#تجربه_من ۱۱۹۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#اشتغال
#حرف_مردم
#کنترل_جمعیت
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#غربالگری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
گرچه خیلی فشار مراسمها رو داشتیم.
بارداری، سیسمونی، شیردهی و نوزاد داری🤷♀ و شب بیداری ها، تهیه جهیزیه و مقدمات عقد و عروسی بچه ها و پذیرایی از مهمانان دو اقوام جداگانه و خرج های سنگین، همه رو خدا جور کرد و به شادی گذشت با وجود نوزاد کوچک تازه وارد. 👼🤱
هنوز نوزاد ما دوساله نشده بود که به فکر سیسمونی نوه م شدیم. حالا پسرم که ۶ ساله هست و بسیار زیبا و باهوش و زیرک و همبازیه خواهر زاده ها و برادر زاده اش... 👨👧👧👩👧👦
البته بماند که آزمایش غربالگری احتمال ۵۰ درصد ابتلا به سندرم داون داد. گفتن بچه مشکل داره و باید سقط بشه ولی ما به خدا و ائمه اطهار علیهم السلام متوسل شدیم و توصیه های طب سنتی رو به کار بستیم در مورد تغذیه...
رادیو ضبط قدیمی داشتم که نوار کاست قرآن میذاشتم برای جنین و رادیو گوش میدادم📻 ، کتاب میخوندم براش.📖
حتی وقتی خواب بودم براش قرآن و اذان پخش میکردم که گوش بده.😊 وقتی هم که بیکار بودم، نمد دوزی و مطالعه میکردم.📚
جالبه بعدها که نوزاد بود و تو ماشین گریه و بیقراری میکرد رادیو قرآن میزدیم ساکت میشد و گوش میداد !!!👼
ضمن بارداری، از خواستگاران دخترم هم پذیرایی میکردم و سینمایی "خجالت نکش ۱" رو هم تماشا کردم همون سال😁 موقع زایمانم هم دامادم و خانواده شون تو بیمارستان اومدن عیادت و هدیه آوردن 🎁.🤓 ۵۰ روزه هم که شد عروس مون رو به عقد پسرم درآوردیم👰♀🤴
نوزاد هم مداوم گریه و قولنج و ...🤦♀👩🍼
جالب اینکه بعد از تولد پسرم، پریودی من دوباره برگشت پس از زایمان و هنوز یائسه نشدم!
۷ ماهه که شد دخترم ازدواج کرد.👸 و ۱۸ ماهه بود پسرم ازدواج کرد.🤵♂
انگار اولین فرزند مون هست و چالش های عجیبی تجربه میکنیم. برای سه تای اولی این مسائل رو کمتر داشتیم چون خودشون سرگرم خودشون بودن اما الان این بچه تنهاست هست و بیشتر خودمون براش مثل خواهر و برادر و همبازی هستیم. البته با نوه ها مون هم بازی میکنه و خیلی مشتاق میشه ببیندشون و چون نزدیک ما نیستن تقریبا هفته ای یکبار دیدار داریم.
پابهپای فرزند مون باید بریم پارک، شن باز ، آب بازی، کتاب بخونیم، اسب بشیم سوار بشه، قایم باشک بازی کنیم، مبارزه کنیم و شمشیر بازی کنیم، بالش پرت کنیم به همدیگه، نقاشی و لگو، شهربازی بریم، سینما و انیمیشن ببینیم. به قصه هاش که فیلم تعریف میکنه دقت کنیم و لبخند بزنیم، گاهی باید قهقهه بزنیم به حرفاش و شور و اشتیاق نشون بدیم.
ضمنا فن بیان و دایره لغاتش از ما هم بیشتره. مثلا میگه اجازه بده من یه بررسی کنم! در صورتی که ما میگم بذار من یه نگاه بندازم...😂
به خواهرا و برادرش میگم این یکی از شما زیباتر و باهوش تره😎
از لحاظ رزقی هم برکت بیشتری وارد جریان زندگی شد همانطور که عرض کردم دوتا سیسمونی و دوتا عقد دوتا ازدواج ما در طول دوسال اجرا کردیم. ضمن اینکه سه چهار سال بعدش منزل مون رو بازسازی کردیم و برای پسرمون خونه خریدیم.
البته اینکه نوه ها مون هم بدنیا اومدن هم نه تنها در رزق هر سه خانواده بی تاثیر نبودن بلکه بسیار شگفت انگیز شد برامون.
به بانوان عزیز میگم "یدالله فوق ایدیهم "
فقط به خدا توکل کنین.
" و من یتوکل علی الله فهو حسبه"
این ماجراها بسیار جالب بود برای همه خانواده ها، هم ما، هم عروس و دامادم...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
یه وقتایی فکر میکنی که همه چی بر وفق مرادته، همه چی همونجور که میخوای پیش میره.
از دوران کودکی و نوجوانی که بگذریم، دوران جوانی من خیلی خوب پیش میرفت، تحصیل عالی، کار مناسب، ازدواج خوب و فرزندان سالم.
فکر میکنم همه اون چیزی رو که یک زندگی خوب داشت رو خدا بهم داده بود من غرق در لذت ها بودم. تمام زندگی من خلاصه شده بود در انتخاب رنگ مو، مدل لباس، رفتن به مهمونی و یکی از سرگرمی هام این بود که طرح ناخنم رو مرتب عوض کنم، کلا نظر دیگران خیلی واسم مهم بود، یه جوری رفتار میکردم انگار خدایی وجود نداشت که منو ببینه، حتی نماز و روزه اصلا واسه من معنایی نداشت.
سبک زندگی من جوری شده بود که هیچ هدف خاصی نداشتم و احساس خلا و خالی بودن باعث میشد هیچ جوره این جام وجود من پر نشه و هر روز دنبال یه راه جدید بودم ولی برخلاف میلم هیچ چیزی منو سیراب نمیکرد.
خودمم نمیدونستم دنبال چی هستم و چی میخوام، فقط دلم میخواست صبح که میشه تا شب من از دنیا لذت ببرم و خوش باشم. لذتهای دنیا بدجوری منو تو دام خودشون اسیر کرده بودن. من غرق شده بودم تو دنیایی که خودمم نمیدونستم آخرش قرار چی بشه و تا کجا میخوام ادامه بدم.
یه روزایی هم یه مشکلاتی پیش میومد که من یادم می افتاد یکی هست که باید برم سمتش و از اون بخوام که مشکلو حل کنه، مشکل که حل میشد، دیگه یادم میرفت.
خوش گذرونی های زندگی اونقدر بهم مزه داده بود که فراموش کرده بودم، خوشی های دنیا زودگذره و تموم میشه.
ورق برگشت، زندگی اون روی دیگه رو هم میخواست نشونم بده، مشکلات کم کم سر و کله شون پیدا شد. اتفاقاتی که هیچ وقت فکرشو نمیکردم پیش آمد. دیگه خبری از اون زندگی قبلی نبود.
ما آدما تا یه مشکلی پیش میاد واسمون اولین جمله که میگیم: خدایا چرا من؟ چرا این اتفاقات واسه من باید پیش بیاد. اولش قهرکردم، شروع کردم به ناشکری، به هر کسی رو زدم تا بتونه مشکلاتم رو حل کنه جز خدا. خیلی درمانده شده بودم، در اوج ناامیدی رو آوردم به اونی که تو خوشیام یادم رفته بود که هست، منتظره منه و فقط باید صداش بزنم.
حقیقتش اولش خجالت میکشیدم صداش بزنم، منی که یه عمر فراموشش کرده بود، ولی خب اون بلده چطور بنده هاشو برگردونه سمت خودش، میدونه کی تلنگر بزنه.
اون منتظر همین لحظه بود، اصلا همه این اتفاقات واسه همین بود که دستهام رو دوباره محکم بگیره. صداش زدم از ته دل، با تمام وجود خواستم کمکم کنه.
شرایط سخت و اتفاقاتی که افتاد باعث شد که ما تصمیم به مهاجرت بگیریم، خواستیم قبل از مهاجرت، یه سفر بریم یکم حال و هوامون عوض بشه، خیلی اتفاقی هر دو شهر مشهد آمد تو ذهنمون، وسایل سفر رو جمع کردیم و رفتیم.
تو راه خیلی به اتفاقات گذشته فکر کردیم صحبت کردیم چرا اینجوری شد؟ روز شهادت امام رضا (ع) رسیدیم مشهد، آماده شدیم و رفتیم حرم، چادری که از مامانم قرض گرفته بودم رو سرم کردم، یکم جمع و جور کردنش واسم سخت بود. اما تحمل می کردم.
خیلی حرم شلوغ بود، یه گوشه ای پیدا کردیم و نشستیم. خیره شده بودم به پنجره فولاد، نمیدونستم چی بگم از کجا بگم دلم خیلی گرفته بود، یه جمله گفتم و همه چیو به خودش سپردم ( آقا جانم شنیدم ضامن آهو شدی. میشه ضمانت منو پیش خدا بکنی)
یه جورایی دلم روشن بود آخه قسمش داده بودم به مادرشون. یه خادمی میگفت اگه خیلی کارت گیره، امام رضا (ع) رو به مادرش قسم بده.
دو سه رو مشهد موندیم و برگشتیم شهر خودمون، تو راه داشتم به شهرمشهد فکر میکردم که شهر قشنگیه، چه آب و هوای خوبی داره، یک دفعه همسرم گفت خانم مشهد هم خوبه واسه زندگی، خیلی جای پیشرفت داره واسه بچه ها، آب و هوای خوبی هم داره، واسه هر دو ما هم کار زیاد هست، نگفتم بهتون من مربی شنا هستم و همسرم فوتبالیست بود.
خندم گرفت، گفتم اتفاقا منم داشتم به همین فکر میکردم، خیلی جالب بود دقیقا یک هفته بعد از سفر به مشهد، ما بیشتر مصمم شدیم برای رفتن، یه جورایی میخواستیم همه اون سختیها و مشکلات رو رها کنیم و بریم و از نوع شروع کنیم.
ریسک بزرگی بود، بهش که فکر میکردم یه دلهره ای میگرفتم، واقعا واسه مایی که از بچگی تو یه شهر کوچیک زندگی کردیم، همیشه خانوادم کنارم بودن سخت بود، ما همه چی رو از دست داده بودیم و دستمون خالی بود و یه تصمیم اشتباه باعث میشد که کلا زندگیمون از هم بپاشه.
با وجود همه این مشکلات، تصمیم گرفته شد، همه وسایل رو تو یه روز جمع شد، بغض تمام وجودم رو گرفته بود، واسم سخت بود از خانوادم دور بشم و شهر عزیزمو با کلی خاطرات قشنگی که از بچگی داشتم رو باید میذاشتم و میرفتم.
من بچه آبادانم، با کلی مردم خونگرم و مهربون، دلم تنگ میشد برای وجب به وجب شهرم، حتی برای گرما و شرجی های طاقت فرسا، برای کارون زیبا، برای اروند پر آب، برای نخل ها.
ادامه 👇
«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
ولی چاره ای نبود، این جا به جایی باید انجام میشد، شاید اتفاقات بدی که پیش امده بود با این سفر فراموش میشدن و آرامش دوباره به زندگی ما برمی گشت
ما اصلا به بعدش فکر نمیکردیم، که اونجا قرار چی بشه و با اون مقدار پول کمی که واسمون مونده بود، چجوری باید یه زندگی رو دوباره میساختیم و ما همه این دلتنگی ها رو فقط به امید خدا تحمل کردیم.
مهاجرت کردیم به شهر زیبای مشهد، یه شهر بزرگ و پراز هیاهو، همه چی خیلی زود اتفاق افتاد. در عین ناباوری واسه خودمون و اطرافیانمون، ما رفتیم و ساکن مشهد شدیم.
اولش خیلی سخت بود، غربت تو یه شهر بزرگ با دستهای خالی اما وجود با برکت امام رضا(ع) تنهایی و غربت رو واسه ما آسون کرد، انگاری یه خونه پدری بود که هر وقت دلمون میگرفت، میرفتیم حرم امام رضا
شاید هر شهر دیگه ای رو انتخاب میکردیم بیشتر از یک سال دوام نمی آوردیم ولی ما نمک گیر شده بودیم، طعم خونه پدری واسه ما خیلی شیرین بود
من دقیقا حس اون آهویی رو داشتم که پناه آورد به امام رضا، حرم که میرفتم رام میشدم و تمام اون سختیها از تنم در می آمد
ما معتقدیم با پای خودمون نرفتیم، ما دعوت شدیم، یه نفر ضامن ما شده بود و خودش همه چیو واسه ما فراهم کرد، خونه، کار و... همه چی رو به راه شد
یه حس خوبی بود که تو یه شهر غریب یکی هواتو داره و مواظبته، دلمون گرم بود به بودنش، هنوز نمیدونستیم که بازم واسمون سوپرایز داره. سوپرایزی که نه تنها خودمون بلکه همه رو بد جور غافل گیر میکنه. این اتفاق باعث شد که زندگی ما تغییر اساسی کنه. که ما اسم این اتفاق رو گذاشتیم، انقلاب زندگی مون که امام مهربونم واسمون رهبریش میکرد
همسرم که یک فوتبالیست بود، تصمیم گرفت طلبه بشه، ممکنه باورش سخت باشه، کسی که سالهای سال فوتبالیست بود، چی شد که یک دفعه تصمیم به این تغییر بزرگ گرفت؟! هنوز هم باورش برای خود من هم سخته و خود من هم نمیدونم چه اتفاقی افتاد که این تصمیم رو گرفت، فقط میدونم این تصمیم رو تو حرم امام رضا گرفت و همونجا خواسته که تو این راه کمکش کنن. گفتم که مسیر برای ما آماده شد بود، ما فقط باید قدم برمیداشتیم
تصمیم خودش رو گرفته بود و من نمیتونستم تغییری تو تصمیمش ایجاد کنم. با توجه به سختیها و مشکلاتی که پشت سر گذاشته بودیم، به خاطر حفظ آرامش زندگیم، در کمال نارضایتی تحمل کردم
تغییر خیلی بزرگی بود، پذیرفتنش خیلی سخت بود. رفتم حرم یکم گله کردم، آقا جان میدونم که همه زندگیم رو زیر نظر داری میدونم حواست هست، آخه قربونت برم، همه چیو پذیرفتم این یکی رو چکار کنم. آقا جونم خودت بهم قدرتی بده که بپذیرم
قصه جالب تر شد اونجایی که همسرم ملبس شد به لباس روحانیت، یادم نمیره بار اولی که تو اون لباس دیدمش، واقعا نمیدونستم چی بگم و چکار کنم فقط نگاه میکردم این دیگه خیلی واسم سنگین بود لباس روحانیت! یه فوتبالیست آخه؟ خدایا چرااا؟ ولی باشه هر چی تو بخوای هرچی تو بگی و سکوت کردم
من یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا، این رو هم مدیون امام رضا و دعای امین الله هستم اونجایی که میگه اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِي مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِكَ رَاضِيَةً بِقَضَائِكَ
قشنگیه زندگی من از اینجا شروع شد که چادری که از روی اجبار و احترام به لباس همسرم میپوشیدم، دیگه از روی اجبار نبود و از ته دل پذیرفتم و الان واسم شده یک پناه امن و قشنگتر شد اونجایی که من با یه خانم مهربون آشنا شدم، ایشون دعوتم کرد به یک مجتمع که بعد متوجه شدم اونجا درسهای حوزوی تدریس میشه، شخصیت اون خانم اینقدر به دلم نشست که شدم یکی از مشتریهای پرو پا قرص شون و به لطف خدا و امام رضا من هم طلبه شدم. کلا سبک زندگی من عوض شد، دیگه نظر دیگران واسم اهمیت نداشت، لحظه لحظه وجود خدا رو حس میکردم، دیگه لذتهای دنیا واسم هیچ معنایی نداشت
بعد از این تغییرات خیلی از دوستام رفتارشون با من عوض شد. خیلیها فکر میکردن چون همسرم روحانی شده، من رو مجبور کرده، بعضی ها میگفتن حتما یه چیزی بهشون میرسه که حاضر شده چادر بپوشه، ولی خوب هیچکدوم از این حرفا اصلا برام مهم نبود، فقط میخواستم خدا ازم راضی باشه و امام رضا رو به خاطر ضمانتش رو سفید کنم
بعد از اون زندگی قشنگیهای خودشو رو به ما نشون داد. حتی نظرم واسه فرزندآوری هم تغییر کرد، منی که معتقد بودم به فرزند کمتر، زندگی بهتر،الان مادر ۴ فرزند هستم و همه این ها به برکت امام مهربونم هست
دید من نسبت به زندگی عوض شد، درسته سخت بود پذیرفتن این همه تغییر ولی ارزشش رو داشت چون لذت واقعی رو داشتم میچشیدم
الان میفهمم که تمام اون اتفاق های بد زندگیم برای این بود که دعوت بشیم به شهر خورشید و نور امام رئوفم زندگیه تاریک ما رو روشن کنه.
«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۳
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#تحصیل
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#مدیریت_اقتصادی
#مدیریت_امور_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
من متولد ۶۲ هستم و فرزند ششم رو باردارم. اولین بارداری سن ۲۲سالگی بود و دومی ۲۶ساله بودم.
بارداری سوم۳۴
بارداری چهارم ۳۷
بارداری پنجم۴۰
بارداری ششم۴۳
ده سال از فرمان آقا میگذره و تو این ده سال به لطف خدا با تمام مشکلاتی که بود تونستم چهار فرزند جهادی داشته باشم.🥰
اطرافیانم حرف و طعنه زیاد میزنن ولی تکلیف من در حال حاضر همین هست. حرف میشنوم. کنایه میشنوم. تنها هم هستم ولی امیدوارتر از قبل و یه تنه جلوی همشون ایستادم و مطمئنم که راهی که انتخاب کردم درست هست. به امید خدا قصد دارم هفتمی روهم بیارم.🙂
فرزند پنجمم سی روزه بود که با هم رفتیم دانشگاه و ارشدمو با معدل ۱۹/۷۲ گرفتم. 😁 البته قبل از ایشون چون شاغل بودم و مدیریت مرکز آموزشی به عهده من بود فرصت نمیشد ادامه تحصیل بدم. در حال حاضر کارمو گذاشتم کنار و فقط مادرم.😍
زندگی تو شرایط فعلی سختی زیاد داره. حضرت آقا هم واقف به همین مسائل، واژه جهاد را برای فرزندآوری مطرح کردن. جهاد یعنی باید از مالت، جانت، رفاهت و خیلی چیزهای دیگه بگذری. پس اینکه بگیم سخت نیست دروغی بیش نیست.
از نظر اقتصادی یادم میاد وقتی فرزند چهارمم رو باردار بودم محاسبه می کردم تو ماه چقد هزینه پوشک میشه و این مبلغ اضافه رو از کجا باید تامین کنیم؟! در این حد برای تامین هزینه مشکل داشتیم. اما وقتی پسرم دنیا اومد اصلا متوجه نشدم این هزینه اضافی چطور تامین شد. جالب اینه که وقتی یک ساله شد، ما تونستیم خونه رو عوض کنیم و خونه بزرگتری بخریم.
به شخصه نکته ای که ازش غافل بودم رزاقیت خدا بود. همسر من کارمند هستن. درامد همون درآمد بود. مخارج همان مخارج بود و چیزی کم و زیاد نشده بود ولی خونه مون بزرگتر! یک بچه هم بیشتر!!
بعدها گاهی فکرشو میکردم از خودم و طرز تفکرم که نگران هزینه پوشک بودم خجالت میکشیدم که خدای به این بزرگی رو که به کرات روزی دادن بندگانش رو تضمین کرده فراموش کرده بودم.
در حال حاضر هم مخارج رو مدیریت می کنیم و البته اولویت بندی، مثلا بچه ها ممکنه برای خرید کردن یه وسیله یا مثلا کتاب غیر درسی شون مجبور باشن یک تا دو ماه صبر کنن. بستگی به مخارج اون ماه داره.
در مورد پوشاک از قبل با همسرم مطرح میکنم که کدومشون به چی احتیاج دارن و طبق اولویتی که دارن براشون تهیه میکنیم یا کلا حذف میکنیم.😅
بارها مبلغی رو گذاشتم برا خودم که به فرض لباسی چیزی بخرم، بعد رفتم بیرون برگشتم برا بچه ها خرید کردم، ترجیح دادم اونها یه نیازشون برسن تا خودم.🥲
برای نمونه چهارتا از بچه ها کتابخونه عضو هستن تا هزینه کتاب برامون کم بشه و الحمدلله هر دو هفته یکبار پنج تایی میرن کتابخونه، (داداش کوچولو رو هم میبرن) و کتاب های مورد نظرشون رو امانت میگیرن. البته کتابخونه بزرگی پیدا کردم که مخزن کتابش پر بار و زیاد باشه🙃🙂😅
یا به فرض گاهی مجبورن لباسای همو بپوشن. بعضی وقتا با دوستاشون میخوان جایی برن تو کمد دنبال لباس مناسبن حتی ممکنه سراغ کمد همدیگه برن☺️😄
♦️اینو باید اضافه کنم که اگر وضع مالی معمولی و متوسط اقتصادی در شرایط کنونی داریم تجملات و هزینه های اضافی رو کلا باید گذاشت کنار و قوی باشیم و نفسمون رو کنترل کنیم و دنبال چشم و هم چشمی نباشیم.😉
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۳
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#تحصیل
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#مدیریت_اقتصادی
#مدیریت_امور_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
دختر بزرگم ۲۱ ساله هست و دانشجوی پزشکی هستن. وقتی فرزند پنجمم رو باردار بودم به حالت قهر رفت خونه مادر بزرگش.
الحمدلله مادر همسرم بسیار خانم با درایت و فهمیده ای هستن، باهاش صحبت کرده بود ببین تو الان چندتا عمه داری، چقد دور هم بهتون خوش میگذره. با دختر عمو و دختر عمه هات بیرون میرید و بهتون خوش میگذره. اگر عمه و عمو نداشتی الان تنها نبودی. خلاصه تونسته بودن این شرایط رو برای دخترم به بهترین شکل تشریح کنن.
الان وقتی از درس خسته میشه و تایم استراحتش هست از اتاق بیرون میاد و با برادرش که تقریبا سه ساله است هم بازی میشه. خستگیش میره و برمیگرده سر درسش.😍
سه تا از بچه ها اختلاف سنی زیادی با دوتای اولی دارن و خوب از حق نگذریم کار شخصی و مراقبت زیادی نیاز دارن.😮💨مسئولیت بعضی از کارهاشون رو به دوتا بچه های بزرگتر دادم و اصلا تو این مسئله دخالت نمی کنم. انجام دادن و ندادن به عهده خودشون هست. یه جورایی والد ثانی برای سه تا بچه دیگه به حساب میان.
با مسئولیت دادن به بچه های بزرگتر هم باری از دوش من برداشته میشه، هم آنها آماده مدیریت زندگی خودشون میشن. از جمله این مسئولیت ها نظافت اتاق هاشون، رسیدگی به درس شون و تمیز و جمع وجور کردن حال و وسایل بازی شون هست.
از نظر تربیت کردن به نظرم اولی و دومی هر راهی برن بقیه هم همون راه رو خواهند رفت. در حال حاضر چون در بسیاری موارد تحت کنترل بچه های بزرگتر هستن، ناخوداگاه طبق سلیقه و روش همون ها شکل میگیرن. البته تفاوتها قطعا وجود داره ولی شاکله اصلی یکسان هست.
نکته جالبی که قطعا همه اونهایی که چند فرزندی رو تجربه میکنن اینه که بچه ها دیگه به اسباب بازی نیاز ندارن...😁خودشون باهم بازی میکنن. یادم میاد وقتی فقط یه بچه داشتم هر ماه مجبور بودیم براش اسباب بازی جدید بخریم ولی در حال حاضر نهایت تولد به تولد یه اسباب بازی همگانی براشون میگیریم🙂😉
الان که ششمی رو تو راه دارم تقریبا همه شون بجز آخری که جایگاهش رو در خطر دیده😉 مراعات حالم رو میکنن و می شنوم که حتی بچههای کوچکتر به هم توصیه میکنن مگه نمی بینی مامان دلش نی نی داره نمی تونه خم بشه خودت لباستو جمع کن یا اینکه برای مثال دوتا فرزند بزرگتر بدون اینکه من گفته باشم هر روز کل خونه رو جارو میزنن و کمک حالم هستن...
دخترم که ۹ سالشه میگه مامان من پارسال وقتی به دوستام میگفتم ما پنج تا بچه ایم هیچکدوم باورشون نمیشد الان امسال تا برم مدرسه نی نی دنیا اومده چطوری بگم ما شیش تا شدیم😂😂
اگر بخوام از فضای خونه بیام بیرون مشکلات بیرونی زیادی داریم. یکیش اینکه الان دیگه نمی تونیم خانوادگی باهم مسافرت بریم. تو ماشین جا نمیشیم😅
یکی از مخالفان سرسختم در فرزندآوری مادرم هست. شاید باورش سخت باشه ولی من بعد از عمل سزارین با بچه تنها آمدم خونه و برای مراقبت هم نیامدن و من تنها بودم. دیگه بیشتر توضیح نمیدم ولی بدونید که پیشنهاد دادن بچمو بدم به کسی، در این حد!!😭 اقوام هم دیگه مشخصه. از تحقیر و توهین در لفافه بگیر تا... یکیشون که بلند بلند به دیگری با حالت تمسخر میگفت رهبرشون گفته... بحمدلله اینقد قوی هستم که این اتفاقات برام مهم نباشه و شرایطی که انتخاب کردم رو با قدرت پیش ببرم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۳
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#تحصیل
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#مدیریت_اقتصادی
#مدیریت_امور_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
همزمان هم دانشگاه، هم حوزه تحصیل کردم. لیسانسم رو گرفتم. شرایطم سخت بود. درسم طول کشید. از همکلاسیها عقب می موندم. دوستامو از دست میدادم. شب امتحان بچه مریض میشد و....بماند.
شب تا صبح بیداری... 😒🥲
یادمه بچه اولم رو که داشتم گاها تا چهار صبح بیدار بود و نمی خوابید و بی قراری میکرد. ساعت چهار تازه میخوابید. چهار و نیم سحر بود. سحری آماده میکردم.بعد نمازم یکم درسمو مرور میکردم و ساعت هفتم سرکلاس بودم. بعضی روزها نصف تایم کلاسا، آخر کلاس خواب بودم. دست خودم نبود.😢
بعضا اساتید خانم همراهی میکردن و سخت نمیگرفتند. میدونستن اون شب من کلا نخوابیدم.🥲 به هر حال گذشت.
دنبال کار رفتم و تونستم مجوز تاسیس مرکز آموزشی بگیرم... بچه ها، کار بیرون، کار منزل، زمانی که مهمتر از همه باید برای همسرداری می ذاشتم، نمیگم سخت نبود بود ولی الحمدلله خدا یه وقتایی یه کارهایی میکنه که اصلا فکرش رو نمی تونی بکنی. وسعت و برکت به وقتت میده.
یادمه همکلاسیام مثلا سه روز درس میخوندن امتحان رو هفده میشدن، من وقت نمی کردم، دو ساعت قبل از امتحان کتاب رو ورق میزدم هجده میشدم.🤩
ارشدم رو با پنج تا بچه در شرایط سختی شروع کردم. در شرایط خیلی سخت...
اولی کنکوری بود. شرایط کنکوریا که گفتن نداره همه میدونن خونه ساکت، آرامش مطلق و... اون وقت خونه ما!!😅🥲
یه پایه هفتمی که از مدرسه دولتی معمولی تیزهوشان قبول شده بود. یه کلاس اولی که مشخصه چقدر کار جانبی داره. با این تفاوت که پیش دبستانی هم نرفته بود.😢 یه بچه سه ساله که بعدش یه نوزاد آمده بود. اصلا یه وضعی.نگم براتون ...😭
اینم در نظر بگیرید که اون سال بچه های بزرگتر نمی تونستن کمک حالم باشن.
عصرها دوساعت یه بچه سی روزه رو پام، یه سه ساله تو بغلم...یه کلاس اولی کنارم...😐 روزی دوساعت دقیق وقت می ذاشتم برا کلاس اولیم...
معمولا شب ها همسرم کمک میکردن بچه ها رو نگه میداشتن من کارهای منزل رو انجام میدادم و صبحها بعد نماز به کارهای دانشگاه خودم می رسیدم. تقریبا هر روز صبح برنامه ام همین بود مطالعه درسی داشتم حتی اگر کار کلاسی نداشتم. نگم ریا بشه شاگرد اول بودم😎
برای امتحانات هم گاهی همسرم مرخصی میگرفتن و خونه میموندن بچه ها رو نگه میداشتن یا زمانی که فرصت بیشتر بود شبها تا صبح بیدار میموندم و درس میخوندم و روزها کلا دفتر و کتاب کنار بود ..
روزهایی که کلاس ها طولاتی تر بود، خصوصا ترم اول که بچه دوساعت یه بار شیر میخواست همسرم مرخصی میگرفتن و همراه من میامدن دانشگاه و بچه رو اونجا نگه میداشتن یا اینکه میبردن و میاوردن بین کلاس میومدم بچه شیر میدادم و بر می گشتم.😊😘
البته گاهی هم بین کلاس زنگ میزدن بچه ساکت نمیشه مجبور میشدم بیام بیرون استاد میخندید. همکلاسی میخندید و مسخره میکرد. خلاصه صد سال اولش سخته...😁
هر چی شرایط آدم سخت تر باشه بیشتر و بهتر تلاش میکنه. محدودیت هاش تبدیل به فرصت میشه.☺️
داشتم برا دکترا آماده می شدم که متوجه بارداریم شدم و چون باید میرفتم شهر دیگه کلا گذاشتم کنار، همیشه میشه درس خوند ولی فرصت مادر شدن رو نمیشه همیشه داشت😌
در کل فرزندآوری در شرایط فعلی جامعه سخته واقعا سخته، واقعا جهادی بودنش رو با عمق وجود حس میکنی. به تمام معنا باید از خودت بگذری. ولی به شخصه فکر میکنم تصمیم درستی گرفتم و آینده روشنی رو برای خودم و خانوادم رقم زدم.
