✨﷽✨
#پندانه
🌼مال حرام، ماندنی نیست
✍مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ به طوری که زخم بستر گرفته و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند و همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بهخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که در بصره بیماری وبا آمد و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آبلیموست.
این مرد، تنها آبلیموفروش شهر بود که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود، چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا 10 سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد و زجرکش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدر جان داد.
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
✅دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد
✍دختری میخواست با پدرش از یک پل چوبی رد شود. پدر به دخترش گفت: دخترم! دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست شما را نمیگیرم، شما دست مرا بگیر.پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و باهم رد شویم.
دختر گفت: فرقش این است که اگر من دست شما را بگیرم، ممکن است هر لحظه دستتان را رها کنم، اما اگر شما دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
🔹و این یعنی عشق...❤️
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
✅بپرهيز از ظلم به كسی كه ياوری جز خدا ندارد
✍زمانی كه ازدواج كردم، كادوی ازدواجم تابلويی بود كه پدر با دست خود به عربی و با اين مضمون نوشته بودند:
بپرهيز از ظلم به كسی كه ياوری جز خدا ندارد.
اين جملهای است كه اباعبدالله(علیهالسلام) در لحظه آخر زندگی بر لب آوردند.
یکی از علما وقتی اين تابلو را ديدند، گفتند: اين را حاجآقا بهخاطر همسرشان نوشتهاند كه هميشه در ذهنشان باشد، چون يک زن در منزل شوهر، همه داشتهاش را میآورد و بايد بدانيم جز خدا پناهی ندارد و نبايد به اين زن بگوييم بالای چشمت ابروست وگرنه مستقيم وارد جنگ با خدا شدهايم.
خداوند در هيچچيزی شتاب نمیكند مگر ياری به مظلومان.
👤 استاد فاطمینیا
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
✅اگر انتقاد میکنی، به فکر اصلاح هم باش
✍فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.روزی استاد به او گفت: تو دیگر استاد شدهای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید. یک نقاشی فوقالعاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد. مقداری رنگ و قلمی نیز کنار آن گذاشت و از رهگذران خواهش کرد اگر جایی ایرادی میبینند یک علامت × بزنند.
غروب که برگشت دید تمامی تابلو علامت خورده است. بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان قرار داد و رنگ و قلم را نیز کنار آن گذاشت.
اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود: «اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.» وقتی غروب برگشتند، دیدند تابلو دستنخورده مانده است. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند، ولی جرئت اصلاح نه.
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
✅دفتر زندگیات را تمیز نگه دار
✍پدری فرزند خود را خواند.
دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود، نگاه كرد و گفت:
فرزندم! چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و آن را كثيف نكردی؟
پسر با تعجب پاسخ داد:
چون معلم هر روز آن را نگاه میكند و نمره میدهد.
پدر گفت:
درست است. پس دفتر زندگی خود را نيز پاک نگاه دار، چون معلمِ هستی، هر لحظه آن را مینگرد و به تو نمره میدهد.
ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري؛
آيا انسان نمیداند كه خدا او را میبيند.(علق:14)
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
✍ اصل و فرع اعمالت را بشناس
✍روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیرهای به صخرهای اصابت کرد و غرق شد.
مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد.
در آن جزیره، آنان میوههای سرخرنگی را میخوردند که هستههای بزرگی داشت.
زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آنها قدری از میوهها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوهها بسیار خوردنیتر از خود میوهها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته بود که آن را دور میریختند.
گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه میسازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، میگذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمیداریم.
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
✅درست زندگی کنیم
✍همه ما میمیریم، همه ما.بدون استثنا، کمی دیرتر، کمی زودتر، یک دفعه ناگهانی، تمام میشویم.
یک روز همین خانهای که سقف دارد، خانه عنکبوتها و لانه خفاشها میشود، همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ میزند، همین بچههایی که نفسمان به نفسشان بند است، میروند پی زندگیشان و حتی نمیآیند آبی بریزند روی سنگ مزارمان.
قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره خاکی راه رفتهاند و مغرورانه گفتهاند:
مگر من اجازه بدم!
مگر از روی جنازه من رد بشید...
و حالا کسی حتی نمیتواند استخوانهای جنازهشان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!
قبل از ما کسانی زیستهاند که زیبا بودهاند،
دلفریب، مثل آهو خرامان راه رفتهاند، زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده، سیبها از سرخی گونههایشان رنگ باختهاند و حالا کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمیآورد.
قبل از ما کسانی بودهاند که در جمجمه دشمنانشان شراب ریختهاند و خوردهاند. سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشتهاند، پنجه در پنجه شیر انداختهاند، از گلوله نترسیدهاند و حالا کسی نمیداند در کجای تاریخ گم شدهاند!
▫️همه این کینهها،
▫️همه این تلخیها،
▫️همه این زخم زبان زدنها،
▫️همه این تلخ کردن دقیقهها به جان هم،
▫️همه تهمت زدنها،
▫️توهین کردنها به هم... تمام میشود.
از یاد میرود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.
اگر میتوانیم به هم حس خوب بدهیم، کنار هم بمانیم، و اگر نه، راهمان را کج کنیم. دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ما میمیریم. همه ما، بدون استثنا، کمی دیرتر، کمی زودتر، یک دفعه، ناگهانی ...
🔰درست زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم درست زندگی کنند!
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
🔴 خدايا چرا من؟
✍«آرتور اشی» قهرمان افسانهای تنيس ويمبلدون بهخاطر خون آلودهای که در جريان يک عمل جراحی در سال 1983 دريافت کرد، به بيماری ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.
او از سراسر دنیا نامههايی از طرفدارانش دريافت کرد. يکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنين بيماریای انتخاب كرد؟
او در جواب گفت: در دنيا 50ميليون کودک بازی تنيس را آغاز میکنند. 5ميليون نفر ياد میگيرند که چگونه تنيس بازی کنند. 500هزار نفر تنيس را در سطح حرفهای ياد میگيرند. 50هزار نفر پا به مسابقات میگذارند. 5000 نفر سرشناس میشوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا میکنند. چهار نفر به نيمهنهايی میرسند و دو نفر به فينال.
آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم:
خدایا چرا من؟ امروز که از اين بيماری رنج میکشم نيز نمیگويم:
خدایا چرا من؟
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
✍ بخشی از زيبايیهای وقايع کربلا
زيباترين خواهش يک زن:
همراهکردن زهير با امام حسين (عليهالسلام) توسط همسرش.
زيباترين بازگشت:
توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين (عليهالسلام).
زيباترين وفاداری:
آبنخوردن حضرت اباالفضل (عليه السلام) در شط فرات.
زيباترين جنگ:
نبرد حضرت علیاکبر (عليهالسلام) با دشمن.
زيباترين واکنش:
پرتابکردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن.
زيباترين پاسخ:
«احلي من العسل» جناب قاسمبنالحسن (عليهالسلام).
زيباترين هديه:
تقديم عون و محمد به امام حسين توسط مادرشان حضرت زينب (سلامالله عليها).
زيباترين نماز:
نماز ظهر عاشورا در زير باران تير.
زيباترين جاننثاری:
حائل قراردادن دستها توسط عبداللهبنالحسن (عليهالسلام) و دفاع از عمو.
زيباترين سخنرانی:
سخنرانی امام سجاد (عليهالسلام) و حضرت زينب در کاخ ظلم.
و از همه زيبايیها زيباتر:
جمله «ما رأيتُ الا جميلاً» که حضرت زينب، حيدروار بيان کرد. وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید: خب چه دیدی؟ و خانم جواب دادند: غیر از زیبایی چیزی ندیدم.
@dost_an
✨﷽✨
#پندانه
✍ هدف رسانهها و تبلیغات، القای خواستههای تازه و غیرضروری است
🔹در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکهای عاج گرانقیمت، چوب غذاخوری بسازد.
🔸پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت:
بهتر است این کار را نکنی، چون این چوبهای تجملی موجب زیان توست!
🔹شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمیدانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره میکند!
🔸اما پدر در ادامه سخنانش گفت:
وقتی چوب غذاخوری از عاج گرانقیمت داشته باشی، گمان میکنی که آنها به ظرفهای گِلی میز غذایمان نمیآیند، پس به فنجانها و کاسههایی از سنگ یشم
نیازمند میشوی.
🔹در آن صورت خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسههایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری، آن وقت به سراغ غذاهای گرانقیمت و اشرافی میروی.
🔸کسی که به غذاهای اشرافی و گرانقیمت عادت میکند، حاضر نمیشود لباسهای ساده بپوشد و در خانهای بیزر و زیور زندگی کند. پس لباسهای ابریشمی میپوشی و میخواهی قصری باشکوه داشته باشی.
🔹به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا میکنی و خواستههایت بیپایان میشود. در این حال زندگی تجملی و هزینههایت بیحد و اندازه میشود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری.
🔸نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمروی سلطنت ما و سرانجام، تباهی سرزمین خواهد بود.
🔹چوب غذاخوری گرانقیمت تو، تَرَک باریکی بر در و دیوار خانهای است که سرانجام ویرانی ساختمان را در پی دارد.
🔸شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان، خواستهاش را فراموش کرد.
🔹سالها بعد که او به پادشاهی رسید، در میان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت.
✨﷽✨
#پندانه
✍ ارزش خودت را بدان
🔹مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت:
این ساعت را مادربزرگت به من هدیه داده است، تقریبا 200 سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.
🔸دختر به جواهرفروشی رفت و برگشت. به مادرش گفت:
150هزار تومان قیمت دادند.
🔹مادرش گفت:
به بازار کهنهفروشان برو.
🔸دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:
10هزار تومان قیمت دادند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
🔹مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.
🔸دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:
مسئول موزه گفت که 500میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.
🔹مادر گفت:
میخواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسب جستوجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی، خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند، از تو قدردانی میکنند.
🔸در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش؛ ارزش خودت را بدان!
✨﷽✨
#پندانه
✍ سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ
🔹زن جوانی در جاده رانندگی میکرد. برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
🔸حدود 45 ﺩﻗﻴﻘﻪﺍی میﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ و ﺳﺮﻣﺎ منتظر کمک ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﺷﻴﻦﻫﺎ یکی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺩ میﺷﺪﻧﺪ.
🔹ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮمرنگ ﺍﺻﻼ ﺗﻮی ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ نمیﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎبی ﺑﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ پشمیﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭی ﮔﻮﺵﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ.
🔸بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪیمی ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍنی ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ کمی ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ.
🔸ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ کسی ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎی ﺁﺯﺍﺭﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی میﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
🔸ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
🔸ﺯﻥ ﭘﻮلی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ که ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ کسی ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ.
🔸ﺍﺯ ﻫﻢ خداحافظی ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍی ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍنی ﮐﻪ ﻣﺎﻩﻫﺎی ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ.
🔸ﺯﻥ، ﻏﺬﺍیی 80ﺩﻻﺭی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ 100ﺩﻻﺭی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ.
🔹ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ 20 ﺩﻻﺭ باقیمانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ وقتی ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺭﻭی ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝﮐﺎﻏﺬی ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍشتی ﺩﻳﺪﻩ میﺷﺪ.
🔸ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ 20 ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ 400 ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍی ﻭی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍی ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ.
🔹ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍی ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ.
🔸ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺁهی ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
🔹ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯنی ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎفی ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
🔸ﻗﻄﺮﻩ ﺍشکی ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ میگویند ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪهی ﺍﺯ همان ﺩست میگیری.
🔅 #پندانه
✍ میگذرد و تمام میشود
عروسکی که در پنجسالگی خراب شد و کلی غصهاش را خوردیم، در 10سالگی دیگر اصلا مهم نیست.
نمره امتحانی که در دبیرستان کم گرفتیم و آنقدر بهخاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است.
آدمی که اولین سال دانشگاه آنقدر بهخاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در 30سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند.
چکی که برای پاسکردنش در 30سالگی آنقدر استرس و بیخوابی کشیدیم، در 40سالگی یک کاغذپاره بیارزش و فراموششده است.
پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، اینقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست. این یکی هم حل میشود، میگذرد و تمام میشود.
غصهخوردن برای این یکی هم همانقدر احمقانه است که در 30سالگی برای خرابشدن عروسک پنجسالگیات غصه بخوری!
همه مشکلات، همان عروسک پنجسالگیست، شک نکن!
🔅 #پندانه
✍ ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا
همسر پادشاهی دیوانهای را دید كه با كودكان بازی میكرد و با انگشت بر زمین خط میكشید.
پرسید:
چه میكنی؟
دیوانه گفت:
خانه میسازم.
پرسید:
این خانه را میفروشی؟
گفت:
میفروشم.
پرسید:
قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانهای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید و همسرش قصه آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی میكند و خانه میسازد.
گفت:
این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت:
میفروشم.
پادشاه پرسید:
بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت:
به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت:
همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری. میان این دو، فرق بسیار است.
ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا.
💠@Dost_an
🔅 #پندانه
✍ غیرت؛ رسم جوانمردی
🔸از حموم عمومی دراومدیم. نمنم بارون میزد. خانمی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و... جلوش پهن بود.
