هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه #فقط_برای_تو
※ قسمت اول: جهان عجیب و ظریف پروانهها
قلم زدن روی بال پروانهها
با این حجم از ظرافت و تنوع و زیبایی
فقـــط کار انگشتان یک عاشق است: همیــــــن!
آپارات
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
یک مقاله و پژوهش علمی جالب رو امروز یکی از اساتیدمون توضیح دادن و بررسی کردن گفتم حالا یکمش رو که یادداشت کردم براتون بزارم کیف کنید 😊
کمی در مورد ناخن!
ناخن انگشتان بلندتر، سریعتر رشد میکند.
ناخن انگشتان دستِ غالب، سریعتر رشد میکند.
ناخنها در روز و در تابستان، سریعتر رشد میکنند.
اگر ناخن خود را از دست بدهید حدودا برای دست ۶ ماه و برای پا ۱/۵ سال رشد کاملش طول میکشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این خانمها در دنیا با کلاس ترین ،مدرن ترین ،به روز ترین و با شخصیت ترین خانمها هستند .
✅بفرست برای رفیق چادریت تا افتخار کنه به خودش ☺️
#حجاب
#انچه_مجردان_باید_بدانند
❣برای انتخاب همسر مناسب چه مولفههایی باید مورد توجه قرار گیرد؟
خصوصیت بسیار مهم کلیدی و حیاتی که باید مورد توجه قرار گیرد اخلاق دختر و پسر است همچنین نجابت خانواده طرفین و تقیدات دینی آنها یکی از اصلیترین شروط ازدواج است وضع مالی زیبایی قد و قامت تحصیلات و... در درجههای بعدی اهمیت هستند.
لذت برای شناخت اخلاق دختر رفتار و اخلاق مادرش در خانه شوهرش را ببینید. مثلا ببیند که آیا مهربان بوده یا نه احترام شوهرش را به خوبی نگاه میداشته یا نه ؟همچنین تحقیق کنید که آیا در خانواده آنها اختلافی وجود داشته یا خیر؟ از این طریق میتوان تا حدودی از وضعیت اخلاقی دختر آگاه شد. ضمنا در محل زندگی دختر از رفتار کوچه و بازار از ایشان و از رفتار ایشان در دانشگاه و مدرسه نیز تحقیق نمایید. در ضمن تدین خانواده نیز از همین طریق قابل بررسی است.
#قبل_از_ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت پنجاه و یکم ✅ فصل چهاردهم 💥 هر چه او بیشتر حرف میزد، گریهام بیشتر میشد. ب
🌷 #دختر_شینا – قسمت پنجاه و دوم
✅ فصل چهاردهم
💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصلهی بچهها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم.کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا میآمد و نه پایین میرفت.
💥 هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: « دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. » از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. میترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: « خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان. »
💥 توی دلم غوغایی بود. یکدفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچهها که بلند شد، فهمیدم صمد برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم میزد: « قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! »
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچهها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: « سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! »
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب میشد. گفت: « ببین چی برایتان خریدهام. خدا کند خوشت بیاید. » و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
💥 رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچهها لباس خریده بود و داشت تنشان میکرد. یکدفعه دیدم بچهها با لباسهای نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباسها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: « یک استکان چای که به ما نمیدهی، اقلاً بیا ببین از لباسهایی که برایت خریدهام خوشت میآید؟! »
💥 دید به این راحتی به حرف نمیآیم. خندید و گفت: « جان صمد بخند. » خندهام گرفت. گفت: « حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند میشوم و میروم. چند نفری از بچهها دارند امشب می روند منطقه. »
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباسها را پوشید
💥 سلیقهاش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولکدوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه میکردم که یکدفعه سر رسید و گفت: « بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شدهای. چقدر به تو میآید. »
خجالت کشیدم و گفتم: « ممنون. میروی بیرون. میخواهم لباسم را عوض کنم. »
دستم را گرفت و گفت: « چی! میخواهم لباسم را عوض کنم! نمیشود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو میخندی، عید است. »
گفتم: « آخر حیف است این لباس مهمانی است. »
خندید و گفت: « من هم مهمانت هستم. یعنی نمیشود برای من این لباس را بپوشی؟! »
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: « بنشین. »
💥 بچهها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همانطور که دستم را گرفته بود گفت: « به خاطر ظهر معذرت میخواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. میدانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچکس را توی این دنیا اندازهی تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم.
💥 روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زنها و کودکان ما میآورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را میدیدی، به من حق میدادی.
