دوست شــ❤ـهـید من
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰در میان فیلم ها به #خداحافظ_رفیق خیلی علاقه داشت. سی دی📀 فیلم را تهیه کرد و برای خانواده پخش نمود📽
🔰خواهرش می گفت: من مدتها فکر میکردم💭 #هادی هم مثل آدمهای درون فیلم، هر شب با موتور🏍 و با دوستانش به #بهشت_زهرا (س) میرود. صحنههای این فیلم همهاش جلوی چشمهای من است. همهاش نگران بودم میگفتم نکند #شباهتهای هادی با محتوای فیلم اتفاقی نباشد⭕️
🔰هادی مثل ما نبود❌ که تا یک اتفاقی میافتد بیاید برای همه تعریف کند. #هیچ_وقت از اتفاقات نگرانکننده😰 حرف نمیزد. #آرامش در کلامش جاری بود.
🔰برادرش میگفت: #نمیگذاشت کسی از دستش ناراحت شود، اگر دلخوری🙁 پیش میآمد #سریعاً از دل طرف درمیآورد. هادی به ما میگفت یکی از خالههایمان را در کودکی ناراحت کرده💔 اما نه ما چیزی به خاطر داشتیم نه #خالهمان.
🔰ولی همهاش میگفت باید بروم #حلالیت بطلبم. هیچوقت دوست نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود💕
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🕊| @dosteshahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂 #فـصـل_شـصت وسـوم
🍁 #عـنـوان:خـبـر آمـد...
#محمودرضا حدود ساعت #سه_و_نیم بعد از ظهر ، در روز #میلاد_رسول_اکرم(ص) و#امام_صادق(ع)به #شهادت رسید.
روز #شهادتش روز #عید و #تعطیل بود.من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم.
ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از #همسنگرهای نزدیکش که در سوریه مجروح شده بود،#تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:«من همانی هستم که با #محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.»
بعدگفت:«تو در تهران یک کلاسی می رفتی،هنوز هم آن کلاس را میروی. »
منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با #محمودرضا قبلا درباره آن صحبت کرده بودم .او از #محمودرضا شنیده بود.تماس آن برادر با من غیر منتظره بود.
#چیزی_دردلم گذشت. یادم افتاد که به #محمودرضا گفته بودم،شماره تماس من را به یکی از بچه های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است،اما با این همه حرفی از #محمودرضا نبود. بعد ازگپ کوتاهی قطع کردم ،تلفن را که قطع کردم به #فکر فرو رفتم، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم.
دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود، که #برادر خانم #محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت #محمودرضا در سوریه #مجروح شده و او را به #ایران آورده اند.تا گفت مجروح شده، #قضیه را فهمیدم . گفتم #«مجروحیتش چقدر است؟» #گفت: «تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا میبینی.» این را گفت #مطمن شدم #محمودرضا_شهید شده است.منتظر بودم خودش این را بگوید . دیدم نمی گوید یا نمی خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می زند، قبل از خداحافظی گفتم: #«صبرکن!تو داری خبر#مجروحیت به من می دهی یا #شهادت؟» گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید»
گفتم:#«حاجی! برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید تهران.»
از او خواستم که اگر خبر#شهادت دارد بگوید چون من از قبل منتظراین خبر بوده ام. گفت:«طاقتش را دراری؟» گفتم:«طاقت نمی خواهد #شهید شده؟»
تایید کرد و گفت: #«بله #محمودرضا_شهید شده» گفتم: #«مـبـارکـش_بــاشــد»
بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه #صدای_گریه_بلند شد...
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂 #فـصـل_شـصـت و چـهارم
🍁 #عـنـوان:مجـروح،مـثل حسـین(ع)و زهـرا(س)
در یکی از روزهای بعد از #شهادت #محمدحسین_مرادی، #محمودرضا #لبتاب را آورد و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به #شهید #محمدحسین_مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد.
