هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌱 #شهید_پروری
مادر شهید:
حاجی همیشه برای تشویقکردن بچهها به نماز و روزه، جایزه میداد بهشان. برای افطاریها هرچه بچهها دوست داشتند میخرید. محمد عاشق شیرینی بود. برای افطار، حاجی برایش زولبیا و بامیه میخرید. برای هر روز روزهگرفتن به بچههای بزرگتر هم که هنوز بهشان واجب نشده بود، پول میداد. در ماههای رجب و شعبان مسابقهی روزهگرفتن بین بچهها میگذاشت و برایشان جایزه میخرید. همهی این کارها را میکرد تا بچهها به واجباتشان علاقهمند شوند؛ حتی به فاطمه به خاطر رعایت حجابش همیشه محبت میکرد.
#شهید_محمد_مسرور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣مشکلات زوجین با خانواده همسرشان باید اول بین خودشان صحبت شود.
🔷همسران بابد باهم هماهنگ باشند.
#دکتر_سعید_عزیزی
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد ✅ فصل شانزدهم 💥 خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و یکم
✅ فصل شانزدهم
💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباببازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند، همانطور که اسباببازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم.
آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود.
💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت: « بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداختهای. »
خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. »
بلند شد و گفت: « اینقدر خوبی که امام رضا (ع) میطلبدت دیگر. »
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « میخواهیم برویم مشهد؟! »
💥 همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد، گفت: « میخواهید بروید مشهد؟! »
آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. »
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتن تهوتوی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. »
گفتم: « پس تو چی؟! »
موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیفگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه. »
گفتم: « نمیروم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم. »
💥 سمیه را زمین گذاشت و گفت: « اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنهام. اسمت را نوشتهام، باید بروی. برای روحیهات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه میدارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم. »
گفتم: « شینا که نمیتواند بیاید. خودت که میدانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان میآید. آنوقت این همه راه! نه، شینا نه. »
گفت: « پس میگویم مادرم باهات بیاید. اینطوری دستتنها هم نیستی. »
گفتم: « ولی چه خوب میشد خودت میآمدی. »
گفت: « زیارت، سعادت و لیاقت میخواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن. »
گفتم: « شانس ما را میبینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم. »
یکدفعه از خنده ریسه رفت. گفت: « راست میگوییها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من. »
💥 همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوسها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشینها آماده شوند.
💥 خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: « خانم محمدی را جلوی در میخواهند. »
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پلهها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « اول مژدگانی بده. »
خندیدم و گفتم: « باشد. برایت سوغات میآورم. »
آمد جلوتر و آهسته گفت: « این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش. » و همانطور که به شکمم نگاه میکرد، گفت: « اصلاً چهطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدمخیر. »
💥 میدانست که از اسمم خوشم نمیآید. به همین خاطر بعضی وقتها سربهسرم میگذاشت. گفتم: « اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟! »
گفت: « اِسممان برای ماشین درآمده. »
خوشحال شدم. گفتم: « مبارک باشد. انشاءاللّه دفعهی دیگر با ماشین خودمان میرویم مشهد. »
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « الهی آمین. خدا خودش میداند چقدر دلم زیارت میخواهد. »
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت. رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد.
امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید: غذا خورده یا نه؟! وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران، وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_امیر_سیاوشی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️در حوادث تروریستی چه کنیم؟
(بخش اول)
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
انشاءالله حوادث تروریستی مثل حرم امام رضا علیه السلام و حرم احمدبنموسی و مزار شهدای کرمان و... تکرار نشود اما چند نکته را خدمت مردم عزیزمان، خودمانی مرور کنیم بد نیست:
✔️ ۱. به محض دیدن ضارب یا عامل، همه به طرف او هجوم نبرید. امکان انتحاری در لحظه آخر و وقتی که از فرار ناامید شد، وجود دارد. مانند آنچه در حرم امام خمینی و یا مجلس رخ داد. اغلب پس از کشتار مردم و در لحظه آخر، انتحاری زدند و تمام.