وقتی آدما سنشون بالا میره، تازه قدر بچه هاشو میدونن. کل ثمر زندگیشون میشه بچه هاشون. قبلتر درکش براشون ممکن نیست. تا جایی که حسرت میخورن کاش فرزندان بیشتری داشتن...
♦️بارها در ذهنم مرور کردم اگر آقا فرمان جهاد نمی دادن من الان علی و حسین و زینب و زهرامو نداشتم و نهایت آینده ای که داشتم یه استاد دانشگاه یا موقعیت اجتماعی بود بدون علی و حسین و زینب و زهرام...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۴
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
من متولد شهریور ۶۴ هستم، مادر ۴فرزند.
دختر اول متولد تیر۸۴ هست و دانشجو مهندسی کامپیوتر،دختر دومم متولد بهمن ۸۸ و پسرم متولد بهمن ماه سال ۹۰ و پسر دومم متولد اسفند۱۴۰۳ که الان ۵ ماهشه خیلی شیرین شکر خدا..
من از سال ۹۱ دچار تنگی کانال نخاع شدم، خیلی دکتر رفتم، خیلی ام ای آر گرفتم هر سال فیزیوتراپی رفتم ولی همچنان درد داشتم.
تا پارسال دیدم همچنان درد دارم و انگار این کمر نمیخواد خوب بشه. خودم و همسرم خیلی دوست داشتیم که یک بچه دیگه داشته باشیم، مضاف بر اینکه رهبرم هم گفته بودند فرزندآوری جهاده، به همین دلیل تصمیم به بارداری گرفتم.
اطرافیان همه از مشکل کمرم خبر داشتند، وقتی فهمیدن که باردار هستم، چقدر سرزنش کردند که کمر درد داری برا چی باردار شدی؟ دوستم میگفت تو هم دخترداری، هم پسر! میخوای چکار؟ همسایه میگفت آقا گفته بچه بیارید.
بارداری خیلی سختی بود، هم اینکه این حرف ها بود هم اینکه به خاطر کمرم واقعا برام شرایط خیلی سخت بود ولی من امیدم به خدا بود میدونستم خداوند خواسته که این طفل باشه، پس خودش کمک حالم هست.
وقتی میگم سختی یعنی اینکه حتی تو خونه نمیتونستم راه برم بخاطر درد کمرم، سزارین خیلی سختی داشتم ولی هم همسر، خواهرام و بچه ها خیلی کمکم کردن و به امید خدا دوران بارداری به پایان رسید و تموم شد.
شکر خدا علیرضا اینقدر ناز و دوست داشتنی و شیرین هست که همون هایی که میگفتن بچه میخوای چکار، هر چند روز یک بار میان خونه مون و میگن دل مون برا علیرضا خیلی تنگ شده.
همسرم میگفت خدا با تولد علیرضا خواسته به همه ی فامیل و دوستانمون بگه تو ۴۰ سالگی هم میشه بچه به دنیا بیاری که خیلی شیرین و تو دلبرو باشه.
با اینکه مستاجر هستیم، حقوق همسرم هم زیاد نیست و بچه ها دانشجو و مدرسه ای هستند و هزینه هاشون زیاده و کلی هم وام داریم، خداروشکر داریم زندگی میکنم.
متاسفانه چون امید به خدا کم شده تو جامعه، میترسن بچه دار بشن بخاطر تامین کردنشون، اگه این باور رو داشته باشیم که همون خدایی که خلقش می کنه، همون خدا هم رزقش رو می رسونه، زندگی خیلی بهتر میشد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۵
#سفر_اربعین_با_فرزندان
#نکات_کاربردی_و_کلیدی
من متولد ۸۱ هستم و از سال ۹۳ به جز اون سالی که کرونا شدید بود، هر سال رفتم اربعین، تا قبل از ازدواج خانواده ام الحمدلله معتقد بودن که حضور خانوادگی در اربعین از واجباته و بعد ازدواج هم تو خواستگاری با همسرم شرط کردم و ایشون هم موافق بودند.
سال اولی که با همسرم رفتم یک ماه بود که رفته بودیم خونه ی خودمون و چون کرونا بود فقط با پرواز عراقی میشد رفت و اون اولین سفر هوایی من به اربعین بود چون همیشه با خانواده زمینی رفته بودم.
سال بعدش باردار بودم، ۴ ماه و نیم
و جرات مطرح کردن با همسرم و خانواده خودم هم نداشتم که ازشون بخوام منم امسال ببرن، فقط ساعت ها پای سجاده گریه و التماس امام حسین میکردم که معجزه شد و یک نفر نذر کرد من رو هوایی رفت و برگشت به کربلا بفرسته با تقبل همه ی هزینه ها...
امام حسین شاهده که چه قدر من توی اون سفر سجده شکر به جا آوردم. اون سال چون باردار بودم پیاده روی نکردم، مختصر زیارتی کربلا انجام دادم و بعد، سه روز نجف بودم و تو موکب کنار همسرم کمک میکردم و برگشتم. همون جا ازشون خواستم و گفتم سال بعد با بچه ۶ ماهه میام انشالله.
و سال بعد با تموم حرف و حدیث های اطرافیان که به بچه ظلم میکنی، شما دیوانه اید، همه تلاشمو کردم که بریم. ولی همیشه به هر کسی که با بچه میخواد بره میگم اینکه با برنامه ریزی بری و تمام تلاشتو برای آرامش بچه ها انجام بدی خیلی اصل مهمیه!
سال ۱۴۰۲ دخترم دقیقا ۶ ماهش بود که رفتیم، بلیط رفت هوایی گرفتیم و قصد داشتیم برگشت زمینی بیایم که از روزیِ دخترم اون سال هواپیماهای رایگان سپاه ایلام بود و تونستیم اونجوری برگردیم.
سال بعدش دخترم یک سال و نیمش بود که رفتیم و بهترین سفر کربلای ما اون سفر سه نفره بود.
چند تا نکته برای سفر اربعین با بچه هم بگم.
+ از کالسکه عصایی یا مسافرتی که راحت باز و بسته میشه استفاده کنید.
+ اگر شرایط شو دارید، حداقل رفت رو هوایی برید.
+ از جای نجف و کربلا مطمئن باشید
+ یک غذای آماده مثل سویق همراهتان داشته باشید و اگر بچه بزرگتر دارید پنیر و نون لواش، ممکنه غذاهای عراق به ضائقه بچه ها خوش نیاد و به خاطر گرسنگی زود مریض بشن.
+ حتما لیمو ترش (سبز باشه که دیرتر خراب بشه) و نمک دریا همراه داشته باشید و هرروز خودتون و بچه ها رو واکسینه کنید.
+ من پیشنهاد میکنم از کتونی جورابی برای بچه ها استفاده کنید و یک جفت دمپایی زاپاس برای استفاده ی دستشویی
+ خوراکی های سبک و سرگرم کننده برای بچه ها ببرید مثل لواشک و چوب شور، آبنبات چوبی و ...
+ اسباب بازی های چند نفره مثل لگو های کوچولو، دفتر نقاشی و مداد رنگی، منچ و ...
+ اگر آقا پسر دارید حتما پارچه ی کدری بدید خیاط و براش دشداشه بدوزید و اگر دختر خانم دارید با همون پارچه کدری که بسیار خنکه بلوز شلوارک بدوزید.
+ پنکه شارژی مه پاش هم برای تو ماشین ها و جاده خیلی جوابه
+ من اصلا موافق گوشی دادن به بچه ها نیستم ولی قبل از سفر یک کارتون مورد علاقه بچه ها رو دانلود کنید چون اونجا وضعیت اینترنت مشخص نیست و جایی که بچه به شدت کلافه است ارومش کنید
+ یه فلز هایی شبیه s هست که خیلی کارایی داره به دسته ی کالسکه که آویزون کنید
+ اسپری آب و گلاب برای گرما زدگی خیلی موثره من دائم به صورت خودم و دخترم میزدم.
در آخر هم میخواستم بگم من اعتقاد دارم ما اگر میخواهیم برای ظهور آماده بشیم یکی از کار ها حضور خانوادگی و گذر از آزمایشات سفر اربعینه و همیشه میگم یا امام حسین من خیلی ناتوانم برای تربیت بچه هام، میارم شون تو این راه که واکسینه بشن و شما عاقبت بخیرشون کنید (همونجوری که از بچگی هرسال خودم رفتم و هرسال معنای صبر و از خود گذشتگی و ... رو بیشتر فهمیدم.)
امسال هم باردار هستم و انشاالله که امام حسین بطلبن با دوتا دخترام بتونم راهی سفر اربعین بشم.❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#ناباروری_ثانویه
من ۲۳ سالگی عقد کردم، تفاوت سنی ما فقط ۳ساله، همسرم مرد فوق العاده مهربون و خانواده دوستی هست، همدیگه رو دوست داریم.
من در سن ۲۶ سالگی عروسی کردم. دوره های نامنظمی داشتم، منم برا بارداری از ابتدای عروسی اقدام کردم، ولی هر بار بعد از اینکه می دیدم خبری از بارداری نیست، کلی غصه میخوردم، سر نماز میگفتم خدایا اصلا قصد داری بهم بچه بدی یا نه؟ آخه شوهرم میرفت سر کار و من تا عصر خونه تنها بودم.
القصه دیدم اینجوری نمیشه، ماه سوم بعد از عروسی رفتم پیش یه پزشک مامای با تجربه که همه منطقه میشناسنش، خدا بهش سلامتی بده، یادمه قبلنا مادر خدا بیامرزمم میرفت پیشش و...
بهش گفتم من ۳ماهه عروسی کردم دلم بچه ميخواد. یه سری سوال ازم پرسید و برام دو سه نمونه قرص نوشت. قرص ها رو شروع به مصرف کردم. لطف خداوند مهربون شامل حالم شد و خیلی زود باردار شدم😍
بی بی چک مثبت شد و من مشتاقانه منتظر بودم شوهرم از سر کار بیاد و بهش خبر بدم. چون بی بی چککمرنگ بود، گفت فعلا به کسی نگو تا مطمئن بشیم.
دو سه روز بعدش دوباره بی بی چک زدم پر رنگ تر شد. خلاصه بعد از مدتی مجدد بی بی چک زدم و فوری دوتا خط پر رنگ شد. صبر کردم نماز شوهری تموم شه، بعد بهش گفتم. هر دو کلی خوشحال شدیم.
فرداش خونه مادر شوهرم دعوت بودیم که
اونها هم خبردار شدن. وقتی برا اولین بار رفتم سونو، گفت دو قلو هستن 😍😍😍😍😍 خدای من چی میشنیدم. باورم نمیشد.
از اونجا برگشتم خونه مادرم. مادرم اینا داشتن مرغ نذری تاسوعا تمیز میکردن، گفتم سهم من باید دو برابر بدین، گفتن برا چی؟ گفتم ما چهار نفریم دیگه، مادرم کلی خوشحال شد و گفت به کسی نگو فعلا، منم به هیچکی نگفتم تا ۷ماهگی... فقط خانواده همسرم میدونستن.
خلاصه تو ۷ماهگی وقتی مادرم اینا سیسمونی رو آوردن، اون موقع بقیه هم فهمیدن(اینجا رسمه موقع سیسمونی اقوام نزدیک دوطرف هم باید باشن)کلی کل کشیدن و دست میزدن
دوران بارداری خیلی خوبی داشتم
ویارم شدید نبود، اما اوایل ماه نهم کهیر زدم، اینقدر خودمو خاروندم که نگو
چند روزی بود از ماه میگذشت یه روز با خواهرم رفتیم خرید برا روز مرد، کلی خرید کردیم و من حس میکردم شکمم اومده پایین، رفتیم خونه خواهرم. اونجا دراز کشیدم، گفتم یه کم خستگیم در بره، پاشم نمازمو بخونم.
چشمتون روز بد نبینه، دوبار از تو شکمم صدا ترکیدن چیزی رو متوجه شدم،بله کیسه آب پاره شد و من هراسان خواهرمو صدا کردم. اومد و به مامانم زنگ زد و خودمم برا شوهرم زنگ زدم گفتم بیا که وقتشه
درد نداشتم. فقط میترسیدم حالا که کیسه آب پاره بشه بچه ها خفه بشن😢 بی تجربه بودم دیگه... رفتیم بیمارستان و زایشگاه و اونجا اورژانسی سزارین شدم و پسر و دخترم صحیح و سالم به دنیا اومدن...
شوهرم خیلی خیلی خوشحال شد. دست خانم مستعان درد نکنه که حتی جای بخیه ها هم نیست.
دوقلوها الان کلاس پنجم هستن. بس که سر اینا بی خوابی و خستگی کشیدم دیگه قید بچه رو زده بودم. شوهرمم نمیخواست. میگفت اگه باردار بشی برو خونه بابات😝😝 من نادون بودم که پیشگیری میکردم.
الان یکساله اقدامم و خبری نیست. هیچ مشکلی هم ندارم. نه خودم نه شوهرم. خواهر شوهرم امروز زنگ زده میگه دیشب خواب دیدم اومدی بهم گفتی من حامله ام
عزیزان شما اشتباه منو تکرار نکنید. بخدا که روزی رسون خداست. مگه ما که تو خانواده پرجمعیت بودیم گشنه موندیم؟!
دعا کنید برام دوباره طعم مادر شدن رو بچشم. از خدا خواستم دوباره بهم دوقلو بده. اگه یه دونه باشه، دیگه عمرا شوهری رضایت بده برا فرزند چهارم، ولی اگه دوقلو باشه. هیچی دستش نمیاد😁😜
خدا وکیلی طوری دلم بچه میخواد انگار کل این ۱۱ سال زندگی اصلا بچه نداشتم. الان دلم واقعا بچه میخواد، دور سفره باید شلوغ باشه👍بچه برکت زندگیه
خدایا اون موقع نادون بودم. الان عاقل شدم. تو هم کوتاه بیا. اگه صلاح میدونی بهم بده. امین🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۵
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#توکل_و_توسل
#بارداری_بعداز_35_سالگی
من متولد سال۶۲ و آقایی هم متولد ۵۸ هستن. ما در سال۸۲ به صورت سنتی باهم ازدواج کردیم. با وجود مشکلاتی در زندگی و زندگی در کنار پدرومادر شوهرم، خداروشکر از زندگیم راضیم. شوهرم مرد دلسوز و مهربونی هستن.
من ۶ماه بعد ازدواج باردار شدم و خدا یه دختر نازودوست داشتنی در سال۸۴ به ما داد. به لطف خدا سال ۸۹ دوباره باردار شدم و خدا دختر دومم رو سال۹۰ بهمون
هدیه داد بماند که چه حرفهایی به ناحق از طرف اطرافیان اومدو به گوشمون رسید که چه کارایی کردن که بچه شون پسر بشه ولی دختر شد و نمیدونم خدا باید به آدم پسر بده و از این حرفا ولی ما با دخترامون خوشبخت بودیم.
گذشت و دختر سومم فاطمه خانم سال۹۷ به جمع خانوادمون اضافه شد. با اومدن فاطمه خدا روزی مون کرد تو شهر مقدس قم یه خونه ۱۰۰متری خریدیم و شدیم همسایه حضرت معصومه س
اوایل سال ۴۰۱بود که با کانال دوتا کافی نیست آشنا شدم و با خوندن تجربه ها و بخاطر امر رهبری خیلی دلم میخواست که دوباره بچه دار بشیم ولی شوهرم راضی نمیشد. ولی من سعی خودمو کردم چندین ماه باهاش صحبت کردم و گفتم که من خیلی دوست دارم درذراه خدا جهاد کنم چون حضرت آقا فرموده بودن که جهاد زن فرزندآوری هستش، بخصوص تو این زمان که واقعا شیعه ها دارن کم میشن بلاخره هر طور بود آقایی رو راضی کردم☺️و سال ۱۴۰۲ باردار شدم. خیلی خوشحال بودم ولی بس که بچه کم داشتن و تو رفاه بودن رو کرده بودن تو ذهن همه، دختر اولم که ۱۹سالش بود از اینکه من باردار بودم ناراحت بود و میگفت که این همه بچه رو میخواین چیکار ولی من برام امر نائب حضرت مهدی عج مهمتر از همه چیز بود. با خودم میگفتم که بعد به دنیا اومدنش محبتش میوفته تو دلش و با این حال خودم خوشحال بودم. این خوشحالی زیاد دوام نیاورد و جنین قلبش تشکیل نشد و تو ۱۰ هفتگی سقط شد.
جالب اینجاست همون دخترم که ناراحت بارداری من بود، وقتی بچه سقط شد بیشتر از همه ناراحت شد. بعد سقط وضعیت من ناجور شد. رفتم پیش متخصص زنان آزمایش و سونوگرافی برام تجویز کردن، وقتی جواب رو دیدن گفتن که توده رحمی داری باید زود نمونه برداری کنیم و بدیم آزمایش. من خیلی ناراحت بودم.
دکتر نمونه برداری رو انجام دادن، نمونه رو دادم آزمایشگاه و اومدم خونه وقتی به شوهرم گفتم که نمونه برداری کردن خیلی ناراحت شد. گفت که هرچی بود، نباید می ذاشتی دست بزنن، خدای نکرده خطرش بیشتر میشه. گفتم دیگه کاریه که شده توکل به خداتا جواب نمونه برداری بیاد. فکرای بدی میومد تو ذهنم، ناراحت بودم که دیگه نمیتونم برای امام زمانم سرباز بیارم، بعد که جواب آزمایشم اومدم آدرس دکتر سرطان شناس رو بهم دادن و گفتن جواب آزمایش رو ببرم پیششون، تو این مدت یه شب متوسل شدم به شهید ابراهیم هادی که چند وقتی بود کتاباش رو خونده بودم و ارادت داشتم. با گریه باهاشون حرف میزدم و میگفتم کمک کنیدتا مشکلی نداشته باشم تا بتونم تو این زمونه امام زمونم رو با آوردن بچه یاری کنم و چله زیارت آل یاسین برداشتم به نیت شهید هنوز چله ام تموم نشده بود، یکی از آشناها یه دکتری رو بهم معرفی کرد و رفتم پیش شون و شرایطم رو بهشون گفتم.
وقتی بررسی کرد، گفت من که چیز خاصی نمیبینم دارو بهم داد، یه ماه استفاده کنم بعد یه سونو بدم و جوابشو ببرم براشون. داروها رو استفاده کردم و الحمدلله خوب شدم. جواب سونو رو هم بردم و نشونش دادم، گفتن که سونو چیزی رو نشون نداده و گفتن که توده ای تو رحم نیست. نمیدونم شاید عنایت شهید بوده که شامل حالم شده بوده.
من که خوشحال بودم، اومدم و به شوهرم گفتم که دوباره باید به فکر بچه باشیم. بعد چند وقت که خودم رو تقویت کردم تو سن ۴۰سالگی در سال ۱۴۰۳ به لطف خدا دوباره باردار شدم. ایندفعه دختربزرگم که ۲۰ سال داشت دیگه ناراحت نبود و خدا یه زهرا کوچولوی ناز رو ۲۰ تیر ۱۴۰۴ در سن ۴۱ سالگی بهمون هدیه داد که شد عزیز دل آبجیاش و مامان و باباش.
امیدوارم که خدا کمکمون کنه تا بتونیم درست تربیت شون کنیم و بشن سرباز واقعی آقا امام زمون ان شاءالله
از خدا میخوام عاقبت همه بنده هاش، ما و بچه هامونم ختم بخیر بکنه. از همه تون میخوام که در حق منو بچه هام دعا کنید🙏 در آخر دعا میکنم که خدا دامن همه اونایی که بچه میخوان رو سبز کنه🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۹۱۲ #فرزندآوری #دوتا_کافی_نیست من ۲۳ سالگی عقد کردم، تفاوت سنی ما فقط ۳ساله، همسرم مرد
.
#تجربه_من ۹۱۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
مرداد ماه ۱۴۰۴ هست و من صاحب تجربه ٩١٢ هستم. خلاصه وار بگم دوتا فرزند اولم دوقلو و ۱۲ ساله هستن.
من بعد از ۱۰سال طبق فرمایشات حضرت آقا و تلنگرِ این جمله که اگه روز قیامت امام زمان ازت بپرسه برای ازدیاد نسل شیعه چیکار کردی؟ تصمیم به بارداری مجدد گرفتم، البته اینم بگم که تجربه های فرزند آوری خواهران عزیزم در این کانال هم خیلی خیلی روی تصمیمم تاثیر داشت، بخاطر همین از همه شما تشکر میکنم و امیدوارم که همیشه سالم و دلشاد باشین و شلوغ😉
خلاصه یکسال و ۱۰ماه طول کشید از زمان اقدام تا نتیجه گیری، تو این مدت فهمیدم بخاطر مشکل تیروییدی که داشتم باردار نمیشدم و کمی هم شاید چسبندگی، دکتر نمیرفتم به غیر از دو سه بار پیش همون مامای باتجربه ای که تو پیام قبلی بهش اشاره کردم، خدا خیرش بده، بنده خدا هر سری آزمایش تیرویید مینوشت و من نمیرفتم انجام بدم. فکر میکردم از این لحاظ مشکلی ندارم و باید علائم داشته باشم🤭
ولی بالاخره رفتم و آزمایش دادم و فهمیدم کم کار هست، شروع به درمان کردم، بازم دیدم خبری نمیشه، این بار به شوهرم گفتم تو هم آزمایش بده شاید تو ضعیف شدی😐 اونم آزمایش داد و مشکلی نداشت😊
دیگه بعد از ماهها ماما گفت وقتی مشکلی ندارین ممکنه خودت چسبندگی داشته باشی، منم هی این دست و اون دست کردم و نمیرفتم(کلا به رفتن پیش دکتر مقاومت خاصی نشون میدم)😂
ابن بار رو خوددرمانی کردم، یه شیاف پاکسازی رحم از عطاری گرفتم، اما بی فایده، یه روز سر نماز قرآن رو برداشتم و باز کردم. یه آیه امیدوارانه و خیلی قشنگ اومد برام، آیه ۵۳ سوره حجر
معنیش این میشد که ما به تو پسری دانا عطا کردیم، خیلی خوشحال شدم، ولی دوباره بعدش غمگین، ولی همچنان در حال اقدام، یه روز دوباره قرآن روباز کردم و دوباره همین آیه😍😍😍
این بار دیگه خیلی خیلی امیدوار شدم و بله، چند روز بعدش بی بی چک مثبت شد
فقط خودم و شوهرم خونه بودیم. صداش زدم و گفتم بیا خودت نتیجه رو ببین،
بنده خدا خیلی خوشحال شد😍
دوران بارداری با همه سختیا و آزمایشا و سونو ها و کمبودهای شدید مالی گذشت(یه کمبود مالی میگم، یه کمبود مالی میشنوین) شوهرم راه دور سرکار بود و از کمبودها بهش چیزی نمیگفتم تا تو فکر نره، خیلی قسط و بدهی داریم که اینجا دعای شما عزیزان قطعا به بهبود اوضاع ما کمک میکنه
چون سخت و کم کم بهش حقوق میدادن
فقط از خدا میخواستم که بچم سالم باشه
روزگار سختی بود و هنوز هم سخت میگذره که امیدوارم هر چه زودتر تموم بشه.
