eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
49.7هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَرَحْمَهُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ... 🥀 وصف او را نتوان گفت به صد منظومه گفته معصوم به او فاطمه‌ی معصومه 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقت تغییر است ...... زمان آن رسیده که طور دیگری زندگی کنید 💪 @mojaradan
دلانه✨ ° طوری درس بخونید، که نگن بچه های حیدر کرار بی سوادن ..🚶‍♀! نزارید جا بیوفته که این بچه بسیجی ها و ... نمره هاشون پایینه🤫:/ یــــــــــــــــــــادت بــــــــــاشــــــــــه! بچه شیعه باخت نمیده🙃:) ° ،، 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
سالگرد شهادت مبارک:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت نوزدهم ✅ فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می‌رسد، عروسی‌ها هم رونق می‌گیرن
‍ 🌷 – قسمت بیستم ✅ فصل پنجم رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می‌دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم‌ ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن‌برادرها و فامیل به خانه‌ی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می‌گفتند و دیده‌بوسی می‌کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آن‌جا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته‌ام. دوست داشتم بود و کنارم می‌ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه‌ی ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می‌کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می‌کردم فاصله‌ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون این‌که چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه‌اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می‌کرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. » نفهمیدم چطور پله‌ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده‌اش گرفت. گفت: « خوبی؟! » خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم می‌روم پایگاه. مرخصی‌هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. » گریه‌ام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانه‌های اشکی شدم که بی‌اختیار سُر می‌خورد روی گونه‌هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می‌زد. دلم نمی‌خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت‌بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه‌ام را آماده کرده بود. بنده‌خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره‌ی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک‌پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه‌ام را بار وانت کردند و به خانه‌ی پدرشوهرم بردند. جهیزیه‌ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد. شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه‌های شب چندبار به بهانه‌های مختلف به خانه‌ی ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زن‌برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می‌توانستم بیرون را ببینم. بچه‌های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می‌دویدند. عده‌ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه‌ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان‌تکان می‌خورد. انگار تمام بچه‌های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه‌اش می‌سوخت. می‌گفت: « الان کف ماشین پایین می‌آید. » خانه‌ی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده‌ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان‌طور که قربان صدقه‌ام می‌رفت، از ماشین پیاده‌ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می‌خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.  به کمک زن‌‌برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک‌ریز گریه می‌کردیم و نمی‌خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه‌های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه‌ی صمد من گریه می‌کردم و خدیجه گریه می‌کرد. وقتی رسیدیم، فامیل‌های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می‌فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف‌های قشنگی درباره‌ی حضرت محمد(ص) می‌خواند و همه صلوات می‌فرستادند. صمد رفته بود روی پشت‌بام و به همراه ساقدوش‌هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می‌کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. 🔰ادامه دارد.....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
درباره یکی از فرماندهان لشکر۴۱ثارالله، سردار حسین تاجیک میگوید: «به روح پاکش قسم می خورم اگر پدر، مادر و بچه هایم را جلوی چشمم می کشتند ، تحملش برایم راحت تر بود از شنیدن خبر شهادت حسین. چون حسین، شهیدی بود از ؛ حسین، دنیایی بود با عظمت .. و حسین، "حسین" بود.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترکیب خمیردندون،جوش شیرین و آبلیمو یه ترکیب فوق العاده اس🤌 واسه لکه های سینک استیل،ظروف استیل و لکه های کابینت عالیه👌 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
•بِـسّم‌ِاللـھِالْـرَحمن‌ِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱• چـنل‌ ساجده قراره یڪ تقدیمۍ‌مـتفاوت‌ بده. اینطوری ڪه شما عزیزان این پیام رو فور میڪنید داخل ڪانال‌هاتون وما به چنلتون یڪ پروفایل ڪه با اسم ڪانالتون ولینڪش‌ادیت شده، به همراه یڪ بیت شعر یامتن‌ زیبایـۍ تقدیم میڪنیم🤍ـ وشما تقدیمۍ هارو داخل چنلتون فور میڪنید🌱، پـس‌براۍ دریافت این‌ تقـدیمۍ ویژه همین‌ پیام رو داخل ڪانال هاتون فور ڪنید❤️‍🩹. چـنلمون: @sajad110j🤍• جـہت‌ دریافـت تقدیمی: ‹ @gomnaaamm_313 . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
_ #پروفایل
💞🌊 منم قطره، تویی دریا منم ذره، تویی صحرا منم ناقص، تویی کامل منم سائل، تویی اقا منم برگی خزان دیده تویی گلزار بی همتا منم تاریکی مطلق تویی ان روشناعظما منم چشمی به ره مانده تونور چشمی و والا جهان بیمار رویت شد کجایی ای طبیب ما به بیماران نگاهی کن قدم بگذار بر دلها بیا معشوق هر عاشق بیا ای نو گل زهرا @dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚با امام زمان ارتباط برقرار کنید. 🌱مقام معظم رهبرے: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید ، ما هم شما را دعا می‌کنیم. [☁️هࢪچقدࢪهم‌بلند‌وطولانی شب‌ْسࢪانجام‌بہ‌سپیده‌مےࢪِسَدَش] اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🦋
🌹هفده سال پشت سر آیت الله خویی سه وعده نمازجماعت خواندم ایشان در قنوت غیر از “اللّهمَ کُنْ لِوَلِیِّک” نخواندند به طوری که دوستان به شوخی می گفتند: آقا غیر از این ، قنوتی بلد نیست دعای اللهم کن لولیک...Γ وقت اذان فراموشمان نشود💕🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام خامنه ای: "باید تربیت دینی فرزندان به عنوان نمونه‌هایی از فرهنگ غنی اسلامی در میان مردم گسترش یابد.» (۱۳۸۷/۰۷/۲۲) 💎 دوره رایگان تربیت دینی 💎 🔰 ویژه والدین، طلاب، معلمان، فعالان فرهنگی و عموم علاقه مندان حوزه تعلیم و تربیت 🔹 مدرس: استاد علیرضا پناهیان شروع دوره: از سه شنبه 9 آبان 🔻همراه با اعطای مدرک (بعد از ارسال خلاصه مطالب) ❣️شرایط شرکت در دوره رایگان: ➖بنر دوره را برای ده نفر از دوستانتون ارسال کنید ➖و ده تا صلوات برای سلامتی امام زمان(عج) و پیروزی جبهه مقاومت بفرستید ⭕️ نیازی به ثبت نام نیست ⭕️ 📌دوره در کانال سخن سدید برگزار می شود @sokhanesadid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا