#سخن_بزرگان
⚘﷽⚘
هرقدرکهنمازهایت
منظمواولوقتباشد؛
آموزههایزندگیهمتنظیمخواهدشد..!🍃
مگرنمیدانیکهرستگاریوسعادت
بانمازقرینشدهاست🤍(:
#آیتاللهبهجت..'✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🕊✨
بستہام عہد ڪه دࢪ ࢪاه شہیدان باشم
چادࢪ مشڪۍ من،🖤
ࢪنگ شہادٺ داࢪد…♥
#من_زهراییم
حجاب_وعفاف_زهرایی
یافاطمه(س)
#چادرانه
#بانوی_محجبه
#چادر_من_بهشت_من_است
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#قرآن
#ثواب_فراوان
🌟روزی #پیامبر_اکرم(ص) به اصحاب خود فرمود:🌟
🌷آیا کسی از شما می تواند روزی هزار آیه بخواند؟ عرض کردند:چه کسی می تواند روزی هزار آیه بخواند؟ فرمود:آیا کسی از شما توانایی آن را ندارد که سوره ی تکاثر را بخواند؟ (یعنی با هزار آیه برابری می کند).
📚بحارالانوار، ج٩٢، ص٣٣٦
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#شہیدانہ
تا خودمونو نسازیم، جامعه عمرا ساخته بشه
شهید ابراهیم هادی
#هادی_دلها
#روحش_شاد_یادش_گرامی_باد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۳۳ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۳۴
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
‹🌱💚›
#رهبرانه
دَرڪِشۅَرِعِشقمُقتَداخـٰامِنِہایست
فَرمـٰاندِھۍِڪُلِقُۅاخـٰامِنِہایست-!"
#خونی_که_در_رگ_ماست_هدیه_به_رهبر_ماست
#جانم_فدای_رهبرم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شهیدانه
آقا محسن اگر روزی گناهی انجام میدادن📛،اون روز رو کلی #استغفار میکردن و فرداش رو "روزه" میگرفتن..🍃
#شهدا اینجوری بودن☝️
کجای کاریم رفقا!؟😞
#صلواتی جهت شادی روح #شهید_محسن_حججی
|❦اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
"گمنامی معشوقی بود که ابراهیم به دنبال آن می دوید.
او فهمید که دنیا جای ماندن نیست وچیزی باقی می ماند که برای خدا باشد.
برای همین نمی خواست در دنیا مشهور شود واثری از او بماند ،ولی خدای خوب ابراهیم،برخلاف او،خواستش بر
این بود تا او در این دنیا هم نامدار باشد.
ما عندکم ینفد وما عند الله باق ولنجزین الذین صبروا أجرهم بأحسن ما کانوا یعملون آنچه نزدشماست از میان می رود.وآنچه نزد خداست. باقی می ماند.
وبه یقین به کسانی که صبر واستقامت پیشه کنند،
مطابق بهترین اعمالی که انجام می دادند پاداش خواهیم داد.(نحل/۹۶")
📚خدای خوب ابراهیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی.از شب💗 قسمت 32 بعد فوت آقاش زد به جاده خاکی.. اول نمازشو قطع کرد! چون میخواست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 33
هه!!!!
یادمه همون شب از یگانه ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافه ی من چیه؟
نسیم ساکت بود ولی یگانه گفت چشمهایی به زیبایی چشمهات ندیدم.
نسیم رو وادار کردم نظرشو بگه.
گفت جذابی.
ولی با این ریخت وقیافه عین احمقها بنظر میرسی!
راست میگفتن.
اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون میکردند و انصافا خیلی خوش تیپ و خوش قیافه بودند.یگانه مهربان تر بود. وقتی دید سکوت کردم انگار احساس ضعف و حقارت را فهمید.
گفت: از فردا میتونی چندتا از لباسهای منو قرض بگیری بریم بیرون.نسیم مخالف بود میگفت لباسهاتو پسرها دیدند. اگه تن عسل ببینند میفهمند برای توست.
به غرورم برخورد.
گفتم از فردا میگردم دنبال کار.
گشتم.
یه کار نیمه وقت با حقوقی که فقط کفاف رسیدگی به خودمو میداد پیدا کردم.فردای روزی که حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس و لاک ولوازم آرایشی.میخواستم همه جوره عین اونا بشم.فکر میکردم اگه مثل اونا بشم دیگه همه چی حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.ولی تموم نشد.احساس لذت بود.ولی باقی چیزها نبود.بدتراز همه وقتی بود که دایی کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباوری نیگام میکرد. پرسید خودتی؟ دلش میخواست بگم نه ولی من سرمو پایین انداختم. خجالت کشیدم.
گفت : حیف اون مادرو پدر...
همین!!!!
دیگه نپرسید چرا؟! نپرسید دردت چی بود که این شدی؟!
یا دست کم ازخودش هم نپرسید که تا حالا کجا بوده؟ چرا اینهمه مدت ازم غافل بوده؟
نپرسید اگر ما کنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطوری نمیشد.
بعد رفت...
از پاقدم خوب داییم سرو کله ی کل فامیل حتی سرو کله ی مهری هم پیدا شد.!!!
همه اومده بودند تابلوی نقاشی شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چه وضعی گرفتارشده؟؟؟
و با چهارتا فحش و دری وری بزارن برن..رفتن.
مثل اول که نبودن!!
من موندم و دوستایی که همه چیز من شده بودن تو اون روزها!!
و مهمونی های گاه و بیگاه شده بود مرحمی برای قلب و روح جریحه دار شده ام.
سال آخر دانشگاه بودم.اوضاع مالیم درست حسابی نبود.سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.من ونسیم تو بدشرایطی بودیم.همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطوری ادعای میراث کنم و با کمک دوستهای وکیلش تونستم سهم الارثم رو از مهری بگیرم و خونه ی کوچیکی بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یه سقفی بالاسرمه.ولی با خونه ی خالی نه میشد شکم سیر کرد نه خرج تحصیلم در میومد.کار درست وحسابی ای هم که پول مناسبی توش باشه گیرم نمیومد.نمیدونی چقدر اون سال بهم سخت گذشت...
نسیم پدری داشت که مثل کوه پشتش بود و مادری که همیشه بهش زنگ میزد وحالشو میپرسید. هرچند که قدر اونها رو نمیدونست و به دلایل خیلی بی اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولی بالاخره سایه ی بزرگتر بالای سرش بود.اما من....
من خیلی تنها بودم فاطمه...خیلی تنها!!
یه روز نسیم با دوست پسرش که بچه ی زرنگ وباهوشی بود ازم پرسیدند اگه با یک پسر پولدار دوست شم عرضه دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟
من کمی فکر کردم و با توجه به شناختی که از درون مخفی خودم داشتم گفتم :
آره!!!کاری نداره!
هردوشون خندیدند.مسعود دوست پسر نسیم گفت: اگه بتونی دختر که نونت تو روغنه!
احتیاحی به کار نداری و میتونی حداقل خرج زندگیتو تامین کنی.
اولش فک کردم شوخی میکنند ولی اونها جدی بودند.مسعود گفت : تو، هم جذابی، هم زیبا.بیشتر دخترهای تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن..
نسیم به مسعود گفت:
عسل نمیتونه.
زیادی سادست.
مسعود اما میگفت شرط میبندم روش !!
ومن قربانی یک شرط بندی احمقانه شدم و برای اینکه به نسیم اثبات کنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بکار گرفتم تا قلب اون پسر پولدار ی که مسعود برام انتخاب کرده بود رو به دست بیارم.اولش قسم میخورم ففط یک قمار احمقانه بود که در ظاهر امر بیروزی با من بود و روز به روز در کارم خبره تر میشدم ولی من دراین قمار خیلی چیزها رو باختم.خیلی چیزها...
🍁نویسنده :ف مقیمی 🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•