دوتا گلوله به پهلوی چپش خورده بود دوکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش زیر پیراهن سفید را رنگین کرده بود چشم هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود.
از #محمودرضا پرسیدم #چیزی_هم_میگفت اینجا؟#گفت تا #«نفس داشت #میگفت_یازینــب..._لبیک_یاحـسـین...»
درست #دو ماه بعد، پیکر خود #محمودرضا آمد.
در #معراج شهدا در حال انتقال به #بهشت_زهرا(س)بود رفتم که ببینمش، پیکر را گزاشته بودند توی آمبولانس و دیدمش.لباس های رزمش هنوز #سرتاپا_خون.
اما زخم های #پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود .
پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببندند #بازوی_چپ_محمودرضا تقریبا از بدن #جدا شده بود و به زور بند بود روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و امواج انفجار داغان شده بود، #پهلوی چپش هم پر از ترکش های ریز و درشت بود،بعداشمردم، روی #پیراهنش۲۵تا ترکش خورده بود.
#ساق پای چپش شکسته بود.
#شمردم۱۰تا ترکش هم به پایش گرفته بود. اما باهمه این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم،#زیبا بود و #زیباتر از این نمی شد که بشود!عمیقا #غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت.
سخت احساس کردم #حقیر شده ام در برابرش. بی اختیار زیر لب گفتم:#«ماشاالله برادر! ای ولله حقا که شبیح #حسین(ع)شده ای»
اما با آن همه زخم در #پهلو بیشتر #شبیح_زهــرا(س). چه می گویم؟....
هیچ کس نمی دانست #حرف آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع #شهادت کنارش بودند ، هیچ کدام #ایرانی نبودند اما بچه های خودمان که بعدا رسیده بودند می گفتند #نفس های آخرش بود که رسیدیم ، حرفی نمی زد، نمیدانم ، شاید وقتی داخل آن کانال باموج انفجار به #دیوار خورده بود #«یازهرا» گفته باشد.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘
💠 برای محمودرضا / صد و هفتاد
◾احمدرضا بیضائی
🌷دوستان و همسنگران زیادی در ۶ سال گذشته اصرار داشتهاند که #یادمانی بنام #محمودرضا در تهران وجود داشته باشد.
از شهریور ماه امسال(۱۳۹۸) رایزنیهایی در اینباره صورت گرفت اخیرا مکاتباتی به صورت رسمی انجام شده و
ان شاء الله به زودی سنگ یادبودی برای محمودرضا در #بهشت_زهرا نصب خواهد شد.
در خصوص زمان نصب یادمان اطلاع رسانی خواهیم کرد
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#خاطره_دانشجویی
🔸برای شروع برنامه های #کنگره_شهدا ی دانشگاه قرار شد برویم #بهشت_زهرا و #مرقد_امام. مصطفی از بچه های کنگره شهدا نبود، ولی هم خودش آمد، هم یکی دو نفر دیگر را هم آورد. رفتیم بهشت زهرا، زیارت عاشورا خواندیم. بعد هم رفتیم مرقد امام. زیارت که کردیم نشستیم یک گوشه. شروع کردیم به شوخی و خنده.
🔸یکی از بچه های #جانباز دانشگاه همراهمان آمده بود. شیمیایی اش تازه عود کرده بود. مصطفی گیر داد بهش «حاج احمد وصیت کن وقتی شهید شدی توی همین دانشگاه خاکت کنیم، هر وقت دلمون تنگ شد بیاییم کنار قبرت سینه بزنیم.»
🔸حاجی خندید، گفت «این حرفا رو نزنید، من تا شماها رو خاک نکنم، شهید نمیشم.» می گفتیم و می خندیدیم. با همین شوخی شروع شد، ولی همین شوخی کم کم جدی شد و چند سال بعد شهدای گمنام را آوردند و توی دانشگاه دفن کردند.
شهید مصطفی احمدی روشن
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•