دوستام میخواستن تا اذان صبح بمونن حرم، ولی من خسته بودم و گفتم خودم برمیگردم خوابگاه. اسنپ گرفتم و ساعت ۱۱ شب از حرم برگشتم، و اصلااا یادم نبود که ۱۰ شب نگهبان در خوابگاه و میبنده 😀 راننده اسنپ کلی بوق زد و منم چند بار در زدم تا نگهبان شنید و در و باز کرد. ینی اگه باز نمیکرد همونجا تحصن میکردم تاموقعی که در باز شه
واقعا دیگه تحمل نداشتم با لباسایی که ۲۴ ساعت تو قطار تنم بوده، تو حرم بمونم
رفتم حموم کردم، لباسامو شستم، پهن کردم، موهامو خشک کردم ( این ۴ تا جزو رکورددار سخت ترین و پر مشقت ترین کارا تو خوابگاهن برای من ) و الان که سبک شدم و لباسامو هم شستم احساس میکنم مثل یه پر ازاد و رها شدم ✨
خیلی دوست دارم بقیه ی بچه هارو هم ببینم..تا به حال فقط با پیام یا زنگ باهاشون آشنا شدم
باید یادم باشه بعد این سفر کوتاه دیگه هیچوقت نمیبینشمون پس نهایت استفاده رو از وقت کممون ببرم
موقعی که رفتیم حرم شارژ گوشیم خیلی کم بود. واقعا تجربه ی بدی بود..شماره ی همه ی دوستام تو گوشی بود و برای پیدا کردن و هماهنگ شدن باهاشون باید بهشون زنگ میزدم و شمارشون و حفظ نبودم، اگه میخواستم اسنپ بگیرم از طریق گوشی بود، اگه در خوابگاه بسته میشد باید از طریق گوشی به مسئول زنگ میزدم، اگه گم میشدم باید از طریق map راهمو پیدا میکردم...
خلاصه که یادم باشه این ماسماسک زیادی مهمه باید حواسم به شارژ اعلی حضرت باشه !