eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
946 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃 حاج حسین خرازی به شناسایی رفته بود بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد نقطه ای را نشان داد و گفت: اگر من شهید شدم اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد. 🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺 پ.ن: حالا ماها فک میکنیم حق الناس همین تهمته و مال مردم خوردنه... درصورتیکه تو یه برنامه رادیو قرانی شنیدم که میگفت: بارها پیش اومده رفتید خیابون و خریدی داشتید وحملش براتون سخت بوده،بعد برای استراحت واینکه کثیف نشه خریدتون،اونو میذارید روی‌ صندوق عقب ماشینی که کنارخیابون پارکه، درصورتیکه میدونستید این خودش حق الناسه؟؟ 🌷|@dosteshahideman 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
همیشہ توی جیبش یہ زیارت عاشورا داشت ڪار هر روزش بود بعد هر نماز باید زیارت میخوند حتی اگہ خستہ بود حتی اگہ حال نداشت و یا خوابش میومد شده بود تند میخوند ، ولی میخوند تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین (علیه السلام) چی بود 🌹 🌹| @dosteshahideman🌹 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🕊🍃 معتقد بود برای نبایدکم گذاشت تازمانی که اونها رو با بزرگواری میگیرند توهم نباشی که چرا و بیشتر انجام ندادی. 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد ، همسرش طاقت نمی آورد ، می گفت: بس است دیگر ، استراحت کن ، خسته شدی. و مصطفی جواب میداد: تاجر اگر از سرمايه‌اش خرج کند، بالأخره ورشکست میشود ، باید سود دربیاورد که زندگی اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم. اما همسرش که خیلی شب ها از گریه های مصطفی بیدار میشد کوتاه نمی آمد ، میگفت: اگر این ها که اینقدر از شما میترسند بفهمند اینطور گریه میکنید. مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده ، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هق هق میشد، میگفت: آیا بخاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم.... 📕 یادگاران 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌹 @dosteshahideman 🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بی ﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ترکش ﺗﻮی ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزی داشت ؛ ﺣـﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ می ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل ماشین . هی ﺩﺳﺖ می ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچه ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، می ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ !! دستشان ﺭﺍ می ﮔﺮﻓﺖ می کشید ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمی ﺷﺪ ! با غصه ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ که ﺯخمی ﺍﻓﺘﺎﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭی ﺯﻣﯿﻦ ! ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ می ﺷﺪﻧﺪ ، ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ !! ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ .....! ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿشتر ﻧﺪﺍﺭﻡ ؛ نمی ﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبه ﺟﺎ کنم ، ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ !! ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یکی یکی ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ می کرد ، ﺩﺳﺖ می کشید ﺭﻭ ﺳﺮﻣﺎﻥ و میگفت : ﻧﮕﺎﻩ کن ! ، ﺻﺪﺍ ﻣﻮ میﺷﻨﻮی..؟ ﻣﻨﻢ ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺮﺍزی .... میگفت و ﮔﺮبه میکرد..... فرمانده لشگر امام حسین (ع) 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ @dosteshahideman
زمستون بود. منتظربودم که مجتبی ازجبهه برگرده،شب شدوهرچه به انتظارش نشستم نیومدتااینکه خوابم برد. صبح زودبلندشدم تابرم نون بگیرم وارد حیاط که شدم همه جاروبرف پوشانده بود. هواخیلی سردشده بود. درب خونه روکه بازکردم دیدم پسرم توی کوچه خوابیده، بیدارش کردم وگفتم:کی ازجبهه برگشتی مادر؟سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم. گفتم:پس چرادرنزدی !؟ گفت:مادرجون گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هول کنین واسه همین دلم نیومدبیدارتون کنم پشت درخوابیدم که صبح بشه... 🌷شهیدمجتبی خوانساری🌷 شادی روحشان 🍃 @dosteshahideman 🍃
⚘﷽⚘ 🖋 روزی از مدرسه به خانه می‌آید ، درحالی ‌که گونه‌ها و دست‌ های سرخ و كبودش ، حكایت از عمق سرمایی می‌كند كه در جانش رسوخ كرده است‌. پدرش همان شب تصمیم می‌گیرد كه پالتویی برایش تهیه كند‌. دو روز بعد ، با پالتویی نو و زیبا به مدرسه می‌رود‌ ، غروب كه از مدرسه برمی‌گردد ، با شدت ناراحتی ‌، پالتو را به گوشه ی اتاق می‌افكند‌. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او می‌نگرند و مهدی درحالی ‌که اشك از دیدگانش جاری است‌ ، می‌گوید: چگونه راضی می‌شوید من پالتو بپوشم ، درحالی ‌که دوست بغل ‌دستی من ، در كنارم از سرما بلرزد.... @dosteshahideman ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
⚘﷽⚘ 🔸مثل بچه ها زندگی میکرد خیلی ساده و به دور از تجملات. نمی پذیرفت درخانه حتی مبل🛋 داشته باشد؛ نه این که بخواهد به زهد کند و از روی تصنع باشد؛ روحیه اش😇 این طور بود! 🔹این اواخر در میدان روی چمن ها🌱 نشسته بودیم که پرسیدم: "با حقوق💰 پاسداری چطور میگذرد؟ " 🔸گفت: من راضی به گرفتن همین حقوق هم نیستم❌ دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل برای نباشد!! 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ #سیره_شهدا رفتیم خریـد ... ولی یک کلام با هم حرف نزدیم! هم من خجالت می‌کشیدم هم محمد، هرکاری بود با خواهرم هماهنگ می‌کرد فردای همان روز عقـد کردیم ... محمد با لباس سپاه اومد، من هم با یک چادر و لباس سفید نشستم سرِ سفره عقـد یک سفره سـاده؛ نان‌ و پنیر سبزی، میوه و‌ شیرینی... عقد که کردیم، اذان ظهر بود وضو گرفتیم، رفتیم مسجد ... به نقل از: همسر شهید #شهید_محمد_اصغری_خواه🌷 فرمانده‌ گردان‌ کمیل لشکر ۱۶ قدس 🌷| @dosteshahideman
درسی بسیار زیبا از طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟ گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه... @dosteshahideman