🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
#خاطره شهید#
سال اول طلبگی هادی بود . یک روز به او گفتم: میدانی شهریه ای که یک طلبه می گیرد از سهم امام زمان (عج) است .
با تعجب نگاهم کرد وگفت: خب شنیدم
منظرت چیه ؟!
گفتم : بزرگان دین می گویند اگر طلبه ای
درس نخواند گرفتن پول امام زمان (عج)
برای او اشکال پیدا میکند.
کمی فکر کرد وبعد از ان دیگر از حوزه
علمیه شهریه نگرفت . با موتور کار میکرد اما دیگر به سراغ سهم امام زمان نرفت .
#شهید _محمد_هادی_ذولفقاری#
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#وصیت نامه شهید بزرگوار مرتضی کریمی#
از تمامی دوستان واشنایان وخانواده خودم تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش فرا دهند تا گمراه نشوند زیرا ایشان بهترین دوست شناس شماست .
تاریخ شهادت: 1394/10/21
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🕊🖤
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحتان شاد ویادتان گرامی 🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#پارت173 –اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت میزنید. اصلا شما چ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت174
–به اندازه تمام عمرم خستهام امینه، هر چی میخوابم خستگیم در نمیره.
دستم را گرفت.
–حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور.
همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت:
–تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمهام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
–عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟
–نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟
با تعجب گفت:
–اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟
–پس شما در مورد چی حرف میزنید؟
–الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن.
–به شما چی گفتن؟
–راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمیگم کی. از تو میپرسید، میگفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن.
صدایم را بلند کردم.
–من؟
–آره عمه، میگفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده.
–سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟
–وا؟ عمه جان اگه باور میکردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبهها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من...
حرفش را بریدم.
–نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟
–به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت میگفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زادهی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم.
–عمه، نمیدونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده.
–مطمئنی کار اونه؟
–اونی که شما میگی رو نه، ولی...
–ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصهوار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم میآید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم.
–میبینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من چیز دیگهایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد.
–تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟
سرم را بلند کردم.
–من به کسی که همسن مادر منه برم چیبگم؟ چشمهایش را در کاسه چرخاند.
–تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که...
–اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم.
–امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید.
–کجا میخوای بری؟
–نمیدونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونهی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر میکنه توام لنگهی اون پسر الدنگش هستی.
–عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمیدونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو میشناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد.
امینه انگار حرفهای من را نمیشنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم.از مادر پرسید:
–مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد وحدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید:
–میخوای چیکار کنی؟من گفتم:
–میخواد بره دعوا.پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت:
–اینجوری چیزی درست نمیشه. امینه با بغض گفت:
–آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو میبره، باید جلوش وایسیم.
–آبرومون پیش خدا نره دخترم بندهی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش میکنی. حالا اگرخیلی اصرار داری و میخوای اعتراض وگلهایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت:
–آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگیددربرابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جورظلمه دیگه. پدر بلند شد.
–ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش میکنه همین الان میاد به پای ما میوفته.
–کاش میذاشتین میرفتم بهش میفهموندم آقاجان. امیرمحسن گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت174 –به اندازه تمام عمرم خستهام امینه، هر
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت175
–بیخیال خواهر من، این چند صباح زندگی که این حرفها رو نداره، اون شصت سال نفهمیده حالا این چند سال رو میخواد بفهمه؟ اونم با داد و بیدادتو؟صدف پرسید:
–تو از کجا میدونی شصت سالشه؟
–هم سن مامان که باشه میشه شصت سال دیگه. مادر اعتراضآمیز گفت:
–کی گفته من شصت سالمه؟ امیرمحسن گفت:
–عه مامان! اُسوه که بچتونه چهل سالشه اونوقت شما...صدف شاکی گفت:
–اُسوه کجا چهل سالشه آخه، تو چراهمه سنها رو بالا حساب میکنی؟امیرمحسن خندید و رو به صدف گفت:
–حالا تو چرا ناراحت میشی خواهرخودمه.
–خب چون اگه سن اون رو چهل حساب کنی سن منم میکشی بالا. ما سنهامون نزدیک به همه.امینه پشت چشمی برای صدف نازک کرد.
–حالا تو این اوضاع تو نگران بالا رفتن سنت هستی؟ بعد رو به مادر ادامه داد:
–مامان شماره اون عتیقه بیتا خانم روبده. صدف گفت:
–ماشالا شمام خوب پشتکار داریا، ول کنه بیتا خانم نیستی.مادر برای این که حرف کش پیدانکندگفت:
–تو دفتر تلفنه.امینه همانطور که دنبال دفتر تلفن میگشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
–یعنی نمیخوای یه عکسالعملی ازخودت نشون بدی، همین الان با حرفهای عمه شدی مثل میت، حالا واسه من میخواد...دستم را دراز کردم.
–باشه گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم.
–برو با اون یکی گوشی که تو اتاقته حرف بزن. این گوشی دست من باشه میخوام گوش کنم اگه حرف نامربوطی زد و تو لالمونی گرفتی خودم جوابش رو بدم. مادر گفت:
–نمیخواد زحمت بکشی، ماشالا اُسوه خودش یه تنه همه رو حریفه.امینه گفت:
–نه مامان جان، حریف بود، خدا اون اُسوه رو بیامرزه، دیگه خیلی وقته مثل مجسمه فقط میشینه نگاه میکنه.
