eitaa logo
دوتا کافی نیست
44.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۱۶ شاید باور کردنش سخت باشه ولی در همون ایام مریضی همسرم من به چندتا آرزوی همیشگیم رسیدم و به نظرم از برکات وجود فرزندانم و صبر بر مشکلاتم بود. در همون ایام توسط یکی از اساتید بنده مربی حفظ قرآن در یکی از موسسات کشور شدم. آزمون های حفاظ{ درجه ۳} رو با موفقیت پشت سرگذاشتم ،دوره ۶ ماهه تحصیلی برام ایجاد شد که دروس کارشناسی رشته علوم قرآن و حدیث رو خوندم و کارشناسی رو گرفتم. سال بعد با مطالعه مجدد دروس، ارشد همین رشته با رتبه دو رقمی دانشگاه فردوسی مشهد رو تونستم قبول بشم. .... درحال حاضر هم منتظر کوچولوی سوم خانواده هستیم. 🙃 همه زندگی ها دچار فراز و نشیب هایی میشه ولی برخورد ما با اون ها مهمه. زندگی اونایی موفق تره که قدرت حل مساله داشته باشن من با توجه به سختی های سال های اخیر زندگیم فهمیدم بزرگ ترین نعمت و خوشبختی اینه که در کنار عزیزانت قدر لحظات رو بدونی و حتی یه لیوان چای ساده رو بی دغدغه کنارشون نوش جان کنی 😍 دوستان من توی ایام مادر بودنم به نکاتی رسیدم شاید به دردتون بخوره... اول اینکه مامان گلی ها دنبال پیشرفت خودشون باشن در هر زمینه ای، آشپزی،درس،هنری، ورزشی و... همین ها باعث شادابی و سرزندگی مادر میشه دوم اینه که ما مادرها باید روی خودمون کار کنیم تا نسل خوبی داشته باشیم قطعا سلایق و علایق مادر تاثیرات زیادی بر زندگی فرزندان داره. بچه هام با اینکه سن شون کمه ولی از بس قرآن و کتاب دست منو پدرشون دیدن میگن ما در آینده طلبه بعدم حافظ میشیم😁😂 سوم از همین جا دوست داشتم بگم مذهبی بارآوردن بچه هامون هیچ منافاتی با عدم شادی و نشاط اونها نداره چراکه میشه با سیاست و عدم سخت گیری های بی مورد بچه هامون دین دارانه و با نشاط زندگی کنن. همه با تعجب به بچه های من نگاه می کنن چراکه توقع این همه شیطونی و بازیگوشی و شوخ و شنگ بودن بچه خانواده مذهبی رو ندارن، پس قطعا میشه! و در آخر توی پیام ها خیلی توسل به اهل بیت و شهدا رو دیدم و مایه مباهات هست ولی از یه گنج دیگه فراموش نکنیم اونم قرآنه! که خداوند می فرماید آن را مایه شفا و رحمت برای مومنین قرار دادیم ❤️ در پایان هم آرزوی موفقیت و تندرستی برای تمام مادران سرزمینم و حاملان نسل حضرت علی علهیم السلام را از خداوند خواستارم🙏🙏 التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مسئله توسل به پیامبر اکرم(ص) و اهل‌بیت(ع)، امری نیست که کسی بتواند در آن تشکیک کند. مگر نه اینکه خداوند متعال در قرآن مجید فرموده است: ✨«وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ»؛ یعنی برای رسیدن به خداوند و تقرب به درگاه او وسیله بجویید. چه وسیله و واسطه‌ای مهم‌تر و اساسی‌تر از پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) می‌باشد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۲ دبیرستانی بودم و پر از عشق و علاقه به آینده و دانشگاه و پزشکی، توی رشته تجربی نفر دوم کل دبیرستان بودم و به آخرین چیزی که فکر میکردم ازدواج بود. اما گاهی دست تقدیر طور دیگه ای برات رقم می زنه که حتی فکرشم نمیکنیی. تا اینکه قسمت شد و خانواده همسرم اومدن خواستگاری. مثل همیشه از سلاح گریه استفاده کردم که من فقط میخوام درس بخونم و... خاله ام گفت حالا بذار بیان همین الان که نمیدیم ببرنت. اما بذار بیان و یه بار ببینش چیزی نمیشه... این حرفا همانا و عاشق شدن من همون اولین بار که دیدمش همانا جوری که وقتی آزمایش می رفتیم نذر کردم آزمایش مون مشکلی نداشته باشه. دیگه کار دل بود، تقصیر من که نبود. اسم همسرم حسین هست و من همیشه خوبی ها و مهربونی های همسرم رو مدیون امام حسین هستم چون واقعا از ته دل از آقا خواسته بودم هر موقع ازدواج کردم یه شوهر امام حسینی بهم بدن. دوسال عقد بودیم و چون راهمون دور بود خیلی بهمون سخت میگذشت ولی روز به روز بیشتر عاشق همدیگه میشدیم و با اینکه سال دوم یه سری مشکلات بین مون به وجود اومد و کار داشت به جاهای باریک کشیده میشد اما در کمال ناباوری خدا خواست و همه مسائل بین مون حل شد و باز امام حسین که عاشق شون هستم حسینم رو بهم برگردوندن. بخاطر مسائلی نشد برم دانشگاه ولی با اینکه زیاد مایل نبودم رفتم حوزه ولی فکرشم نمیکردم انقدر توی این مسیر بتونم خودمو پیدا کنم و به هدف هام برسم و نگاهم به جهان هستی و خداوند انقدر تغییر کنه. به هر حال با پشت سر گذاشتن تموم مشکلات سال ۹۰ عروسی کردیم و زندگی مشترک مونو تشکیل دادیم. من انتقالی گرفتم و از قم به مشهد محل زندگی همسرم اومدم و درسم رو توی حوزه ادامه دادم. اما چون از پدر ومادرم دور بودم خیلی بهم سخت میگذشت و بعد از شش ماه به همسرم پیشنهاد دادم بچه دار بشیم ولی متاسفانه همسرم قبول نمیکرد و می گفت من خودم هنوز بچه ام بچه نمیخوام. (من و حسین هم سن هم بودیم و بعد عروسی هر دو بیست ساله بودیم.) به هر حال بعد دوسال و نیم و به اصرار پدر شوهرم بچه دار شدیم. از اونجایی که من عاشق امام حسین و بچه هاشون هستم به همسرم گفتم اسم دخترشون رقیه رو روی دخترم میذارم و دخترکم رقیه روز تاسوعای سال ۹۳ به دنیا اومد. بگذریم، انقدر رقیه خوب بود و آروم بود که نفهمیدم کی بزرگ شد. سه ساله که شد دوباره به همسرم گفتم بیا بچه دار بشیم. البته از بس رقیه شیرین بود، همسرم دوست داشت زودتر بچه ی دوم رو بیاریم اما از هرکی میپرسیدم میگفتن هم برای تو و هم برای بچه خوب نیست و حداقل سه سال فاصله سنی. نمیدونم اشتباه کردم یا نه ولی به هر حال تا سه سالگی رقیه صبر کردیم. ما خودمون سه تا خواهر بودیم و این بار که میخواستم بچه داربشم همه میگفتن اگه دختر بیاری مثل مادرت دخترزا میشی. امان از جهل و نادونی مردم. ولی از حق نگذریم چون برادر نداشتم خیلی پسر دوست داشتم. سال ۹۶ توی سفر کربلا رو به روی ضریح ایستادم و گفتم آقا بحق علی اصغرتون علی اصغر میخوام، بهم میدین؟ روز عاشورای سال ۹۷ علی اصغرم به دنیا اومد. همه چیز خوب و عالی پیش میرفت. با اومدن علی اصغر وضع زندگی مون خیلی تغییر کرد. وضعیت مالی مون خیلی خوب شد و ماشین مونو عوض کردیم، علی اصغر شش ماهه بود که دوباره کربلا رفتیم. خلاصه که همه چیز بر وفق مراد بود. اما ناگهان ورق برگشت. علی اصغر بهمن ماه ۹۸ یکسال و نیمه بود که آنفولانزای خیلی بدی گرفت. هر چقدر دکتر بردم، خوب نمیشد سرفه هاش. پسرکم خیلی زیبا بود و همه میگفتن بچه ات چشم خورده. دکتر گفت آزمایش و عکس از ریه بچه بیار و تشخیص عفونت خیلی شدید ریه رو داد. علی اصغرم ۲۰ روز توی بیمارستان بستری بود. هر چقدر چرک خشک کن و مسکن میدادن، تبش قطع نمیشد تا اینکه دکتر ها تشخیص دادن که باید فورا عمل بشه و عفونت از بدنش خارج بشه. تموم دنیا رو سرم خراب شد. آخه بچه یک سال ونیمه چقدر جون داره که عملش کنن؟ پشت در اتاق عمل خیلی گریه کردم، انقدر با امام حسین بد حرف زدم که.... گفتم آقا قرارمون این نبود. چرا من؟ چرا بچه من؟ من که تموم عمر اونطوری که شما میخواستین بودم، این چه مجازاتیه؟؟ و... ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۲ الحمدلله عملش بخیر گذشت. پنج روز توی آی سی یو بود که اون پنج روز، عین پنج سال گذشت برام. تمام روزهای بیمارستان یه طرف اون پنج روز یه طرف. خیلی روزای سختی بود. نمیدونم خدا چه صبری بهم داده بود که تحمل میکردم؟ به لطف خدا و اهل بیت بعد از بیست روز پسرکم مرخص شد. اما تازه امتحان اصلی من شروع شده بود. دقیقا بعد مرخصی علی اصغر اعلام قرنطینه شد و زنگ خطر کرونا توی ایران به صدا در اومد. پسر منم که بیمار تنفسی بود شرایطش حساس تر بود. دو سال تمام پسرم توی خونه بود. فقط برای چکاپ ماهانه دکتر میبردیمش بیرون و زمستون سال ۹۹ که خیلی آمار کشته های کرونا زیاد بود از مهرماه تا فروردین پسرکم حتی در خونه رو ندید. بعد اون همه سختی حالا باید توی خونه می موندیم. اون اوایل تنها سرگرمی بچه ها پشت بوم بود. چون خونه مون آپارتمانی بود و حیاط نداشتیم. انقدر دلشون میگرفت ولی فقط از پشت پنجره میتونستن بیرونو ببینن. مهمون اومدن یا مهمونی رفتن قدغن بود. انقدر اون روزا سخت میگذشت که فقط میشه گفت شنیدن کی بود مانند دیدن؟ تنها ستاره روشن توی شبهای تاریکم یاد امام حسین بود. فقط با گوش دادن به مداحی هاشون آروم میشدم‌. کم کم فکرم عوض شد و با خودم گفتم به چه حقی فکر کردی امام حسین این درد و رنج رو به پسرت دادن؟ مگه از خیر مطلق شر ساطع میشه؟ مگه از نور مطلق تاریکی منعکس میشه؟ امام‌ حسین کسی بود که بچه ات رو بهت برگردوند، علی اصغرت رو دوباره بهت بخشید، گفتم آقا ببخشید واسه همه بچگی هام... خوبی روزای سخت اینه که میگذره. هر کسی توی زندگیش یه جوری آزمایش میشه و آزمایش منم این بود. پارسال خیلی دلم درد میکرد و اصلا خوب نمیشد و بعد کلی آزمایش و آندوسکوپی و کولونوسکوپی تشخیص روده تحریک پذیر و ورم معده شدید داده شد. ثمره اون استرس ها و گریه ها وبی تابی ها این درد بود بازم خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که خدای نکرده بیماری بدی نبود. الان از همه اون مسائل سه سال میگذره و انگار هیچ کدوم ازین گرفتاری ها وجود نداشته. خوبی آدمیزاد همینه که فراموش میکنه. الان هم که ۳۲سالمه کم کم به فکر بچه سوم افتادم ولی چون خیلی بارداری های سختی دارم از دیابت بارداری گرفته تا معده درد شدید و الانم که روده تحریک پذیر اضافه شده، خیلی دلم میخواد خدا بهم دوقلو بده که یه تیر و دونشون بشه و با یه بارداری صاحب دوتا بچه بشم. از همه شما عزیزانم میخوام برام دعا کنین و توی سخت ترین شرایط ایمان داشته باشین که ما صاحب داریم، ما خدا و اهل بیت رو داریم و همه روزهای سخت میگذره ولی این بچه ها هستن که شیرینی زندگی و برکت هستن و در آینده همدم و مونس ما خواهند بود. پس از فرزنداوری نترسین و همه چی رو به خدا بسپارین و برای منم دعا کنین که خدا فرزندان سالم و صالح بیشتری بهم عطا کنه. یا علی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
کسب رضایت همسر برای فرزندآوری همسر من به هیچ عنوان برای فرزند چهارم راضی نمیشد، هر وقت هم که بحثشو می خواستم پیش بکشم به شدت عصبانی می شد😡😡😤 و تهدید می کرد که اگه بچه چهارم بیاد من میذارم میرم🤬🤬🤬. خلاصه به هر دری میزدم راضی نمیشد که نمیشد😔😔 دیگه به این نتیجه رسیده بودم که راضی کردن همسرم از توان من خارجه من تمام تلاشمو کردم و دیگه از دست من کاری برنمیاد و بی اذن خدا حتی برگی از درخت نمی افته. پس به خود خدا و ائمه متوسل شدم. تو ایام فاطمیه به نیت حاجت خواستن از خانوم می رفتم روضه. استغفار می کردم، تو هر موقعیتی به امام زمان متوسل می شدم و از خودش برای آوردن سرباز کمک می خواستم. چله زیارت عاشورا می گرفتم به نیابت از حضرت فاطمه، امامان و حضرت رباب،علی اصغر و ... برای سلامتی و ظهور آقا و در کنارش برای راضی شدن همسرم و آوردن سرباز برای امام زمانم دعا می کردم و گهگاهی هم بحث فرزندآوری رو پیش می کشیدم. تا اینکه در کمال تعجب کم کم گارد همسرم باز شد و راضی شد و من در حال حاضر برای بار چهارم باردارم 😉 و نکته خیلی عجیب تر اینکه الان خود همسرم گاهی به شوخی می گه مثل اینکه تا تو پنجمی رو نیاری دست برنمی داری😳🤣🤣 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۰ من متولد ۷۲ هستم. در سال ۹۶ با همسرم که پسر یکی از اقوام پدری بودند، ازدواج کردم، من و همسرم هردو سادات هستیم. من قبل از ازدواج به یک بیماری صعب العلاج مبتلا شدم و دیگه تصمیم به ازدواج نداشتم. تا اینکه همسرم پیشقدم شدن و خواستگاری کردن. ایشون همه ی ملاک های من رو داشتن، ایمان، اخلاق و روحیه ای تلاشگر. به ایشون گفتم بیماری سختی دارم، فکر میکردم ایشون منصرف بشن، اما اینطور نبود، مصمم تر از قبل پیگیر بودن. ازدواج کردیم و با مشورت از پزشکم که ایشون گفتن بارداری برات خوب هست، تصمیم به بارداری گرفتیم. البته ناگفته نماند که همسرم بسیار بچه دوست هستن، و همیشه بچه های فامیل با ایشون رابطه خوبی دارن. بعد از گذشت ۶ ماه و بعد از اینکه به زیارت جدم ابا عبدالله الحسین علیه السلام رفته بودیم، باردار شدم. دختر اولم بعد از گذراندن ۹ ماه شیرین، با عمل سزارین بدنیا اومد، بقدری دوست داشتنی بود و هست، همیشه ایشون رو هدیه امام حسین جانم میدونم. این رو خودش هم میدونه. بخاطر شرایط کاری همسرم به شهر خودمون برگشتیم و اون زمان دخترم ۸ ماهه بود، سختی ها و اضطراب های زیادی پیش روی ما بود. دوری از خانواده ام یکی از این سختی ها بود، چون به خاطر شغل پدرم که نظامی بودن باید در شهر دیگری زندگی میکردن. دختر کوچولوی ما بزرگتر شد و بیماری من مجدد عود کرد، این‌بار علاوه بر مشکل قبلی بیماری خود ایمنی هم به اون اضافه شد، خیلی بهم ریخته بودم، بسیار ناراحت و دلشکسته از این اتفاق. مخصوصا زمانی که بفکر فرزند دوم بودم، پزشک به من این اجازه رو نداد. تنها همراه لحظه های سخت من همسرم بود که پا به پای من مدارا کرد. بهم امیدواری می‌داد چون ایمان قوی داشتن و هنوز هم دارن. من با توسل به شهدای عزیز و توکل به خدا و یاری امام رضا جانم، اقدام به بارداری کردم. خیلی روزهای سختی رو پشت سر گذراندم، اضطراب از اینکه نتونم دیگه بچه دار بشم و دخترم تنها بمونه. بعد از ۸ ماه و درست زمانی که مادربزرگ مهربونم رو از دست داده بودم، خدا لطفش رو شامل حالم کرد و بعد از اومدن از پابوسی امام رضا جان، من مجدد باردار شدم. باورم نمیشد خدارو کلی شکر کردیم و من همسرم هردو خوشحال بودیم. دختر بزرگم ۳ سال و نیم بود، و اطرافیان از اینکه زود به فکر آوردن بچه دوم افتادم، شماتت میکردن. اما خدای من کمکم کرد و با وجود دوری از خانواده تونستم این مرحله رو هم بگذرونم. وقتی غربالگری انجام دادم، آزمایش خون نشون داد که ریسک ابتلای بچه به سندرم داون بالاست. دکترم که برای بارداری پیششون می‌رفتم دلداریم دادن و منو به فوق تخصص مادر و جنین ارجاع دادن و خیلی منو راهنمایی کردن... دکتر فوق تخصص به من گفتن باید آمینوسنتز انجام بدم، و قبلش باید همسرم رضایت بدهند که اگر حین کار مشکلی پیش اومد و کیسه آب پاره شد ما مقصر نیستیم. راه حل دیگه ای که برام توضیح دادن آزمایش خون سل فری بود که ۹۰ درصد دقیق و تشخیصی بود. من باید بین آمینو سنتز و تست خون سل فری یک کدام رو انجام میدادم. همسرم با ایمان و دل قرص میگفتن این بچه هر جور که باشه نگهش میداریم. و به من امید میدادن که بچمون سالمه. بار دیگه دست به دامان امام رضا جانم شدم و قسمشون دادم به مادرشون حضرت زهرا. إن شاءالله دخترم سالم باشه من نذر حضرت زهرا سلام الله علیها، اسمش رو ریحانه زهرا سادات بگذارم. با مشورت متخصص زنانم تست سل فری انجام دادم و باید منتظر نتیجه آزمایش می موندم. بعد از ۱ هفته جواب آزمایش رو گرفتم که الحمدلله شکر خدا، دخترم سالم بود. برای سلامت بودن دخترم ۱ النگو نذر امام رضا جان 🌹 کردم. توسل به ائمه و توسل به شهدا همیشه راهگشای زندگی من و همسرم بوده و هست. ریحانه زهرا سادات من سال ۱۴۰۱ در ماه صفر به دنیا اومد، سالم و زیبا. به پابوسی امام رضا جانم رفتیم و نذر دخترم رو ادا کردیم. این دخترم هدیه ی امام رضا علیه السلام هست. دختر کوچولوی من الان عشق آبجی خانوم بزرگشه و همینطور چشم و چراغ خونه ی پدر همسرم. از همه ی خواهرای گلم میخوام برام دعا کنن إن شاءالله خدا بخواد و باز هم به من فرزند سالم و صالح بده، که نذر سربازی امام زمان بشن. یاعلی🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
چله زیارت عاشورا به نیت شهید نوید صفری کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من دوماهی هست که با کانال شما آشنا شدم، دیروز خدا چهارمی فرزند رو به ما داد. البته خانمم به چهارمی راضی نبود خانمم می‌گفت همین ۳تا بچه بسه، خدارو شکر همین ها رو بهشون برسیم و بزرگ کنیم ولی من فرزند بیشتر رو زیاد دوست دارم، خدا هم روزی رسونه قضیه چهارمی از اینجا شروع شد که پارسال از طریق شرکتی که کار میکنم گفتن کاروان خودرویی بردن راهیان نور، منم که تا به حال نرفته بودم و تعریف شو از خانمم شنیده بودم، برای ثبت نام رفتم. هر ماشین به نام یک شهید بود. اسم و عکس شهید ماشین ما، شهید ابراهیم هادی بود نزدیک عید ١۴٠٢ بود که رفتیم کانال کمیل که شهید ابراهیم هادی اونجا به شهادت رسیده بود. حاج آقایی بود اونجا، که از شهیدان کانال کمیل می‌گفت. اونجا بود که از شهید هادی گفت و دلهای ما سبک شد و از همه قشنگتر این بود که خانمم گفت دعا کن اینجا، حاجت روا میشیم. خانم میخواست که از شهیدان حاجت روا باشم. منم که بیشترین چیزی که میخواستم بچه بود گفتم که از شهیدان به خصوص شهید ابراهیم هادی میخوام یک دختر از خدا بخواد که به ما بده یک ماه از این قضیه گذشت که خانمم شک داشت که بارداره، رفت تست بارداری خرید اما منفی بود دوماه بعد از سفر، دوباره تست خرید و دید بارداره. خانمم افسردگی گرفته بود، شرایط سخت شده بود اما گذشت دیروز خدا یک دختر به ما هدیه داد. الان دوتا دختر و دوتا پسر خدا بهمون داده ولی یک ماه زودتر دنیا اومده و ریه اش کامل نشده و بیمارستان بستری هست. براش دعا بفرمائید که زودتر به آغوش خانواده برگرده🙏 «دوتا کافی نیست» @dotakafinist
برو سراغ امام جواد علیه السلام.... اگر کسی وضع زندگی‌اش خوب نیست، از امام جواد علیه السلام حاجت بگیرد. امام جواد علیه السلام مدینه بود. امام رضا علیه السلام در ایران و در مرو بود. برای امام رضا علیه السلام خبر آوردند که خادم‌ها هر وقت می‌خواهند پسرشان را از خانه خارج کنند از در پشتی می‌برند تا فقرا نفهمند که ایشان دارد می‌رود و درخواستی بکنند. حضرت نامه‌ای به پسرش امام جواد (ع) نوشت: «به من رسیده است که تو از درب کوچک بیرون می‌روی. به حق من بر تو که بیرون نروی مگر از درب بزرگ و همراه خودت درهم و دینار فراوان بردار و هر کس در راه از تو درخواست کرد به او عطا کن». این سفارش بابایش است که کسی از تو محروم نشود! از این جهت وقتی محتاج هستی، گرفتار هستی، کمبود داری برو سراغ امام جواد علیه السلام . دو رکعت‌ نماز برای امام جواد علیه السلام بخوانید و از ایشان بخواهید گرفتاری‌هایتان را رفع کند. خدا برای ما، دوازده امام گذاشته. «قد علم کل أناس مشربهم؛ هر گروهی بدانند از کجا آب می‌خورند». آن که بدهکار است بداند مَشربش امام جواد علیه السلام است؛ مَشکش را برود آن جا پر بکند. فقه می‌خواهد برود سراغ امام صادق علیه السلام... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۱ دخترم سه سالش شد، من دچار کیست زنان شدم، به طوری درد های وحشتناکی داشتم و دکترم گفته بود اگر عمل کنی دیگه بچه دار نمیشی، اگر هم عمل نکنی با وجود کیست اصلا بچه دار نمیشی. با وجود درهای شدید انواع داروهای گیاهی رو مصرف کردم و ۸ ماه دردهای شدید داشتم چون اصلا دوست نداشتم عمل کنم تا اینکه قصد زیارت امام رضا رو کردیم. رفتیم پابوس آقا و ازشون خواستم از شر این مریضی من رو نجات بدن. وقتی از مشهد برگشتیم بعد از ۱۰ روز علایم بارداری رو تو خودم دیدم. اما باور نمی‌کردم باردار باشم، آخه دکترا گفتن امکان نداره باردار بشم، آزمایش دادم و مثبت بود. دوران بارداری سختی داشتم. چون با بزرگ شدن بچه ممکن بود کیستم پاره بشه اما مثل همیشه با توکل به خدا و توسل به ائمه دوران سخت بارداری رو گذراندم و و دختر زیبای دومم به دنیا اومد و همزمان با تولدش کیست هم عمل کردم. در دوران بارداری دومم از همون ابتدا خیلی سختی کشیدم به خاطر شرایط کیستم وقتی که غربالگری دکتر بهم گفت ریسک بالایی برای تولد این بچه هست، انگار دنیا روی سرم خراب شد و باید آمینیو سنتز کنی من اصلا قبول نکردم خدا می‌دونه که چقدر استرس داشتم. چقدر غصه می خوردم تا اینکه تصمیم گرفتم با همون آزمایش سل فری نتیجه رو به خدا بسپارم. خدایی که خودش این هدیه رو بهم داده بود. واقعا دکترم بهم استرس میداد می‌گفت اگر نری آزمایش آمینیو سنتز، خیلی خطرناک هست اما من زیر بار نمیرفتم توکل کردم به خدا و توسل کردم به حضرت علی ع چون ماه مبارک رمضان بود تا اومدم جواب آزمایش خیلی نگران بودم اما یه چیزی ته قلبم می‌گفت هیچی نیست نگران نباش ،حتی مسئول آزمایشگاه بهم گفت اینقدر نگران نباش هر کی تاالان اومده آزمایش مرحله دوم رو داده مثل شما اولش نگران بوده ولی نتیجه هیچ مشکلی نداشته، مطمئنم بچه شما هم سالمه... الحمدلله دخترم سالم به دنیا اومد. از لحاظ مادی و معنوی هر دوتا دخترای گلم خیلی پر روزی هستند و من و همسرم خیلی رشد زیادی در زندگیمون داشتیم. وجود هر فرزند در خونه برکت زیادی به همراه داره این رو با تمام وجودم میگم می‌دونم از لحاظ اقتصادی و تربیتی سخته اما هیچ جهادی راحت نیست هر قدمی که برای تربیت سربازان امام زمان برمی‌دارید، بسپارید به خود حضرت و خدا، مطمئن باشید نتیجه خیلی خوب میگیرید. با وجود این کانال ارزشمند من هم انگیزه پیدا کردم انشالله دخترم بزرگتر بشه انشالله برای سومی اقدام کنم. ناگفته نمونه در دوران بارداریم خیلی قرآن و دعا می‌خوندم، وقتی بچه ات رو نذر سربازی امام زمان عج می‌کنی، مطمئن باش اهل بیت هم در تربیت اونها به شما کمک خواهند کرد. و همه از وجود فرزندان شما لذت می‌برن... انشاالله خداوند خودش حافظ و نگهدار همه ی بچه ها باشه و الهی که خدا چراغ دل مادران عزیزی که در انتظار فرزند هستند رو روشن کند. الهی آمین . کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۶ در زمستان سال ۷۷ در شهر اصفهان به دنیا اومدم ولی در شهر مقدس قم ساکن شدیم.💚 حدود ۵ سال تنها بودم و بعدش آبجیم به جمع مون اضافه شد😎 حدود دو سال بعدش آبجی بعدیم اضافه شد البته به گفته مادرم خدا خواسته بود. گذشت و گذشت تا اینکه ما سه تا خواهر همش می‌گفتیم ما برادر هم میخوایم بچه هامون دایی ندارن و .... اینقدر گفتیم و گفتیم که یه دفعه که رفیتم مشهد، هر سه خواهر باهم دعا می‌کردیم که یا امام رضا یه داداش به ما بده بعد از اون سفر خدا جواب مون رو داد🥳🥳🥳 من ۱۷ سالم بود، دوتا آبجیام ۱۲ ساله و ۱۰ ساله بودن و .... یه داداش تو راه بود😍 خیلی خوب یادمه وقتی که داداشم اومد من سوم دبیرستان بودم و قششششنگ امتحانات نهاییم رو گند زدم😂😂😂 و معدل کتبی ام ۱۶ و خورده ای شد و برای منی که تمام نمراتم همیشه ۱۹ و ۲۰ بود و شاگرد اول مدرسه بودم یه اُفففففتِ عمیق بود🤣 من عااااشق و دیووونه ی بچه بودم و هستم. همیشه تو فامیل همه میدونستن که اگر کسی بچه دار بشه و من برم پیشش، دیگه بچه رو به کسی نمیدم مگر اینکه شیر و پوشک بخواد😁😁 خلاصه با اومدن داداشمون دیگه کلا درس و کنکور یه جورایی تعطیل شد. سال کنکور شده بود و منم رشته ریاضی و... واقعا برای کنکور تلاش خاصی نکردم و رتبه ام هم خوب نشد. همزمان با کنکور، آزمون ورودی جامعه الزهرا هم دادم. بالاخره فضای خانه ما طلبگی بود و هم پدرم و هم مادرم طلبه بودن و منم دوست داشتم که طلبه بشم وقتی که آزمون رو قبول شدم با کله رفتم حوزه😊 خیلی دوست های خوب و نابی پیدا کردم به طوری که هنوز باهم در ارتباطیم و همدیگر رو می‌بینیم. دروس طلبگی خیلی برام شیرین بود و منم با نمرات خوبی پیش میرفتم تا اینکه.... جناب همسرخان که ایشون هم طلبه بودن تشریف آوردن خواستگاری😁 وقتی که همسرم اومدن خواستگاری، تا صداشون رو شنیدم و مشغول صحبت کردن با پدرم شدن چشمام 😍😍😍 شد. حدود ۳ ماه جلسات خواستگاری و مشاوره ما طول کشید که به شدت نیاز بود و راهگشا، خیلی به نظرم تو این زمینه زوج های جوان به مشاوره پیش از ازدواج نیاز دارن. آخرین روز اسفند سال ۹۷ در حرم حضرت معصومه عقد کردیم🥺😍 و چه لحظه شیرینی❤️💚❤️ گذشت و ما ۱۴ فروردین ۹۸ جشن عقد گرفتیم و یه هفته بعدش یه تصادف سنگین کردیم، به طور معجزه آسایی من هیچیم نشد ولی چشم راست همسرم به شدت به فرمون کوبیده شد و تا قبل عروسیمون چشمشون کبود بود🥲 دوران عقد خیلی خیلی خوبی داشتیم، خانواده ها هم خیلی همکاری داشتن، با همه وجودم اون روزها رو دوست دارم😇 خلاصه بالاخره در یکی از روزهای آخر مرداد ۹۸ عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون البته به صورت مستاجری😉 خب مسلما با ازدواج کردنم، ترم سوم حوزه رو فقط پاس کردم( همسرم اومدن خواستگاری و عقد) و ترم چهارم رو کمتر برداشتم( عروسی کردم) و ترم پنجم باردار شده بودم🤭 سر بچه هام هیچ کدوم از غربالگری هارو نرفتم چون واقعا درست نمیدونستم شون و فقط پول و هزینه اضافه بود. دختر گلم در شهر مقدس قم، یکی از ماه های زمستان ۹۹، به خاطر عدم پیشرفت زایمان با روش سزارین به دنیا اومد... از بعد زایمان روزهای نسبتا بد من شروع شد. تا ۳ ماه اصلااا نمیتونستم صاف بخوابم چون دلم و کمرم به شدت درد میکرد. دخترم شب زنده دار بود و نوبتی من و پدرش بیدار میموندیم و با این کوچولو صحبت باید میکردیم🤔🤪😴😩 ۶ ماهه شده بود دخترم که فهمیدم باردارم😂😂😂 من به شدت از سزارین وحشت کرده بودم و دیگه نمیتونستم تصور کنم که بازهم باید اون دردها رو تحمل کنم پس رفتم دنبال دکتری که ویبک من رو قبول کنه، خانم صابریان در تهران منو پذیرفتن و بسیار بسیار مثل مادری مهربان من رو آروم میکردن و بهم امیدواری و انگیزه میدادن ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۶ گذشت و گذشت تا اینکه به روزهای زایمان پسرم نزدیک می‌شدیم. ۳۸ هفته بودم که درد کاذب سراغم اومد و من راهی تهران شدم اما بعد از رسیدن به بیمارستان و گرفتن ان اس تی دردها به کل تموم شدن، اما من قم برنگشتم و دیگه تا روز زایمانم تهران موندم. دختر قشنگم رو مادرم نگهداشتن که خدا خیرشون بده، ۱۰ روز تهران مونده بودم و حسابی دلتنگ دخترم شده بودم. یه روز صبح رفتیم قم و دخترم و رو دیدم و بعدازظهر برگشتم تهران دوباره ۴۰ هفته و ۳ روز بودم که بالاخره دردهام شروع شد و رفتم بیمارستان پیامبران تهران و الحمدلله رب العالمین پسرم ویبک شد و من موفق شدم. فقط و فقط اول خدا، دوم امام حسین و حضرت زهرا و سوم حضرت معصومه کمکم کردند. خیلی لحظات شیرینی بود. خانم صابریان به شدت با تجربه بودن و اوضاع رو خیلی خوب مدیریت کردن وگرنه من رو برای سزارین آماده کرده بودن.... گذشت و من برگشتم قم و چالش های دو فرزندی شروع شد🥴 اولش سخت بود و منم بلد نبودم، اما با گذشت زمان یاد گرفتم و قلق بچه ها دستم اومده بود. پسرم برعکس دخترم کولیکی و رفلاکسی بود و تا ۶ ماه خونه بوی شیر گرفته بود😂🥶🤢 ولی اون روزها هم گذشت یه روز خیلی سخت شروع شد... ۱۳ مهر ۱۴۰۱ بود، دخترم با یه لیوان آبجوش که من توش چهارتخم دم کرده بودم خودش رو سوزوند خیلی بد، دست راست و پهلوی راستش دچار سوختگی درجه ۲ و درجه ۳ شده بود. خیلی وحشتناک بود، حتی الان که دارم مینویسم اشک میریزم، فقط اون موقع فریاد میزدم واااای دخترم سوخت، بچم سوخت و یاد بچه های روز عاشورا میفتادم، خیلی سخت و دردناک می‌گذشت لحظه ها به مادرم و همسرم فوری زنگ زدم، مادرم پسرم رو گرفت و من و همسرم و دخترم به بیمارستان رفتیم. دیدیم که شاید بیمارستان سوانح و سوختگی تهران بهتر باشد و رفتیم تهران وااای اونجا که دیگه خیلی وحشتناک بود، خداروشکر موقع برگشت به قم یه پزشک طب سنتی پیدا کردیم که داروی دستساز و نکات تغذیه ای ایشون عالی بود و در عرض دوماه تقریبا خوب شد و الان هم بسیااار کم جاش مونده که به امید خدا اون هم خوب میشه. موارد غذایی که باید رعایت میکردیم: غذاهای تند ممنوع، مواد کارخونه ای و شیرینی ممنوع، کلا مصرف قندیجات خیلی باید کم میشد و تقریبا نباید مصرف می‌کرد و باید تا ۲ ماه کاملا رعایت میکردیم حالا دخترم ۳ سالشه و پسرم دو ساله است. الحمدلله پسرم رو از شیر گرفتم خداروشکر با اومدن هر کدوم از بچه هامون رزق مادی و معنوی بسیاری وارد زندگیمون شده و با بچه ها ۲ بار به مشهد رفتیم که حتما رزق اونها بوده برای ما ماشینمون هم هی مدلش عوض میشه و گاهی خوب درمیاد و گاهی پرخرج😆😆😆😁 خونه مون هم هنوز مستاجریم اما خداروشکر صاحب خونه های بسیار خوبی روزیمون میشه، هنوز در حال استفاده از مرخصی افزایش جمعیت جامعه الزهرا هستم.😁 خیلی دوست دارم که بازهم برم و درسم رو بخونم ولی حس میکنم سنگر فعلی من خانه داری هست و در اینجا نیاز هست که باشم. ۱۴ ماه فاصله بین بچه هام رو خیلی دوست دارم و الان که باهم بازی میکنن و تو سر و کله هم میزنن و گاز و چنگ زدن رو میبینم بسیار لذت میبرم😂 بچه باید همین شکلی باشه دیگه😂😂😂 از تمامی کسانی که این تجربه مارو خوندن میخوام که برامون دعا کنن عاقبتمون ختم به شهادت باشه ان شاءالله یاعلی مدد🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۹ مرضیه هستم، متولد ۷۷، سه تا خواهربرادریم. من بچه آخرم و با خواهرم ۱۰ سال و برادرم ۹ سال فاصله سنی دارم. میشه گفت تک بودم چون اونا همبازی و هم صحبت من نبودن😞 از ۱۳ سالگی خواستگار داشتم. اولین خواستگار تو راه بازار جلومونو گرفتن، من ۱۳ سالم بود، داشتم میرفتم یه لباس که عکس یه خرگوش روش بود رو بخرم😂 بالاخره بعد از کلی خواستگار، تو سن ۱۸ سالگی یه هفته بعد از کنکور جواب بله رو به همسرم که واقعا مرد خوبی هستن دادم و من الان هم جوار خانم حضرت معصومه هستم و دانشگاه قم قبول شدم. بعد از ۴ سال کارشناسی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. بعد از ۶ ماه دیدم خبری نشد، پیگیر شدم، گفتن شما رحمت اندازه یک دختر ۹ ساله هست بچه دار نمیشید. باید برید لقاح مصنوعی. عکس رنگی انداختم، خود دکتری که عکس رنگی گرفت، می‌گفت چرا انقدر رحمت کوچیکه! خدا میدونه از مطب دکتر با یه کیسه پر از دارو با چه حالی مستقیم اومدم حرم نشستم رو به رو ضریح. گفتم من بچه میخوام، من عاشق بچم، گیج بودم. منگ بودم. باورم نمیشد حرف دکترو... نگاهی به اطراف صحن امام رضای حرم حضرت معصومه کردم، چشمم افتاد به مزار شهید مظفری نیا، محافظ و همراه سردار سلیمانی تازه خاکشون کرده بودن گفتم برم توسل پیدا کنم به ایشون که آبرو دارن تا برای من از حضرت معصومه دست یاری بگیرن پیش خدا، من خودم روم نمیشه... حالم خیلی بد بود، رفتم سر قبر این شهید بزرگوار گفتم نه لقاح مصنوعی میکنم نه پولشو دارم، نه شوهرم میاد. شوهرم بسیار معتقد بود خدا بخواد میده حکمتی تو کاره چند ماه دارو مصرف کردم، فایده نداشت همسرمم دیگه نذاشتن مصرف کنم، داروهای هورمونی به شدت چاقم کرده بود همه رو گذاشتم کنار، شب تولد حضرت زینب بود یکی از دوستانم باهام تماس گرفت گفت یه ماما هست به اسم سودابه بیوس، طب تلفیقی کار میکنه برو پیشش خواهرم جواب گرفته، من به مادرم نگفتم فقط همسرم صبح برد منو اونجا، مادرم همون شب توسل پیداکرده بود به خانم حضرت زینب که اگر من تا سالی دیگه تولدشون بچه بغلم باشه یا باردارباشم شله زرد بپزن. رفتم دکتر تا مدارک منو دید گفت خانم سالمی، کی گفته این حرفا رو بهت؟ من باورم نمیشد. میدونستم معجزس مگه میشه چندتا دکتر مجرب اشتباه تشخیص بدن. گفت با ۶ماه درمان من برو جلو بچه ات بغلته ان شاء الله. از مطب درومدم بیرون با مادرم تماس گرفتم گفتم اینجوری گفت. مادرم گفتن من دیشب با دل شکسته رفتم در خونه حضرت زینب😭 و من سال دیگه تولد حضرت زینب ۱۳ روزگی دخترم بود و مادرم تو خونه خودم شله زرد بار گذاشت. باردار شدم، بعد از ۶ ماه از خدا برای تمام مادران چشم انتظار لحظات شنیدن جواب مثبت بارداری رو آرزو دارم ❤️ تو جمکران نذر کردم دختر بود اسمش رو مهدیه بذارم و اگر پسر بود مهدی، که شد مهدیه خانم. دوران بارداری به شدت بد ویار بودم. فقط آش میتونستم بخورم. ناشتا پا میشدم آبغوره یخ میخوردم، جیگرم خنننک میشد، کیف میکردم😂 خیلی دوران بارداری بدی داشتم در حدی که گفتم توبه دیگه بچه بیارم مدااام زیر سُرم و آمپولی که هیچ تاثیری نداشت ولی همون دکتربیوس به من گفتن مادر هرچه حالت تهوع بیشتر باشه بچه باهوش تر و واقعا به عینه دارم میبینم راست میگن خانمهای بدویار ناراحت نباشید. مهدیه ۸ ماهه اومد دنیا، به صورت طبیعی با یک زایمان سریع و راحت به لطف خدا و خداروشکر تو دستگاه نرفت که من حس میکنم مدیون خوردن سمنوهای ماه های آخر هستم، بچه رو بنیه دار میکنه. الان دخترمن ۲ سال و ۴ماهشه و من فکر بچه دوم هستم و خدا کمک بده تا ۴تا بچه بیارم، اگر روزیمون باشه، لطفا برام دعا کنید بارداری بعدیم زایمان زودرس نداشته باشم و بچمو سالم بغل کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۰ متولد سال ۷۴ هستم. سن ۱۵ سالگی ازدواج کردم. همسرم مهربون ترین و بهترین همسر دنیاست. از همون اوایل بارداری بچه میخواستم اما نظر خدا نبود من هم تسلیم نمیشدم از دکتر بگیر تا عطاری و طب سنتی همه جا سر میزدم تا بخودم امدم و دیدم ۱۰ سال گذشته و تو سن ۲۵ سالگی هستم هنوز جواب نگرفتم😓 به همسرم گفتم بیا بریم دنبال کاشت، شاید مصلحت خدا باشه ما از این طریق بچه دار بشیم. در صورتی که همه مدارک پزشکی ما سالم بودن خودم و همسرم نشان می‌داد. بعد از کلی حرف زدن همسرم راضی شد. قبل اربعین امام حسین عزیزمون بود. گفت بیا بریم کربلا بعد آمدن بریم دنبالش. روز های اول که از نجف شروع کردیم به پیاده روی، خیلی گرم بود و من عرق کرده بودم، پاهام به شدت درد می‌کرد. شروع کردم به غر غر کردن که خسته شدم چرا منو اربعین آوردی، باید هوا خنک می‌شد با کاروان می آمدیم. سال ۹۸ بود همون لحظه دست گذاشتم داخل کمرم گفتم وای کمرم شکست دیدم یه چیز نرم آمد داخل دستم نگاه کردم دیدم جوراب بچه هست. کنارم رو نگاه کردم یه زن با روبنده، چیزی به عربی گفت و رفت. من مات ومبهوت جوراب داخل دستم بودم. دیگه با توکل به امام حسین هم قدم زائر های عزیزش شدیم. بعد از برگشت از کربلا، از دکتر رفتن سرد شدم. تا سال ۹۹ روز تاسوعا. نذر شله زرد کردم کنار ظرف شله زرد گریه کردم و دعا خوندم از امام حسین و حضرت ابوالفظل خواستم. گفتم من آمدم زیارت اما هنوزم دست خالی ام بعد از کلی درد و دل دعا کردن حسابی سبک شدم. شله زرد و شب داخل حسینه محل پخش کردم. همون ماه باردار شدم😍 به خواست خدا... برج ۷ بود دقیق یک سال از کربلا رفتن من می‌گذشت که آزمایش بارداریم مثبت شد. ۲ ماه گذشت برج ۹ رفتم سنو گفتن متاسفانه جنین ضربان قلب نداره باید سقط بشه. با کلی گریه و ناراحتی امدم خونه هیچی دارویی نخوردم. خودش سقط شد. روزی که سقط کردم دیگه هیچ امیدی نداشتم که زندگی کنم. شب ها میگفتم فردا با چه انگیزه ای از خواب بیدار بشم. ولی بازم پر قدرت بلند شدم، گفتم وقتی الان شده بازم خدا میخواد و میشه. ۳ ماه از سقطم گذشته بود یه روز گفتم یعنی امام حسین شما دوست نداشتی من هرسال شله زرد بپزم به نیت شما که بچه بهم ندادی؟ گذشت و بازم خدا خواست و من باردار شدم و روز عاشورا شله زرد پختم وقتی ۳ ماهه باردار بودم. برج ۱۱ سال ۱۴۰۰ پسر عزیزم دنیا آمد. بارداری خوب و راحتی داشتم. اما چون چند سال منتظر بودم همش استرس داشتم که مشکلی برام پیش نیاد. ماه های آخر بارداری هم قند، هم فشار خون بالا اذیتم می‌کرد. گل پسر ما بریچ بود و مجبور به سزارین شدم. هر چند که ورزش هایی برای بریچ بودن بچه هست اما من نمیدونستم و دکتر هم از خدا خواسته نامه سزارین دادن. بعد از زایمان، خودم خوب بودم. پسرم خداروشکر سالم و عالی اما زردی مقاومی داشت تا ۴۰ زور زرد بود و تا ۵ ماه شب و روز گریه می‌کرد به شدت ناآروم بود جبران چندسال نبودنش. پسرم ۱سال و ۷ ماه بودن که دوست داشتم خودم رو تقویت کنم در ۲ سالگیش مجدد باردار بشم اما خدا خواست من هم زمان با واکسن ۱۸ ماهگی پسرم باردار شدم. باورم نمیشد که من برا اولی این همه منتظر شدم ولی الان خدا برام جبران کرده. خداروشکر الان ماه ۸ بارداری ام و قصد زایمان وی بک دارم. از همه دوستان میخوام برام دعا کنن که خدا بازم لطفش رو شامل حالم کنه و زایمان راحتی داشته باشم. امیدوارم هرکسی منتظر بچه هست خدا بهترین ها رو براشون رقم بزنه. هیچ وقت ناامید نشید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۳ من متولد ۶۳ هستم، کلاس اول دبیرستان بودم که با پسرعمه ام عقد کردیم. حدود ۱۴ سال سن داشتم. سال ۸۱ زندگی مشترکمون را شروع کردیم، اون موقع ۱۸ سال داشتم، تازه دیپلم گرفته بودم. همون اوایل زندگی خیلی بچه دوست داشتیم، همش دعا میکردم که‌ زود بچه دار بشم. یک سال که گذشت هیچ خبری نشد تصمیم گرفتم برم دکتر، توی شهر خودمون هرچه دارو استفاده کردم، بازم خبری از بارداری نشد. تصمیم گرفتم برای درمان به یزد بریم اونجا هم درمانی حاصل نشد. چندتا دکتر دیگه هم رفتم بالاخره سال ۸۸ باردار شدم، بدون علت سقط شد. بعد از ۹سال تصمیم گرفتیم از شیرخوارگاه فرزندی را به سرپرستی قبول کنیم، یک گل پسر ۴ماهه که خیلی پرصدا هم بود به ما دادن و من با جون و دل ازش مواظبت میکردم و خیلی دوستش داشتم و دارم. پسرم امین آقا که روز به روز بزرگتر میشد من باز به دکتر رفتنم ادامه میدادم. هیچ وقت ناامید نمی‌شدم. سال ۹۵ آی وی اف انجام دادم، دوتا جنین انتقال دادم که جوابش منفی شد. بازم کم نیاوردم، همه جور دکتری طب سنتی هم امتحان کردم، هرکه هر چی می‌گفت میخوردم. سال ۹۸ باردار شدم که همون ماههای اول بازم سقط شد. هنوزم امیدوار بودم تا سال ۱۴۰۰ حساب کردم ۲۵ جا دکتر رفته بودم. سال ۱۴۰۰ بازم ۲تا از جنین های فریز شده که داشتم انتقال دادم، بازم جواب منفی شد. آقام بهم میگفت تا کی میخوای بری دکتر، این همه دارو نخور، ضرر داره برات منم میگفتم تا وقتی حامله بشم. سال ۱۴۰۱ یکی از اقوام بهم گفت آزمایش ایمنی دادی تا حالا من که اولین بار بود می‌شنیدم، گفتم نه... گفت تو اصفهان آقای دکتر رضایی ان شاالله عمربا عزت داشته باشن انجام میدن. برو به امید خدا تصمیم گرفتیم که بریم. دوبار نوبت گرفتم دودل بودم که بریم. گفتم شاید اینم نشه آقام هم میگفت ما که همه راه درمانی رفتیم، اینم امتحان می‌کنیم ان شاالله خدا کمک میکنه. برج ۶ همون سال برای بار اول رفتیم اصفهان آزمایش ایمنی رو انجام دادیم، ماه محرم بود برای بار دوم که میخواستیم بریم یک ماه بعدش ماه صفربود، شب شهادت امام رضا علیه السلام جانم به قربانش😭 تو مسجد محله مون مراسم بود، بانی مسجد اعلام کرد که هزینه گوشت شام امشب هنوز پرداخت نشده، آقام همون جا نذر کردن که یا امام رضا فردا داریم میریم دکتر دست خالی برنگردیم و هزینه گوشت رو پرداخت کردن. روز بعد برای بار دوم رفتیم اصفهان برای آزمایش که انجام دادیم دکتر هم قول صددرصد به ما نداد که حتما باردار میشین به لطف خدا و امام رضا و دکتررضایی ماه بعدش من باردار شدم، خودم هم باورم نمیشد ولی ته دلم روشن بود که امام رضا حاجتمون رو میده. بالاخره بعد از ۹ماه انتظار گل پسرم علی آقا بعد از ۲۱ سال تیرماه ۱۴۰۲ بدنیا اومد، الان ۱۰ماهه است. امیدوارم از سربازان امام زمان عج باشه و در راه ولایت و رهبری قدم بگذاره. ان شاالله خداوند قسمت همه چشم انتظارها کنه طعم شیرین بچه دار شدن رو به زودی و اصلا ناامید نشن و تلاش و پشتکار داشته باشن ان شاالله به نتیجه میرسن🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۶ ۲۱ سالم بود و دانشجو بودم، وقتی همسرم به خواستگاریم اومدن ۲۴ سالشون بود. با وجود داشتن خواستگارها با موقعیت مالی خیلی خوب اما بنده همسرم رو انتخاب کردم بخاطر این که مومن بودن و عاشق امام حسین ع و زندگی مون رو به امام حسین ع سپردیم. روز تولد حضرت زهرا س عقد کردیم، همسرم به خدمت سربازی رفت و در طول این دوسال هم من درسم تمام شد. سال ۹۳ روز تولد امام حسین ع عروسی ساده و صمیمی گرفتیم و سر خونه زندگیمون رفتیم. من تک‌ دختر خانواده بودم و بعد از عروسی از شهرستان به تهران اومدم و در تهران جز خانواده همسرم کسی رو نداشتم الحمدالله خانواده همسرم بسیار متدین و انسان های شریفی هستن و در این چند سال لحظه ای احساس غربت نکردم و همیشه دعا گوی آنها هستم و سعی میکنم خدمتی که می‌تونستم الان به پدرو مادرم بکنم، برای آنها انجام بدم. دوسال از زندگی مشترک ما گذشت، وضعیت معیشت زندگی مون اصلا رو به راه نبود، مستاجر بودیم و همسرم هم کار ثابتی نداشتن و بیشتر مواقع بیکار بودن، روزهای سختی رو گذروندیم، حتی نذاشتیم خانواده هامون از شرایط سختی که داریم با خبر بشن. ناخواسته باردار شدم، خیلیی خوشحال بودم از لطفی که خدا بهمون کرد. اما این خوشحالی خیلیی دوام نیاورد و متاسفانه بعد از یک ماه بعلت تشکیل نشدن قلب جنین سقط شد. خیلیی ناراحت بودم ولی چاره ای جز صبر و توکل نبود، گذشت بعد از چند ماه اقدام کردیم و بارداری حاصل نشد ایام عرفه بود که به مشهد رفته بودم تو حرم که بودیم، وقتی بچه های کوچیک‌ رو میدیدم دلم میرفت و به آقا میگفتم میشه تا سال دیگ یدونه از اینا به ما هم عنایت کنید. ده روز بود که از سفر مشهد برگشته بودیم که متوجه شدم باردارم. خیلیییی خوشحال بودم که لطف و عنایت خداوند به واسطه امام رضا ع شامل حال ما شد و خدا بهمون بچه داده، چند ماهی گذشت که برای انجام آزمایشات غربالگری رفتیم. و تو آزمایشات بما گفتن که بچه ریسک سندروم داون بسیار بالایی داره و باید سقط بشه. خدا می‌دونه وقتی این خبر رو شنیدیم چی سرمون اومد. نزدیک ایام اربعین بود، نذر کردیم توسل کردیم تا خدا بچه سالم و صالح به ما عنایت کنه و خداوند پزشک حاذقی رو جلوی راه ما قرار داد، به تشخیص ایشون آزمایش آمینیوسنتز رو انجام دادیم و مشخص شد که بچه سالم و هیچ مشکلی نداره به برکت حضور دخترم در ایام بارداری همسرم استخدام شدن و پدر همسرم یک واحد مسکونی به ما دادند و دیگه مستاجر نبودیم و درست روز تولد امام زمان عجل خانواده ما سه نفره شد. دوسال گذشت وقتی دخترم رو از شیر گرفتم از اونجایی که دوست نداشتم فاصل سنی بچه ها زیاد باشه اقدام به بارداری کردیم اما متاسفانه نتیجه ای نداد، کلی دعا و توسل کردیم و تحت درمان هم بودم. سه سال گذشت برای اولین بار روز تولد حضرت علی ع مشرف شدیم به نجف و کربلا از آقا خواستیم بهمون عنایت کن و بهمون اولاد سالم‌و صالح بده. چند ماهی از سفرمون گذشته بود، تو دهه کرامت بودیم دلم خیلی هوای حرم امام رضا رو کرده بودم، دوست داشتم برم‌ مشهد حتی شده برای چند ساعت، تلویزیون حرم رو نشون میداد و من بی تاب رفتن بودم، ایستادم به سمت حرم آقا و سلام دادم. به آقا گفتم آقا جان دل تنگتم و بی تاب دیدار. اگه حاجتمو ندادی فدا سرت آقا، دلم برا خودت تنگ بطلب بیایم پابوست. درست روز تولد امام رضا ع و در کمال ناباوری بعد از سه سال توسل و... فهمیدم باردارم، درست چند هفته بعدش هم آقا طلبید و رفتیم پابوسی آقا. ایام بارداری خیلیی خوبی داشتم، ۱۵ بهمن ماه شد و دخترم یک هفته زودتر اورژانسی درست روز تولد حضرت علی ع بدنیا اومد اسمش رو بشری گذاشتیم چون بشارت خوشبختی هست برای من و پدرش 😍 به برکت وجود این دوتا دست گل زندگی مون رونق گرفت الحمدلله، ما معجزه خداوند رو لحظه با لحظه حس کردیم در زندگی مون... ان شاالله دعا بفرمایید خدا‌وند دوباره به ما بچه های سالم و صالح عنایت کنه❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
توسل به امام جواد علیه السلام بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور مادی، مانند خرید خانه و ماشین و رزق و ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند. آن بزرگوار می فرمود: «سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد . گاه امر می کرد، صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست.» 📚 روح و ریحان، ص ۱۰۱ و ۱۰۲ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۵ من اولین بچه خانوادم هستم و سال ۶۳ دنیا اومدم، یه برادر و یه خواهر دیگه هم دارم. خلاصه بچگی مون با شیطنت و بازی با هم گذشت چون فاصله سنیم با هم کم بود. سال ۸۳ درسم تموم شد و پسر عمه ام اومد خواستگاری و خیلی سنتی ازدواج کردیم. از همون دوران عقد با هم خیلی مشکل داشتیم اصلا از نظر مذهبی و خانوادگی به هم نمیخوردیم ولی چون فامیل بودیم، همه میگفتن زشته جدا بشیم و این شد که حرف مردم و باوررهای اشتباه خانوادهامون باعث شد با وجود این همه اختلاف ازدواج کنیم. اوایل ازدواج فهمیدم باردارم و به خاطر مشکلاتی که داشتیم متاسفانه بچه رو سقط کردیم و این بزرگترین اشتباه زندگیم بود، تو این زمان من حوزه علمیه قبول شدم و شروع کردم به درس خوندن و یه جورایی رفتارهای همسرم رو تحمل میکردم. تا اینکه بعد ۲ سال همه بهم گفتن اگه یه بچه بیاد، رفتارهای همسرت بهتر میشه و این شد که فکر بچه دار شدن افتاد تو سرم خلاصه که از تصمیم من تا بچه دار شدنم ۵ سال طول کشید، هرچی دکتر رفتم آزمایش دادم میگفتن سالمی ولی خواست خدا نبود. انگار خدا میخواست تنبیه بشم واسه اینکه بچه اولمو سقط کردم. این شد که به فکر روشهای کمک باروری افتادیم و سال ۸۸ ای وی اف کردم و دخترم رو باردار شدم همزمان با دنیا اومدن دخترم درسمم تموم شد. خدا یه دختر سالم و صالح بهمون داد و اسمش شد زهرا خانم. گذشت تا سال ۹۴ انقدر اختلافهای ما زیاد شد که مجبور شدیم از هم جدا بشیم و کلا زندگیمون وارد مرحله جدید شد. من با یه دختر تنها بدون هیچ شغل و درآمدی با توکل به خدا یه کار پیدا کردم و تونستم یه خونه اجاره کنم و هزینه های خودم و دخترم رو تامین کنم. شکر خدا دخترم انقدر روزی داشت که شرایطمون هر روز بهتر میشد. خانوادم درگیر تنهایی من بودن تا اینکه یه آقایی تقریبا هم شرایط خودم اومدن خواستگاری و بعد از پرس و جو متوجه شدیم که با هم تفاهم داریم و سال ۱۴۰۱ ازدواج کردیم. دخترم توی تنهایی بزرگ شد چون یا من سر کار بودم یا خسته و این شد که به فکر آوردن بچه افتادیم و سال ۱۴۰۲ به خواست خدا و طبیعی تو سن ۳۹ سالگی خدا بهمون یه دوقلو هدیه داد. از دوران بد حاملگی و هماتوم و ویار نگم براتون از اینکه از ۵ ماهگی انقدر شکمم بزرگ بود که فکر میکردن همه پا به ماه هستم و اینکه ماه آخر استراحت مطلق شدم به خاطر کوتاهی طول سرویکسم و اینکه از ۲۴ هفتگی بهم میگفتن احتمال زایمان زودرس داری و در تمام این مراحل به حضرت زهرا متوسل میشدم و ایشون جوابمو داد و بهمن ماه، یه روز سرد پسرام با سزارین توی ۳۶ هفتگی به دنیا اومدن و این شد که خانواده سه نفره ما ۵ نفره شد. الان پسرام ۵ ماهه هستن با اینکه تفاوت سنی زیادی با دخترم دارن ولی باز نشاط و خوشحالی رو میبینم تو صورت دخترم و اگه خدا بخواد تصمیمون بر اینه که بعد یک سالگی دوقلوها دوباره اقدام کنیم. اینارو گفتم که بدونین هرجا که زمین خوردید با توکل به خدا دستتون رو بزارید رو زانوهاتون و بلند بشین و به فکر تنهایی بچه هاتون باشید. چون تو این ۵ ماه من تازه متوجه شدم روحیه دخترم چقدر عوض شده، دیگه اون دختری که مدام سرش تو گوشی بود و تنها تو اتاقش می‌نشست، نیست. ممنون از کانال خوب دوتاکافی نیست و ممنون از همه مادرهایی که تجربه هاشونو به اشتراک می ذارن 🥀 انشااله که خدا به هر کس که آرزو بچه داره فرزند سالم و صالح عطا کنه و اونایی هم که فرزند دارن براشون نگه داره🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۶ من دختری به شدت درس خوان و فعال بودم که توی همه پایه ها نفر اول بودم و حتی رکوردهای علمی منطقه مون رو هم جابه جا کردم و قبل از اینکه دیپلم بگیرم به عنوان نخبه از طرف آموزش و پرورش منطقه مون معرفی شدم و توی سطح شهر برام بنر زدن و با قبول شدگان کنکور اون سال منو هم تشویق کردن. به محض اینکه کنکور دادم با پسرعمه ی عزیزم عقد و ازدواج کردم و وارد تربیت معلم شدم، توی دوران دانشجویی هم توی تمام مسابقات استانی و کشوری مقام آوردم و به شدت فعال بودم و استادا حساب ویژه ای روی من باز کرده بودن، تا درسم تموم شد و سال اول چون محل کارم از خونه مون دور بود باز با همکارانم خونه گرفتیم و مجردی زندگی می‌کردیم و سال دوم کاریم به محل زندگی خودم منتقل شدم و اقدام به بارداری کردم. بعد از عمل لاپاراسکوپی که دکترم انجام داد و چسبندگی رحمم رفع شد خداروشکر باردار شدم و خدا یه دختر به ما داد، هنوز دخترم یکسال و دو ماهش بود که خداخواسته باردار شدم و با اینکه با وجود شاغل بودن و بچه کوچیک داشتن اذیت میشدم اما دوست داشتم که بچه ام تنها نباشه و یه همبازی داشته باشه فرزند دوم من هم خداروشکر دختر بود. خوشحال بودم که هم جنس هستن و بیشتر باهم کنار میان، من همچنان درگیر فعالیت های مدرسه بودم و حسابی سرم شلوغ بود(معاون پرورشی و درگیر مسابقات و جشنواره ها و جشن ها و مراسمات) و مدرسه ما هم طوری بود که بیشترین بازدید رو داشت و منم عاشق کارم بودم و با تمام وجودم مایه میذاشتم و وقتی خونه می اومدم با وجود داشتن دوتا بچه کوچیک حسابی خسته میشدم. دخترم یکسال و یک ماهه شده بود که مادر شوهرم گفت دخترکوچکم(فاطمه کوثر) احساس میکنم اون جنب و جوش قبل رو نداره شاید جاییش درد میکنه، خودم که توی نخش رفتم، دیدم به شدت آروم شده، بردمش دکتر اطفالی که همیشه دخترامو می‌بردم و منو می شناخت، جریان رو گفتم، دیدم بعد از معاینه کامل دوتا بشکن زد کنار گوش دخترم، پرسیدم چی شده دکتر، حالت عصبانی به من گفت چیزیش نیست، بچه های مردم کلی عیب دارن هیچی نمیگن، خدا دختر به این دسته گلی بهت داده روش عیب میذاری. از رفتار دکتر تعجب کردم و اومدم از مطب بیرون به دوستم که توی مرکز بهداشت کار میکرد جریان رو گفتم اونم گفت نکنه مشکل شنوایی داره، ببرش شنوایی سنج و منم چون دخترم کلمه کلمه حرف می‌زد قضیه رو خیلی جدی نگرفتم اما وقتی بردم شنوایی سنجی و بعد از چند روز با کلی زحمت که تونستیم با کمک شربت دخترمو خواب کنیم که تست بگیرن با جواب دکتر دنیا روی سرم خراب شد، دختر کوچولوی من فقط ۲۰ درصد شنوایی داشت و به مرور شنوایی شو از دست داده بود. شوهرم قبول نکرد. شیراز رفتیم جواب همین بود، چندجا تهران بردیم اما باز قضیه هیچ فرقی نکرد، با راهنمایی های بهزیستی، مرکزی رو برای آموزش گفتاردرمانی واسه دخترم پیدا کردیم و کلاساشو شروع کردیم، اون اوایل بهم گفتن با سمعک جواب میده اما بعد ۶ماه همون ۲۰ درصد هم از دست رفت و شنوایی فاطمه کوثر من صفر شد و توی نوبت کاشت حلزون قرار گرفت که حدود دو سال طول کشید تا پروتز کاشت حلزون به دخترم رسید و توی این دوسال من و شوهرم و مادرم ذره ذره آب شدیم و زیارتگاهی نبود که ما نرفته باشیم برای گرفتن حاجت مون که داشتن شنوایی دخترم بود، توی این مدت دخترک مهربون من به شدت عصبی و لجباز و پرخاشگر شده بود و نشنیدن حسابی کلافه اش کرده بود و من مادر هیچ کاری از دستم برنمی اومد، خیلی ها بهم میگفتن وقتی نمی شنوه کلاسش نبر فایده ای نداره، اما ما خونه و مغازه و چند تا زمینی که داشتیم رو همه فروختیم و از شهر خودمون بخاطر دخترمون به مرکز استان اومدیم و تمام کلاس ها رو میبردیمش، هم کلاس های مهد که از طرف بهزیستی بود و هم کلاس خصوصی و هم کلاس موسیقی و نقاشی توی این مدت اینقدر حالم بود بود که مثل طلبکارا با خدا حرف میزدم که اگه تو بخوای میتونی به دختر من شنوایی بدی، یادمه روز عاشورا دختری به نام فاطمه فک کنم از استان فارس بود توی تلویزیون نشون داد که نابینای مادرزاد بود ولی توی حرم امام حسین (ع) شفا پیدا کرد، میگفتم چطور اون فاطمه رو شفا دادی، خب فاطمه ی منم شفا بده. افسردگی شدید گرفتم که اسامی دانش آموزانم هم یادم نمی موند، اینقدر حالم بد بود با اینکه نمیذاشتم دانش آموزانم بفهمن و اونجا خودمو خیلی سرحال نشون میدادم اما فراموشی هام سوژه شده بود طوری که توی ذهنم چیزی دیگه بود اما چیزی دیگه به زبونم جاری میشد و میگفتم که باعث شده بود اعتمادبه نفسم به شدت افت کنه و دیگه اونطور که باید نمیتونستم واسه کارم مایه بذارم و از طرفی باید با دخترم فعالیت هایی که میگفتن توی کلاس باید توی خونه تمرین میکردم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۶ مرخصی بدون حقوق گرفتم و تمام زندگیمو چسبیدم به دخترم، دختر اول ( فاطمه اطهر) خیلی اذیت شد این مدت و همین دور شدنمون از خانواده هامون رو نتونست بپذیره و میبردمش مشاوره تا بتونه با محیط جدید و آدمای جدید کنار بیاد اما بلاخره برای فاطمه کوثر من هم عمل کاشت حلزون زیر نظر بهترین دکتر ایران توی تهران براش انجام شد و خداروشکر همون کلاس هایی که قبلا برده بودم باعث شد روند حرف زدنش به سرعت طی بشه و الان که کلاس دومش تموم شده هزار ماشاالله مثل بلبل حرف بزنه. تازه خیالم از حرف زدنش راحت شده بود که بخاطر میخچه ای که کف پاش داشت بردم دکتر گفتن انحراف داره، یک عمل سال گذشته انجام شد و خودمو برای عمل دوم امسال آماده میکردم و با دکتر هماهنگ کرده بودم که متوجه شدم خدا خواسته باردارم، البته من همیشه دلم بچه زیاد میخواست و حتی زمانی که همکارم زنگ زد که سرسفره حضرت علی اصغر هستم گفتم برام یه دست لباس حضرت بیار، اما با توجه به شرایطی که داشتیم جدی نگرفته بودم. مراحل بارداریم به شدت سخت بود و یه ماه اول بیمارستان بستری شدم و چون هیچی نمیتونستم بخورم فقط از طریق سرم تغذیه میشدم، یکم که بهتر شدم و مرخص شدم مجدد برای عمل دخترم اقدام کردم ولی به دلم افتاد اول یه قربونی به نیت حضرت فاطمه (س)انجام بدم و چند روز قبل از اینکه پیش دکتر بریم فاطمه کوثر مرتب میگفت بریم زیارت و بعد از زیارت راهی دکتر شدیم، دکتر با دیدنش کلی تاکید کرد که این عملش از عمل قبلی هم به شدت سنگین تره و خودتو همه جوره باید آماده کنی، ولی گفت قبلش یه عکس بگیرین ببینم چندجا عمل میخواد، وقتی جواب عکس رو دید گفت باورم نمیشه اصلا پای فاطمه کوثر نیازی به عمل نداره و فقط با دوتا شربت تقویتی مشکلش حل میشه🥺 شوهرم به محضی که از مطب اومدیم بیرون نماز شکر خوند و من اینو معجزه خانوم حضرت فاطمه میدونم چون مونده بودم با این حال خودم چطوری دخترم رو عمل کنیم و چطوری فیزیوتراپی ببریم و چقدر طول میکشه تا راه بیفته اما خانوم جانم همه چیز رو حل کرد، درسته توی این ۷سال خیلی اذیت شدم خیلی جاها کم آوردم، خیلی جاها با خداجونم طلبکارانه حرف زدم که مطمئنم بنده ی جاهلشو میبخشه، اما نذاشتم دخترم احساس ضعف و کمبود کنه. جلوی بقیه خودمو خیلی قوی نشون دادم، حتی شده تظاهر به قوی بودن کردم، اجازه ندادم کسی برای خودم و دخترم دلسوزی کنه، الانم دخترم کلاس اول و دوم شاگرد اول مدرسه بود، بازیگر تئاتر هست، کلاس نقاشی شو ادامه میده، سرکلاس قرآن هم که به خانم معلم اجازه تدریس نمیده از بس شیرین زبونی میکنه😊، و ما منتظریم که سومین دختر خانواده مون انشاالله بعد از ۳ ماه دیگه به ما بپیونده، فقط بین دخترا و پدرشون سر انتخاب اسم اختلاف وجود داره که انشاالله به تفاهم برسن. مامان گلی ها واسه نی نیم دعا کنین که صحیح و سالم باشه، سر بارداریم خیلی حرف شنیدم که چرا گذاشتی باردار بشی، حتی خیلی ها بهم گفتن سقطش کن، اگه اینم مشکل شنوایی