#تجربه_من ۱۱۱۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
متولد سال ۷۱ هستم. سال ۸۶ با پسرعموی خودم به شکل سنتی ازدواج کردیم و بعد از اتمام دوره ی کاردانی رفتیم سر زندگی مون.
روزهای شیرینی بود.من برای زندگی از شهر تهران به شمال کشور رفته بودم و کل تفریح ما قدم زدن تو ساحل و جنگل های این شهر بود. هر دو پایه تفریح و مسافرت و واقعا عاشق هم بودیم.
سال ۹۳ خدا اولین هدیه ی زندگی رو بهمون عطا کرد. دخترم رنگ و بوی تازه ای به زندگی ما داد. دخترم بزرگ میشد و ما هر کدوم سرگرم شغل خودمون بودیم برای تامین شرایط رفاهی و توجهی به نیاز دخترم برای داشتن همبازی نداشتیم.
تا اینکه سال ۱۴۰۰ متاسفانه همسرم تصادف وحشتناکی کرد که منجر به آسیب نخاعی شد و ورق تازه ای از کتاب زندگیمون باز شد.
همه چیز عین کابوس بود. همسر من ویلچر نشین شد.کسی که کل شهرهای کشور و زیر پا گذاشته بود، خونه نشین شد و یکی از ده ها عوارض این آسیب، مشکلات جنسی بود که براش پیش اومد.
ماه ها زندگی ما خلاصه شده بود به رفتن به فیزیوتراپی و کاردرمانی. فقط به امید اینکه همسرم یکم شرایطش تغییر کنه.
عید سال ۱۴۰۱ سوم ماه رمضان متوجه بارداری ام شدم که کاااااااااااااااااملا غیر منتظره و معجزه ای از سوی خدا به خانواده ما و مخصوصاً همسرم بود. (با توجه به اینکه پزشک قانونی ناتوانی کامل جنسی برای همسرم ثبت کرده بودند.)
خلاصه روح و امید تازه ای در وجود همسرم شکل گرفت و با تمام سختی های که داشت(ویار سخت سه ماه اول و جا به جایی همسرم، پیگیری کار های بیمه، پیگیری روند پرونده، پیگیری درمان همسرم و...)که همه دست خودمو میبوسید، انتظارمون به سر رسید و خدا یه پسر زیبا به ما هدیه داد و اسمشو محمد جواد گذاشتیم.
روزی که از بیمارستان اومدیم ذوق دخترم وصف نشدنی بود واقعا از خوشحالی بال در آورده بود.
به لطف پا قدم پسرم سوای از بهبود اوضاع مالی مون، همسرم تونست با کمک واکر روی پاهاش راه بره و همچنین خیلی از مشکلاتش(کنترل حس ادرار و مدفوع، بدست آوردن حس لامسه پا ها و...) با تلاش خودش و برکت وجود پسرم بدست بیاره.
حالا پسرم پانزده ماهشه و من خداخواسته، مجدد شش ماهه باردارم و اینم از برکات نگاه خدا به زندگی ماست و امیدوارم با حضور فرزند جدیدم، همسرم سلامتی کاملشو بدست بیاره .انشالله.
لطفا شما هم برای شفای همه بیماران و همسر من دعا کنید.
همسرم یه صفحه در فضای مجازی داره، اگه کسی رو میشناسید که با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنه حتما بگین تا صفحه اش رو بهتون معرفی کنم. خیلی به این بچه ها کمک و راهنمایی میکنه.
دیروز تو یه دورهمی دوستانه شرکت داشتم که همه خانوم ها همسرانمون در اثر حوادث دچار معلولیت🧑🦽 شده بودن.
تو این بین خانومی بود که میگفت تو دوران عقد خیلی سختگیری از جانب خانوادم داشتم و به محض اینکه رفتیم سر زندگیمون این حادثه🧑🦽 رخ داد و الان هفت ساله داریم با هم زندگی میکنیم و در حسرت داشتن فرزند.😞
توی شرایط زندگی های ما، حضور بچه ها دلگرمی بزرگیه برای تحمل این خلا.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#حرف_مردم
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
من وقتی ۱۶ ساله بودم با خانواده عموم رفتم کربلا، در اونجا زن عموم من رو برای پسر خواهرش خواستگاری کرد. دیگه قسمت شد و ما آبان ماه پارسال در شب تولد حضرت زینب بین ما عقد جاری شد. حدودا هفت ماه بعدش هم اومدیم قم و روز ولادت حضرت ولی عصر عقد دائم کردیم. همه مراسم های ما خیییییلی ساده برگزار شد.😁🌹
خیلی ها با ازدواج ما مخالف بودن به دلیل سن کم من اما مادرم محکم وایسادن و گفتن درسته سنش کمه ولی ما تو بچه خودمون دیدیم که میتونه یک زندگی رو اداره کنه
همه تعجب کرده بودن که چطور من این قدر همه چیز رو ساده گرفتم خیلی چیز هایی که من میخواستم ساده بگیرم دیگه مادر شوهرم نمی گذاشت، میگفت دیگه نه ما دلمون میخواد این کارا رو برات انجام بدیم ولی خوب منو همسرم هر دو بر این باور بودیم که جوری ازدواج کنیم که رسم های اشتباه ازدواج از بین بره و ازدواج جوونا راحت تر بشه.
گذشت و ما عید غدیر امسال عروسی کردیم و خداروشکر تا الان من کاملا احساس خوشبختی و آرامش دارم به دلیل سن کم هر دومون تونستیم با همه مشکلات سختی هایی که بود کنار بیایم و با هم کاملا همدل بشیم و من الان ۱۷ سالمه و باردار هستم.
خیلی به خاطر حرف مردم اذیت میشدم اما میدونستم که دارم کار درستو انجام میدم و الان که باردارم باز خیییلی حرف ها شنیدم و اذیت شدم و گفتم فدای یک تار موی امام زمانم تا بتونم براشون یار میارم و تربیت میکنم و من مطمئنم فررندانم گام های موثری برای ظهور بر میدارن
امیدوارم که مقام معظم رهبری و قلب نازنین امام زمانم از من راضی و خشنود باشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#دیابت_بارداری
#سبک_زندگی_اسلامی
متولد سال ۶۴ هستم. در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم با پسرداییم که فقط ۱۷ سال داشت.
هنوز سربازی نرفته بود. دو سال بعد به سربازی رفت. من ۴ سال در خانه مادر شوهر زندگی کردم با تموم خوبی ها و سختی هاش...
در سال ۸۳ با تموم حرف و حدیث ها که چرا بچه ندارین، با نذر و توسل به امام حسین خدا یه دختر خوشکل و ناز به ما هدیه داد. از برکت این دختر روز به روز زندگیمون بهتر شد.
سال ۸۶ خدا بهمون یه پسر داد. بعد از چهار سال خدا یه دختر دیگه بهمون هدیه داد. چه برکتی هم تو زندگیمون داشت.
این بار بارداریم خیلی دیرتر شد و بعد از ۷ سال خدا یه دختر دیگه بهمون هدیه داد با مشکلات شدید بارداری و دیابت بالا...
مدتی گذشت در حالی که فرزند پنجم را می خواستیم اما نمیشد. حالا دیگه دختر بزرگم رو عروس کرده بودیم و داماد داشتیم. تا اینکه شب تولد امام زمان، دز سن ٣٩ سالگی خدا بهم یه پسر داد و حالا من مادر ۵ تا دسته گل هستم.
من از قبل دیابت داشتم با بارداری بیشتر شده بود. تمام چیزهایی که قند من رو بالا میبرد رو از برنامه غذایی حذف کرده بودم و روزی ۶۰ واحد انسولین میزدم تا این پسر ثمر برسه و خدا رو شکر حالا که بغلش میگیرم به تموم سختی هاش می ارزه
من ۴ تا زایمان طبیعی داشتم. این فرزند آخری رو سزارین کردم چون به علت زدن انسولین وزن بچه بالا رفته بود و نمی شد طبیعی دنیا بیاد، براش خطرناک بود.
پسر اول رو هم در سن ۱۷ سالگی داماد کردیم. پسرم مثل باباش دوست داشت زود ازدواج کنه، ما هم باهاش مخالفتی نکردیم و دختر یکی از دوستان رو براش خواستگار کردیم.
همسرم کار آزاد داره، پسرم رو از بچگی همراه خودش می برد و الان هم پسر راننده هستش و سال دوازدهم رشته مکانیک داره درس میخونه.
سربازی هم انشاالله بعد از تموم شدن درسش میره، خودمون پشتیبان پسرم و عروسم هستیم از همه نظر و الان چشم انتظار دیدن دو تا نوه هستم. یکی از دخترم و یکی از پسرم. انشاالله امام زمان از ما خشنود و راضی باشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تربیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#مدیریت_اقتصادی
#قسمت_اول
من متولد سال ۶۴ هستم و سال ۹۰ ازدواج کردم، با اینکه دوست داشتم زود بچه دار بشیم اما به خاطر مشاور های نامناسب به همسرم، ایشون با وجود اینکه بچه زیاد دوست داشتن، مخالف بچه دار شدن در ابتدای زندگی مشترک بودند.
خدا رو شکر بعد از ۳ سال راضی شدن و سال ۹۴ خدا لطفش رو شامل حالمون کرد و در ۲۹ سالگی، صاحب یه گل دختر شدیم که موقع بارداری نذر حضرت زهرا (س) کردیم، با اصرار من سال ۹۶ دومین دخترمون بدنیا اومد که این گلمو نذر حضرت معصومه(س) کردم و سال ۹۸ هم خدا بهمون یه پسر کوچولو داد که ایشون نذر امام حسن مجتبی (ع) هستن برای آزادی بقیع انشالله...
تمام این مدت اجاره نشین هستیم و در شهر غریب زندگی می کنیم، شهر مادریم شش ساعت با ما فاصله داره و رفت و آمد ها مون کمه.
سختی بچه های پشت سر هم زیاده اما از وقتی بزرگتر شدن خدا رو شکر با هم بازی میکنن و تازه میتونم علاوه بر کارهای خونه به درسم هم برسم، الحمدلله الان یه کوچولوی تو راهی هم داریم که انشالله چند ماه دیگه بدنیا میاد انشالله این یکی رو نذر امام زمان (عج) کردم برای ظهورشون...
تا جایی که بتونم برای تربیتشون تلاش میکنم، کلاس تربیت فرزند رفتم و کتابهای تربیتی میخونم و توی وقت هایی که بتونم صوت فرزند پروری از اساتید بزرگ مثل حاج آقا تراشیون یا آقای عباسی رو گوش میکنم، توی جاهایی که احساس میکنم نمیدونم چطور باهاشون برخورد کنم از مشاوره تخصصی کودک کمک میگیرم، و سعی میکنم اجرا کنم، معتقدم اونجا که دیگه دستم نرسه یا ندونم یا نتونم توی تربیتشون کاری کنم، اگه لایق باشن و منم لایق باشم، خود ائمه حفظشون میکنن، چون بزرگوارن و هدیه کوچیک ما رو قبول میکنن، چطور ممکنه وقتی آدم همه زندگی خودشو که بچه هاش باشن، نذرشون کنه و اونها قبول نکنن؟!!
خدا رو شکر رزق ما با هر بچه بیشتر شده، قبل از اومدن بچه اولم، گاهی با اینکه فقط دو نفر بودیم و مخارج اضافه نداشتیم توی مخارج آخر ماه می موندیم ولی با اومدن هر بچه هم موقعیت همسرم بهتر شد و هم تلاششون و از اون طرف گشایشی که خدا قرار می داد.
من لباس و چیزهای مورد نیاز بچه ها رو از جنس خوب میخرم و با این کار مدت زمان استفاده از لباس رو زیاد میکنم، گاهی دست به کار میشم و برای توی خونه شون لباس میدوزم، البته خیلی وقت برای این کار ندارم، گاهی لباس بزرگتر برای کوچکتر هم استفاده میشه، گاهی لباس هایی که هنوز قابل استفاده هست و برای بچه های خودم قابل استفاده نیست برای بچه های خواهرم میبرم و البته اگه لباس بچه های خواهرم همین وضع رو داشته باشن برای بچه خودم استفاده میکنم، البته بیشتر به عنوان لباس توی خونه، چون هم از نظافتش مطمئنم و هم از اسراف و هزینه اضافه جلوگیری میکنم، شاید برای بعضی ها این روش مورد پسند نباشه اما واقعا هزینه ها رو کم میکنه، البته برای لباس بیرون حتما هزینه میکنیم.
اسباب بازی هم به اندازه هست البته دختر ها از وسایلشون بیشتر نگهداری میکنن و پسر کوچولوی دو سال و نیمه ام حسابی از خجالت اسباب بازی ها در اومده😁 مجبور شدم براش اسباب بازی نشکن بگیرم، چون نصف اسباب بازی ها رو شکسته.
البته اسباب بازی زیاد مورد تایید هیچ مشاور کودکی نیست، ما خیلی از روزها با هم کاردستی درست می کنیم و اسباب بازی می سازیم، حتی بچه کوچیکم هم بلده قیچی دست بگیره و ساعتها با قیچی کردن و چسبوندن کاغذ مشغول میشن، خمیر بازی خونگی براشون درست میکنم و گاهی براشون عروسک میدوزم ، عروسک های ساده دستی یا انگشتی یا ... با نمد و پارچه و کاغذ، از مواد بازیافتی خونه یا جوراب و کارتن کاردستی درست میکنیم و چقدر بچه ها از این بازی ها لذت میبرن، از ایده های بعضی کانال ها هم در این موارد استفاده میکنم، توی کارها از بچه ها کمک میگیرم، تمیز کردن خونه، آب دادن به گل ها، شستن جوراب ها و کفش ها یا پوست گرفتن میوه و سیب زمینی با پوست کن یا خورد کردن میوه و سیب زمینی که حتی پسر کوچکم هم این کار رو انجام میده. همه اینها باعث میشه بتونم ارتباط بهتری باهاشون برقرار کنم.
