دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📆 امروز پنجشنبه ☀️ 22 فروردین 1398 هجرے شمسے 🌙 5 شعبان 1440هجرے قمرے 🎄 11 آوریل 2019 میلادے
⚘﷽⚘
صبح مے تواند خلاصه اے باشد
از خنده هایت؛😍
تو بخند...
جهان بهانه اے مےشود
براے دوست داشتنت...❤️
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
:
پندار ما این است كه ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است كه زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند..... .
با گریه گفت:
«البارحه ائتالی محمودفی النام...»
دیشب محمود اومد به خوابم...
«ورئیته یقره القران»
ودیدمش داشت قرآن میخوند...
بغلش کردم...بغلم کرد
بوسیدمش...من رو بوسید
به من گفت از من دوری نکن چون من رو نمیبینی؛
من کنارتم
هنگام نبرد....
یادت میاد یادم کردی!؟
به چشم برهم زدنی اومدم پیشت و نجاتت دادم!!!!
گفت:
«وقال لی اتذكرعندمامرضت فی البیت،
اناكنت حاضرعندك
واقره الدعاءلك....»
یادت میاد تو خونه مریض بودی؟
من پیشت بودم و برا شفات دعا میکردم...
بهش گفتم:
تو الان کجایی؟
گفت....:
«قلت لهواین انته الان؟
قال لی:
انامع اصحاب الحسین.......»
گفتم من به نیتت گوسفند قربونی کردم و دادم به فقرا!
خندید و گفت:
آره... بهم رسید...
گفتم چرا میخندی؟
گفت:
«قال لانی:
لاحتاج الثواب قسمت الثواب لكم...»
.
از صفحه یکی از دوستان شهید
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
#تلنگرانه
💠حاج حسین یکتا:
🌷بچهها !
دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره؛
یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه،
یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهِت دور میشه..!
🌷| @dosteshahideman
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#بغضانھ❤️°•.
پنج شنبه
بغضِ غريبِ هفتـه اسٺ
و مݩ فاتحــهٔ جا ماندݩ
از شمـا را می خوانم 💔
#پنجشنبههاےدلتنگی
🌿به یاد محمود رضا قرائت فاتحه وصلوات🌿
🌸| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #تلنگرانه 💠حاج حسین یکتا: 🌷بچهها ! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره؛ ی
⚘﷽⚘
💠حاج حسین یکتا :
🌷بچهها!
شهدا خوب تمرین کردن ولایت پذیریِ امام مهدی (عج) رو در رکاب آسید روحالله خمینی.
ما هم باید تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب حضرت آقا.
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #بیست_وپنجم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #بیست_وششم
آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم ( چی گفتی؟)
و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد (بخور.. الانه که کل بدنت تَرَک برداره.. دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست. از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست، پشت سرت اومدم.. دریغ از یه بار لرزیدن.. ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟! دیگه کم کم باید ازت بترسمااا )
وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد..
عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد ( دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته..)
چرا جواب سوال و نگاهم را نداد.
ایستادم. درست در مقابلش ( دانیال کجاست؟؟ برگردیم پیش صوفی.. چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده.. گفت که خودش دانیال و کشته.. ) و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم. عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید (صبر کن.. کجا با این عجله؟؟ صوفی رفته..).
ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده، یقه ی عثمان را چنگ زدم ( کجا رفته؟؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست.. توام یه مسلمونِ آشغالی.. مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی و سادیسمی.. چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنف….) و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد...
این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان.. قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش.. چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم..
آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.
عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید. و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف. این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی!
ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد.. ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم. صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک..) ایستاد. و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.. او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش.. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم!
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #بیست_وششم آن
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهفتم
از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد...معده ام بهم خورد.
چند بار..و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ تنهایی..بدبختی..بی کسی...
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست:( همه اشونو میخوری...فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش!)
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست.ظرف کیک را به سمتم هل داد:(بخور..همه اشو برات تعریف میکنم..قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود..اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور..)
و من باز تسلیم شدم:( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت:( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..)
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را! (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد:(باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی...
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست:(حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..)
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
(سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست... فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..)
مکث کرد:)همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..)چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد:(بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..)
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!!
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
اَمان از شب .. !!
در بُغضِ نبودنت
بی صدا
جان می دهم ...
#شبتون_شهدایی
🌙 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
حاج حسین یکتا:
مےگفت در عالم رویا ؛
بہ شهید گفتم!
چرا براے ما دعا نمےکنید
کہ شهید بشیم ... !؟
مےگفت ما دعا مےکنیم
براتون شهادت مینویسن ...
ولے گناه مےکنید ...
پاک میشہ ...
🕊🕊🕊🕊
#یادشهداباصلوات
🕊| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💠 #بیـــت_المال
🔻شلوار #نظامیش رو آورد و
گفت: «برام میدوزیش؟»
گفتم: «این شلوارت خیلی #کهنه
شده مگه لباس بهتون نمیدن؟»
گفت: «میدن ولی هنوز کار میکنه یکم فقط پاره شده، #بیتالماله!»
💢راوی مادر بزرگوار:
#شهید_علی_عابدینی🌷
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💌 #ڪــلامشهـــید
🌷شهـــید ابراهــیم هــادی:
همیشه ڪاری ڪن ڪه اگه #خدا
تو رو دید خوشش بیاد نه مـــردم!