داشته باشه چی، اما من به خدام ایمان دارم، حتی اگه مشکل شنوایی داشته باشه حق زندگی داره و با تمام وجودم برای حرف زدنش تلاش میکنم و من قوی شدم و خدا منو قوی کرده ممنونم از شما بابت کانال زندگی بخشتون🙏🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۳ سال ۸۹ بود که از این همه خواستگار بی ربط و مخالف عقایدم خسته شده بودم. ما خانواده مذهبی هستیم از اینکه بعضی از خانم ها برای اینکه برادر و پسر گمراه شونو به راه بیارن از گزینه "زن مذهبی براش بگیریم به راهش میاره" استفاده میکنند، دلم خیلی شکسته بود. شنیده بودم روز عرفه، دعا عرفه را در حرم امام رضا ع بخونی، هرچی از خدا بخوای بهت میده. هرجور بود باید میرفتم. بعد اجازه گرفتن از استادای دانشگاه و پیدا کردن یه تور زیارتی زنانه با مادرم راهی مشهد شدیم. دعای عرفه رو تو حیاط حرم تو سرما با مادرم خوندیم و دعا کردیم و چند روز بعد اومدیم تهران تو همون هفته اول سه تا خواستگار زنگ زدن که در همون تماس اول رد شدن. منم ناامید که دیدی چیزی درست نشد. تقریبا ۳ هفته بعد از بازگشت باز یه خواستگار دیگه تماس گرفت. این یکی از قضا رد نشد. اومدن و ماهم به توافق رسیدیم و وصلت سر گرفت. چند وقت بعد با همسرم که صحبت میکردیم، برام تعریف کرد که: "چند وقت بود هر خانواده ای رو برای وصلت معرفی می‌کردن اصلا هیچ وجه مشترکی باهاشون نداشتم. انقدر که فکر میکردم یعنی هیچ ‌کس پیدا نمیشه؟! چرا انقدر آدم های بی ربط سر راه من قرار میگیرن. یک روز مانده به عرفه تصمیم گرفتم برم مشهد و دعا رو در حرم بخونم و همونجا از امام رضا ع بخوام، بالاخره با یکی از دوستانم آخر شب بعد از کلی کنار خیابون ایستادن، تو بوفه یه اتوبوس جا پیدا کردم و راهی مشهد شدم." وقتی تو دوران نامزدی باهم مشهد رفتیم دیدیم روز عرفه با فاصله چند تا فرش از هم نشسته بودیم و امام رضا ع ما رو بهم رسوند. البته اینجوری نبود که تو زندگی مشکل نداشته باشیم ولی همیشه دلگرم به واسطه بودن امام رضا ع برای ازدواجم بودم از مشکلاتی که اون زمان خیلی هم نادر بود، نداشتن خونه مستقل تا ۴ سال، دنبال کار ثابت بودن و چیزی که نمیدونستیم انتهاش کجاست و چی میشه، ناباروری... اتفاقی که ۱۱ سال طول کشید. یازده سال پر از دلهره و استرس. از این دکتر به اون دکتر، کلی آزمایش مختلف، دارو و ... و در آخر همیشه یک جواب رو میشنیدیم شما چیزیتون نیست. علت ناباروریتون مشخص نیست. تا اینکه به لطف خدا و دکترم که خیلی عالم و متدین بودن بعد از چند دوره درمان که از سال ۱۴۰۰ شروع کردم در آبان ۱۴۰۱ صاحب دوقلو پسر شدیم. ویارم به خاطر دوقلویی و داروهایی که میخوردم خیلی بد بود‌‌. سرکار هم میرفتم. به لطف خدا این دوره هم تمام شد و دوقلو های پر روزی من بدنیا اومدن. اداره ما که همیشه سر وام دعوا بود تقریبا ۴ تا وام خوب به کارمندها داد. همه همکارها بعد ۲۰ سال بالاخره تغییر وضعیت شدن. تو اداره همه میگفتن دوقلوهات خیلی خوش قدم بودن. دوقلو داری خیلی سخت بود بخصوص برای من که ۱۱ سال راحت بودم برای خودم. خوابشون کم بود. شبها هر دوساعت و حتی کمتر برای شیر بیدار میشدن. تایم بیدار شدن شونم باهم هماهنگ نبود. اوایل همه ذوق داشتن کمک زیاد داشتم کم کم هی گفتن دیگه ماشالله راه افتادی و کمک نمیخوای و رفتن. من موندم و همسر و دوقلو ها... بچه ها سه ماه شون بود که من در کمال ناباوری شک کردم که شاید باردار باشم. بی بی چک استفاده کردم دو خط قرمز شد. چیزی که سالها قبل همیشه منتظرش بودم. ولی بازم باور نکردم، آزمایش خون دادم دیدم بله، بچه سومم تو راهه. اسمشو گذاشتیم معجزه بعد از این همه سال. شرایطمون سخت بود. ولی منو همسرم خیلی خوشحال بودیم و مطمئن بودیم حکمت بزرگی در این بچه نهفته ست تا ۵ ماهگی از ترس شماتت دیگران به هیچ کس نگفتیم. وقتی همه متوجه شدن باز اومدن کمک. چون بدنم ضعیف بود زایمان خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم، هر چقدر ویار و بارداریم راحت تر از دوقلو ها بود، زایمانم سخت‌تر. تا ۱۰ روز از شدت درد نمتونستم از جا بلند شم. پسرم هم خیلی ریز بود. به لطف خدا اون روزها هم گذشت. الان مادر دوتا پسر ۲۰ ماهه و یک پسر ۸ ماهه هستم. هر سه در اوج شیطنت و کنجکاوی اند. دوره سختی رو به تنهایی میگذرونم البته خدا هوامو داره به مو میرسه ولی پاره نمیشه. برام دعا کنید تا بتونم مادر خوبی باشم و شرایط برام آسانتر بشه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۶ فرزند دوم یک خانواده پنج نفره هستم، در سن نوزده سالگی با یکی از اقوام دور خانواده پدری وصلت کردم. زن خوشبختی بودم. شوهرم رو خیلی دوست داشتم اما دوران عقدمون سه سال طول کشید و خیلی سخت گذشت. سه سال بعد ازدواج هم به دلیل ادامه تحصیل خودم گذشت. سال چهارم بعد ازدواج، برای بارداری اقدام کردیم، به دلیل هیجان خیلی زیاد و استرس فراوانی، مدام فکر میکردم اگر مثلا دیگه فرزند دار نشم چی میشه... ۹ ماه خبری از بارداری نبود تا اینکه خانم دکتری در مشهد به ما گفت علت اینکه حامله نمیشی، استرس زیاد هست. با آرامش و توکل از خدا بخواین. دیگه منم خیلی آرام بودم و همسرم هم تو این زمینه نقشه داشت و ایشون میگفتن هر زمان خدا صلاح بدونه درست میشه و ما هم بچه دار میشیم. خلاصه بعد از تقریبا ۴ سال، باردار شدم. البته در کمال ناباوری یک سفر کربلا قبل بارداری برای من و همسر جان اتفاق افتاد، همسفری ما که حاجیه خانم نورانی بود به من گفت مادر جان برو کنار ضریح از امام حسین جان بخواه، منم چون حرم خیلی شلوغ بود نشد جلو برم ولی توسل به خود آقا کردم، دقیقا ایام محرم همان سال تحت نظر دکتر بودم و خلاصه خداوند دختری مهربان به من و همسرم هدیه کرد. من که خیلی خیلی عاشق بچه و خیلی کم بچه نوزاد از نزدیک دیده بودم خیلی ذوق و شوق داشتم🥰 دختر من دختری شیطون و نازی بود ولی به شدت بد خواب یعنی در حدود ۴ ساعتی شب فقط باید تو بغل ایستاده راه میرفتی تا چهار سالگی تقریبا هر شب با این مدل خواب عادت داشت، خلاصه منم تا ۳ یا ۴ صبح مثل نگهبان شب در حال نگهداری از بچه ولی ۶ یا ۷ دوباره بیدار، خلاصه دوران سختی بود و متاسفانه از ۳ سالگی و حتی از قبل دوره ی از پوشک گرفتن بچه، بیماری واقعا اعصاب داغون کن وسواس اومد سراغم... منم تا دخترم از آب و گل در اومد د بیماری وسواس، متاسفانه دیگه قید بچه رو زدم تا ۸ سالگی دخترم، بعد از اونم با همسرم برای فرزند دوم صحبت کردم ولی چون وزن خودم بالا رفته بود، باید وزن کم میکردم دوباره لاغر شدم ولی باز این سری همسرم شغلش رو از دست داد و دیگه باز ما قید بچه رو زدیم. همسرم هم هر وقت از بچه صحبت میشد یا کار، دعوا یا دلخوری پیش میومد، چون من بچه دوم دوست داشتم ولی همسرم با وجود اینکه بعد دو سال دوباره به کار مشغول شدن ولی فرزند نمیخواستن دیگه از ده سالگی دخترم یک دفعه دروان قاعدگیم از ۷ یا ۸ روز به ۱۵ یا بیست روز رسید، سونو انجام دادیم گفتن رحم من فیبروم ریزو چند تایی داشت. این خونریزی ها دو سال طول کشید. من که به شدت کم خون شده بودم با التماس زیاد از پزشکم خواستم رحم رو کامل بردارن، چون واقعا کلافه شده بودم حتی دکتر میگفت اصلا چون کم خونی شما زیاده شاید زیر عمل طاقت نیاری، خلاصه باز از من اصرار و دکتر حاذق دیگری حاضر به عمل شد. عمل با موفقیت انجام شد، رحم کامل برداشته شد، و من بعد دو سال از مریضی راحت شدم ولی خواستم به خواهر های عزیز کانال بگم اگر فرزند میخوان مثل من تعلل نکنن که خیلی زود دیر میشه، حالا منم انشالله شاید اگر خدا کمک کنه فرزند خوانده بگیرم، دیگه هر چی صلاح و مصلحت خداوند باشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
. ✅ امسال تو دعا کن... «دوتا کافی نیست»| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075