بدترین زمان ها وقتی هست که مریض میشن، چون کوچیکن و نیاز به مراقبت بیشتر دارن، اما وقتی سلامت هستن با خنده هاشون و با بازی هاشون واقعا آدم رو شاد و راضی میکنن.
الحمدلله برای من هر چه تعداد بچه ها بیشتر شد، زمانبندی برای کارها مهمتر شد و البته بیشتر به کارهام می رسم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#سختیها
#قسمت_دوم
بچه اولم تا شش ماه شبها نمیخوابید و بجز ۱۰ روز اول که مادرم پیشم بودن، تمام کارهای بچه با من بود، چون همسرم از صبح تا شب خونه نبودن و وقتی می اومدن خسته تر از اونی بودن که ازشون انتظار کمک داشته باشم، وقتی هم که بزرگتر شد گریه زیاد و وابستگی شدید داشت و اصلا برای همین ما زود برای آوردن دومی اقدام کردیم چون با مشاور صحبت کردم و گفتن اگه بچه دوم بیاد خود به خود اولی هم آروم میشه و هم انتظاراتش کمتر میشه و همین هم شد، دومی به لطف خدا خیلی آروم بود به شکلی که من توی یه مهد اطراف خونه به عنوان مربی مشغول شدم و بچه ها رو با خودم میبردم و می آوردم.
وقتی سومی رو باردار شدم دیگه نتونستم سر کارم برم و اسباب کشی های پشت سر هم برامون پیش اومد برای همین ماه هشتم استراحت مطلق شدم و مادرم دو هفته پیشم بودن و خدا رو شکر مشکلاتش سپری شد.
گاهی بچه ها با هم دعوا میکنن، من سعی میکنم دخالت نکنم، هر کدوم که از بقیه شکایت کنه فقط سعی میکنم احساسش رو درک کنم و قضاوتی نکنم، چون بچه ها نیاز دارن رشد کنن و این دعوا ها براشون لازمه، توی این جور مواقع ما دنبال مقصر نیستیم ، دنبال راهی برای حل مشکل میگردیم، واقعا بعضی اوقات که نمیدونم چطور به دعوا خاتمه بدم، میرم توی اتاق دیگه و خودم رو به کاری مشغول میکنم، خدا رو شکر بچه هام هوای همدیگه رو دارن و کار خطرناک نمیکنن، منم محیط خونه رو براشون ایمن کردم، دکوری اصلا ندارم، تا جای ممکن از امر و نهی کردن خودداری میکنم، حتی وقتی میبینم نتیجه اش اضافه شدن چند برابر کارهام باشه، مگه اینکه کار نامناسب یا خطر ناکی باشه، که علی القاعده باید جلوش رو گرفت.
چند ساله درسم رو شروعش کردم ولی با هر بارداری و زایمان چهار ترم مرخصی بدون احتساب سنوات شامل حالم شده و نتیجه اش شده آهسته و کند شدن رسیدن به نتیجه که البته مهم نیست چون کار و هدف مهمتری داشتم، یعنی وسط درسها تقریبا شش سال مرخصی داشتم 😅 ولی چون دوست دارم هنوز یاد بگیرم و درس خوندن حس پویایی و حرکت بهم میده برای به اتمام رسوندن درسم تلاش میکنم، امتحان دادن و برای امتحان خوندن با وجود بچه ها خیلی سخت میشه علی الخصوص وقتی کسی برای کمک نباشه به حدی که گاهی به خودم میگم تحمل این سختی واقعا لازمه؟ ولی وقتی به هدفم و نتیجه اش فکر میکنم باز هم سعی میکنم عقب نکشم.
بعضی اوقات میخونم که مادری با وجود چندین بچه کوچیک فلان درس رو میخونه و فلان کار رو انجام میده، اولین سوالی که از خودم میپرسم اینه که به نظرم آیا تمام وظایف مادریش رو انجام میده؟ نیازهای بچه هاشو پاسخ میده؟ چون نظرم اینه که اولویت یک مادر همیشه باید بچه هاش باشن. سوال بعدی اینه که با این همه کار آیا انرژی و وقت کافی در وجودش برای بچه هاش باقی میمونه؟ اگر جواب سوال ها به نظرم منفی باشه، اصلا ازشون الگو گیری نمیکنم چون افتخار من مادر، به مادری کردنم باید باشه نه به اینکه هم مادری کنم هم درس بخونم و هم کار کنم، و بر اساس همین نگاه هر وقت احساس کردم میتونم و ضرری به بچه ها نمیرسه درسم رو ادامه دادم و هر وقت احساس کردم کم میارم مرخصی گرفتم.
الان ویار سختی دارم که حتی نمیتونم درست به کارهای خونه برسم ولی خب وقتی بهترم بلند میشم و چند نوع غذا درست میکنم که وقتی حالم دوباره بد شد بچه ها اذیت نشن، همسرم هم کمک حالم هست که اگه نبود واقعا نمیشد تحمل کرد. امیدوارم به لطف خدا و دعای بنده های خوب خدا.
امیدوارم خدا این سختی رو به عنوان جهاد از من قبول کنه و بچه هام رو شیعه واقعی و سرباز آقا امام زمان (عج) قرار بده.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
من ۳۵ سالمه، فرزند سوم یه خانواده شش نفره، ۴ تا فرزند اونم ۴ تا دختر😊
پدر و مادرم کشاورز بودن و هنوزم هستن
یه شغل سخت و پرزحمت، مادرم پابه پای پدرم کار کرده، از زمانی که یادمه بهار و تابستان تو مزرعه بودن،جدا ازین پدرم پاییز زمستون کارگری میکرد و مادرمم کارهایی مثل کار تو گلخونه ها و باغ چای و...
مادرم دوست داشت هر ۴ تامون کارمند بشیم.خیلی تلاش میکرد ما سختی نکشیم. ولی اینم بگم مارو بی دست و پا بار نیاورد.
گاهی مارو تو این سختی ها شریک میکرد.
موقع درو برنج باید میرفتیم کمک میکردیم و گاهی من و آبجی بزرگم (فرزند اول) با مادرم سر کار گلخونه و باغ میرفتیم.
اون روزا ناراحت بودم ولی الان خیلی خوشحالم ازینکه شرمنده نیستم در حد توانم بهشون کمک کردم. باهاشون مدارا کردم و قانع بودم.
بلاخره دختر اول لیسانس گرفت، ازدواج کرد و به لطف خدا چندسالیه معلم شده. خواهر دوم فوق دیپلم گرفت ولی علاقه به ادامه دادن تحصیل و سرکار رفتن نداشت
و اما من😄
مادرم تهدیدم میکرد که باید برم دانشگاه
و درست همین موقع ها من محجبه و مذهبی شدم. معجزه بود، تو خانواده مون کسی اینقد با حجاب و مذهبی نبود.
