eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
936 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 🔴۱۶ و ۱۷ اردیبهشت سالروز شهادت شیربچه های لشکر ۲۵ کربلا‌ی مازندران در گرامی باد . 🍃🌸سیزده جوان سبز پوش از سرزمین های سبز شمال در نیمه ی اردیبهشت ماه آسمانی شدند ؛ 🌷شهید جاویدالاثرعلیرضا بریری 🌷شهیدجاویدالاثر رضا حاجی زاده 🌷شهید بهمن قنبری 🌷شهید سید رضا طاهر 🌷شهید جاویدالاثرسعید کمالی 🌷شهید جاویدالاثرعلی جمشیدی 🌷شهید حسین مشتاقی 🌷شهید جاویدالاثر محمد بلباسی 🌷شهیدجاویدالاثر محمود رادمهر 🌷شهید رحیم کابلی 🌷شهیدجاویدالاثر علی عابدینی 🌷شهید حسن رجایی فر 🌷شهید سید جواد اسدی 🍃🌸روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پررهرو •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 🌷هر شب به نیابت از یک شهید. 🔸شب بیستم و نهم 🌹 🌹 📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و دو با تعجب داشت بهم نگاه می کرد ... نمی تونست علت اونجا بودن من رو پیدا کنه ...
⚘﷽⚘ قسمت نود و سه :: تابیکران جبهه جنگ نرم قسمت نود و سه کم کم صدای اذان به گوش می رسید ... هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت ...  - اگه اشکالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم؟ ... - یه کارآگاه پلیسم ... از بخش جنایی ...  چهره اش جدی شد ... برای یه لحظه ترسیدم ... ' نکنه من رو نیروی نظامی ببینه؟ ' ... نگاهش برگشت توی آینه وسط ...  - احیانا ایشون همون کارآگاهی نیستن که ...  و دنیل با سر، جوابش رو تایید کرد ...  دیگه نزدیک بود چشم ها به دو دو کردن بیوفته ... نکنه دنیل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذیت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...  با لبخند آرامی بهم نگاه کرد ... نفسی که توی سینه ام حبس شده بود با دیدن نگاهش آرام شد ...  - الله اکبر ... قرار بود کریس روی این صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسی رو مهمان ما کرده که ...  نفسش گرفته و سنگین شد ... و ادامه جمله اش پشت افکارش باقی موند ...  - شما، اون رو هم می شناختید؟ ... - به واسطه دنیل، بله ... یه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بودیم ... نوجوان خاصی بود ... وقتی اون خبر دردناک رو شنیدم واقعا ناراحت شدم ... خیلی دلم می خواست از نزدیک ببینمش ...  و پیچید توی یه خیابون عریض ...  - نشد میزبان خودش باشیم ... ان شاء الله میزبان خوبی واسه جانشینش باشیم ... چه عبارت عجیبی ... من به جای اون اومده بودم و جانشینش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته بودم و جانشینش بودم ... مرتضی ظرافت کلام زیبایی داشت ...  یه گوشه پارک کرد ... مسجد، سمت دیگه خیابون بود ... یه خیابون عریض تمییز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاری و گیاه هایی که وسطش کاشته بودن ... با محیط نسبتا آرام ...  از ماشین خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ... اون در بزرگ با کاشی کاری های جالب ... نور سبز و زردی که روی اونها افتاده بود ... در فضای نیمه تاریک آسمان واقعا منظره زیبایی بود ...  چند پله می خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حیاطش دیده می شد ...  افرادی پراکنده از سنین مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... و یه عده بی خیال و بی توجه از کنارش عبور می کردن ... مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و یکی که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...  مغازه اش چند قدم پایین تر بود ... اما به نظر می اومد کسی توش مراقب نیست ...  از کنار ماشین راه افتادم و رفتم پایین تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه کردم ... کسی توش نبود ... همونطوری باز رهاش کرده بود و رفته بود ...  توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو دیده بودم اما واسم عجیب نبود ... زیاد شنیده بودم که زن های ایرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر کنن ... اما این یکی واقعا عجیب بود ...  کمی بالا و پایین خیابون رو نگاه کردم ... گفتم شاید به کسی سپرده و هر لحظه است که اون بیاد ... اما هیچ کسی نبود ...  چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه کردن و بعد که دیدن نیست بدون برداشتن چیزی خارج شدن ... کنجکاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خیابون رفتم سمت دیگه ...  •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و سه :: تابیکران جبهه جنگ نرم قسمت نود و سه کم کم صدای اذان به گوش می رسید ... هر چند ا
⚘﷽⚘ قسمت نود و چهار وارد مغازه شدم و دقیق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو که نگاه می کردم اثری از دوربین مدار بسته نبود ... لباس هایی رو که آویزون کرده بود رو کمی دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شاید دوربین رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چیزی نبود ... بیخیال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجیب بود ... یعنی اینقدر پول دار بود که نگران نبود کسی ازش دزدی کنه؟ ... بعد از پرسیدن این سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ... این قانون ثروته ... هر چی بیشتر داشته باشی ... حرص و طمعت برای داشتن بیشتر میشه چون طعم قدرت رو حس کردی ... افراد کمی از این قانون مستثنی هستن به حدی که میشه اصلا حساب شون نکرد ... دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... این عادتم بود وقتی خیلی گیج می شدم بی اختیار دستم می اومد پشت سرم ... توی همین حال بودم که حس کردم یکی از پشت بهم نزدیک شد و شروع به صحبت کرد ... چرخیدم سمتش ... صاحب مغازه بود ... با دیدنش فهمیدم نماز تموم شده و به زودی دنیل و بقیه هم از مسجد میان بیرون ... هنوز داشت با من حرف می زد ... و من در عین گیج بودن اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه ... - ببخشید ... نمی فهمم چی میگی ... و از در خارج شدم ... می دونستم شاید اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهمید هم زبان نیستیم ... هنوز به مسجد نرسیده، دنیل و بقیه هم اومدن بیرون ... تا چشم مرتضی بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ... - خسته که نشدید؟ ... با لبخند سری تکان و دادم با هیجان رفتم سمت دنیل ... و خیلی آروم در گوشش گفتم ... - یه چیزی بگم باورت نیمشه ... چند متر پایین تر، یه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همین طوری، بدون اینکه کسی مراقبش باشه ... برای اون هم جالب بود ... چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ... به هتل که رسیدیم من خیلی خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علی رغم اصرار زیاد دنیل و مرتضی، مستقیم رفتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم ... دیگه نمی تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ... میشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقیقه ای چشم هام رو ببندم ... ساعت حدودا 4:30 صبح به وقت تهران ... مغزم فرمان بیدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عمیق و طولانی با من بیگانه بود ... مرتضی گوشه دیگه اتاق ایستاده بود و نماز می خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدی که کسی رو بیدار کنه ... همون طور دراز کشیده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن یه مسلمان رو از این فاصله نزدیک ندیده بودم ... شلوار کرم روشن ... پیراهن سفید یقه ایستاده ... و اون پارچه شنل مانندی که روی شونه اش می انداخت ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_17927780.mp3
8.67M
🎧🎧 🎵دلم گرفته ای رفیق... 🎤🎤 گرشا تقدیم به همه عزیزانی که دارن💐💐 👌👌 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ وقت است و دلــ♥️ــم پیش تــو سـرگـردان است..! ای نفست... شرح پریشانی💗 من.. 🌙 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 07 May 2020 قمری: الخميس، 13 رمضان 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هلاکت حجاج بن یوسف ثقفی لعنة الله علیه، 95ه-ق 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️5 روز تا اولین شب قدر ▪️6 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️7 روز تا دومین شب قدر ▪️8 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ✰یا امام زمـــ🌸ــــان✰ ازغم دورے تو سر بہ گریبان دارم نالہ ازدل ڪشم و سینہ ے سوزان دارم پسرفاطمہ(س) اے هستے من دلبر من نام تو می برم و دیده ے گریان دارم #اللھــم_عـجل_لولیڪ_الفـرج🌼🍃 ┄┅✵❁•🌺🌸🌺•❁ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ✱ دلتنگ تر می شـــویم😔 با دیدن ِلبخندهایی ڪه جـاماندن را،😞 بیشتر به رُخـــــِمان می ڪِشنــد ..😞 👇👇 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
سلام علیکم 🤚 طاعات و عبادات قبول باشه 🌺 صبح زیبا و خشگل و شهدایتون بخیر ☺️ امیدوارم حال همه خوب باشه 😊 ممنون که در کنار ما هستین و کانال رو همراهی میکنید 👏👏 عزیزانی هم که تازه وارد کانال شدن خوش آمد میگم خوش اومدین امیدوارم نظر شما رو هم جلب کنیم 😉 امروز رو میخوام بعد پست هایی که واسه شروع کانال گذاشته میشه یه مداحی شهدای گمنام بزارم 😔 امسال رو که از راهیان محروم بودیم ولی دلمون❤️ پیش شلمچه و طلایه و... هست 😍 امیدوارم خوشتون از مداحیه بیاد و به دلتون بشینه ☺️ التماس دعا ما رو هم از دعا هاتون محروم نکنید 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا