eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
54.8هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قاشقی ☺️ .•°``°•.¸.•°``°•                                      •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂 دوران دانشجویی نزدیک ۲ سال تو بازار ، مغازه چادر فروشی کار میکردم یه بار یه خانم عرب خوش برخورد اومد تو مغازه ، اصرار داشت تخفیف بگیره ، حالا منم عربیم ضعیف ، هر کاری کردم نتونستم بگم من فروشنده ام نمیتونم تخفیف بدم ، آخرش گفتم " انا حمال " متوجه شد 🤣 😂😂😂😂😂😂 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_چهار رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پش
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هوا رفته‌رفته تاریک و تاریک‌تر می‌شد. اغلب نیروهای جناح راست و چپ ما عقب‌نشینی کرده بودند. امیر به تبع دستور فرمانده، اصرار می‌کرد که برگردیم عقب. از سمت خان‌طومان به خانه‌های ابتدایی قراصی حمله شده بود و عقب‌نشینی، به معنای از دست دادن روستا بود. گفتم این‌قدر اصرار نکن! نیروها را دلسرد می‌کنی! رحیم هم گفته بروم به یکی از خانه‌ها و تا خودش نگوید، عقب نمی‌روم! لابد خیلی با تندی گفته‌ام که بیسیمش را داد دستم و گفت محض رضای خدا از این جلوتر نرو تا خودم را به رحیم برسانم و بگویم که پشت بیسیم به تو بگوید عقب‌نشینی کنی! از من قول گرفت که هرچه رحیم بگوید را بپذیرم؛ اما نتوانسته بود رحیم را به عقب‌نشینی راضی کند! هم امیر توی روستا ماند و هم احمد خودش را رساند به او. بوی باروتِ آمیخته با رایحه تند برگ‌های سوخته زیتون، میزبانی‌مان می‌کند. رسیدم به خانه‌ای که رحیم نشانی‌اش را داده بود. نیروهای فاطمیون را آن‌جا دیدم. خانه، جایی در سمت چپ روستا و در نزدیکی خاکریز تکفیری‌ها بود. وراندازش کردم. از پنجره‌ی خانه، درختان درختانِ صلح، در غبار دیده می‌شدند. چیزی نگذشت که نیروهای کمکی خودشان را به رحیم رساندند؛ حمودی، آن‌ها را آورده بود. از حرف‌های پشت بیسیم فهمیدم که ده‌بیست‌نفر از بچه‌های نبل و الزهراء هم به ما اضافه شده‌اند. رحیم پشت بیسیم از من می‌خواست که مراقب جناح راستم باشم و همزمان خواست که بروم و نیروهای نبل و الزهراء را تحویل بگیرم. پشت بیسیم گفتم بگو بیایند! رحیم گفت راه را نمی‌شناسند؛ باید بیایی و ببری‌شان. ده دقیقه نشد که به دو، خودم را رساندم به رحیم. نیروها را که تحویل می‌گرفتم رحیم گفت تقسیم‌شان کن توی خانه‌ها. همین کار را کردم و چند نفر از نیروها را هم بردم به همان خانه‌‌ای که بچه‌های فاطمیون آن‌جا بودند. .... 📔 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#قرآن
78 - و داود و سلیمان‌ ‌را‌ [یاد کن‌]، هنگامی‌ ‌که‌ ‌در‌ باره‌ی‌ ‌آن‌ کشتزار ‌که‌ گوسفندان‌ قوم‌، شبانه‌ ‌در‌ ‌آن‌ چریده‌ بودند داوری‌ می‌کردند و ‌ما شاهد حکمتشان‌ بودیم‌🐑🐏 79 - ‌پس‌ شیوه‌ی‌ داوری‌ ‌را‌ ‌به‌ سلیمان‌ فهماندیم‌ و ‌هر‌ یک‌ ‌را‌ حکم‌ و دانش‌ عطا کردیم‌، و کوه‌ها و پرندگان‌ ‌را‌ ‌با‌ داود مسخر کردیم‌ ‌که‌ ‌با‌ ‌او‌ تسبیح‌ می‌گفتند، و ‌ما انجام‌ دهنده‌ی‌ ‌این‌ کار بودیم‌🏔🕊 80 - و ‌برای‌ ‌شما‌ ‌به‌ داود فن‌ زره‌سازی‌ آموختیم‌ ‌تا‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌از‌ خطرات‌ جنگتان‌ حفظ کند ‌پس‌ آیا سپاسگزار هستید! 81 - و تندباد ‌را‌ مسخر سلیمان‌ کردیم‌ ‌که‌ ‌به‌ فرمان‌ ‌او‌ ‌به‌ سوی‌ سرزمینی‌ ‌که‌ ‌در‌ ‌آن‌ برکت‌ نهاده‌ بودیم‌ روان‌ می‌گشت‌، و ‌ما ‌به‌ ‌هر‌ چیزی‌ آگاه‌ بودیم‌ 🌿🌱