مادرم خیلی اهل نماز و روزه بود و هست،
همیشه میگفت نماز نخونید من ناراحت میشم ولی یادم نمیاد در مورد اینکه حجابمون خیلی سفت و سخت باشه چیزی گفته باشه
البته زمان ما حجاب ها خیلی بد نبود، مراقب نوع پوشش ما بود ولی اینکه یهویی من اینقققدر با حجاب بشم در حدی که دیگه باهاشون عروسی نرم، نذارم تو خونه هر آهنگی پخش شه و....😄 لطف خدا شامل حالم شد، نگاه امام زمان عج تو دعاهای ندبه ای که با مادرم میرفتم. نگاه ویژه ی حضرت زهرا...
یه ماه رمضان که دوم دبیرستان بودم و از ۲۰ شهریور ماه رمضان بود فکر میکنم،
یهو تصمیم گرفتم چادر بگیرم که روزه هام قبول بشه، چادر گذاشتم یک ماه و دیگه نتونستم برش دارم، دیگه نتونستم موهام رو بیرون بیارم و این آغاز راه من بود. یه راه سخت و پر از حرف و متلک و سختی
شدم یه دختر هیئتی و پایه ثابت با کلی دوستای مذهبی، کلی برنامه های مذهبی، کلاس حفظ قرآن و...و....و..
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
خلاصه برا اینکه دانشگاه نرم، چون میترسیدم برم و دوباره بی حجاب بشم، رفتم حوزه، البته این هم از الطاف خدا میدونم و بعد مادرم، چون تو خانواده خیلی تنها بودم، عقائدم، اخلاقم با همه فرق داشت. محدود شده بودم ولی خداروشکر ناراحت نبودم. همه شو با جون و دل میپذیرفت، اصلا خیلی قوی بودم خیلی
کامل خدا رو حس میکردم. خیلی واضح آرومم میکرد، راهنماییم میکرد، توصیفش سخته
رفتم حوزه، یکسال خوابگاه بودم، آخر هفته ها میرفتم خونه، فضای خوبی بود، کمتر احساس تنهایی میکردم. خیلیا شبیه من بودن، فقط خودشون مذهبی بودن تو خانواده
آخر سال بود. دوستم گفت دوست همسرش قصد ازدواج داره. منو معرفی کرد و ....😊
ازدواج کردم، با یکی مثل خودم🥺همسرمم فقط خودش تو خانواده مذهبی بود. با هم شدیم ما، کنار هم یه خانواده مذهبی تشکیل دادیم.
عروسی نگرفتم رفتم کربلا بار اول🥺 آرزو داشتم برم همیشه و رفتم. ۱۴ تا سکه مهریه م شد. برخلاف نظر خانواده...
بعد از یه سال و ۴ ماه رفتم سر زندگیم، یک سال و نیم مستقل بودیم که تصمیم گرفتیم بچه بیاریم. سه ماه بعد خدا دخترم و بهم داد. الان ده سالشه😊
دخترم شش ساله بود. بعد از ۸ سال تقریبا زندگی مشترک، یه خونه خریدیم و چقددددر ذوق کردیم ولی بعد دوماه از دستش دادیم😭
دوست همسرم که باهم شریک بودن
کلاه گذاشت سرمون و آقام مجبور شد خونه رو پس بده و پول مردم رو بده😞
برگشتیم به اوائل زندگی، یه کم ازون پول رو نگه داشتیم و جایی رو کرایه کردیم. اجاره خونه مون رو پدرشوهرم میداد تا چند ماه...
خیلی برام سخت بود. خیلی گریه میکردم. رفتم دکتر مشاور یه قرص گرفتم که کمتر گریه کنم😞
چون قرارمون این بود که خونه خریدیم دوباره بچه دار بشیم. سر قرارمون موندیم با خدا اقدام کردم و خیلی زود باردار شدم، تو اوج ناراحتی ها رنج ها و نداری ها...
خدای بزرگ سریع مرهمی برای دردهام فرستاد. با باردار شدنم خیلی ذوق کردم، همسرمم همینطور😍 اصلا نگران خرجش نبودیم اصصصصلا
بخدای مهربون گفتم بهت اعتماد کامل دارم، تو رزاقی، روزی بچه رو خودت میرسونی. من با تکیه و توکل بخودت اراده کردم. شک ندارم کم نمیارم.
خانواده ی خودم و همسرم تعجب کردن ازینکه تو این شرایط بچه دار شدیم. حرفم خیلی شنیدم ولی اصلا مهم نبود برامون
خوش و خرم بودیم😂😍
ولی خدای مهربون اینقددددر هوامونو داشت که واقعا توصیفش اینجا سخته،
روزی مون زیاد شد دیگه لازم نبود پدرشوهرم اجاره مونو بده.
آقام با دستای پر مهر خدا پا شد و رو پای خودش موند. شاید هنوز خونه دار نشدم و سرمایه م نمیرسه که خونه ای بخرم. ولی راضی هستیم.
چیزی که برای همسرم مهم بود این بود که همیشه بتونه به فقرا و یتیما کمک کنه، دست کسی رو بگیره. به هئیت شون هر سال محرم مبلغی بده، به زائر اولیا کمک کنه، خدا روشکر میتونه و خیلی خوشحاله
منم هیچوقت مانعش نمیشم.
چندماه پیش برا مردم غزه و لبنان نزدیک ۲۰ ملیون از پس اندازمون رو داد.😍 در صورتی که الان موقع تمدید خونه مونه
ولی خدا جبران کرد و پولی به دستمون رسید.
و چه خدایی بهتر ازین خدا😍
من نمیدونم چجوری از خدا تشکر کنم
خیلی دوسش دارم😊❤️
دختر دومم الان ۴ سالشه و بعد ماه رمضون خواستیم دوباره بچه دار شیم فعلا نشده
از شما خواهرای گلم خواهش میکنم دعا کنید موانعم برطرف شه و خدای بزرگ بر سرم منت بذاره و دوباره مادر یه انسان دیگری بشم و با افتخار مادری کنم براش و بیام و اینجا عکس بچه های گلم و بذارم براتون😍😍😍
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
۳۹ سال دارم. تو یه خانواده معمولی، پدرومادرم زیاد مذهبی نبودن ولی نماز میخوندن و به ائمه اعتقاد داشتن و احترام میذاشتن. ۴تا خواهر بودیم و من از همه بزرگتر☺️دانشگاه قبول شدم و به دانشگاه رفتم.
تقریبا ۲۶ ساله بودم که با همسرم که ایشون کرمانی بودن توی دانشگاه شهرمون آشنا شدم. ما یکی از استانهای غربی ایران هستیم، ایشون دانشگاه شهر ما قبول شده بودن😅
شهر ماحدود هزار کیلومتر با کرمان فاصله داره کلی فرهنگ و آداب و رسوممون با هم فرق داشت ولی از اونجا که خدا میخواست، ما با هم ازدواج کردیم😊
اومدم کرمان با وجود همه مشکلاتی که بود هم مالی و هم فرهنگی ولی با توکل به خدا تحمل کردم و همراه همسرم بودم. خیلی اختلافات بین ما بود ولی چون همسرم رو دوست داشتم تحمل میکردم و از خدا یاری میخواستم.
