🌹🌹🌹🌹خاطرات من و شاگردام🌹🌹🌹🌹
یادم میاد یه سالی معلم قرآن کلاس دوم ابتدایی بودم. یک روز که داشتم قرآن را با صدای خودم میخوندم ناگهان توجهم به دانش آموزی جلب شد که داشت گریه میکرد خواهر دوقلوش هم همراهش گریه می کرد.😭
هر چی میگذشت شدت گریه شون بیشتر میشد نگران شدم از علت گریه شون پرسیدم🧐
خودشون هم نمیدونستن برای چی دارن گریه می کنند.😳
من خودم فکر کردم که شاید تلاوت من حزن انگیزه دارند گریه می کنند،سعی کردم عادی بخونم ولی اون ها هنوز داشتن گریه می کردن.
وقتی آروم شدند علت گریه شون رو با زبان کودکانه بیان کردند.🌹
او نها بهم گفتند که تحت تاثیرزیبایی تلاوت قرآن قرار گرفتند و منقلب شدند این خاطره برام خیلی جذاب بود و فراموشش نمیکنم.😊
#خاطرات
🌹🌹🌹🌹خاطرات من و شاگردام🌹🌹🌹🌹
یادم میاد یک سال همیشه شنبه ساعت اول با کلاس نهمی ها قرآن داشتم .🌹
اون روز صبح که رفتم سر کلاس دانش آموزی از همون اول کلاس شروع به مسخره بازی و بر هم زدن نظم کلاس کرد، هر چی بهش تذکر دادم گوش نمیداد و با خودکار تو پهلوی دوست جلوییش فرو می کرد،او هم با صدای بلند جیغ می کشید. 😱
مجبور شدم تهدیدش کنم که اگه ساکت نشه باید بره دفتر.😡
او هم با کمال پر رویی بلند شد و گفت من کاری نکردم که برم دفتر شما اعصابتون خورده به ماچه.😏
در همین فاصله مدیر که گاه و بیگاه برای کاری تشریف می آورد سر کلاسمون ،در رو باز کرد و سرش رو داخل کلاس کرد و مشاجره دانش آموز رو دید، رو به دانش آموز کرد و گفت چه خبرته صداتوبلندکردی.🧐
اون دختر هم با کمال پررویی رو به مدیر کرد و گفت :معلوم نیست خانم زارعی امروز تو خونه چه مشکلی داشتن سر ما خالی میکنن ما کاری نکردیم که😒
خانم مدیر هم یه نگاه عاقلانه ای به من انداخت و گفت: خانم زارعی میدونند که باید مشکلاتشون رو پشت در کلاس بزارن ،بعد وارد کلاس بشن😉
من هم که خیلی تعجب کرده بودم گفتم که به خدا من امروز مشکلی نداشتم😳باید ببینید این خانم چه مشکلی دارن که کلاس رو به هم می ریزن.😉
خانم مدیر دانش آموز رو دعوا کرد که دیگه تکرار نشه وبا نگاه مشکوکی به من ،در کلاس رو بست .😎
تا یه مدت تو فکر بودم که آخه من اونروز صبح مشکلی نداشتم که ،چطور می تونستم این رو ثابت کنم.🧐
#خاطرات
🌹🌹🌹🌹خاطرات من و شاگردام🌹🌹🌹🌹
یک سال که تو مدرسه ابتدایی پسرونه کلاس دوم تدریس داشتم، یکی از دانشآموزام واقعاً تنبلی کرده و تکالیفش رو انجام نداده بود سر کلاس هم بینظمی می کرد.👻
از دستش عصبانی شدم و رفتم بالا سرش گفتم دستتو بگیر جلو.😡
او هم با ترس و لرز دستشو گرفت، یه خط کش فلزی داشتم بردم بالا و یواش زدم کف دستش.🙈
اولش همه ترسیده بودند، بعد که دیدن با مهربونی زدم کف دستش همشون یکی یکی دستشون رو می گرفتن جلو و می گفتن خانم ما رو هم بزن .🤪
من که خندم گرفته بود نمیدونستم باید چیکار کنم .😇
اون دانش آموز از اون به بعد باهام دوست شد و تکالیفش رو مرتب انجام داد.🌹
خیلی برام خاطره شد.😊
می گن چوب معلم ار بود زمزمه محبتی جمعه به مکتب آوردطفل گریز پای را ،باورمون نمی شد.اونم چه طفلای گریز پایی😄
#خاطرات
꧁༏ ♥️ ﷽ ♥️༏꧂
*خــاطــره*
گفتم: حاجی قبول باشه.
