eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
942 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
🍃🌼🍃✨♡✨🍃🌼🍃 #روز_مباهله #آیه_تطهیر_و_اصحاب_کساء پیامبر اکرم (ص): مثل اهل بیت من مانند کشتی نوح است
🍃🌹🌹🍃 🌸روز مباهله 🌹1- روز عید بزرگ مباهله 🌹2- سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. " (آیه 55 مائده) 🌹3- سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله 🌹4- سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهم السلام می باشد. ‌ مباهله یعنی طرفین، یکدیگر رو لعن میکنن، تا هرکس باطل است و برحق نیست، به عذاب الهی گرفتار و رسوا شود. ‌ 💞 پيامبر خدا (ص) - پس از اصرار و پافشاری مسیحیان نجران روی آئین خود و قانع نشدن‌شان - به آنها فرمود: ‌ با من كنيد! اگر من راستگو باشم لعن و نفرين، شما را مى گيرد و اگر دروغگو باشم لعن ونفرين، مرا مى گيرد. 🔹 آن ها پذیرفتند! صبح روز كه شد نزد آمدند، ديدند آن حضرت، عزیــزترین افرادش یعنی و و و (ع) را همراه خود آورده است.🌺 🔷 آنان ترسیدند و به رسول خدا گفتند: با تو صلح مى كنيم، ما را از مباهله معاف بدار! ‌ نقل از امام صادق (ع) ❤ ‌ تفسير القمّی: ۱/۱۰۴ ‌ یعنی روز حقّانیت مبارک ❤️ ✨| @dosteshahideman 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 😍 وقتی که معلم بزرگ ، در روز فریاد می زند( هل من ناصر ینصرنی) ، آیا کسی هست مرا یاری کند ؟ ، می دانست کسی از این قوم او را یاری نمی کند ، پس این سخن را برای نسل آینده و حاضر گفته است و ما می رویم تا و را یاری کنیم ، شاید خون ما مقدار آبی باشد بر نهال . 🌹| @dosteshahideman 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
بوی عطر عجیبی داشت..🌷 نام عطر را میپرسیدیم جواب سربالا می داد...🌷 شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچ گاه عطری به خودم🌷 نزدم هر وقت خواستم معطر بشم از ته دل میگفتم: #اسلام _علیک_یا اباعبدالله الحسین🌷 ( شهید حسینعلی اکبری) 🕊| @dosteshahideman
🌺💫💫💫💫💫💫💫💫💫🌺 #حزب_الله برای آب و خاک نمیجنگد! میهن او #اسلام است پــروردڱارا ... حقیقتــــ " #شهادتــــ " چیست ڪہ بر هر بنده ای نصیبــــ میگردد این چنین نورانـے و زیبــا میشـود ☘ @dosteshahideman 🌺💫💫💫💫💫💫💫💫💫🌺
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 🔹شهید محسن وزوایی 🔸اگر نتوانستید ام را به عقب بیاورید، آن را بر روی بیندازید تا اقلا جنازه من کمکی به کرده باشد. 🌹| @dosteshahideman 🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹
من به تو و که در سنگرید ، پیام می دهم که خواهم آمد و انتقام خون های به حق ریخته را خواهم گرفت . نگرانی من و تو ای خواهرم اینست که مبادا سازشی صورت گیرد و به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم ، که ندای همان ندای است . (بخشي از انشاء شهيده 14 ساله ) 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁: مقاومت به اعتبار یازهرا(س) تعریف میکرد در دوره ،یک بار یکی از مقامات مهم به جمع آنها آمده بود. می گفت آمد سخنرانی کرد وقتی صحبت از پیروزی حزب الله لبنان در جنگ۳۳روزه شد گفت:<<ماهم سالها در برابر اسرائیل مقاومت کرده ایم ،اما ما این پیروزی راکه حزب الله در جنگ۳۳روزه به دست آورد هیچوقت نتوانسته ایم به دست بیاوریم. اگر دنبال رمز پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید،رمزش این است که آنها (س)دارند و ما نداریم.>> محمود رضا از قول این شخص در آن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد. گفته بود اگر رزمندگان مقاومت، علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام می دهند،این روش را از عملیات شهادت طلبانه در ایران الگو برداری کردند. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁: تـوشـهـیـد نمـیـشـوے بعدازاینکه درسال 1382به عضویت سپاه درآمد از تبریز رفت. یکی از بهانه هایی که آن موقع برای برگشتن محمودرضابه تبریز وجودداشت وصلتش با خانواده های تبریزی و به تبع آن انتقال کارش به تبریز بود. علی رغم اصرارهای پا هیچ گاه به این کار تن نداد. درصحبت های مفصلی که آن اوایل باهم می کردیم معتقدبود برگشتنش به تبریز مساوی با کوچک شدن ماموریتش است. چون از اول در فکر پیوستن به نهضت جهانی بود. بعداز اینکه این فرصت را به دست آورد به کار با بسیجی های جهان اسلام افتخار می کرد. اصلا این ترکیب را من از یادگرفتم وآن را اولین باراز زبان او شنیدم. حاضرنبود آمدن به تبریز راباچنین فرصتی عوض کند. ماندن درتهران برایش به معنی ماندن در میانه میدان و برگشتن به تبریز به معنی پشت میزنشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود که برای آن نیروی را انتخاب کرده بود. یادم هست یکبار که خیلی سخت گرفتم و تا صبح با او بحث کردم ،قاطع به من گفت:من پشت میز بروم می میرم. بعد از اینکه در تهران تشکیل داد، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود زندگی کند،گفته بود . شـادے روح شـ‌هـیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 سـوم 🍁:نـغـمـه هـاے آسمـانـے #"اناشید"حماسی حزب الله را دوست داشت و گوش می داد. ۱۳۸۵بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم بین آنها سرودی بود به نام "اکتب بالدم النازف"که توجه ام را به خود جلب کرد و بسیار علاقمند شدم که متن آن را داشته باشم و حفظ کنم. ترجیع بند این سرود بود که در هر سطر آن تکرار می شد به این صورت "اکتب بالدم النازف ...الموت الموت لاسرائیل...واصنع بالجسد الناسف...الموت الموت لاسرائیل ..."از خواستم سرود را به یکی از رفقای اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند.چند هفته بعد متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد هرازچندگاهی همین طور چند فایل صوتی به که گاهی سخنرانی و مداحی هم بینشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتما گوش بدهم یک بار ماه بود که به او گفتم دارم مداحی های کربلایی را گوش می دهم ملاباسم چیه؟ اکرف گوش بده. اسم حسین اکرف،مداح بحرینی به گوشم نخورده بود.پرسیدم از ملاباسم قشنگتر میخواند؟گفت این است. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 چهـارم 🍁 :بسیجی وسط معرکه به بچه های خیلی داشت،در روزهای ۸۸یک بار درباره بچه های صحبت می کردیم. از بسیجی های شهری و اینکه چطور پای کار اند کلی صحبت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد. با همه جو سنگینی که آن روزها علیه بچه های بسیج وجود داشت،به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله تعریف می کرد. این بچه ها را خیلی دوست داشت و با احترام از آنها یاد می کرد. خودش هم یکی از آنها بود. بود.در ایام خیابان های تهران،کنار بچه های بسیج بود. کسی به او تکلیف نمی کرد که برود،اما موتورسیکلیتش را برمی داشت و تنهایی می رفت. چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود.یک بار خودش تعریف می کرد به خاطر اش،پشت چراغ قرمز،ارازل و اوباش آورده بودند که موتورش را زمین بزنند.اما نتوانسته بودند. آن روزها نگرانش می شدم.در یکی دوهفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابان های اطراف بود،با او تماس گرفتم و پرسیدم کجایی؟گفت توی خیابان‌.گفتم چه خبر است آنجا؟ گفت: و امان گفتم این چیزهایی که من دارم توی می بینم آن قدرها هم امن وامان نیست!گفت:نگران نباش.گفتم چرا؟گفت:. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷 🍃 🌷 🍃 🌷 🍃 🌷 🌷 🍃 🌷 🌷 🍃
⚘﷽⚘ 💌 🌷شهــید مهــدی باڪری: بدانید تنـــها راهِ نجات و سعادت ماست. همیشه به یادِ خــدا باشید و فرامین خدا را عمل ڪنید. اهمیت زیاد به دعاها و اباعــــبدالله علیه‌السلام و شهــدا بدهید ڪه راه سعادت و توشــــه آخــرت است. 🌷| @dosteshahideman
این #صدای_دختران_انقلاب است که به گوش میرسد... مـا زنـده بـر آنیـم کـه آرام نگیـریم✌️ موجیم که آسودگی ما عدم ماست✌️ 🌹#حجاب هم مانند #نماز .... از #احکام_اسلام عزیز است و #اسلام یک دین اجتماعی است نه فردی ..... یعنی من تنها با حجاب باشم مدنظر نیست بلکه باید جامعه ام را محجبه کنم ....‌ 🌹پس حالا که ما نسبت به کل #جامعه #مسئولیم و از این مسئولیت بازخواست میشویم.... خدای را شاکریم که اسبابی فراهم کرد تا در یک حرکت خودجوش مردمی.... #قطره ای از دریا شویم و همچون #سیلی خروشان در مقابل دشمن اسلام بایستیم ان شاء الله به دعا و یاری #امام#زمان_مان_عج 🌹خوشا به حال کسانی که در راه یاری #دین_خداوند شب از روز نشناختند و جبهه را تشخیص دادند که روزی #شلمچه و #دوکوهه و .... میشود و روزی کوچه و خیابانهای شهرمان نام جبهه میگیرد .... 🌹آفرین بر #بصیرت آنهایی که #آرایش_جنگی دشمن را می بینند و خود را برای دفاع همه جانبه آماده می کنند یعنی بجای ابراز ناراحتی از اتفاقات ...#اقدام_و_عمل می کنند برای اصلاح ... #سومین_اجتماع_در_تهران #اولین_اجتماع_در_اصفهان #تهران_۲۰_تیرماه_ورزشگاه_شهید_شیرودی #اصفهان_۲۷_تیرماه_حسینیه_رضوی #هستیم_بر_آن_عهد_که_بستیمـ #صدای_دختران_انقلاب #هوای_شهر_را_تازه_میکنیمـ #بتاز_تا_بتازیم @dosteshahideman
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ﷽⚘ #گذشت از زن،فرزند،مادر،پدر و.... #عشق میخواهد..❤️ فدای #اسلام شدن عشق میخواهد..😊 از دنیا گذشتن #عشق میخواهد.. شما #عاشق ترین شدید..👌 و #شهادت هدیه ی این عاشقی شد..🕊🌷 #شهید_محمود_رضا_بیضائی #روزتان_شهدایی❣ @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 📸اهانت به تصاویر شهید حاج قاسم سلیمانی و ابو مهدی مهندس و شهید مظلوم هادی ذولفقاری در #وادی_السلام نشان از فتنه هماهنگ #شیطان اکبر در هجمه به امت #اسلام است از شام تا فارس... #فتنه_آمریکایی 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ شهــید ابراهیـــم همـــت: 🌼از طرف من به جوانان بگوئید چـشم شهیدان و تبلور خونـــــشان به شــما دوخته است بپا خیزید و را و خـود را دریابید نظـــــیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمیشود نه شـــــرقی نه غـــــربی ، جمهوری اســـلامی. 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و هفتم✨ بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😳😣 مریم
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و هشتم✨ _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️ من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭 بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢 چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊 مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢 نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. .میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃 محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃 محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون.😃👏 مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜 محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁 مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️ مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟😢 -اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁 لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊 هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄 مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋ دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊 اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢 لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜 مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬 رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝 خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙 به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به که باید حفظ بشه.به حضرت (س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم😊 -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕 -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅 -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱 -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅 -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... ادامه دارد... پ.ن:اینم قسمت اضافه تقدیم شما بخاطر لایک‌های زیباتون😇❤ ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و دوم✨ و امین اومد تو...💓 باورم نمیشد.چند بار چشم
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و سوم✨ محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.👀😥 محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد. تو دلم گفتم ✨خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟😣✨ امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود. مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه. نمیدونستم باید چکار کنم... محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست. قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش.😢محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد.👀😘مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید. بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود. امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت: _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه.😊 اشکهام جاری شد.گفتم: _محمد، من دیگه نمیتو...😢😥 حرفمو قطع کرد و گفت: _قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی هست،تا وقتی دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. باید باشی.نگو نمیتونم. بخواه کمکت کنه. حرفش حق بود و جوابی نداشتم... فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده. محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن. بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که _اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش.😊 مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه. شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش👶🏻 بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)💚بهش گفتم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی.👧🏻💚 علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن.😀😁😂😃😄 محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم. دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.😣 گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع میکردم. گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم. گاهی مستأصل میشدم، گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.😞😣😖 روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از . امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد. اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود. هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا. فقط میخواستم...😭🤐 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سیزدهم ✨ پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأمور
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و چهاردهم ✨ سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.🤕همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ 😥مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.😥😨اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!!😨 منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟😡🗣 آقاجون گفت: _تو اتاق تو.😒 وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.😡🏃صدای قدم هاش رو میشنیدم. مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.😊 تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.😒💔چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟😢 من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟😢😠🗣 فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش😒 -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم باشم؟!!!😠🗣 به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟😢 -من گفتم چیزی بهت نگن.😊 وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟😠🗣 -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.😊☝️ وحید نعره زد: _زهرااااا😡🗣 با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.😊 داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟!😠🗣 همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.😊 وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟😢😠 رفت بیرون... اشکهام جاری شد.😭وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.😞 نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!!😨😳 با اشک به آقاجون نگاه کردم.😢گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.😨 -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.😢😒 چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟😢 قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم .خودم و وحیدم هم (ع).😭 کار وحید طوری بود که با دشمنان طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.😔 بعد اون روز.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
را به بامرام ها می‌دهند به مهربان ها! به آن فعال های همیشه آماده ی کار! به بخشنده ها! به دلسوزها! به پرکارهای کم استراحت! به متواضع های همیشه امیدوار! به هیئتی و مسجدی بی ریا! غرور و شهادت خودخواهی و شهادت عیب جویی و شهادت خودپسندی و شهادت قیافه گرفتن و شهادت... چشم‌دیدن این و آن را نداشتن و شهادت... توهم کسی بودن... شهوت دیده شدن... تنبلی و وقت گذرانی... از زیر کار در رفتن.... یکسره غر زدن... و شهادت... هیهات...شهادت را به بی خیال های کم کار، به همیشه خسته های پر ادعا، به تماشاچی های عافیت طلب... نمی دهند که نمی دهند... می دانیم که؛ شهادت را همه دوست دارند.... اما زحمت کشیدن برای شهادت را چه؟ شهید شدن یک اتفاق نیست... گلی است که برای شکوفا شدنش باید خون دل بخوری... به بی دردها... به بی غصه ها... به عافیت طلب ها... شهادت نمی‌دهند.. به آنکه یک شب بی‌خوابی برای نکشیده.... یک روز وقتش را برای تبلیغ نگذاشته، شهادت طلب نمی‌گویند. 🔵ولادت:همدان ۱۳۵۹/۰۶/۰۱ 🔴شهادت:سوریه ۱۳۹۴/۰۸/۰۹ 🤲🏻 رفیق 🌹 🌹 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
سیره دارند اذان می‌گویند (شهید علی اکبر ) شهیدخلبان علی اکبر در کنار جنگی‌اش ایستاده بوده و از خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال می‌کردند. خبرنگاری از کشور آمده بود پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ‌ما برای خاک نمی‌جنگیم ما برای می‌جنگیم. تا هر زمان که اسلام درخطر باشد…) این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستین‌هایش را بالا زد. چند نفر به زبان‌های مختلف از هم می‌پرسیدند:‌ کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده. خلبان شیرودی همانطور که می‌رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: (نماز! دارند اذان می‌گویند…) @dosteshahideman