تقریبا ۴سال اول زندگی به دلیل مشکلاتی که داشتیم به خواسته خودمون بچه دار نشدیم که بزرگترین اشتباهمون بود، تا اینکه همسرم تصمیم گرفتن به سربازی برن که سربازیشون توی سپاه بود و بعد از مدتی خدمت پیشنهاد بهشون دادن که استخدام بشن و ایشون هم قبول کردن.
همسرم الحمدالله مذهبی و موجه هستن بعد از مدتی، به پیشنهاد یه بزرگواری که چرا بچه دار نمی شید و کلی نصحیت که باید بچه دار بشید ما هم تصمیم به آوردن بچه گرفتیم.
الحمدالله برا بچه دار شدن مشکلی نداشتیم و خداروشکر هردو سالم بودیم. باردار شدم و تقریبا کل بارداری رو توی کرمان بودم. همسرم تو این مدت دانشگاه امام حسین بودن، یادمه همش تنها بودم حتی ویزیت دکتر و سونوگرافی هم تنها میرفتم
سال ۹۲ اولین فرزندم سیده ضحی دنیا اومد که خیلی دوست داشتنی بود😍 الحمدالله روزی مون هم خیلی خوب میرسید ولی باز هم بین من و همسرم بحث پیش میومد و بیشتر اختلافاتمون به خاطر دخالت بیجای خانواده همسرم بود
با خانواده همسر تو یک خانه زندگی میکردیم و اونها اصلا غریب بودن من رو درک نمیکردن، به خاطر دوری راه خانواده ام هم خیلی کم میومدن بهم سر بزنن، بیشتر خودم میرفتم شهرمون.
سال ۹۵ دوباره باردار شدم و پسرم امیرحسین دنیا اومد😍الحمدالله مشکلی نداشتم جز غریبی و دوری از خانواده😔 در کل بهم سخت میگذشت ولی به خدا توکل میکردم و از خودش کمک میخواستم. همه کارای بچه ها به عهده خودم بود چون همسرم بیشتر اوقات شیفت یا ماموریت بود
چون بچه ها تنهایی هام رو پر میکردن، باز هم تصمیم گرفتم تا بچه دار بشم و سال ۹۸ سیدمحمدم دنیا اومد😍 تا قبل اینکه بچه دار بشیم مشکلات مالی داشتیم حتی خودم هم سرکار میرفتم ولی بازم خیلی اوقات بی پول بودیم ولی با وجود این ۳تا بچه از جاهایی که فکرش رو نمیکردیم روزی حلال میرسید.
همسرم کلی قسط میداد ولی تونستیم زمین بخریم، آپارتمان ثبت نام کنیم، ماشین خریدیم و همه اش به برکت وجود بچه ها بود. حتی همسرم به پدرومادرش هم کلی کمک میکرد ولی الحمدالله هیچوقت رزقمون کم نمیشد.
پسرم ۴ ماهه بود که متوجه شدم امیرحسین سه ساله ام دچار بیماری صعب العلاج شده😭 حرفهای دکتر راجب پسرم خیلی برام سنگین بود. باورم نمیشد من و همسرم هردو شوکه بودیم ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت تلخ نداشتیم
تصمیم به درمان گرفتیم و به پیشنهاد دکتر برای درمان بچه رو به تهران بیاریم. اون موقع دخترم کلاس اول بود مجبور شدم بذارم پیش پدرش و به همراه نوزادم و پسرم برای درمان به تهران بیام. حدود ۶ ماه تو رفت وآمد بودم. یادمه اوج کرونا بود و رفت و آمد سخت شده بود
همسرم برای ۱سال انتقالی گرفت برا تهران، اومدیم تهران و مستقر شدیم و با وجود همه مشکلات الحمدالله توان و قدرت داشتیم و به درمانش ادامه دادیم. بعد از ۱سال به خاطر کار همسرم مجبور شدیم برگردیم کرمان، الحمدالله حال پسرم خیلی بهتر شده بود با توسل و دعا، خدا بهمون رحم کرد بعد از ۲ سال و نیم پسرم درمان شد🤲
اواخر درمان پسرم بود که متوجه شدم باردار هستم☺️به فال نیک گرفتم و با وجود همه حرف های سنگین و ناراحت کننده اطرافیان به خودم میگفتم حتما با اومدن این بچه پسرم شفای کامل میگیره و دقیقا همینطور هم شد
وقتی دخترم به دنیا اومد پسرم الحمدالله همه آزمایشات و عکس هاش سالم بود😭تصمیم گرفتم بعداز این همه سختی اسم دخترم رو بذارم سیده یُسرا 😍الحمدالله با تولد دخترم خدا آسانی و آرامش رو بهمون هدیه داد
دخترم ۲سال و نیمه بود به خاطر لطف بزرگی که خدا بهم کرده بود و پسرم رو شفا داد، تصمیم گرفتم بازم باردار بشم و سهم کوچیکی تو افزایش بچه های شیعه داشته باشم
الان حدود ۵ ماهه سیده بُشرا به دنیا اومده😍و خونه مارو پراز شیرینی کرده، امیدوارم بشارتی باشه برای ظهور امام زمان عج 🤲
با توکل به خدا بچه دار بشید و از نداشتن و تنهایی نترسید تو این راه خدا خیلی کمک میکنه🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#اشتغال
#قسمت_اول
تازه فوق دیپلم گرفته بودم که همسرم از طریق یکی از دوستان مشترکمان معرفی شدند. من ۱۹ ساله و همسرم ۲۰ ساله و در حال تحصیل بودن، چون پسر مقید و مذهبی بود، پدر و مادرم رضایت دادن و ما عقد کردیم.
تنها خرید عقدمون یه چادر سفید بود و یه حلقه رینگی یه گرمی، سال ۸۲ عقد کردیم
۱۶ ماه عقد بودیم و همسرم میگفت دوست نداره خانواده اش براش خرج کنند چون وضعیت مالی مناسبی ندارن و مجبور به قرض میشن.
با هم تصمیم گرفتیم که عروسی نداشته باشیم و هرچی که خانواده ام جهاز میدن با همونا زندگیمون شروع کنیم.
پدرم خانه ای دست مستاجر داشت اون خونه رو برا ما بازسازی کرد و زندگی مشترکمون شروع کردیم. چون تقریبا هیچ درآمدی نداشتیم و با خیاطی کردن من، امور زندگیمون میچرخید.
اون اوایل هربار همسرم حرف بچهدار شدنمون پیش میکشید با مخالفت من مواجه میشد و میگفتم تا کاری پیدا نکنی که حقوق ثابت داشته باشی من بچه نمی خوام و کاملا به این اعتقاد داشت که تا رضایت صد درصدی من نباشه، نمیشه. میگفت تو باید ۹ ماه بچه رو حمل کنی، روحا و جسماً باید بچه رو پذیرا باشی.
منم بهش اطمینان داده بودم هرجای ایران بخواد بره من تنهاش نمیذارم. بعد از ۲ سال یه کار مناسب توی یکی از شهرهای دور برا همسرم پیدا شد و ما راهی اونجا شدیم.
اولین حقوق که گرفتیم اقدام به بارداری کردم و همون ماه باردار شدم ولی متاسفانه ۲ماهه بچه سقط شد با شرایط خیلی سخت و آخرم کار به اتاق عمل کشید.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان، بابام اومد دنبالم و تا مدتها منو پیش خودشون بردن و حسابی منو تقویت کردند. دختر اول خانواده بودم با اینکه از بچگی شخصیت کاملا مستقلی داشتم ولی وابستگی زیادی بین من و پدرومادرم بود.
بعد از حدود یه ماه برگشتم به خونه ولی حال روحی خوبی نداشتم و بهانه گیریهای من شروع شد که از اینجا بریم من نمی تونم اینجا زندگی کنم.
همسرم با یکی از دوستانش صحبت کرده بود که میخواد از اینجا بره بخاطر شرایط روحی من، اون بنده خدا هم گفته بود که خانومتون تحصیلاتش چیه؟ وقتی فهمید که رشته دانشگاهی من طراحی و دوخت بوده منو به فنی حرفه ای اون شهر معرفی کردند و قرار شد توی روستاها برم و دوره به دوره به دخترهای روستایی خیاطی آموزش بدم.
کلاس های خیاطی برا من خیلی خوب بود، حسابی منو سرگرم کرده بود و کلی دوستان خوب پیدا کرده بودم. ولی باز اصرار داشتم تا ۲ سال هیچ اقدامی برا بارداری نکنم از یه طرف بهانه می کردم که بدنم ضعیفه توان بارداری ندارم، از یه طرف دوست نداشتم کارم رو از دست بدم در واقع پول بهم مزه کرده بود.
از همسرم اصرار و از من من انکار،تا بلاخره بعد از دوسال باردار شدم ولی این بار بارداری خیلی سخت تا ۴ ماه استراحت مطلق بودم.
اون سالها اگه کسی می خواست بره کربلا باید از یه سال قبل باید ثبت نام می کرد و زمانی که تازه متوجه شدم باردارم اسم من و همسرم و پدر و مادرم دراومد. من اینو به فال نیک گرفتم ولی همسرم مخالف کربلا رفتن من بود و میگفت شرایط سفر نداری و ممکنه بچه رو از دست بدهیم ولی من اصرار که این سفر رو بریم امام حسین مارو طلبیده چرا اسم من الان دراومده چرا چندماه پیش در نیومد ما دعوت شدیم با همین وضعیت بلاخره اصرارها جواب داد و اول ماه چهارم راهی کربلا شدیم.
بخاطر شرایط بدم و ویار شدید تا مرز با ماشین خودمون رفتیم که اون فشارهای اتوبوس منو اذیت نکنه و از اونجا با کاروان همراه شدیم خدا شاهده از زمانی که پام توی اتوبوس عراقی گذاشتم نه از ویار خبری بود نه از لکه بینی ها، منی که آب هم میخورم بالا می آوردم.
تمام سفر از برکت ارباب و اهل بیت آرامش داشتم و انگار اصلا باردار نبودم. به سلامتی برگشتیم. از اون روز شرایط بارداریم خیلی راحت شد ولی به اصرار همسرم کارمو رها کردم و بقیه ماه های بارداری به استراحت گذرندوم.
دیگه خودمم برام مهم بود که بچه سالم بدنیا بیاد. از استراحت زیاد دخترم با ده روز تاخیر و وزن ۴ کیلو سال ۸۸ بدنیا اومد.
تازه فهمیدم بچه چیه اینقدر لذتبخش بود بچه داری که حد نداشت. تقریبا ۹۰ درصد با همکاری همسرم میگذشت، بشدت دختر دوست و با خودم میگفتم چرا اینقدر برا نداشتن بچه مقاومت می کردم من که نیروی کمکی مثل همسرم دارم.
هر دو غریب بودیم توی شهرستان ولی همدیگر رو داشتیم. جوری شده بود وقتی مادر همسرم به دیدن بچه اومده بود همه جا صحبت می کرد و از بچه داری ما تعریف می کرد.😂
دخترم دوساله شد، تصمیم گرفتم باز درس بخونم. این سری یه رشته مجازی انتخاب کردم و شروع به درس خوندن کردم توی اون ایام به زادگاه همسرم که شمال کشور بود هجرت کردیم و ساکن اونجا شدیم و بعد یه سال خونه خریدم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_دوم
دخترم چهارساله بود که فرزند دوم باردار شدم، همچنان در حال تحصیل بودم. سال ۹۲ فرزند دوم بدنیا اومد. پسرم بیست روز داشت که با خودم میبردم برا امتحانات پایان ترم و مراقبها پسرم رو نگه میداشتن تا من امتحان بدم. تمام روزهای زایمان تا ۴۰ روزگی به امتحان گذشت😁
سن بچه ها برام مهم بود که هر بچه که از آب گل در بیاد بچه ای بعدی رو داشته باشم. دختر و پسرم خیلی بهم وابسته بودن، بچه های آرومی بودن، وقتی کنار هم بودن اصلا با من کاری نداشتن.
پسرم ۵ ساله بود که فرزند سوم باردار شدم. یه روز صبح که از خواب پا شدم
دیدم شرایطم اصلا مساعد نیست. بچه ها خواب بودن و همسرم رفته بود بیرون کار بانکی داشت.
خودمو به زحمت به تخت. رسوندم و دراز کشیدم. چون سابقه سقط داشتم توی اولین بارداریم، خاطرات اتاق عمل... همه برام زنده شده بود.
گوشی تلفنو کنارم گذاشتم. شروع
کردم زنگ زدن به مطب های
سونوگرافی یا جواب نمیدادن یا دکتر
اون ساعت نداشتن.
به همسرم زنگ زدم گفتم کی میایی
گفت هنوز کارم تموم نشده...
گفت: چیزی شده گفتم نه فقط بعد بانک
بیا خونه جایی دیگه نرو.
بلاخره بعد کلی تماس منشی یه مطب جواب داد گفت دکتر ساعت ۶ میاد.
گفتم وضعیتم به این شکل شده، می خوام خانم دکتر اورژانسی منو سونو کنه و اصلا توان نشستن توی مطب ندارم. گفت ۶ اینجا باش نمیذارم بشینی منتظر
کم کم بچه ها بیدار شدن مامان مامان گفتن هاشون شروع شد. حالا براشون سوال چرا از جام تکون نمیخورم. براشون توضیح دادم حالم خوب نیست باید بخوابم برید صبحانه بخورید تا بابا بیاد.
همسرم اومد خونه و شرایط رو براش توضیح دادم. با ناامیدی گفتم می دونم تا شب باید خودمون به یه بیمارستان برسونیم برا عمل کورتاژ، حالا اون بنده خدا دلداری میداد که هیچی نیست تو نترس خدا بخواد میمونه.
دیگه بنده خدا میرفت بچه هارو سرگرم می کرد میگفت بخواب آروم باش، هرچی هست خیره...
یادمه حسینم ۴ ساله بود انگار این بچه می دونست نباید مزاحمم بشه، دیدم اومد پیشم گفت مامان من برات دعا کردم خوب بشی منو میگی🥺
دیدم همسرم اومد گفت من یه نذری کردم گفتم چی؟ گفت این بچه نذر علی اصغر کردم. انشاالله رفتی سونو و مشکلی نبود، همین محرم که داره میاد روضه
علی اصغر توی خونه بگیریم و این روضه هر سال روز آخر محرم باشه و توی هیچ شرایطی تعطیل نکنیم. گفتم انشاالله
خلاصه ساعت ۶ شد من هرجور شد از طبقه بالا پایین اومدم خودمو به مطب رسوندم، منشی محترم خدا خیرش بده تا منو دید سریع پیش خانم دکتر فرستاد،
به خانم دکتر توضیح دادم چی شده و اینکه سابقه سقط دارم. خانم دکترم چشمهای خیلی درشتی داشت و همینجور به مانيتور نگاه می کرد.😳
منم از استرس قلبم داشت می اومد توی دهنم. دیگه همینجور که داشت اون دستگاه روی شکمم میچرخوند. گفتم خانم دکتر زنده است؟ نگام کرد بعد به صفحه مانیتور چشم دوخت.
خانم دکتر صدای قلب بچه رو اکو کرد. یهو دیدم یه صدای توی اتاق پیچید تلوپ تلوپ تلوپ...
وااای خدایا باورم نمیشد الان یادم میاد چشمام پر از اشک میشه. اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. همش میگفتم خدایا شکرت، خدایا شکرت...
گفت برو پیش پزشکت دارو بگیر، سمت چپ کیسه آب بچه پر از لخته های خونه، استراحت کن تا بمونه، فعلا همه چیزش خوبه.
ماه پنجم بارداریم محرم شد به همسرم گفتم بذار بعد زایمان روضه باشه بچه سالم بدنیا بیاد بعد... گفت نه من نیت کردم باید برپا کنیم. تو دست به هیچی نزن..
دیگه با اون شرایط استراحت مطلقیم روضه برپا کردیم. چند ماه بعد پسرم توی سال ۹۷ صحیح و سالم بدنیا اومد و این روضه علی اصغر شد رسم هر ساله مون،طفلی که با دستان کوچکش گره های بزرگی را باز می کند.
توی بارداری به یکی از آرزوهای زندگیم رسیدم، همیشه آرزو داشتم با پدر و مادرم همسایه روبروی هم باشیم. دوتا تکه زمین روبروی هم خریدیم و شروع به ساخت خونه ای دو طبقه ویلایی کردیم...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_سوم
با اینکه دکتر بهم هشدار داده بود دیگه نباید باردار بشی بدنت توان نگهداری بچه رو نداره، ولی حرف گوش نکردم. دوست داشتم پسرم دوساله شد، باز اقدام کنم.
ولی اتفاقات عجیبی افتاد و ما درگیر اون اتفاقات شدیم. وسط اون ساخت و سازها اول کرونا که تازه پسرم ۸ ماه داشت مادرم دچار سرطان شد که روزهای سخت ما آغاز شد.
در کنار بیماری ترسناک کرونا، باید دنبال شیمی درمانی و معالجات مادرم می بودم. جوری شده بود که پدر مادرم پیش خودم آوردم تا بهتر به مادرم رسیدگی کنم. جوری شده بود که از بچه ها غافل شده بودم اگر همراهی همسرم نبود، مادرم رو از دست میدادیم.
یه سال بعد هر دو ساکن خونه هامون شدیم و دوسال طول کشید وضعیت مادر بهتر شده بود.
یه روز که توی اینستا چرخ میزدم و روزمرگی بلاگرهارو میدیم یه بار یکی از بلاگرها از دست فالورش که پیام گذاشته بود که شما خوب هر روز زندگیتون عوض می کنید خیلی ناراحت شده بود و گوشیش بالا گرفته بود گفت اگه این گوشی توی دست منه، توی دست تو هم هستش من باهاش پول در میارم، شما داری منو نگاه می کنی...
اینقدر این حرف برا من سنگین بود انگار این حرفو به من زده بود. خیلی ناراحت شدم که همه وقتم توی فضای مجازی داره میگذره و هیچ پولی ازش درنمیارم.
وقتی همسرم اومد، گفتم می خوام کار کنم توی فضای مجازی، خیلی فکر کردم چکار کنم. همه هنرهارو داشتم ولی نمی دونستم باید از کجا شروع کنم.
به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد روسری بفروشم. صفحه فروش اینستا باز کردم. بعد گفتم من که خیاطم چرا اون روسری ها رو خودم دوخت نکنم؟ برای شروع با یه میلیون ده رنگ پارچه یک و نیم گرفتم و استرس این داشتم اگه کسی نخرید چی!
باز با دلداری دادن های همسرم که گفت فکر کن ده تا روسری برا خودت دوختی، فکر فروش نباش فعلا فقط به کار فکر کن
همینجور هفته به هفته پارچه سفارش میدادم و دوخت میزدم و توی صفحه ام به اشتراک میگذاشتم.
۶ ماه اول خیلی سخت گذشت ولی به لطف خدا از همون ماه اول فروشم شروع شد و طبقه بالا رو کارگاه کردیم و ماه به ماه از فروش مون تجهیزش می کردیم و خانواده رو وارد کار کردیم.
به همسرم برش کاری آموزش دادم و برش طاقه ها به عهده او شد. دخترم کارهای عکس برداری و اتوکاری برعهده داشت، پسر اولم بسته هارو میبرد و تحویل پست میداد و بابت همه اینها از من حقوق دریافت می کردند و تا الان بالای دو هزار پانصد روسری دوخته و فروخته شد.
یه سال بعد از شروع کارم باز فکر فرزند چهارم به سرم زد و گفتم اگه بخوام به فکر کار باشم، حالا حالا کار تموم نمیشه و برا بارداری اقدام کردم و بالای یه سال طول کشید تا باردار شدم.
باز با اون شرایط خیلی سخت و سخت تر از بارداری های قبلی با این تفاوت که باید کارم هم پیش میرفت و از اون مهم تر نباید صفحه و کانال های فضای مجازی رو از دست میدادم.
اول ماه ششم اورژانسی به اتاق عمل رفتم و سرکلاژ شدم تا دچار زایمان زودرس نشم با این حال از فعالیت دست نکشیدم و فالورهام رو با روزمرگی سرگرم می کردم،
روزهایی که خوب بودم دوخت میزدم و خداروشکر با همکاری همسر و بچه ها
و خواهرم کار نمی خوابید.