لذا بخاطر جلوگیری از فاجعه بدتر ، احساساتتان را کنترل کنید و همگی روی سرش نریزد. دو سه نفر او را دوره کنند و دو سه نفر دیگر هم با فاصله یکی دو متر پشتیبانی کنند کافی است.
✔️ ۲. دو سه نفری که به عامل نزدیکتر هستند، تن به تن و با دست خالی به او نزدیک نشود. اصولاً نزدیک تر شدن و یا مکالمه با عامل تروریستی اشتباه محض است. باید هر آنچه در اطراف در دسترس شماست مثل چوب و سنگ و آهن و مهر و سطل زباله و کتب سنگین و ... به طرف او پرتاب کرد و فرصت اقدام بعدی را از او گرفت. دعوای خیابانی و مشاجره با در و همسایه نیست که ابتدا با توپ و تشر و سپس فحش خارمادر و نهایتا منجر به گلاویز شدن گردد. حادثه تروریستی است و اصولاً تروریست اگر اهل تهدید و شاخ و شونه و فحش و فضاحت بود، دست به اقدام تروریستی نمیزد.
✔️ ۳. تاکید میشود که به هیچ وجه اقدام به کشتن او نکنید. به هر قیمتی هست باید زنده بماند. زنده اش برای ما ارزش دارد وگرنه جنازه نحسش به درد کسی نمیخورد. حتی اگر هجوم جمعیت زیاد شد و میزان ضرب و شتم بالا گرفت و کسی به حرف شما گوش نداد، پس از اینکه مجروح شد و خود را مغلوب دید، فورا با دو سه نفر، اطراف عامل حلقه بزنید تا هر طور شده زنده بماند.
گاهی عاملی دیگر از طرف خودشان مامور حذف و تمیز کردن صحنه است. نباید این موقعیت را در اختیار آنان و یا مردم گذاشت.
✔️ ۴. خانم های محترم را به تمام مقدسات قسم میدهیم فورا صحنه را ترک کنند و یا لااقل فاصله زیاد خود را حفظ کنند. این چه حرکت اشتباهی است که رو به عامل میایستند و جیغ و فریاد میکشند و نفرینش میکنند؟!
اصولاً مدیریت صحنه تروریستی که زن و بچه در آن باشد، برای هر آموزش دیده ای دشوار است و ابتکار عمل را از ایثارگران میگیرد. چه برسد به مردم باغیرت اما آموزش ندیده.
حتی اگر عامل تروریستی یا انتحاری، خودش زن یا دختر بود، اما مردان در صحنه هستند و میتوانند فورا واکنش مناسب به خرج دهند، خانم ها وارد عمل نشوند و اجازه بدهند آقایان با آن زن تروریست یا انتحاری برخورد کند. اینجا جای رعایت قاعده تجانس و امثال ذلک نیست. کار را به آقایان بسپارید و ایجاد مزاحمت نکنید.
✔️ ۵. امن ترین جاها گوشه ها و کُنج ها و کنار دیوارهاست. شروع به دویدن به طرف درب خروج و ترک محل نکنید. بلکه فقط از اطراف عامل پراکنده شوید. بسیار دیدیم که میزان تلفات زیر دست و پا از میزان تلفات حادثه تروریستی بیشتر بوده. پس لطفا سیل جمعیت راه نیندازید.
✔️ ۶. بهترین کار، نشستن در کنج ها و گوشه هاست. حتی اگر عاملین شروع به تیراندازی کردند و یا مطمئن شدید که عامل انتحاری است، در فاصله مناسب، روی زمین دراز بکشید و دست ها را روی سر و گردن خود بگذارید. فقط توجه داشته باشید که نشستن و خوابیدن شما در مسیر عبور و دویدن مردم نباشد.
✔️ ۷. درآوردن گوشی همراه و فیلمبرداری از مجروحان و شهدا و یا عامل تروریستی و یا انتحاری، و اشتراک گذاری گسترده آن در فضای مجازی ، نه توجیه عقلی و روانی دارد و نه توجیه سلامت اجتماعی و فرهنگی!
