#آیت_الله_بهجت
"هر اندازه قیود میهمانیها کمتر باشد و سادهتر برگزار شود، میهمانها و میهمانیها زیادتر خواهند بود."
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٩٣
#سبک_زندگی_اسلامی
#ساده_زیستی
#صله_رحم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سزارین پرتقال 😂😂
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#علامه_حسنزاده_آملی
"مگذارید حسرت اوقات گذشته زندگانی، گریبان گیرتان شود. از لحظه لحظه عمرتان جرعه جرعه معرفت بجویید و بنوشید."
#سبک_زندگی_اسلامی
#ابد_در_پیش_داریم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_عابدینی
✅ نوعی جهاد...
همانطور که بانی شدن برای ازدواج نوعی جهاد است، بانی شدن برای کمک هزینهی فرزندآوری ... نیز نوعی جهاد به حساب میآید. ... فردی که امکان فرزندآوری برایش فراهم نبود، میگفت: اکنون که دشمن به دنبال تضعیف نسل ماست تا کشور به سمت جمعیت پیرسوق پیدا کند (و حدود ۳۰ سال دیگر نتایج آن آشکار میشود)، تصمیم گرفتم به مدت دو سال، هزینههای ماهیانهی فرزند یکی دو نفر را (که امکان فرزندآوری دارند) پرداخت کنم.
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#نوبت_جهاد_ماست
📚 اهل بیتیها – ص ۱۵۳
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«همدم امروز ، یاور فردا»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۱۰
#ازدواج_آسان
#مادری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من در یک خانواده هشت نفره بزرگ شدم. سال ۸۳ در سن ۲۲ سالگی به روش کاملا سنتی ازدواج کردم. همسرم پسر عموم بودن و ۵ سال از من بزرگتر بودند. با اینکه پسر عموم بودند ولی من تا شب عقد ایشون رو از نزدیک ندیده بودم. ما دوتا خونه هم نمی رفتیم. فقط میدونستم پسر با ایمانیه و خیلی اهل کاره. من یک درصد به این ازدواج راضی نبودم چون مخالف ازدواج فامیلی بودم و به اجبار برادرم راضی شدم.
ایشون هیچی نداشتن نه خونه نه ماشین و... شغلشون کشاورزی بود و چون پدرشون سنشون بالا بود کارهای کشاورزیشون رو انجام میدادن.
همان سال در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شدم، بی نهایت خوشحال بودم چون ما ساکن روستا بودیم و دوران مدرسه خیلی سختی کشیده بودم، دوست داشتم درس بخوانم و در آینده شاغل باشم تا بتوانم اندکی از زحمتهایی که خانواده برایم کشیده بودن، جبران کنم.
همسرم که خودشون دیپلم بودن، خیلی از قبولی من خوشحال شدن و اول مهر با هم رفتیم و ثبت نام کردیم. دوران خیلی سختی بود من مشهد بودم و ایشون شهرستان. تا اینکه بعد چند ماه اومدن مشهد و خدا رو شکر مشغول به کار شدن.
سال ۸۵ با یک مراسم ساده رفتیم خونه خودمون. نه تالار گرفتیم نه فیلمبردار نه طلا و خرید عروسی هم بسیار مختصر. من هم جهیزیه رو چیزهایی که خودم فکر میکردم واجبه گرفتم و نظر اطرافیان و مردم اصلا برام مهم نبود.
۲ سال از درسم مانده بود تصمیم داشتم درسم که تمام شد یه بچه بیارم و بعدش دوباره ادامه تحصیل بدم. آرزوم بود استاد دانشگاه بشم و واقعا درس میخوندم عاشق معلمی بودم. اون زمان که همه یکی میخواستن من حداقل ۴ فرزند میخواستم. چون مادرم تک فرزند بودن و درد تک فرزندی رو از نزدیک حس کرده بودم.
درسم تمام شد و من به فکر بچه دار شدن افتادم. ۶ ماه گذشت، خبری نشد. رفتم دکتر گفتن از وقتی تصمیم گرفتین تا یک سال دیر نمیشه طبیعیه. یک سال گذشت و خبری نشد، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم با اینکه تمام آزمایشات من و همسرم سالم به نظر میرسید ولی باردار نمیشدم. دکتر میگفت بعضی ناباروری ها عوامل ناشناخته ای داره و من بیشتر استرس میگرفتم.
حرف و حدیث ها شروع شده بود، همه نصیحت ميکردن، دکتر معرفی ميکردن. من هیچ وقت به هیچکس نمیگفتم فلان دکتر رفتم، این آزمایش رو انجام دادم و... بهترین دوستم همسرم بود و بهترین همسر دنیا هم همسر من بود. هر وقت میدید ناراحتم دلداریم میداد و همیشه میگفت خدا هر وقت بخواد بهمون بچه میده. دلم میخواست فقط یه بار یه حرفی بزنه نیش و کنایه ای یا اظهار ناراحتی کنه که من بشینم یک دل سیر گریه کنم ولی دریغ از یه اخم تو همه ی این سالها 😍
دیگه از ادامه تحصیل دلسرد شده بودم چون هر جا برای کار میرفتم، میگفتن به رشته شما نیاز نداریم. این ناباروری هم مزید بر علت شده بود.
