هدایت شده از کوچه شهدا✔️
ساعاتی قبل از #عملیات_بدر:
"هر گاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما میگرداند اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک نفر بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما #شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عج) است اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است."
#شهید_مهدی_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از ‐مَفروح!
غمهایبیحسابمرازودمیبرد
نامگرهگشایتویاایهاالرئوف
#امام_رضا_جانم
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹❁@oshagholhosein128›
هدایت شده از هَــوایِ حَرَم|𝐇𝐚𝐯𝐚𝐲𝐞 𝐡𝐚𝐫𝐚𝐦
مدحِ حیدر را همین جمله کفایت میکند
خنده اش حتی یهودی را هدایت میکند(:
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔴 ازدواج با کسی که با خانوادهش فرق داره
اختلاف عقیده بین بزرگترهای خانواده و فرزندان بنا به دلایل مختلفی که ارتباط با مشخصههای اجتماعی، نواقص تربیتی، گسترش رسانه و ابزارهای ارتباطی و... داره، در خانوادههای زیادی قابل مشاهده هست. ولی ما فعلا کاری به این دلایل نداریم. حالا که دختر یا پسر در سن ازدواج قرار گرفته و خودش یا طرف مقابلش مبتلابه این مسئله هست، چه نکاتی رو باید در نظر داشت:
🌸 کسانی که میخوان با چنین افرادی ازدواج کنن:
(1) باید توجه داشته باشید که در بسیاری موارد، با اینکه ظاهرا اون دختر یا پسر با خانودهش تفاوت داره، اما در بسیاری شاخصهها، این فرد همچنان متاثر از افکار و فرهنگ خانواده خودش هست. مثلا شما بسیار دیدید که تو یه خانواده مذهبی، دختر خانواده بیحجابه و حتی شاید نماز هم نخونه ولی مثلا نسبت به امام حسین(علیه السلام) و محرم و حتی ارتباطهای نامشروع حساسه و رفتار مذهبی انجام میده. برعکسش هم هست. شاید شما نمونه مخالف این حرف رو الان تو ذهنتون داشته باشید. حرفی نیست؛ ما به استثناءها کاری نداریم و کلیت امر رو میگیم.
(2) شما باید در فرایند ازدواج با چنین شخصی دقت داشته باشید؛ هم در سوالات جلسات خواستگاری به نوعی رفتارهای طرف رو بدست بیارید و هم در تحقیق بسیار به دوستان و محلهای رفت و آمدش توجه کنید و هم جلسه مشاوره رو جدی بگیرید و غافل نشید.
(3) اما هر وقت در تحقیقات و بررسیهاتون متوجه شدید که این دختر یا پسر کاملا خودساخته و متفاوت از خانودهش هست، میشه گفت یه موقعیت خوب نصیب شما شده. چون کسی که در این شرایط تونسته رشد کنه و کمالات بدست بیاره، میتونه در زندگی مشترک هم مأمنی امن و آرام برای خانواده باشه و در تلاطمهای روزگار محکم بایسته. بهمین دلیله که هیچوقت رد کردن چنین مواردی در وهلهی اول رو تایید نمیکنیم. اول تحقیق، بعد تصمیم!
#ادامه_دارد....
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#پروفایل _❤️🩹🪴_ 𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
چنـٰانزندگۍکن؛
کهکسانۍکهتـورامۍشنـٰاسندو
خدارانمۍشنـٰاسند!