کم نبودند خانواده ها و زن و بچه های مجروحان و شهدا که قبل از اطلاع از اصل حادثه، با دیدن اینگونه فیلم و کلیپ ها از به خون آغشته شدن عزیزانشان، جان به جان آفرین تسلیم کرده و یا سکته کرده و شوکه شده اند.
اندکی، فقط اندکی به این موضوع هم توجه داشته باشیم و با جان و احساس و سلامتی مردم بازی نکنیم.
👈 اینقدر این نکات را نگفتند که مجبور شدیم خودمانی، نکاتی را عرض کنیم. نکاتی در خصوص شیوه گلاویز شدن و یا از پا درآوردن عامل و یا تعقیب و گریز عامل تروریستی و چندین مسئله دیگر هست که اگر صلاح بود و یا نهادهای مسئول اجازه دادند، تدریجا عرض خواهم کرد.
#جهاد_تبیین
#آموزش_همگانی_لحظات_حساس
#لطفا_ساده_نگذریم
✍کانال #حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
✅ آدرس ایتا:
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس تلگرام:
https://t.me/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس بله:
https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour
✅آدرس سروش:
sapp.ir/hadadpour
#لطفا_نشر_حداکثری
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر موقع دلگیر بودید و غم دنیا به دلتون سنگینی کرد، این صوت ملکوتی رو گوش کنید...
عجیب آرامش بخش است...✨
#جهاد_تبیین
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و یکم ✅ فصل شانزدهم 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و دوم
✅ فصل شانزدهم
💥 وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: « چه خوب، صمد راست میگوید این بچه چقدر خوشقدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومیاش هم خیر باشد. »
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه میکردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: « خانم محمدی را جلوی در کار دارند. »
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومیاش هم به خیر شد؟! »
خندید و گفت: « نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوسها آماده میشوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم. »
خندیدم و گفتم: « مرد! خجالت بکش. مگرتو کار نداری؟! »
گفت: « مرخصی ساعتی میگیرم. »
گفتم: « بچهها چی؟! مامانت را اذیت میکنند. بندهی خدا حوصله ندارد. »
گفت: « میرویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمیگردیم. »
گفتم: « باشد. تو برو مرخصیات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم. »
💥 دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمامشدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: « خانمها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید. »
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلیها نمیدانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی میکردند و میخواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: « قدم! مرخصیام را گرفتم، اما حیف نشد. »
💥 دلم برایش سوخت. گفتم: « عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا میپزم، میآییم باباطاهر. »
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: « قدم! کاش میشد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. »
گفتم: « حالا مرا درک میکنی؟! ببین چقدر سخت است. »
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_مصطفوی_صدرزاده
سر ظهر بود. داشتم از کوچهباغ رد میشدم که ناغافل یک نفر مرا گرفت زیر مشت و لگدش. تا خوردم من را زد. میگفت: تو چرا با بسیجیها میگردی؟ خونهی شما ملت۱ هست، چرا از اینجا به پایگاه بسیج الغدیر میری؟ اصلا چرا بسیج میری؟ داغان و کتکخورده رفتم پیش آقا مصطفی. تا مرا دید پرسید: چی شده؟! چرا این شکلی شدی تو؟ ماجرا را گفتم.
رفت پیش طرف و گفت: برای چی علی رو زدی؟ گفت: من از بسیجیا بدم میاد. برای چی باید اونجا بیاد؟ آقا مصطفی با او حرف زد. دو روز بعد دیدم مسجد میآید و به آقا مصطفی چسبیده است. آقا مصطفی آنچنان دلها را جذب میکرد که باور کردنش سخت بود.
برای هیئت هم آدم جمع میکرد. خودش خانهای اجاره کرد در کوچهی کفاشیانِ همان منطقهی ملت۱. کتیبهی مشکی و فرش برایش خرید و آنجا را حسینیه کرد. هفتگی مراسم میگرفت. هیئت حضرت ابوالفضل علیهالسلام کم کم بزرگتر شد. مداح و آدمهای زیادی با دست آقا مصطفی به هیئت آمدند. آقا مصطفی حتی خلافکارهایی را که پایشان هم به هیئت نرسیده بود به حسینیه آورد.
📚کتاب سرباز روز نهم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