#خاطره_شهدا
#قسمت_سیزدهم
✍ رزمندهای که لحظهی شهادت، یک درس اخلاق بزرگ به دوستش داد
#متن_خاطره
بدجوری زخمی شده بود.
وقتی رفتم بالای سرش ، دیدم داره نفس نفس میزنه
بهش گفتم: زنده ای؟
گفت: هنوز نه ...
خشکم زد...
تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره.
او زنده بودن رو تویِ شهادت می دید و من ...
📚منبع: سالنامه شمیم یار 1391
#شهادت #آرامش #دنیا #شهادت_طلبی
🆔 @dostemasjedi
♥️✨♥️✨♥️✨
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨
✨♥️✨
♥️✨
✨
[°♥️✨پسرک فلافل فروش✨♥️°]
#قسمت_سیزدهم
#کتابخوانی
سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثی بود كه هيچ كس از
نتيجه ی آن خبر نداشت!
بحث های داغ انتخاباتی و بعد هم حضور حداكثری مردم، نقشه های شوم
دشمن را نقش بر آب كرد.
اما يكباره اتفاقاتی در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات
كرد.
صدای استكبار از گلوی دو كانديدای بازنده ی انتخابات شنيده شد.
يكباره خيابان های مركزی تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوی
بی بی سی شد!!
هادی در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار می كرد. اما
بيشتر وقت او پيگيری مسائل مربوط به فتنه بود.
غروب كه از سر كار می آمد مستقيم به پايگاه بسيج می آمد و از رفقا اخبار
را می شنيد.
هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهی خيابان های مركزی
تهران بود.
می گفت: من دلم برای اينها می سوزد، به خدا اين جوانها نمی دانند چه
مي كنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟!
يك روز هادی همراه سيد علی مصطفوی جلوی دانشگاه رفتند......
جمعيت اغتشاش گران كم نبود.
جلوي دانشگاه پارچه ي سياه نصب كرده
و تصاوير كشته هاي خيالي اغتشاش گران روی آن نصب بود.
هادی و سيد علی از موتور پياده شدند. جرئت می خواست كسی به طرف
آنها برود.
اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند.
🆔 @dostemasjedi