بواسـطهآشنـٰایۍبـٰاتـو
بـٰاخـداآشنـٰاشونـد..!🤍
#شهیدمصطفۍچمران '
#تلنگر
#شهید
𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از [نـائــب الـشـهـیـد..🌱]
رفقا بیاید باهم یه کار قشنگی رو انجام بدیم ، اینکه از حالا یه #قرار_همیشگی داشته باشیم تا هرجای نورانی که رفتید مثل حرم ائمه ، امامزاده ها، گلزار شهدا ، خونه ی مادران شهدا و ... ، به یاد همه ی نائب الشهیدیا باشید و اون لحظه هایی که سیم دلتون وصل شد از ته دل برای همشون عاقبت بخیری و سربازی در رکاب آقا امام زمان رو بخواید 🙏💚🌹
#فورکنیدتوکانالاتون
#خــادم_الــشـهـیـد👇
@khademshahid
مشتاق دیدن تصاویر ارسالی تون هستیم
و با کمال افتخار نشرشون میدیم❣
• @ir_naeboshahid •
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت سی و چهارم ✅ فصل نهم 💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ری
🌷 #دختر_شینا – قسمت سی و پنجم
✅ فصل دهم
روز به روز سنگینتر میشدم.خدیجه داشت یکساله میشد.چهار دست و پا راه میرفت و هر چیزی را که میدید برمیداشت و به دهان میگذاشت.خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.از طرفی، از وقتی به خانهی خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانهی پدرم را میگرفتم. شانس آورده بودم خانهی حوری، خواهرم، نزدیک بود.دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر میزد. مخصوصاً اواخر حاملگیام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانهاش را شروع کند، اول میآمد سری به من میزد. حال و احوالی میپرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده میشد، میرفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقتها هم خودم خدیجه را برمیداشتم میرفتم خانهی حاجآقایم. سه چهار روزی میماندم. اما هر جا که بودم، پنجشنبه صبح برمیگشتم. دستی به سر و روی خانه میکشیدم.صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچکس شب آبگوشت نمیخورد، اما برای صمد آبگوشت بار میگذاشتم.
گاهی نیمهشب به خانه میرسید. با این حال در میزد. میگفتم: «تو که کلید داری. چرا در میزنی؟!»
میگفت:«این همه راه میآیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
میگفتم: «حال و روزم را نمیبینی؟!»
آنوقت تازه یادش میافتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفتهی دیگر دوباره همه چیز یادش میرفت. هفتههای آخر بارداریام بود. روزهای شنبه که میخواست برود، میپرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
میگفتم: «فعلاً نه.»
خیالش راحت میشد. میرفت تا هفتهی بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر،لباس پوشید و آمادهی رفتن شد. بهمنماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود میخواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. میترسم امشب دوباره برف ببارد و جادهها بسته شود.»موقع رفتن پرسید:«قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد میکرد و تیر میکشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.به حساب خودم دو هفتهی دیگر وقت زایمانم بود.گفتم:«نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد میکند. کمی بعد شکمدرد هم سراغم آمد.به روی خودم نیاوردم.مشغول انجام دادن کارهای روزانه شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم.از سرما میلرزیدم.
حوری یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زنبرادرم، خدیجه.بعد زیربغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانهی خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد.دلم میخواست کسی صمد را خبر کند.به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم میرسید.تا صدای در میآمد، میگفتم:«حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم میخواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت میکشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافهی صمد از جلوی چشمهایم محو نشد. صدای گریهی بچه را که شنیدم، گریهام گرفت.صمد! چی میشد کمی دیرتر میرفتی؟چی میشد کنارم باشی؟!
پنجشنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. میدانستم صمد است. خدیجه،زنداداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید، شستش خبردار شده بود. پرسیده بود:« چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت:«قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.»و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم.صمد تا وارد شد، خندید و گفت:«بهبه، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم میدانست. با این حال پرسیدم:«کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت:«خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکیای دارد. نکند به خاطر این که توی ماه محرم به دنیا آمده اینطور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت:« میخواستم به زنداداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت میشوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود.گفت: «خدیجهی من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرامآرام برایش لالایی خواند.
🔰ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
به مادرش میگفت «...مامانی».
پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد.
گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود.
بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه».
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
꒱تَوَکُلبَرخُدایَتکُن..
کَفایَتمیکُنَدحَتما؛
اَگَرخالِصشَویبااو،
صِدایَتمیکُنَدحَتما؛
اَگَربیهودِهرَنجیدیاَزایندُنیایِبیرَحمی؛
بِهدَرگاهَشقِناعَتکُن،
عِنایَتمیکُنَدحَتما؛☁️👌🏻💚☘꒰
#تلنگر
#شعر
𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