تصمیم گرفتم خودم رو سرگرم کنم تا کمتر به بچه فکر کنم.رفتم در دوره مهارتهای تدریس شرکت کردم و در مهر۹۲ در یک مدرسه غیر انتفاعی پسرانه مشغول به کار شدم. من عاشق معلمی بودم، حقوقش خیلی کم بود به طوری که خجالت میکشدم جایی بگم ولی برام مهم نبود. از کارم خیلی راضی بودم و از واکنش والدین بچه ها هم می فهمیدم که اونها هم از من راضین😊
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۱۰
#مادری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
یه روز که به مدرسه رفتم، دل درد عجیبی داشتم. به دکتر مراجعه کردم، گفتن باردار بودی و سقط شده. اصلا باورم نمیشد. ته دلم روزنه امیدی پیدا شد و تصمیم گرفتم سبک زندگی مو تغییر بدم.
اول همه کسانی که تو این سالها از دستشون ناراحت بودم و یا کسانی که با حرفاشون اذیتم کرده بودن رو بخشیدم. سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم. گفتم اگه باردار شدم که بهتر، اگه نشدم هم خواست خدا بوده.
حسابی خودم رو سرگرم کرده بودم، سر کار میرفتم، همزمان دکتر هم میرفتم. از این دکتر رفتن ها فقط خدا و من و همسرم خبر داشتیم. تابستان ۹۴ دکتر گفت سه ماه دارو مصرف کن، اگه باردار نشدی باید عمل کنی. راستش خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا خودت میدونی که نه هزینه عمل رو دارم و نه کس و کاری که با من بیاد، به تنهاییم رحم کن.
مادر همسرم معتقد بودن ازدواج مجدد هزینه ش کمتر از درمان نازایی هست طبیعتا نمیتونستم ایشون رو در جریان بذارم.
یه روز شیفت حرم بودم، عادت ماهیانه ام عقب افتاده بود. ظهر رفتم آزمایش دادم گفتن دو ساعت دیگه بیا نتیجه شو بگیر دل تو دلم نبود، نتونستم منتظر بمونم رفتم حرم و به همسرم گفتم برن نتیجه آزمایش رو بگیرن. عصر همسرم زنگ زدن از صداشون فهمیدم نتیجه چیه. گفتن تبریک میگم، داری مامان میشی😍 بعد از ۹ سال انتظار😊 خوشحالیم اصلا قابل وصف نیست. همونجا نشستم و سجده شکر کردم و فرزندم رو سپردم به امام رضا (ع).
دوره بارداری خیلی زود گذشت با اینکه سابقه سقط داشتم یک درصد به سقط فکر نمیکردم، سپرده بودم به خدا و با خیال راحت کارامو میکردم.
بلاخره ۳۱ فروردین ۹۵ پسر قشنگم با زایمان طبیعی به دنیا اومد😍 این بچه برای من فقط بچه نبود، فرشته نجات بود از نیش و کنایه ها و زخم زبانهای مردم.
با اومدن نازنین پسرم، زندگیم از این رو به اون رو شد. همسرم خیلی کمکم ميکردن و وقتی خونه بودن بیشتر کارای پسرم رو انجام میدادن. اسفند ۹۶ رفتیم کربلا. اولین بار بود که مشرف میشدیم، خیلی سفر خوبی بود...
پسرم دو ساله بود که فهمیدم باردارم😊البته تصمیم داشتم ولی قبلش میخواستم دندونپزشکی برم و کمی خودم رو تقویت کنم که نشد. خیلی خوشحال شدم. تمام ذهنم درگیر این بود که این یکی حتما دختره. من عاشق دختر بودم، بچه اول چون بعد چندین سال ناباروری بود اصلا به جنسیتش فکر نمیکردم و فقط خدارو شکر میکردم که با اومدنش هم خودم ازذتنهایی در اومدم وهم خانواده هامون خوشحال شدن و هم حرف وحدیث ما از سر زبانها افتاد. اما این بار فرق میکرد.
روزی که رفتم سونو دل تو دلم نبود. دکتر گفت پسره. گفتم پسره؟! دکتر گفت مگه چند تا پسر دارین؟ گفتم یکی! گفت یجوری گفتین که فکر کردم ده تا پسر دارین این یازدهمیه😊 البته همونجا گفتم خدا شکرت ببخش که ناشکری کردم و با خودم گفتم انشاالله بعدی.
از اون روز به بعد فقط دعا میکردم سالم باشه. تا اینکه ۳۹ هفته تمام شد و تو یه شب سرد زمستونی درد شیرین زايمان به سراغم اومد. شب رفتم بیمارستان، گفتند زوده برو خونه صبح بیا. تا صبح از درد راه میرفتم صبح رفتم بیمارستان.داشتم از درد می مردم به دکتر میگفتم سزارینم کنید میگفت بیمارستان اجازه نمیده. ساعت ۱۰ شد حالم خیلی بد بود، اصلا نمیتونستم نفس بکشم، دکتر دید حالم خیلی بده، اجازه سزارینم رو از بیمارستان گرفت.
اصلا به بچه فکر نمیکردم فقط میخواستم زودتر دردم تموم بشه. بعد اینکه به هوش اومدم خیلی درد داشتم، پرسیدم بچه کجاست گفتن بردن برای معاینه میارنش. چند ساعتی گذشت و خبری نشد، خیلی استرس داشتم. ساعت ۱۱ صبح به دنیا اومده بود و من تا شب هر چی پرسیدم فقط گفتن میارنش.
👈ادامه دارد...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075