دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۹۰ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۹۱
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ⭕️نمیدونم تا حالا چند بار نشستی با خودت در مورد موضوع گناه صحبت کنی 🔸یا چن بار شده در مورد گنا
⚘﷽⚘
☢البته اینم بگم
اگ داشتی فکر می کردی به گذشته سیاه
و افسوس نخوردی
👈بدون اوضاعت حسابی داغونه
✅یا اگر گناه کردی
و سوزش گناهرو حس نکردی
👈بدون خیلی عقبی
ینی اوضاعت بی ریخت شده
باید به خودت بیای
ثواب این متن هدیه
به روح:
شهید محمودرضا بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🎥غواصان خط شکن والفجر هشت را تماشا کن..!
ببین چه تیپی داشتن بچه ها...!.!
..تیپ خاکی!
تیپ غیرت..
تیپ مردونگی!
تیپ ایمان ...!
سالی یکبار هلاک شما شدن که چیزی نیست.....
داداشی چه لباس خوشگلی تنته!
بوی عشق میده...بوی تن غواص!
سرت رو بالا بگیر مرد...!
نگاه به صورت ماهت ثوابه!!!
پ.ن: ای خدا اینا حتی از نگاه کردن به دوربین حیا داشتند و خجالت میکشیدند، یکی که تا دوربین اومد سمتشون بلند شد و رفت ....اما این روزها ما همه کار میکنیم تا دیده بشیم، اما به چه قیمتی...!!!یه سری ها هم که چشم تو چشم به دوربین نگاه میکنند و به مردم یه مشت وعده و وعید و دروغ تحویل میدن!!!
چه جوونایی رو فراموش کردیم، چه رشادت هایی رو نادیده گرفتیم، جای ارزش و بی ارزشی عوض شده، سلبریتی ها شدند الگو و ارزش جامعه مون، رنگ مو و مدل لباس و حاشیه ها و ازدواج ها و طلاق هاشون شده تیتر یک خبرها و سرچ هامون، این در حالیه که این قهرمان این غواص یا سالهاست به شهادت رسیده و فراموش شده یا اگر هم زنده ست یه جانباز مو سفیده الان که کسی حتی حال این روزاشم نمیپرسه .........!
یادشهداصلوات
برمدارشهدا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🥀 #وصیت_نامه_شهید_عمار_بهمنی
#شهدای_مدافع_حرم_نماد_شیعه_هستند
امروز به عنوان پدر شهید به جوانان کشورم #توصیه میکنم که جبهه اسلام را خالی نگذارند. دشمن کمر همت بسته است تا شرایط ما را در منطقه #ناامن کند. و مسمم است که مرقد مطهر #بی_بی_حضرت_زینب و #حضرت_رقیه را با خاک یکسان کند. ما باید از حرم مراقبت کنیم و نگذاریم به دست #دشمن بیافتد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حجاب_و_عفاف_در_کلام_شهید_عبدالرضا_مجیری
🥀خدمت دختر گلم سلام می کنم و به او می گویم که او را خیلی دوست دارم و برای عاقبت به خیری اش #دعا می کنم. دختر گلم در زندگی #خدا را فراموش نکن و در کارها کمک مادرت کن و #حجاب و #عفتت را مواظب باش و برای پدر گناهکار خود نیز دعا کن که خدا مرا بیامرزد و از سر #تقضیراتم بگذرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#در_محضر_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدابراهیم_همت
از طرف من به #جوانان بگویید
چشم #شهیدان و تبلور #خونشان به شما دوخته است .
بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید
نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود
#نه_شرقی
#نه_غربی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
میگفت: من دوست دارم هرکاری
میتوانم برایِ مردم انجام بدهم..
حتی بعد از شهادت..!
چون حضرتامام گفتند:
مردم ولی نعمتِ ما هستند..
#شهیدگرانقدرمحمدرضاتورجیزاده
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_چهل_و_نهم بس کن اسماء دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم علی از جاش
#عاشقانه دومدافع
#قسمت_پنجاهم
پس همکاراتون
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلی جدی گفت از خودشون بپرسید
آمپول آرام بخشی روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیرون
علی صندلی آورد و کنارم نشست
لبخندی بهم زدو گفت:خوبی اسماءمیدونی چقد منو ترسوندی
حالا بگو ببینم چیشده بود من نبودم
- لبخند تلخی زدم و گفتم:من چرا اینجام علی از کی،،، الان ساعت چنده
هیچی یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگران نباش چیزی
نیست. ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجان
این جا بودن تازه رفتن
علی امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست
بریم
_ با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنی چی بریم دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم من جمعه جایی نمیخوام برم
به حرفش توجهی نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشه از جام بلند شدم.
سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم. اسماء داری چیکار میکنی بیا بخواب
_ علی من خوبم ،برو دکترمو صدا کن اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماء چرا بچه بازی در میاری بیا برو بخواب سر جات
- علی تو نمیای خودم میریم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در، دستمو
گرفت و مانع رفتنم شد
آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همون دستم که سوزن سرم زخمش کرده بود
رو گرفت
دستمو از دستش کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
گریم از درد نبود از حالی که داشتم بود درد دستم رو بهانه کردم
اصلا منتظر یه تلنگر بودم واسه اشک ریختن
علی ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهی میکرد
دکتر وارد اتاق شد. رفتم سمتش، مثل بچه ها اشکامو با آستین لباسم پاک
کردم و رو به دکتر گفتم: آقای دکتر میشه منو مرخص کنیدمن خوب
شدم...
دکتر متعجب یه نگاه به سرم نصفه کرد یه نگاه به من و گفت: اومده بودم
مرخصت کنم اما دختر جان چرا سرمو از دستت درآوردی؟چرا از جات بلند
شدی؟
آخه حالم خوب شده بود .
از رنگ و روت مشخصه با این وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولی من میخوام برم. تو خونه بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار های من دکتر باالخره راضی شد که مرخصم کنه
علی یک گوشه وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت باالخره کار خودتو کردی
لبخندی از روی پیروزی زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیرون
بخاطر آرام بخشی که تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین که
شدیم به علی گفتم برو بهشت زهرا
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد.
تو ماشین خوابم برد، چشمامو که باز کردم جلوی خونه بودیم
پوووووفی کردم و گفتم: علی جان گفتم که حالم خوبه، اذیتم نکن برو
بهشت زهرا خواهش میکنم.
- آهی کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء به
وهلل من راضی نیستم
به چی
_ این که تو رو ، تو ای حالت ببینم. اسماء من نمیرم
کی گفته من بخاطر تو اینطوری شدم، بعدشم اصال چیزیم نشده که،مگه
نگفتی فقط یکم فشارت افتاده
سرشو از فرمون بلند کردو تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسه ی خون بود
طاقت نیوردم، نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
تمام راه بینمون سکوت بود
از ماشین پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما به راهم ادامه دادم
جای همیشگیمون قطعه ی سرداران بی پلاک
شونه به شونه ی علی راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعه نه از گل یاس خبری
بود نه از گلاب و آب
علی میخواست کنارم بشینه که گفتم: علی برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چراخوب حالا اونجا هم میرم
برو
ای بابا،باشه میرم
_ میخواستم قبل رفتنش به درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقین
داشتم که حاجتشو از اون هم خواسته و بیشتر از اون به این یقین داشتم
که حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهی کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طوری که من متوجه...
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت72 –یعنی اول باید عشق رو فهمید بعد عاشق شد.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت73
از این همه اطلاعات ولدی تعجب کردم.پس درست است که میگویند آبدارچیها منبع مهم اطلاعات هستن. تماس را که قطع کردم. با یاد آوری حرفهایی که شنیده بودم دستهایم یخ شد.مادر از پیاده روی آمده بود و درآشپزخانه مشغول بود. بی هدف در خانه راه میرفتم.مادر پرسید:
–ماساژ تاثیری نداشت؟ ایستادم. از نگاه منتظرش فهمیدم که باید جواب بدهم،کمی سوالش را در ذهنم حلاجی کردم.یادم آمد که سردرد داشتم.
–چرا... چرا...تاثیر داشت. بعد دوباره به راه رفتنم ادامه دادم.
–وا! پس چرا عین مرغ سر کنده اینور و اونور میری؟دوباره ایستادم. نگاهش کردم. به حرفش فکر کردم. "مرغ سرکنده؟ یا مرغ پرکنده؟ "از تصور هر دو جمله چندشم شد. به سوال مادر فکر کردم. ولی جوابی برایش نداشتم. به طرف اتاقم پا کج کردم. مادر شروع به غر زدن کرد.
