eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
952 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹 🌹🕊 🌹 🌹نـام:مهدی 🌹نـام خانوادگے:نوروزی 🌹محل تولد: کرمانشاه 🌹محل شهادت: العوینات در حومه سامرا 🌹تاریخ تولد: 1361/3/15 🌹تاریخ شهادت: 1393/11/20 🌹وضعیت تأهل: متأهل و داری یک فرزند بنام محمد هادی 🌹نـام پدر: بیژن سومین فرزند خانواده 🌹کیفیت شهادت: راوی:همرزم شهید 🍂از قبل به من گفته بود من دوست دارم شهید بشوم ، من را ببرند کربلا ، تشییع جنازه ام آنجا باشد . بعد شهادت برای تشییع پیکرش مهدی را به کربلا و حرم امام حسین علیه السلام بردند . 🍂روز 19 دی قرار شد با مهدی برویم در منطقه ای برای شناسایی ، آن روز مهدی گفت می خواهم پیراهن مشکی که با آن در مجلس روضه شرکت کرده ام را بپوشم . 🍂پیراهنش را پوشید و به سمت منطقه ای به نام (اوینات ) در 40 کیلومتری سامرا برای شناسایی رفتیم . ساعت 3 بعد از ظهر بود که به سمت سامرا در حرکت بودیم . در یک کیلومتری دشمن به ما تیر اندازی شد و ما در کمین افتادیم . من در کنار مهدی بودم و به همراه 50 نفر در یک کانال سنگر گرفتیم . 🍂سه چهار مرتبه بلند شدیم و با هم تیر اندازی کردیم تا بتوانیم از سمت دیگر بچه ها را عبور بدهیم که یک لحظه دیدم مهدی تیر خورد و به زمین افتاد . گفتم : مهدی چی شد ؟ گفت : تیر خوردم . 🍂شجاعت مهدی واقعا بی نظیر بود . خون از بدنش می رفت اما بلند شد چند مرتبه ای دوباره تیر اندازی کرد . تا گلوله آخرش را به سمت دشمن شلیک کرد . گلوله ای دیگر برایش نمانده بود . ذکر یا حسین بر لب های مهدی جاری بود . 🍂مهدی در لحظات آخر به من گفت : حواست به بچه ها باشد ، من را رها کن و بچه ها را سالم برگردان . اینجا قتلگاه من است . مهدی با لباس مشکی وارد میدان کارزار شده بود . قبل از عملیات هم به من از شهادتش گفته بود . او وصیت کرد که لباس مشکی اش را همراه او در قبر بگذارم . آخرین کلامی هم که ازش شنیدم ذکر یازهرا سلام الله علیها بود . -------------------- 🌹سن: 32 سالگی 🌹نام جهادی: ملقب به اسد السامراء/شیر سامرا/ 🌹علاقه مند به : در یک کلام مهم ترین علاقه ی شهید مهدی نوروزی ، و بودن بود . چون در کارش خستگی نمی شناخت و همچنین علاقه مند به شهید خسرو پادیده. 🌹فراز مهمی از وصیت نامه: صاحب فرزند پسری به نام شد ، او تنها به چشم یک پسر به نگاه نمی کرد بلکه به چشم و (س) و به فرزند خود نگاه می کرد و همیشه از می خواست که بتواند به عنوان حافظ ارزش و آرمان های نظام باشد. (کپی از معرفی شهیدبا ذکر صلوات آزاد است.) 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊 🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 🍃🌹: بدانید که به گفته ، هم اکنون از شما دو چیز را می خواهد یکی و دیگری در قبال مسئولیت تان و چه مسئولیتی بالاتر از حمایت و از این . 🌹| @dosteshahideman 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈هشتاد و یکم ✨ -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هشتاد و دوم ✨ _بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ 😥 _من تو مدتی که سوریه بودم،.. آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..😔بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.😢اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی باشه،میره.😞👣نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی بخواد من دیگه کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.😣😞واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم. ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.😓 -شما دنبال شهادت نیستید؟😥 -نه..من دنبال هستم.گرچه دوست دارم شهادت باشه ولی هر وقت که .الان من مفید تره تا من. -شما میخواین با من ازدواج کنین؟🙁 _اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.👌 -ولی من میخوام الان بدونم. -پس مختصر میگم.اول از یه شروع شد ولی بعد که بیشتر شد،هم جنبه ی هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود. -اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟😟 چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر هایی که خدا بهم داده و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی ...میگذرم. دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. خداحافظی کرد و رفت.... مطمئن بودم پسر خوبیه، 😊مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم انجام وظیفه ش بشم.😥من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته. ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.😧☝️ با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این من بود. بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم: خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.💖🙏 رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم: _امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.🙈 عمه زیبا بغلم کرد و گفت: _امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه،بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن.خوشبخت باشی دخترم.😊🤗 فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بودم بهش گفتم.خاله مهناز هم گفت: _امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه.😊🤗 روز بعدش گل نرگس خریدم.🌼رفتم پیش امین.🌷🇮🇷اول مزارشو با گلاب🌸 شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم.یه کم ساکت فقط نگاه میکردم. گفتم: _سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت،روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.😒همیشه عاشقانه دوست داشتم.😊💝هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•