#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️میشه لطفاً ملاکهای منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯
#قسمت_سوم
4⃣ داشتن شخصیت مستقل
🔸 مردی که نتونه تو زندگیش به صورت مستقل تصمیم بگیره ناقصه. مردایی که تو تصمیمگیریها جسارت لازم رو ندارن و چشم به دهن بقیه دوختن تا اونا براشون تعیین تکلیف کنن، نمیتونن نقطهی اتکای محکمی برا خونوادههاشون باشن.😔
2⃣ حفظ حریم با نامحرم
🔸 مرد قابل اعتماد، تو ارتباط با نامحرم، هرزه عمل نمیکنه. خیلی از مشکلات زن و شوهر، از وقتی شروع میشه که نگاه مرد از حرام پر شده و دیگه نمیتونه به همسرش دل خوش کنه.😢
♨️ اگه محدودهی نگاه تو گذشته، نگاه به زنای تو کوچه و خیابون بود، امروز محدودهی نگاه فراتر از این رفته و به عکس و فیلم هم _ با این دامنهای که تو رسانه وجود داره _ رسیده. 🤦♀
5⃣ داشتن ملاک مشخصی برا زندگی
🔸 بعضیا به قول قدیمیها «حزب باد» هستن. باد به هر سمتی که بره، اونا هم به همون سمت میرن؛ بدون اینکه ملاک مشخصی برا زندگی داشته باشن. زندگی با این افراد، خیلی سخته.😬
ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#وصیت_نامه
از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه ای نایب بر حق امام زمان است.
#داداش_محسن_حججی✨
🌷 #دختر_شینا – قسمت پانزدهم
✅ فصل سوم
.... چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباسها هم با سلیقهی تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت میکشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر میکند من هم به او عکس دادهام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بستهاید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمیشد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در میکوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چارهای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشهی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسهای زیر نیمکاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔰ادامه دارد....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