شوهرش مجبوره هرچی هست بخوره ، اما اینجا ما میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره . شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیز بخواد . اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن .))
دور خانه های شرکتی ، شمشاد های سبز و بلندی بود . بابام هر وقت به خانه ما می آمد ، در میزد و پشت شمشاد ها قایم می شد .
در را که باز میکردیم ، می خندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد . همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دختر ها سکه میداد.
بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود ، یک سال بعد از تولدزینب از دنیا رفت . مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابام داده بود ، عمل کرد .
خانه اش را فروخت و با مقداری از پول خانه ، جنازه ی بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد .
در سال ۴۷ یک نفر کارش بردن اموات به عراق و خاک سپاری آنها در آنجا بود ، سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت . در بین آبادانی ها خیلی از مرد ها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند .
مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او ، به زیارت دوره ائمه رفت .
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود . پیش دکتر رفتم . ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب .
حال بدی داشتم افسرده شده بودم .
زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد . با خوردن قرص ها به تهوع افتاد . باباش سراسیمه اورا به بیمارستان شرکت نفت رساند . دکتر معده زینب را شست و شو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد .
تا اون روز هیچ وقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیافتاده بود . خوردن قرص های اعصاب ، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد .
شش ما بعد از این ماجرا ، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد . پوست و استخوان شده بود . چشم ترس شده بودم . انگاری یکی میخواست دخترم را از من بگیرد .
بیمارستان شرکت نفت قوانین سختی داشت . مدیر های بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند . حتی در بخش کودکان مادرها اجازه مانده نداشتند . هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان میرفتم . قبل از تمام شدن ساعت ملاقات ، بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم . بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم ، کم به غم نبوده بابام عادت کردم .
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایش بود .
بعد از مرگ بابام ، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید ...
ادامه دارد ...
#پارت_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