و بلاخره در سن ۴۱ سالگی بعد از ۹ ماه انتظار چند روز پیش فرزند چهارم که پسر بود، بسلامتی بدنیا اومد.
و اینبار دیگه خیلی جدی منع به بارداری شدم و دکتر هشدارهارو داد و مجبور به پذیرفتن شدم!
از من که گذشت ولی دوستانی که تازه ازدواج کردند اگه واقعا بچه میخواید بذارید توی اون سالهای طلایی اول زندگی باردار بشید. این به تاخیر انداختن ها فقط بنیه بندی شمارو ضعیف می کنه.
با ورود هر بچه به زندگی رزقی جدا همراه خودش میاره و به این باور رسیدم هیچ وقت از مشکلات مالی نباید ترسید. از زمانی که نطفه بسته میشه خیر و برکت توی زندگی جاری میشه...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#مدیریت_اقتصادی
#رزاقیت_خداوند
#باردار_خداخواسته
بنده و همسرم هر دو متولد دهه ۷۰ هستیم. سال۹۳ با همسایه عموجانم که الان همسرم هستن ازدواج کردم. شهریور ۹۵ پسر اولم بدنیا اومد. وقتی متوجه شدم باردارم، مبعث پیامبر بود و نیت کردیم اگه پسر بشه اسمش رو محمد بذاریم.
گذشت تا سال ۹۶ یعنی دقیقا چند روز مونده بود به یکسالگی پسرم که متوجه شدم برای بار دوم باردارم. خیلی ناراحت بودم و ناشکری میکردم. تا اینکه پسرم ۵۰روز زودتر بدنیا اومد و چند روزی در بیمارستان بستری شد.
نام گذاری این پسرم خیلی جالب بود، مادرشوهرم گفت من نظرم اینکه اسمش مهدی باشه ولی من مخالفت کردم تا اینکه روز تولد بی بی جانم حضرت زهرا به ایشون پیشنهاد دادم سه تا اسم بذاریم لای قرآن و خودشون با وضو بردارن، هر اسمی که انتخاب شد همونو نامگذاری کنیم. بالاخره مادرشوهر کاغذ برداشتن و شد مهدی😍 با نام محمد ترکیب کردیم و نهایت محمدمهدی شد.
محمد مهدی یه پسر فوق العاده باهوش و شیطون خونه است. برخلاف اینکه نارس بود و خیلی بابتش نگران بودم اما لطف خدای مهربونم شامل حالمون شد.
وقتی پسر دومم بدنیا اومد. انقدر سختی کشیدم که اصلا تو فکر بچه سوم نبودم و هرکس اسم بچه میاورد شدیدا مخالفت میکردم، اما خواست خدا چیز دیگری بود.
اوایل اسفند ۱۴۰۰ در کمال تعجب بازهم متوجه شدم باردارم و وقتی دکتر تو مطب بعداز انجام سونوگرافی با صدای بلند گفت یک جنین ۵ هفته با ضربان قلب طبیعی مشاهده شد، ناخودآگاه گریه کردم و گفتم سقطش میکنم. تا خود صبح تو این فکر بودم که چطوری این کارو انجام بدم و از طرف دیگه ذهنم میرفت به سمتی که اگه سقط یه انسان دامن منو مثل خیلیا بگیره و تا آخر عمر عذاب وجدان بگیرم و خدا آرامش ازم بگیره چی؟!
خلاصه صبح که شد همسرم گفت میخوای سقطش کنی؟؟ و من گفتم نه. با توکل به خدا نگهش میدارم و از خالقش میخوام که تا لحظه ی تولدش کمکم کنه.
اینبار دیگه حسابی دلم میخواست خدا بهمون یه دختر بده ولی، بازم نشد آنچه دل ما میخواست و شد هر آن چه خدا میخواست😊 آقا محمدصدرا مهر ۱۴۰۱ بدنیا اومد، یه پسر مهربون و آروم🌹🌹
الان خداروشکر میکنم که گناه کبیره انجام ندادم و شرمنده پروردگارم نشدم.
من جثه ریزی دارم جوری که با بچه هام بیرون میرم همه تعجب میکنن😁ولی تونستم هر سه فرزندم رو طبیعی بدنیا بیارم و این هم لطف دیگری ست که خدا بهم عنایت کرد تا به دیگران نشون بده اگه من بخوام هیچ چیز و هیچ کس مانع نمیشه.
بعد از تولد بچه ها برکت زندگی ما عجیب زیاد شده درحالیکه حقوق کارمندی همسرم تغییر خاصی نداشته اما هیچ روزی کم نیوردیم و همه ابعاد زندگیمون به نحو احسنت تامین میشه و قطعا همه این ها به خاطر برکت وجود بچه هاست.
حقوق همسرم با کسر وام و قسط زیر ده میلیون میشه و در حومه ی تهران مستاجریم.
با این وجود تونستم با رعایت موارد زیر الحمدالله شرایط اقتصادی رو مدیریت کنم:
درحد نیاز و ضرورت لباس و کفش می خریم، از لباس بچه های بزرگتر برای بچه های کوچکتر استفاده می کنم، حتی یکی از اطرافیان لباس های پسرشون رو که براش کوچیک شده و سالم و در حد نو هست به ما میدن و ما هم استفاده میکنیم. و اینکه آخر فصل ها که حراج میزنن خرید داریم.
میوه درحد کم خرید می کنیم تا خراب نشه و هروقت نیاز شد مجدد تهیه میکنیم. و هیچ وسیله ای برای منزل نمیخرم مگر ضروری باشه.
کار اصلاح خودم و بچه هارو در منزل انجام میدم، مگر اینکه بخوایم مهمونی یا مراسم خاصی بریم.
غذا هم هر وعده درست میکنم که دور ریز نداشته باشم و معمولا به نام ائمه معصومین هروعده غذا رو متبرک میکنم.
مصرف برق،نت، شارژ و قبض تلفن رو هم در حد توانم به حداقل رسوندم.
محصولات خوراکی فصلی رو تو خونه خودم آماده میکنم یا مادرم زحمت میکشن و اعتقادی به خوراکی های کارخونه ای ندارم. بهتره هرچی بلدین بخاطر سلامتی خانواده، خودتون آماده کنید، برخی محصولات برخلاف داشتن آرم استاندارد، خیلی هم سالم نیستن.
اسباب بازی ها مربوط به بچه اولمه و خیلی کم جدید میخریم. چون واقعا بچه ها خودشون باهم بازی میکنن و تمایل و نیاز چندانی به اسباب بازی جدید ندارن.
و در نهایت به لطف خدا، همیشه تونستیم پوشاک و خوراک سالم و مغذی در منزل تهیه کنیم که واقعا برای اطرافیان عجیبه با این حقوق ناچیز😅
عزیزان تو راه فرزندآوری به خدا توکل کنید حتی اگه تو این راه تنها بودین، حتی اگه مورد تمسخر قرار گرفتین و حتی اگر در شرایط مالی خوبی نبودین
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist