69 - گفتیم: ای آتش! برای ابراهیم سرد و سلامت باش🔥❄️
70 - و خواستند به او نیرنگی بزنند ولی ما آنها را زیانکارتر [و بازندهی اصلی] قرار دادیم
71 - و او و لوط را [با مهاجرت] به سوی سرزمینی که در آن برای مردم برکت گذاشتهایم، نجات دادیم🌳
72 - و اسحاق و یعقوب را به عنوان عطیه به او بخشیدیم و همه را شایسته قرار دادیم
🌱🌴
#قرآن
جانباز 🕊شهید 🌹حمید حکمت پور🌹 در اردیبهشت ماه سال 1343 در خانوادهاى مذهبى در شهر مشهد به دنیا آمد.
پدرش غلاممحمد، فرشفروش بود و مادرش مهری نام داشت.
در شش مالگى همراه خانوادهاش توفیق زیارت و تشرف به کربلاى معلی را یافت.
وى پس از پشت سرگذاشتن دوران ابتدایى و راهنمایى در حالى که در سال اول دبیرستان تحصیل مىکرد براى اولین بار عازم جبهه گردید و پس از شرکت در عملیات رمضان از ناحیه ران چپ مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در بیمارستان 17 شهریور بسترى شد.
پس از بهبودى دوباره به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتى از ناحیه دست چپ مجروح گردید.
او مدتى به فعالیتهاى خود در پشت جبهه ادامه داد و در مسجد حمزه(ع) مسئول بسیج پایگاه شد.
در عملیات والفجر 4 و 5 مختصر جراحتى برداشت.
علاوه بر جراحات شیمیایی و میکروبی، بر اثر مجروحیت شدید در عملیات والفجر یک از ناحیه کتف (قطع دست چپ در فروردین ۱۳۶۱) جانباز شد.
بدن ایشان پر از ترکشهایی بود که گاهی بعد از عفونت کردن از بدن خارج میشد و تعدادی را نیز با پیکر مطهرشان به گواهی سالها مجاهدت به محضر الهی بردند.
وى در عملیاتهاى کربلاى 5،4،2 و 8 به طور کامل شرکت کرد و حدود 17 ماه قبل از شهادت از طرف بنیاد شهید انقلاب اسلامى به دانشگاه فردوسى مشهد معرفى و در واحد امور داوطلبین دانشگاه مشغول به کار شد.
سرانجام پس از 5 سال حضور در جبهه ها حتی بعد از جانبازی، در عملیات کربلاى 10 در واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر ، در ییست و ششم اردیبهشت 1366، با سمت فرمانده دسته بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلو به شهادت رسید و مدت 45 روز جنازه ایشان، مفقود بود. مزار او در گلزار بهشترضای مشهدمقدس واقع در بلوک 40، ردیف 78، شماره 1 می باشد.🌹
#شهید
حواسمون هست؟! بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه💔
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقاشی قاشقی ☺️
.•°``°•.¸.•°``°• •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#طنز😅😂
دوران دانشجویی نزدیک ۲ سال تو بازار ، مغازه چادر فروشی کار میکردم
یه بار یه خانم عرب خوش برخورد اومد تو مغازه ، اصرار داشت تخفیف بگیره ، حالا منم عربیم ضعیف ، هر کاری کردم نتونستم بگم من فروشنده ام نمیتونم تخفیف بدم ، آخرش گفتم " انا حمال " متوجه شد 🤣
😂😂😂😂😂😂
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