🌸| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#کلام_شهید
| حرفت برایخداباشد
کار خراب نمیشود
حرف بیهوده کار
را خراب میکند |
#شهیدمحمود_رادمهر❤️
🍃| @dosteshahideman
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#قرار_عاشقی_کانال_دوست_شهید_من
#معرفے_شهید_پلارک
🌷| @dosteshahideman
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷🕊🌷
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
#قرار_عاشقی_کانال_دوست_شهید_من
#معرفی_شهید_احمد_پلارک_فرمانده_آرپی_چی_زنهای_گردان_عمار_لشکر_27_محمد_رسول_الله
🌷نام:منوچهر
🌷نام خانوادگی:پلارک
🌷نام پدر: عباس
🌷تاریخ تولد: ۷ اردیبهشت ۱۳۴۴
🌷محل تولد: تهران
🌷تاریخ شهادت: ۲۲ فروردین ۱۳۶۶
🌷محل شهادت : شلمچه
🌷محل دفن: بهشت زهرای تهران
🌷 #فرازے_از_وصیت_نامہ:
✍حسین(ع)جان وقتی کہ مابہ جبهه میرویم بہ این نیت میرویم
انتقام #سیلی بازوی ورم
و سینہ سوراخ شده را بگیریم.
❇️ نام اصلی این #شهید بزرگوار #منوچهر_پلارک است که نزد بیشتر افراد به #سید_احمد_پلارک شهرت دارد و اصالتی تبریزی داشت.
❇پیکر پاک شهید پلارک در بهشت زهرای تهران (قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) به خاک سپرده شده است، اما نکته قابل توجه درباره این شهید که آن را از سایر شهدا متمایز می کند، بوی گلابی ست که از مزار مطهرش به مشام می رسد. همچنین سنگ قبر این شهید همواره نمناک بوده، به طوری که اگر سنگ قبر وی را خشک کنیم، از سمت دیگر خیس شده و از گلاب سرشار خواهد شد. به همین دلیل او را «شهید عطریِ قطعه 26» لقب داده اند. می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده باشند و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است .
#یادش_باصلوات
#کپی_از_معرفی_شهید_با_ذکر_صلوات_برای_شادی_روح_پدرم_آزاد_است.
زکات دانستن این مطلب ارسال برای دیگران است.
🕊| @dosteshahideman
🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⚘﷽⚘
سیــــــــــــره شهـــــــــــدا😍
🌷شهیــــــــــد سیـــــــــد مجتبی علمــــــــــدار🌷
هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت. حجب و حیا در چهره اش موج می زد....
🌸|@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⚘﷽⚘
چہ خــوش بود
روزهاے باهم بودنتان بادوستان همرزمتان
خنــدهی لبانتـان
دل مـا را برد....
دل مـا هم رفیقے از
جنس " شهیـد "مےخواهد
لبخنـد زنان و در آغوش هم
تا عرش اعلــے....
#شهید_آقا_ محمود رضا_بیضایی
🌷| @dosteshahedeman
⚘﷽⚘
💌 طنز شـــ💔ــیــــــدانه
سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت
دوتایی با حاج احمد روی کاغذهایی درشت نوشته بودند ((الموت لامریکا.))کاغذها را لوله کرده بودند توی دستشان و کناری ایستاده بودند.یکیشان مخ یکی از شرطه ها را به کار گرفته بود.اون یکی دست گذاشته بود پشت شرطه؛مثلا گرم گرفته بودند.چند دقیقه بعد به هم اشاره کردند.دست از سرش برداشتند واو راهش را کشید و رفت.سرو صدای عرب ها می آمد.ریخته بودند دور و بر شرطه ی بیخبر از همه جا.بی چاره تازه فهمیده بود چه رودستی خورده.پشتش برچسب((الموت لامریکا))زده بودند.😂
🕊| @dosteshahideman
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷🕊🌷
⚘﷽⚘
به چه مشغول ڪنمــ
دیده و دل را که مُدامــ
دلــــ تــو را میطلبد،
دیدهــ تــو را میجوید . . .
💔| @dosteshahideman
1_58038527.mp3
5.25M
⏯ #زمینه احساسی
#شهــــدا🕊🌷
❣اون گلهای #یاسی
★که لاله لاله🌷 جون دادن
❣رسم #عاشق💞 شدن
★به ماها نشون دادن
🎤🎤 #مهدی_سلحشور
فوق زیبا👌👌
🌷| @dosteshahideman
🔴 بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 بازگشت پیکر شهید مدافع حرم شهید احمد جلالی نسب .
🌷پیکر مطهر «ابو زینب» سوریه، شهید احمد جلالی نسب پس از دو سال مفقودالاثری در تدمر (پالمیرا)؛ فردا ٢٤ فرودین ماه وارد تهران میشود و فردای آن روز یکشنبه در قم تشییع و در گلزار امامزاده علی بن جعفر(ع) به خاک سپرده میشود.
▪️هنیألک الشهادة
🌷| @dosteshahideman
1_59179780.mp3
3.24M
🍃چقدر غمگینه #غروبای_جمعه😔
🍃سینه ها سنگینه غروبای جمعه😭
🎤 #مجتبی_رمضانی
👌فوق زیبا
💔| @dosteshahideman