🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💞#رمان_عارفانه💞
شهید احمدعلی نیری
#قسمت_شصتوهفتم
ادامه قسمت قبل
شب۲۷بهمن بود.برادر نیّری وصیت نامه خود را نوشت.موقع غذا یک بسته حلوا شکری را باز کرد و گفت: بچهها بیایید حلوای خودمان را قبل از شهادت بخوریم!
نماز مغرب و عشا که تمام شد آماده حرکت شدیم.فرمانده گردان و مسئول محور برای ما صحبت کردند.گفتند: شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید.
شما مسیر جاده خور عبدالله را جلو می روید، از کار باتلاقها عبور می کنید و از مواضع گردان حمزه هم رد می شوید.کمی جلوتر، به یک پل مهم می رسید، این پل باید منهدم شود.چون در ادامه عملیات احتمال دارد که نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیروهای ما را محاصره کنند.صحبتهای فرمانده به پایان رسید.اما با توجه به هوشیاری دشمن و شدت آتش، احتمال موفقیت ما کم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ما آماده شد.
شرایط بدی در خودم احساس می کردم.مسئول دسته ما، رو به من کرد و گفت: دوست داری شهید بشی؟
گفتم: هرچی خدا بخواد.من اومدم که وظیفهام رو انجام بدم.
گفت: پس هیچی، مطمئن باش شهید نمی شی.
برای شهادت باید التماس کرد.کسی همینطوری شهید نمیشه.
حرکت گردان آغاز شد.
هیچکس نمی دانست تا ساعاتی دیگر چه اتفاقی می افتد...
#قسمت_شصتوهشتم
#شهادت
گردان ما با عبور از نخلستانها خودش را به جاده مهم خورعبدلله رساند.
حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.برادر میرکیانی جانباز بود و نمیتوانست پا به پای بچهها حرکت کند، برای همین برادر مظفری گردان را هدایت میکرد.رسیدیم به مواضع بچههای گردان حمزه.
بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود.
اکثر خمپارهها داخل منطقه باتلاقی میخورد و منفجر نمیشد!آنشب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت می کرد.
برادر نیّری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم.
صدای صحبت عراقیها را میشنیدم.
در زیر نور منورها سنگرهای تیربار دشمن را در دوطرف جاده می دیدم.
نفس در سینه من حبس شده بود...
بچهها همین طور از راه میرسیدند و پشت سرهم مینشستند.یاد ساعتی قبل افتادم که همهی بچهها از هم حلالیت میخواستند.
یعنی کدام از بچهها امشب به دیدار مولایشان نائل میشوند!؟
ادامـــــه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