القصه دوست داشتم ویبک انجام بدم ولی پزشک قبول نکرد،( در واقع میترسید، ما هم ماشین نداشتیم که بریم شهر دیگه و همراه من اذیت میشد. مجبور شدم سزارین بشم که اونم دردسرای خودشو داشت.
۲۴ تیر پسر کوچولوی من بدنیا اومد و شده نور خونه مون، پسر و دختر بزرگترم خیلی دوستش دارن و دائم دور و برش میچرخن
خونه با وجودش خیلی گرمتر و روشن تر شده😍اطرافیان خیلی میان دیدنمون و دیدنش، الحمدلله که لطف خدا شامل حال ما هم شد و شدیم ۵نفره، دوست داشتم دوقلو باشه و دخترمم خواهر داشته باشه، ولی صلاح خدا چیز دیگه ای بود. انشاءالله بعد این شوهرم دوباره راضی بشه به یک کوچولوی دیگه و از این مشکلات مالی هم خبری نباشه. چون واقعا اذیت شدم.
تا اواخر بارداری زیر نظر پزشک زنان نرفتم، فقط سه چهار بار سونو رفتم که اونم خانمی که سونو انجام میداد خودش تاریخ سونو بعدی رو مشخص میکرد.
اینم بگم که با تموم این مشکلات، از تمام دوران بارداریم لذت بردم و با هر تکونش کلی ذوق میکردم و هیچوقت نگفتم خدایا کی این دوران تموم میشه، تمام دستورات معنوی رو تا جایی که امکانش بود رعایت کردم، الحمدلله پسرم صبوره، مثل خواهروبرادرش،
امیدوارم هر کی بچه دلش میخواد خدا بحق ۶ماهه امام حسین دامنشو سبز کنه و هر کی هم داره، خدا حفظش کنه. برای ما هم دعا کنید این مشکلات تموم بشه و بتونیم دوباره ماشین بخریم جابجایی با موتور سخته🤭
قصه زندگی من خیلی پرفراز و نشیب هست فقط در حدی گفتم که مناسب کانال باشه 🙏🌹
👈 قسمت اول تجربه ۹۱۲
https://eitaa.com/dotakafinist/15140
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#مخالفت_همسر
#رویای_مادری
من چند سالی هست عضو کانال خوب تون هستم با تجربه های نوشته شده، هم خندیدم و شاد شدم، هم گریه کردم و غصه خوردم.
من چهل سالمه دو پسر دسته گل ۶ و سه ساله دارم. دوست دارم ۵ تا بچه داشته باشم حتی ۶ تا😜 توقعم از خودم زیاد هست ولی بیشتر دارم خدا رو تو رودروایسی میذارم.
من کم کاری تیروئید دارم. ذخیره تخمدانم پایین هست. سنم هم لب مرز بارداری. دیر هم حامله میشم بعد یک سقط، یک سال و نیم کشید اولی رو باردار بشم. بعد دو سالگی پسرم اقدام کردم برای دومی ولی باز ۹ ماه کشید تا باردار بشم. اونم کلی تلاش تا تیروییدم منظم بشه.
خیلی دوست داشتم با توجه به شرایطم بعد یکسالگی پسر دومم شانسم رو برای سومی امتحان کنم اما چون بچه هام خیلی اذیت کن و وابسته و گریه کن بودن و از همه بدتر بدغذا، خیلی اعصابم ضعیف شده بود و همسرم هم همینطور و مخالفت جدی میکردن برای سومی.
من مدام تجارب زندگی اعضای کانال رو براشون تعریف میکردم تا متمایل بشن به سومی. البته اینم بگم تلاطم های شغلی همسرم تو این سه سال هم تاثیر زیادی داشت بر عدم تمایل ایشون. اما من مدام از رزق و روزی میگفتم از این که بچه ها بزرگ و عاقل میشن.
از طرفی خانواده همسرم به شدت مخالف بیشتر از دو تا هستن و همسرم میگفت بذار در آینده اگر خونه مستقل داشتیم، اقدام میکنیم تو خونه پدری نمیشه. اما من خیلی بهش اصرار میکردم و بهش میگفتم ممکنه در آینده باروری خودم رو از دست بدم.
خلاصه ایشون رو راضی کردم بعد دو ماه نتیجه نگرفتن رفتم پیش دکتر و آزمایشات و سونو. فهمیدم ذخیره تخمدانم هم پایین هست. ۴ ماه هم صبر کردم شاید فرجی بشه و با نذر و توسل نیازی به دکتر نباشه اما بعد ۶ ماه نتیجه ای نگرفتم. پسرهای عزیزم هم همش منتظرن تا من براشون دو تا خواهر بیارم. بعضی وقتا میگم خدایا این بچه های من رو از درگاهت ناامید نکن😔😔
پسرم منتظره فرشته ها خواهرش رو بیارن و تو دل من بذارن👼 دوباره تصمیم گرفتم روند درمانم رو ادامه بدم. امیدوارم خداوند من و هر کس دیگه ای که چشم به راه این فرشته های آسمونی هستن ناامید نکنه.
ای کاش کسانی که سلامت بدنی و باروری دارن اما از آوردن بچه امتناع میکنن بدونن که دارن چه ناشکری در حق خودشون و جامعه میکنن.
من با وجود حاملگی های سخت و سزارین و اذیت کن بودن بچه هام، باز از خدا ۳ تا دیگه بچه میخوام. مستاجر نیستم ولی خب مشکلات مالی هست ولی باز دلم میخواد با وجود تمام مشکلات، خونه مون شلوغ از صدای نی نی های زیاد باشه.
تصور اینکه ممکنه دیگه بچه دار نشم و پسر کوچیکم هم بزرگ شه و صدای نی نی تو خونه مون نباشه منو میترسونه اما با تقدیر الهی هم نمیشه جنگید. حداقل دلم خوشه به خاطر نیتی که دارم روز قیامت ثواب به دنیا آوردن و بزرگ کردن اون سه تا یا بیشتر برام ثبت میشه.
از اعضای کانالتون هم میخوام برای من و بقیه چشم بهراه ها خیلی دعا کنن.
با تشکر🙏🙏🙏🙏🙏
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075