هی می رفت و می آمد. برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد.
بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نان و ماست پاکتیه، همینو بردار و برو.»
گفت: «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.»
گفتم: « این سهم توست. می تونی دور بریزی یا بخوری»
یکی دوبار رفت و آمد. آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.
#شهید_حسن_باقری
#درس_اخلاق
@Dost_an
🔸آن وقتها حسن رو به قیافه نمیشناختم، اما این طرف و آن طرف چیزهایی دربارهش شنیده بودم. چند ساعتی بود که در محوطه دیدبانی بود و هی دستور میداد و سازماندهی میکرد.
🔹من هم که اعصابم خیلی بجا نبود، از این همه جنب و جوش او به ستوه آمدم.
آخر سر کفری شدم و از آن بالا داد زدم سرش: "ببینم تو اصلا کی هستی که این قدر به پرو پای بچهها میپیچی و سین جیمشان میکنی؟"
🔸سرش رو بلند کرد، نگاهی به من انداخت، لبخندی زد و خیلی آروم جواب داد: "من نوکر شما بسیجیها هستم!"
#شهید_حسن_باقری
#درس_اخلاق
⭕️نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر میگشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمیتوانستیم پا از پا برداریم؛کاسه زانوهامان خیلی درد میکرد.
حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خوندن. صبر کردم تا نمازش تموم شد. گفتم: "زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخون."
گفت: "اونجا زمین کسیه، شاید راضی نباشه."
#شهید_حسن_باقری
#درس_اخلاق
⭕️به دو میومد قرارگاه، بیسيم رو بر میداشت، وضعيت رو میپرسيد و میرفت.
موقع عمليات خواب و خوراك نداشت. گرسنه كه ميشد، هر چی دم دست بود میخورد؛ برنج سرد يا نصف كنسروی كه يك گوشه مونده، يا نون خشك و مربا!
#شهید_حسن_باقری
#درس_اخلاق
🔴کوروش!
اگر این جوانان نبودند، ۳۰سال قبل، فرح پهلوی با کمک صدام مقبره خودت را هم با خاک یکسان می کرد...
با خیال آسوده بخوابه از این جوانان با غیرت زیاد داریم 🇮🇷✌️
#شهید_مجیدبقایی
#شهید_حسن_باقری
🕊🕊🇮🇷📖🌷🌷