به این فکر نکنید که
چه روزهایی را از دست دادید،
به این بیندیشید که
چه روزهایی را نباید از دست دهید...🖐💛
#برایان_تریسی #تلنگر
❁•@dokhtarane_hazrate_zahra•❁
#حکایت 📚
روزی امام حسن (ع) سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی در پی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد. آن گاه امام به مرد شامی سلام کرد و فرمود: برادر! گمان میکنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده است، اگر از ما طلب رضایت بجویی از تو راضی میشویم، اگر چیزی سؤال کنی عطا میکنیم، اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد میکنیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر میکنیم، اگر برهنه باشی تو را میپوشانیم، اگر محتاج باشی بی نیازت میکنی. اگر رانده شده ای تو را پناه میدهیم. اگر حاجت داری حاجتت را برآورده میسازیم، اگر بار خود را بر خانه ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه ما وسیع و از امکانات برخوردار است. چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: شهادت میدهم که تو خلیفة الله در روی زمین هستی و خدا بهتر میداند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد. پیش از آن که تو را ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین انسانها نزد من بودید و الآن محبوب ترین خلق نزد من هستید. پس بار خود را در خانه ی حضرت فرود آورد و تا زمانی که در مدینه بود مهمان امام بود و از محبان و معتقدان اهل بیت (ع) شد.
♡@dokhtarane_hazrate_zahra
°•♥️•°
{باز جایم خالیست
کنار آن گنبد زیبا✨
باز که مانده ام اینجا
با چشمان گریان.....🥀}
°•♥️•°
@dokhtarane_hazrate_zahra
هدایت شده از عطــــرشهــــدا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل گریه رهبریعزیز در غمِ از
دست دادن سردار دلها از زبان خود
فقط9 روز مانده...🦋😭
#حاجقاسم🕊
#ایامفاطمیه🥀
【 @atre_shohada】
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
محبت درمانی_۱.mp3
7.31M
#محبت_درمانی ۱
❤️خدا..
آره خدا... همون که صاحب همه ی عوالمه
برای تو...آره برای خود خودت ،
یه فرمول ساده فرستاده،
که ؛ چیکار کنی، که خودش و همه، عاشقت باشن!
✨ @Ostad_Shojae ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مرحوم_مرشد_چلویی
مومنمهمنیستکهسرتشلوغه
مهماینهدلتخلوتباشه...!💥⛵️
❁•@dokhtarane_hazrate_zahra•❁
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۴ فصل ششم مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان، در محله دستگرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۵
فصل ششم(خانه جدید)💕
جبهه ان.»
بعد از جاگیر شدن در خانه جدید، زینب وشهلا وشهرام را در مدرسه ثبت نام کردم. دوست نداشتم بچه ها از پرس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم وسه ماه اخر سال را از دست بدهیم. بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در این چندماه کار یک سال را انجام دهند وقبول شونداز طرفی می دانستم که با رفتن انها به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی می شود وکم کم به زندگی جدید انس میگیرند. چند روز پیش از عید مهران که نگران وضع ما بود اسباب واثاثیه خانه را به ماهشهر برد واز انجا به چهل توت دستگرد اورد، فقط تلویزیون مبله بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا انها سرگرم شوند. مهران کارمند اموزش و پر ورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع می کرد او پسر بزرگم بود وخیلی در حق من وخواهر وبرادر هایش دلسوز بود.
همه سعی می کردیم با شرایط جدیدمان کنار بیاییم. زینب به« مدرسه راهنمایی نجمه» رفت. او راحت تر از همه ما شرایط را پذیرفت، بلا فاصله بعد از شروع درسش در مدرسه فعالیت هایش را از سر گرفت. یک گروه نمایشی را انداخت وبا دحتر های مدرسه تـٌاتر باری می کرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید در طول سه ماخ خودش را به بقیه رساند ودر خرداد ماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا وزینب باهم مدرسه می رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه اب انحیر می خرید و می خورد. خیلی اب ابنجیر دوست داشت.
درمدرسه زینب دوتا دختر که سالرها باهم دوست صمیمی بودند در ان زمان با هم قهر کرده بودند، زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری ان دو را به هم نزدیک کرد وبلاخره آشتی داد. او کمتر ازسه ماه در ان مدرسه بود ولی هم شاگردی هایش علاقه زیادی به او داشتند.
در همسایگی ما دراصفهان دختری هم سن وسال زینب زندکی می کرد که خیلی دوست داشت قران خواندن یاد بگیرد. زینب او را دعوت کرد که هرروز بعد از ظهر به خانه ما بیاید، زینب روزی یک ساعت با او تمرین روخوانی قران می کرد. بعد از چند ماه ان دختر روخوانی قران رایاد گرفت. همسایه ما باغ بزرگی در ان محله داشت. ان دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار وگوجه وبادمجان وسبزی برا ما اورد ان روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم، زینب با محبت هایش همه را به طرف خودش جذب می کرد ومایه خیر وبرکت خانه ما بود.
شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی تخر سال برای گرفتن...
ادامه دارد...
#پارت۳۵
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
••<☔️❄️>••
6 - قطعا برای شما در [رفتار] آنها سرمشقی نیکوست، برای کسی که به خدا و روز واپسین امید دارد و هر که روی برتابد [به خود زیان زده است] زیرا خداوند خود بینیاز ستوده است
7 - امید است که خدا میان شما و کسانی از آنان که [ایشان را] دشمن داشتید [با اسلام آوردنشان] دوستی برقرار کند، و خدا تواناست، و خدا آمرزندهی مهربان است
8 - خداوند شما را از نیکی کردن و دادگری با کسانی که در [امر] دین با شما نجنگیده و شما را از دیارتان بیرون نکردهاند منع نمیکند بیتردید خداوند دادگران را دوست میدارد
📖🖇➪@dokhtarane_hazrate_zahra
#شهیدانہ
مهدی بچه بسیار شجاع و از چهار پنج سالگی به فکر شهادت بود. چنین بچهای بود. میدیدم راهاش همین است و شهادت را دوست دارد.
در هر شرایطی هم به من میگفت: «مادر! فقط یک چیز میخواهم، شهادت. از شما میخواهم برایام شهادت را از خدا بخواهید.»🙏
از اول تا آخرش که به شهادت ایشان ختم شد دعای همیشگیام برای ایشان طبق خواسته خودش شهادتشان بود.
مثلاً وقتی میگفتم مهدیجان! شما باید یک ماشین🚗 داشته باشید و خانهای 🏚تهیه کنید و کلاً حرف دنیا را که میزدم متوجه میشدم بهکلی آن طرف است و واقعاً حواساش به این طرف نبود.
یعنی مرد خدا و تمام حالاتاش خدایی بود...❣
مادر شهید🍃
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_نوروزی
@dokhtarane_hazrate_zahra
🍃!“•••
⋆.
ازنیروهـٰاےحشدالشعبۍبود
بھشگفتم:حـٰاجقـٰاسمرودر
یكجملہتعریفڪن
بـٰاصداےبلندفریـٰادزد:
حـٰاجقـٰاسم؛عبـٰاسالعراق...シ!
⁹رۅزمـٰاندهتـٰاسـٰالگَرددۅم...𖧧!••
⋆.
💭⃟🚛¦⇢ #سرداردلها••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
@dokhtarane_hazrate_zahra