پشت چشمی برایش نازک کردم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم.
امینه شماره را گرفت و از پشت گوشی گفت:
–محکم جوابش رو بدهها، شل و وارفته نباشی.بعد از چند بوق پسر بیتا خانم گوشی رابرداشت و سلام کرد.جواب سلامش را دادم و گفتم:
–ببخشید مادرتون هستن؟
–شما؟
–من دختر همسایتون هستم. مکثی کردو با خوشحالی گفت:
–عه، اُسوه خانم تویی؟ صدات روشناختما، ولی شک داشتم خودت باشی. خب چه خبرا؟ چی شده اینورا زنگ زدی؟ دیشب کلانتری خوش گذشت؟
–اتفاقا برای همین زنگ زدم. میخوام ازمادرتون بپرسم چرا این حرفها رو برای من درآورده؟ چرا با آبروی من بازی میکنه؟صدایش لحن جدی به خودش گرفت.
–یعنی میخوای بگی کلانتری نبودی؟
–بودم. ولی نه به اون دلیل که مادرشماشایعش کردن.
–مامانم همه این حرفها رو از دهن من شنیده، اون مقصر نیست. من این خبرهارو بهش دادم. تازه خیلی حرفهای دیگه هم بود. نمیدونم چرا مامانم کمکاری کرده؟
–یعنی چی؟ خب شماچرااینکارروکردید؟ شنیدم شما خانم بلعمی رومیشناسید. اون چیزی گفته؟
حرفم را نشنیده گرفت و گفت:
–چیزی که عوض داره گله نداره.
–منظورتون چیه؟ من به شماچیکارداشتم آقا؟
–این کار رو کردم که وقتی یکی میادخواستگاریت و میخوای جواب ردبدی آبروش رو جایی نبری.
–من آبروی شما رو بردم؟
–نه، عمم برده.
–اخه شما یه چیزی رو هوا میگید. من فقط به مادرم گفتم جوابم منفیه. همین.
عصبی شد.
–خب، بعد دلیل جواب منفیتون رو چی گفتید؟به مِن ومِن افتادم.
–خب...خب هر دلیلی داشتم نرفتم جاربزنم تو در و همسایه.
–لابد من خودم پشت خودم حرف زدم وگفتم پسر بیتا خانم هر روز با یه دختریه واسه همین به درد زندگی نمیخوره.مادرمن به خاطر حرفهایی که اون موقع پشت من شنیدتاچندروزحالش بد بود.
–آقا من این حرفها رو نزدم.امینه از آن یکی گوشی گفت:
–اقا مگه دروغه، در مورد شما هر چی هست همه میدونن نیازی به گفتن یانگفتن ما نیست. ولی شما پشت خواهرمن هر چی گفتین همش دروغ محضه، شما وجدان ندارید. خجالت نمیکشیدمثل خاله زنکها افتادید دنبال حرفهای کوچه بازاری؟ امینه همانطور که وارداتاقم میشد ادامه داد:
–خدا رو شکر که این خواهر من دیوانگی نکرد و جواب مثبت بهتون ندادوگرنه...گوشی را از امینه گرفتم وفریاد زدم:
–این حرفها چیه میزنی؟ هر کس زندگیش به خودش مربوطه.بعد گوشی را جلوی دهانم گرفتم.
–آقا ببخشید این خواهر من یه کم اعصابش خرده...عصبیتر شده بود.
–دیدی حالا حقته که آبروت بره. من فقط تلافی کردم. حالا سر و سری که بااون پسره داری رو هنوز به کسی نگفتم. حالا به گوشت میرسه.وای خدایا چه میشنوم.
–آقا من فقط تو شرکتش کار میکنم، سرو سری ندارم. این حرف شما...بیقیدگفت:
–من این حرفها حالیم نیست. هر وقت مادرتون حرفهایی که پشت من زدرورفت جمع کرد منم همین کاررومیکنم. منم کارم طوریه که با خانمها در ارتباطم، تو یه لوازم آرایشی کار میکنم. پس شما هم تهمت زدید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۴ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 03 February 2022
قمری: الخميس، 1 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام محمد باقر علیه السلام، 57ه-ق
🔹لیلة الرغائب
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️9 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️12 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️14 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️24 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
صُـبح ...
صدای پای تـوست،
که می آیی و ...
پرده های تاریک نبودنت را،
کنار میزنی.
سلام حضرت عشق 💚
#سلام_امام_زمانم
#دلنوشته_مهدوی
#امام_زمان
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
هر صبح
پشت پنجره ي خيالم
نور از نگاه تو مي تابد...
در آسمان لبخندت
گنجشك ها مي خوانند
و من روياي حضور تو را
در پيچ و تاب رقص پرده ها
جشن مي گيرم
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_موسی_کاظم_ع
رجب نهر فى الجنه اشد بياضا من اللبن و احلى من العسل فمن صام يوما من رجب سقاه الله من ذلك النهر .
رجب نام نهرى است در بهشت از شير سفيدتر و از عسل شيرينتر هركس يك روز از ماه رجب را روزه بگيرد خداوند از آن نهر به او مى نوشاند .
🌺💐 #عیدتان
🌺🌼💐 #مبارک
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•