🔸 دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتر لیف و جوراباشو خرید.
🔸تعجب کردم و پرسیدم:
داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم دراومدیم، اونم این همه.
🔸دوستم گفت:
تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو درمیاره، وگرنه میتونست الان تو یه بغل نرم و یه جای گرم، تنفروشی و فاحشگی کنه.
🔺پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه.
🔸خودش برگشت تو حموم و صدا زد:
نصرت اینا رو بذار دمدست مردم و بگو صلواتیه.
📚 برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی
💠@Dost_an
#پندانه
✍ بستگی به نگاه شما دارد!
🔹روزی مردی ثروتمند، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقير هستند.
🔸آن دو، يک شبانهروز در خانه محقر يک روستايی مهمان بودند.
🔹در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد:
نظرت درمورد مسافرتمان چه بود؟
🔸پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر!
🔹پدر پرسيد:
آيا به زندگی آنها توجه کردی؟
🔸پسر پاسخ داد:
بله پدر!
🔹و پدر پرسيد:
چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی؟
🔸پسر کمی انديشيد و بعد به آرامی گفت:
فهميدم که ما در خانه يک گربه گرانقيمت داريم و آنها 6 تا، ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانهای دارند که نهايت ندارد.
🔹ما در حياطمان فانوسهای تزيينی داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود میشود، اما باغ آنها بیانتهاست!
🔸من چند مربی خصوصی دارم اما بچههای آنها در مسير زندگی و مواجهه با مشکلات چيزهايی ياد میگيرند و...»
🔹با شنيدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
🔸پسربچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقير هستيم!
🇮🇷@Dost_an
🍃🌹🍃
🔅#پندانه
روز جمعه است و رحیم با پدرش در منزل نشستهاند.
پدرش میگوید:
پسرم! ماشین را استارت بزن برویم جایی!
پدر رحیم که سوار میشود، میگوید:
پسرم، امروز را برو ترمینال، جمعه است و خیلیها از سفر برمیگردند. برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند. شاید کسی باشد پولش را گم کرده و پول لازم دارد. شاید کسی در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو انشاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه میکند.
رحیم میگوید:
به ترمینال رسیدیم. پدرم با چشم منتظر بود و با زبان «یاالله» میگفت. از خدا میخواست برساند و اجابت کند دعایش را.
این کار همیشگی پدر رحیم بود.
گاهی میگفت:
برخیز چند کمپوت بگیریم.
بعد میرفتند بیمارستان. روز جمعه دنبال بیمارانی میگشت که بیکس بودند و منتظر ملاقات کسی.
رحیم میگوید:
گاهی پدرم دو ساعت داخل ماشین در ترمینال مینشست و میگفت: «پسرم، اصلا غصه نخور. همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشستهایم، چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزدمان محفوظ است و ضرر نمیکنیم. غصه نخور.»
داستان را که به اینجا رساند، اشک بر دیدگانش جاری شد.
گفتم:
رحیم دوباره تکرار کن. واقعا چه صحنه عاشقانهای و چه دعای دیوانهکنندهای. بروی ترمینال برای پیداکردن ابن السبیل بنشینی و بگویی خدایا دعای مرا اجابت کن.
چه دعاهایی هستند که واقعا از آنها بیخبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا میکند و حاجتی میخواهد تو هم دعا کنی و از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعایت را اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را میخواند تو را بفرستد.
رحیم میگوید:
بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعای پدرم سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستاصل ایستاده بودم که دعا کردم خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند.
آیا تاکنون یک بار از دعاهای پدر رحیم کردهایم؟
🍃🌹
💠@Dost_an
🔅 #پندانه
✍ لیوان آب را انتخاب میکنید یا لیوان نفت؟
🔹تصور کنید فرش خانهتان آتش گرفته و شما دو لیوان در دست دارید؛ اولی آب و دومی نفت.
⁉️ کدام لیوان را روی آتش خالی میکنید؟
🔸دادزدن، تهدیدکردن، تمسخر، توهین و تحقیرکردن، انتقادکردن، کتکزدن، قهرکردن و محرومکردن کودک مانند لیوان نفت در دست شما باعث شعلهورشدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد.
🔹اما همدلی، درک متقابل، احترام، عشق، گوشدادن، آموزشدادن، امیدواربودن، آرامبودن، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبیست که نهتنها آتش را خاموش میکند، بلکه به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد.
⁉️ فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید. لیوان آب را انتخاب میکنید یا لیوان نفت را؟
💠@Dost_an
▪️🍃🌹🍃▪️
🔅#پندانه
✍ گاهی به نعمتهایمان عادت میکنیم
🔹مردی از خانهاش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانهاش را بفروشد.
🔸دوستش یک آگهی نوشت و آن را بدین صورت برایش خواند:
خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع.
🔹صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت:
این خانه فروشی نیست. در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانهای که تو تعریفش را کردی.
🔸خیلی وقتها نعمتهایی که در اختیار داریم را نمیبینیم چون به بودنشان عادت کردهایم و بعد از ازدستدادنشان تازه به ارزش آنها پی میبریم.
💠@Dost_an
#پندانه
✍️ فرزندت را همچون فرزند همسایه بزرگ کن
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ فرزند ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ:
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ:
ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ میگذاری. ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ میپرسی. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمیروی.
ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ میپرسی. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ میکنی. ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ میشوی. ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمیکنی.
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ
ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ.
ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ.
#تربیت_کودک
💠 @Dost_an
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
🔹بهترین سربازان #امام_زمان علیه السلام چه کسانی هستند ؟
💥عملی که اثرش از ریاضت بالاتر می باشد.
#استاد_شوشتری
*
🔅#پندانه
✍️ هرگز درمورد شکستهای زندگیتان صحبت نکنید
🔹در دبیرستان که بودم یک همکلاسی داشتم که خیلی منفی بود.
🔸هر وقت از او میپرسیدم اوضاع و احوالت چطور است، میدانستم چه جوابی به من میدهد.
🔹جواب میداد:
خیلی خوب نیست، سنم دارد بالا میرود، هر روز چاقتر و کچلتر میشوم.
🔸شاید هزاران بار این جواب را از او شنیده باشم. میدانم که او داشت بهنوعی شوخی میکرد.
🔹او یکی از ستارگان تیم فوتبال بود که دارای اندام ورزشی مناسب و موهای فرفری بود.
🔸حدود ۱۵ سال بعد، او را بهصورت اتفاقی در بازار دیدم. وقتی او را دیدم اصلا نشناختم. تقریبا از کنارش رد شده بودم.
🔹او آیندهاش را پیشبینی کرده بود. همان طور که قبلا میگفت، پیر و چاق و کچل شده بود.
💢هرگز درمورد شکستهای زندگیتان صحبت نکنید. با کلام خود آیندهتان را نفرین نکنید، بلکه با کلام خود آرامش را به زندگیتان دعوت کنید و اتفاقات خوب را پیشبینی کنید.
💠@Dost_an
🔅#پندانه
✍️ آتش زندگی هرکس متفاوت است
🔹جوانی نزد پیر دیدهوری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود.
🔸پیر گفت:
برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را میکنی به من نشان بده.
🔹جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکههای طلا را میشمرد.
🔸پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت:
حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟
🔹تاجر گفت:
آری! مدتهاست درد معده مرا از خوردن آنچه میبینم و هوس میکنم، بازداشته است. کاش کاسهای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را.
🔸پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید:
باز چه کسی را در این شهر خوشبخت میبینی؟
🔹جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند.
🔸پیر از حاکم پرسید:
حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟
🔹حاکم گفت:
آری، شبوروز در این اندیشهام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاجوتختم بریزد. ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند میگرفتم و برای خود به صحرا میبردم که آن مرا کفایت میکرد، چون آرامش داشتم.
🔸در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید:
ای جوان آتش چند رنگ است؟
🔹جوان گفت:
دو رنگ، سرخ و نارنجی.
🔸پیر گفت:
آتش چون رنگینکمان هفترنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که بهرنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمیدیدی.
🔹آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را میسوزاند و دیگران از آن بیخبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود.
🔸پس هرکس را آتشی در زندگی میسوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد.
🔹دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بیخبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند.
💠@Dost_an
🔅#پندانه
✍ طرز نگرش خود را درست کنید
🔹روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید:
آقای ادیسون شنیدهام برای اختراع لامپ تلاشهای زیادی کردهای، اما موفق نشدهای.
🔸پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه میدهی؟
🔹ادیسون با خونسردی جواب میدهد:
ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخوردهام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفتهام که لامپ چگونه ساخته نمیشود!
💢طرز نگرش میتواند آنچه را که شکست نامیده میشود تبدیل به معجزه کند.