–از بیکاری زده به سرت، خب حداقل تا من بیام آشپزخونه رو جمع و جور میکردی، سرتم گرم میشد. به خاطرخودت میگم، آدم که مشغول باشه کمتر فکر و خیال میکنه اینجوری مثل تونمیشه. فوری لباسهایم را پوشیدم. باید به شرکت میرفتم. شاید خودم بروم بهتر بدانم چه خبر است.مادر با دیدنم پرسید:
–کجا؟
–مگه نگفتی سرم گرم بشه؟ سرم که خوب شده، نمونم خونه بهتره، میرم شرکت.مادر زیر لب گفت:
–حاضره با هر بدبختی که هست بره سرکار ولی یه ظرف تو خونه برنداره بزاره اونور.وقت نداشتم بمانم و جر و بحث کنم. فوری از خانه بیرون زدم. استرس ودلشوره امانم را بریده بود. کیف پولم را نگاهی انداختم. یک تراول پنجاه تومانی داخلش بود.خودکاری از کیفم درآوردم و رویش نوشتم. " هدیه برای سجادکوچولو" اسم پسر پریخانم همسایهی طبقهی همکف سجاد بود. همین که آسانسور در طبقهی همکف ایستاد بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. اسکناس را از لای در آپارتمان پری خانم داخل انداختم و به سرعت باد از در بیرون آمدم.از همان سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا زودتر به شرکت برسم.وارد که شدم بلعمی سرجای خودش نبود.همه جاساکت بود.دراتاق راستین بسته بود.به اتاقم رفتم. آقای طراوت کلافه جلوی میزش ایستاده بود و به صفحهی گوشیاش زل زده بود.بادیدن من چشم هایش را تا آخر باز کرد.
–شما امدید؟ مگه مریض نبودید.سعی کردم لبخند بزنم.
–یه کم بهتر شدم. گفتم بیام بهتره.همانطور که داشت چیزی تایپ میکردگفت:
–خب میموندی خونه بیشتر استراحت میکردی.همان موقع بلعمی وارد اتاق شد. با دیدنم باتعجب نگاهم کرد.
–خودتی؟ تو چرا عین جن میمونی چنددقیقه پیش که پشت خط توی خونتون بودی.
–تو خودت عین جن میمونی، الان که پشت میزت نبودی یهو چی شدظاهرشدی.صدای پریناز را شنیدم که بلعمی را صدا میزد.بلعمی جوابی که میخواست بدهد در دهنش ماند.چند دقیقه از رفتن بلعمی نگذشته بود که دوباره آمد و به من اشاره کرد.
–بدو که احضار شدی. هنوز دستهایم سردبودند.بااکراه بلند شدم و به طرف اتاق راستین رفتم.دررا که بازکردم با دیدن پریناز پشت میزخشکم زد.بااخم گفت:
–در رو ببند بیا داخل.در را بستم. چهرهاش خیلی فرق کرده بود، در صورتش دقیق شدم، تازه فهمیدم آرایش ندارد. این همه تغییر برایم باور کردنی نبود.پرسیدم:
–آقای چگینی کجان؟ بلعمی گفت کارم داره.از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
–من گفتم صدات بزنه. وقتی شنیدم نیومدی خیلی خوشحال شدم. فکر کردم سر عقل امدی و میخوای شرّت رو از سر ما کم کنی.ولی انگار تو ول کن مانیستی.ازحرفهایش گیج شدم.
–منظورت چیه؟روبرویم ایستاد. من هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم.زل زد به چشمهایم، تنفرش را کاملااحساس میکردم.
–کی میخوای دست از این فضولیات برداری؟اول زیرآب کامران رو پیش راستین زدی، حالا هم نوبت منه؟قیافهاش یک جوری شده بود که باعث استرسم میشد.
–من؟... من زیرآب کسی رو نزدم. اصلا من چیکار به شماها دارم.دندانهایش را روی هم فشار داد.
–اون روز چرا راستین به بلعمی گفته بودنیاد سرکار؟
–کدوم روز؟
–همون روز که تو یه جوری زیرآب کامران رو زدی که کلا راستین دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه.اصلاشمادوتاتنهایی اینجا چیکار داشتید؟
–ما تنها نبودیم. خانم ولدی هم بود. اصلا خود آقای طراوت آخر وقت امد دید که...
حرفم را برید و با صدایی که سعی درکنترلش میکرد گفت:
–آره دید. اینم دید که تو سوار ماشین راستین شدی.
–اون خودش اصرار کرد تا سر خیابون...سرش را نزدیکتر آورد.
–تو غلط کردی که...اینبار من حرفش را بریدم و کف دستم راروی سینهاش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم.
–خودت غلط کردی، واسه من از این اداها درنیار، من هر کاری دلم بخواد میکنم توام اینجا کارهایی نیستی که بهت جواب پس بدم. فکر کردی کی هستی؟ حالا به خاطر آقای چگینی احترامت رو دارم دور برندار.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•