گفت: «خدا قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کرد. گفت: ابراهیم! نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
حاجآقا شما همه نمازهاتون قبوله.
قصهاش فرق میکرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا او برسد وقت اذان شد. حاجی به نماز ایستاد.میگفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده.
پس از نماز در سجده گفت: خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.
#خاطرات
🌹🌹🌹🌹خاطرات من و شاگردام🌹🌹🌹🌹
یادم میاد یه دانش آموز پسر کلاس دوم ابتدایی داشتم که سید بود ،این خاطره رو هم به مناسبت عید غدیر براتون می گم.😊
اسمش سید محمد بود. سیدمحمد بیش فعال بود طوری که اگر قرص مخصوص بیش فعال ها را می خورد بسیار آرام و خوب بود و آدم دلش براش میسوخت .😔
ولی وقتی قرص نمیخورد چشمتون روز بد نبینه کلاس رو سر انگشت می کردطوری که اگر یک لحظه مواظب نبودی با نوک مداد زده بود تو چشم بغل دستیش.😱
خلاصه کنترلش برام خیلی سخت بود ،همه حواسم باید به سید محمد می بود . روزهایی هم که قرص می خورد انقدر شل و بی حال بود که دلم براشون می سوخت .😢
درسش هم اصلا خوب نبود، فقط مامان خیلی خوش اخلاقی داشت ،چند وقت یک بار میومد مدرسه و سفارش بچه ش رو به من می کرد ،من هم به خاطر اینکه سید محمد اولاد پیامبر بود سعی می کردم باهاش مدارا کنم و جلوی شیطونی هاش را بگیرم و تحمل کنم.☺️ خلاصه آخر سال هم مدیر ازم خواست که یه جوری نمره قبولی بهش بدم. 😉
خلاصه اون سال تمام شد و او رفت کلاس بالاتر.😊
مادرش میگفت تو تنها معلمی بود که بچم رو به خاطر شیطونی هاش کتک نمیزدی و از این بابت تشکر می کرد.❤️
سالها از آن موقع میگذره و اون مادر هنوز با من ارتباط صمیمانه داره ومن خیلی از این موضوع خوشحال هستم.🌹
#خاطرات
#خاطرات
✨
موقع رفتن بهش گفتم:
برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂
یه لبخندی زد و گفت:
من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻
گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔
یه دست زد به گردنش و گفت:
این گردنو میبینے؟!
#خوراک_بریدنه...💔😇
✨🌱
#شهید_حججـے
#منتظر.../💕 #سردار_بی_سر🖤
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@MontazeranHazratAga
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
🌹🌹🌹🌹خاطرات من و شاگردام🌹🌹🌹🌹
خیلی وقتا دانش آموزام در مورد اینکه چرا باید نماز بخونیم سوال می کنند.
دانش آموزی به نام بهار داشتم که دلش پاک بود ولی هویتش رو گم کرده بود.😇
می دونست باید نماز بخونه ولی نمی خوند ،حجاب و احترام به پدر مادر و... هم خوب نبود .🙈
یه وقت بهش گفتم تا کی می خوای دنبال لذت های زودگذر و موسیقی و ارتباط نادرست و ..باشی ،حاله دیگه بیا طرف خدا .❤️
من میدونم تو توی فضای مجازی که پرسه می زنی دنبال عکسا و مطالب ناجوری دو دلیل داره :
تو دنبال یه گمشده هستی.از خدا دور شدی و آرامش رو در غیر خدا جستجو می کنی . 🧐
حرفم رو تایید کرد .👌
گفتم گمشده تو خداست ،باید دنبال او باشی .❤️
گفت چطور خدا رو بشناسم؟ 🧐...
اگه می خواهید بقیه صحبت ها ی من و بهار رو بدونید ،مطالب خاطرات من و شاگردام رو دنبال کنید.😊
#خاطرات
★پـتـو پـیـچ★
**بـہ نقـل از شــهــیــد🌹حـاج قـاسـم سـلـیـمـانـے🌹
در عمـلـ💣ـیات فتحالمبین اولینبار سازمان رزم را برای کرمان و دیگر استانهای جنوب شرقی تشکیل داده بودیم و برخورد خشک و نظامی نداشتیم. بسیجیها خودمانیتر برخورد میکردند و ما هم سخت نمیگرفتیم.
یک روز با معاون خودم که «منصور همایونفر» بود، کار داشتم و بهجای اینکه او را بخواهم، به چـ⛺️ـادرش رفتم. چند نفر از مسؤلان تیپ نشسته بودند. همه هم دوستان صمیمی همایونفر بودند. پرسیدم: «منصور کجاست؟» یکی از آنها گفت: «رفت بیرون.» همین که خواستم برگردم، صدای خندهی بچهها را شنیدم. فهمیدم چیزی را پنهان میکنند. دور چادر را نگاه کردم👀 چشمم به پتویی خورد که گوشهی چادر بود و یکی روی آن نشسته بود. همان وقت پتو تکان خورد و صدای منصور به هوا رفت. بچهها جانشین مرا داخل پتو پیچیده بودند.😐😐🤣
#خاطرات
#حـاج_قـاسـم
🕊@dokhtaraye_khoshgel_moshkel🕊
تو جبهه هم دیگر را مے دیدیم.
وقتے برمے گشتیم شهر، ڪم تر.
همان جا هم دو سه روز یڪ بار باید مے رفتم مے دیدمش. نمے دیدمش، روزم شب نمے شد.
مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنـ💔ـگ. نرفتم تا خودش پیغام داد
« بگید بیاد ببینمش.دݪم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روے تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه مےڪردم. او حرف مے زد، من توی این فڪر بودم
« فرمانده لشکر ؟! بے دست؟! » یڪ نگه مےڪرد به من، یڪ نگاه به دستش، مے خندید.😅
مے پرسم
« درد داری ؟ » می گوید
« نه زیاد.» -
مے خواے مسـ💡ـڪن بهت بدم؟
- نه.
مے گیم
« هرطور راحتے🙂.» لجم گرفته. با خودم می گویم
« این دیگه ڪیه؟!دستش قطع شده، صداش در نمے آد.»🤯
#خاطرات
#شهید_حاج حسین خرازے
@dokhtaraye_khoshgel_moshkel📖
🌹🌹🌹🌹خاطرات من و شاگردام🌹🌹🌹🌹
بهار رو یادتونه ،گفتم ادامه صحبت هام با بهار رو جلسه بعد براتون میگم .😊
خب الان وقتشه، کجا رسیده بودیم؟
تا اونجا که بهار از من پرسید:
خانم چطور باید خدا رو بشناسم؟🧐
بهش گفتم بهار جون فکر کن ببین هیچ وقت وجود خدا رو تو زندگیت حس کردی؟😉
فکری کرد و گفت:
آره خانوم 😊
گفتم کجا؟🧐
گفت: خیلی وقتا خدا آبرومو خریده و فهمیدم که خودش بوده که آبروی من را حفظ کرده😍 گفتم :خوب عزیزم, شناخت خدا همینه 👌
اینکه بدونی یکی هست تو رو یاری میکنه و حواسش به تو هست .😍
حالا به من بگو اگر من آبروی تو رو بخرم برای من چه کار میکنی؟😉
گفت :خب همیشه دوستتون دارم ، به حرفاتون گوش می دم .😍
گفتم خوب مگه تو نمیگی خدا آبروم رو خریده حالا برای خدا باید چیکار کنی ؟
گفت خوب باید اونم دوست داشته باشم حرفاشو گوش بدم.😊
گفتم :آفرین ،چه جوری باید حرفاشو گوش بدی؟ از طریق اجرای دستورات خدا.
یکی از احکامی که خدا بر ما واجب کرده خواندن نمازه.
بهار گفت: برای چه باید نماز بخونیم .🧐
جواب این سوال رو تو خاطره هفته بعد براتون میگم.
با ما همراه باشید.😊
#خاطرات
🌹🌹🌹🌹#خاطرات من و شاگردام🌹🌹🌹🌹
چون ایام میلاد پیامبر(ص)هست ،یه خاطره درباره عروسی براتون میگم.🌺
یه روز یکی از دانش آموزان کلاس هشتم به نام فاطمه بهم گفت می خوام باهاتون صحبت کنم.☺️
گفتم: درباره چیه ؟
_ خانم،خالَم برای پسرش اومده خواستگاریم،مامانم راضیه، اما بابام قبول نمیکنه.😔
_ خب اجازه ازدواج دختر با پدره ،حتما یه صلاحی می بینه که اجازه نمی ده .🙂
_ خانم من می خوام عروس بشم،نمی دونم چرا بابام قبول نمی کنه ،پسر خالم خیلی پسر خوبیه🙃
با تعجب گفتم تو هنوز ۱۴سالته می خوای عروس بشی😳صبر کن بزرگتر بشی هنوز زوده .😊
فاطمه سری به نشانه تایید تکان داد و رفت .🙂
هفته بعد گفت خانم فهمیدم چرا بابام قبول نمی کنه☺️
_ چطور فهمیدی🧐
_رفتم جلوش نشستم و پرسیدم بابایی چرا نمی ذاری عروس بشم🧐
بابام سرش رو بلند کرد ،در حالیکه اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:
بابایی تو هنوز سنت برا ازدواج کمه ،من دوستت دارم نمی خوام به این زودی وارد مسئولیت و سختی های زندگی بشی😔
فاطمه ادامه داد :من هم تحت تاثیر قرار گرفتم و گفتم هر طور شما تصمیم بگیری، من هم قبول دارم ،ممنون که به فکرمی بابایی .❤️
بعدها فاطمه باهام تماس گرفت و برای عروسی دعوتم کرد.🎂
با پسر خالَش ازدواج کرده بود.😊
#خاطرات من و شاگردام🌹
اولین سالی بود که دبیرستان تدریس میکردم نزدیک عید بود جور شد با بچه ها رفتیم شلمچه سفر زیبا و پر خاطره ای بود.😍
ولی برای من استرس هم داشت چون مسئولان همینطور سفارش می کردند حواسمون به بچه ها باشه که یه وقت از ماشین جا نمونند یا تنهایی جایی نرند.😱
اولین جایی که برای خرید رفتیم بازار شلمچه بود مسئولین سفارش کردند بچه ها باید سر ساعت کنار اتوبوس ها باشند برای همین خیلی استرس داشتم همین طور به بچه ها سفارش می کردم که جای دوری نرند با هم باشند و سر ساعت برگردند.🕐
یک ربع مانده به زمان برگشت توی بازار چرخی زدم تا بچه ها رو پیدا کنم و بهشون یادآوری کنم که بر گردند پیش ماشین ولی هرچی نگاه می کردم اثری از هیچ کس نبود با نگرانی به سمت ماشین رفتم از دور نگاه کردم دیدم اونجا هم کسی نیست .🚎
همینطور با خودم فکر میکردم بچه ها گم شدندحالا من چطور جوابگو باشم .😢
وقتی که جلوی اتوبوس رسیدم یک نگاهی به داخل اتوبوس انداختم و دیدم همه بچه ها سر جاشون نشستند و دارند برام دست تکون میدند.🤗
نفس راحتی کشیدم و رفتم پیششون😊
ولی اون روز اصلا نفهمیدم چی گذشت همش استرس داشتم .😔
از اون به بعد دیگه بچه ها رو به حال خودشون رها می کردم و از فضای معنوی اونجا لذت میبردم.☺️
@dokhtarane_hazrate_zahra📝