💥 قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ( توضیح: در همدان خیابانی به نام شهید کاشانی وجود دارد که در دو طرف خیابان آپارتمانهایی توسط بانک مسکن ساخته شده است. تعدادی از این آپارتمانها در اختیار مردم جنگزدهی شهرهای جنوبی قرار گرفته بود. هنوز هم تعداد زیادی از آنها در این آپارتمانها زندگی میکنند. ) ببین این مردم جنگزده با چه سختی زندگی میکنند. مگر آنها خانه و زندگی نداشتهاند؟! آنها هم دلشان میخواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگیشان و درست و حسابی زندگی کنند. »
💥 به خودم آمدم. گفتم: « تو راست میگویی. حق با توست. معذرت میخواهم. »
نفس راحتی کشید و گفت: « الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. »
🔰ادامه دارد...🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#انگیزشی
رفقا هروقت از درس خوندن
خسته شدین به این عکسا نگاه کنید
توی جبهه هم جنگیدن
هم درس خوندن
هم امتحان نهایی دادن
هم کنکور!
میدونستید خیلی از رزمندهها توی جبههها کنکور دادن و قبول شدن ولی شهید شدن!
شبتون در پناه حق✨🪴
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 نسبت به خواندن کتب اسلامی و بالا بردن سطح بینش رفقا تلاش می کرد. می گفت بچه مسلمون باید همیشه در برابر همه کس جواب قانع کننده ای داشته باشه. اوایل انقلاب گروه های چپ شدیدا فعالیت می کردند. هیچ کس هم جلودارشان نبود. علی آقا تمام قد در مقابل آن ها ایستاد.
#شهید_علی_محمد_صباغزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️تو انتخاب همسر وسواس برا سلامت جسمی طرف مقابل داشته باشیم یا نه؟ 🤔
♨️ یکی دیگه از ملاکایی که مانع تسهیل تو ازدواج میشه، حساسیت افراطی رو سلامت جسمی طرف مقابله.❌
🔰نداشتن سلامت جسمی دو گونه است:
1⃣ گاهی طرف مقابل به اندازهای از سلامت جسمی محرومه که بعضی از کارای شخصی اون رو بقیه باید انجام بدن و یا این که بیماریِ ژنتیکی داره که به صورت ارثی، قابل انتقال به فرزنده.
2⃣ وقتی که طرف مقابل از سلامت جسمی محرومه ولی همۀ کاراش رو خودش انجام میده و بیماریش ارثی هم نیست. مگه ازدواج با این افراد چه مشکلی داره؟🤔
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
ابراهیم در اكثر مواقع لباس خاكی رنگ میپوشید و همیشه سعی داشت با لباس سپاه از پادگان خارج نشود. آنقدر متواضع بود كه حتی در پوشیدن لباس مراعات میكرد.
یك روز دژبان مقابل درب جلوی ما را گرفت و گفت:« برادر! چون شما سرباز هستید, نمیتوانید ازپادگان خارج شوید.»
من فوراً در مقابل ابراهیم ایستادم و گفتم: « ایشان كارمند رسمی سپاه است، و لیكن لباس خاكی رنگ پوشیده است »
اما ابراهیم بدون آنكه ناراحت شده باشد گفت: « ایشان راست میگویند، من سربازم سربازِ حضرت ولیعصر (عج) ».
#شهید_ابراهیم_احمد_پوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✨🌹✨
⁉️ علت تفاوت زندگی در دوران نامزدی با بعد از ازدواج⁉️
🌸🍃در طی دوران آشنایی و نامزدی این امکان وجود دارد که "توقعات غیرعقلانی نسبت به ازدواج" در هیاهوی عشق رمانتیک دو دلدادهی جوان به گونهای جدی، مجال خودنمایی پیدا نکند اما پس از آن که ازدواج صورت گرفت، این توقعات خود را آشکار خواهند ساخت.
👌حال شما به احتمال زیاد با این واقعیت رو به رو میشوید که همسرتان، "توقعات غیر واقعی" شما را بر آورده نمیسازد. و جالب این که همسر شما نیز این که شما، "توقعات غیرواقعی" او را برآورده نمیسازید ، احساس "ناکامی" و "رنجش" میکند.
📌حال این که این امکان برای شما و همسرتان وجود دارد که برای درک درست "واقعیت زندگی زناشویی" تجدید نظر کرده و به گونهای آن را سازماندهی کنید تا با "واقعیت" همخوانی داشته باشد.
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
Madar.mp3
10.81M
قطعه 《مادر》
شعروصدا: حمید محمدی
مثل خورشید پشت ابری که
نیست، اما همیشه تابیده
توخودت نیستی ولی، مادر
عطرتو در مدینه پیچیده
ایام عزای مادر تسلیت
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت پنجاه و دوم ✅ فصل چهاردهم 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه ن
🌷 #دختر_شینا – قسمت پنجاه و سوم
✅ فصل چهاردهم
💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم میخواهد بگویم، دربارهی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که میآیم، میگویم این آخرین باری است که تو و بچهها را میبینم. خدا خودش بهتر میداند شاید دفعهی دیگری وجود نداشته باشد. به بچهها سفارش کردهام حقوقم را بدهند به تو. به شمساللّه و تیمور و ستار هم سفارشهای دیگری کردهام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. »
زدم زیر گریه، گفتم: « صمد بس کن. این حرفها چیه میزنی؟ نمیخواهم بشنوم. بس کن دیگر. »
💥 با انگشت سبابهاش اشکهایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچهها ناراحت میشوند. اینها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی. » مکثی کرد و دوباره گفت: « این بار هم که بروم، دلخوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچهها باش و تحمل کن. »
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفتهای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن میزد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی میآمدند میخواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمسالله، تیمور و ستار، گاهگاهی میآمدند و خبری از ما میگرفتند.
💥 حاجآقایم همیشه بیتابم بود. گاهی تنهایی میآمد و گاهی هم با شینا میآمدند پیشمان. چند روزی میماندند و میرفتند. بعضی وقتها هم ما به قایش میرفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانهام پر میزد. فکر میکردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه میگرفتم و مثل مرغ پرکندهای از اینطرف به آنطرف میرفتم. تا بالاخره خودم را به همدان میرساندم. خانه همیشه بوی صمد را میداد. لباسهایش، کفشها و جانمازش دلگرمم میکرد.
💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشیام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز میشد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان میشد و مناطق مسکونی را بمباران میکردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همینطور دو سال از جنگ گذشته بود.
💥 سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر میکردم با این شرایط چطور میتوانم بچهی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده میکرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا میرفت. سفارشم را به همهی فامیل کرده بود. میگفت: « وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید. »
💥 وقتی برمیگشت، میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای. لحظهای از فکرم بیرون نمیآیی. هر لحظه با منی. »
اما با این همه، هم خودش میدانست و هم من که جنگ را به من ترجیح میداد. وقتی همدان بمباران میشد، همه به خاطر ما به تب و تاب میافتادند. برادرهایش میآمدند و مرا ماه به ماه میبردند قایش. گاهی هم میآمدند با زن و بچههایشان چند روزی پیش ما میماندند. آبها که از آسیاب میافتاد، میرفتند.
💥 وجود بچهی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبتنام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچهها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت میشوید. تابستان میرویم خانهی خودمان. »
💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمیخواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتهی دیگر بچه به دنیا نمیآید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « میروم سری به منطقه میزنم و سه چهارروزه برمیگردم. »
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمیخواستم باور کنم. صمد قول داده بود اینبار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل میکردم. باید صبر میکردم تا برگردد. اما بچه این حرفها سرش نمیشد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم میپیچیدم؛ ولی چیزی نمیگفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان میفرستم دنبال قابله. »
گفتم: « نه، حالا زود است. » اخمی کرد و گفت: « اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی میخورم؟! »
💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشهی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکهپارچههای سفید. تعریف میکرد و زیر چشمی به من نگاه میکرد. خدیجه و معصومه گوشهی اتاق بازی میکردند. قربان صدقهی من و بچههایم میرفت. دقیقه به دقیقه بلند میشد، میآمد دست روی پیشانیام میگذاشت. سرم را میبوسید. جوشاندههای جورواجور به خوردم میداد.
🔰ادامه دارد...🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از آرمـاݩهـاۍآرمـاݩ🤍
ما هرشب ب حرمت فکر میکنیم و میخوابیم ..رویای هرشب ما شده حرمت ..
دعوتمون نمیکنی دورت بگردم ؟(:
#اربعین | #امام_حسین
「ʝσɨŋ↷
@Armanhayearman
دوره های آموزشی کاملا رایگان
ما هرشب ب حرمت فکر میکنیم و میخوابیم ..رویای هرشب ما شده حرمت .. دعوتمون نمیکنی دورت بگردم ؟(: #
به نظر من اگر شبا ، دردِ دوریِ کربلا ...
قلبتو به درد میاره ..این کانال مخصوص خودته
خودم خیلی راضیم ازش ،
شبا یه مداحی هایی میفرستن که ..🥲
مرحمِ رو زخم فراق کربلا🥺
پیشنهاده خودمه حتما عضو بشید