eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.7هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۵۵ خیلی وقتا میشه، خودم از کوره در میرم یا واقعا حوصله ندارم و گرد و خاک حسابی بلند میشه اینجور وقتا هم با هم دست به یکی میکنن... یکم توی تنهایی مشغول میکنم خودمو تا کمی آروم بشم یا یک چرت کوتاه میزنم تا سرحال بشم معمولا وقتایی که دعواشون میکنم وقتی یک زمانی میگذره با محبت و نوازش از دلشون درمیارم و از همدیگه عذرخواهی میکنیم. من هم سعی کردم توی این مدت کلاسها و حفظ قرآنم رو ادامه بدم حتی خیلی لاک پشتی و آروم. من اصلا به بچه دیگه فکر هم نمیکردم چون رابطم با همسرم خیلی حساس شده بود و ایشون اصلا نه حوصله بچه رو زیاد داره و خیلی هم توی بزرگ کردن دوقلوها همراهی نکرد البته انصافا اوایل توی کار خونه خیلی کمکم کرد ولی خیلی کم شد البته شغلش هم خیلی پرمشغله هست اما چون توی هم‌سن و سالامون و دوستامون فقط ما بچه داشتیم و اونا هنوز هم بچه دار نیستند و محدودیت های بچه کوچیک همسرم رو که خیلی اهل سفر بود اذیت کرد. تازه داشت روزهای سخت دوقلوداری تموم میشد و دیگه میشد با وجود بچه ها سفر و گردش بریم که من فهمیدم خداخواسته باردارم، اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم. شوهرم خیلی ناراحت شد به اصرار فرستاد برم دکتر برای سقط کردن و هر کاری که لازم بود پیگیری می‌کرد، می‌گفت هنوز ۴ هفته هستی شکل نگرفته و هزار توجیه ولی اهل این کار ها هم نبودیم یعنی خداروشکر بلد نبودیم، باهم رفتیم پیش دکترم خدا خیرش بده من رو متوجه اشتباهم کرد و سعی کرد آرومم کنه( بهم گفت این بچه رو آوردی لوله هات رو میبندم بعدا فهمیدم فقط واسه آروم کردنم این حرف رو زد و هیچ وقت این کار رو نکرد ) خلاصه تا یک ماه همسرم با من قهر بود، انگار تقصیر من بوده! شبها تا دیروقت سرکار میرفت حتی تا ۴ ماه بعد هنوز بحث هامون ادامه داشت و من از نظر روحی واقعا شکسته شدم، کار هر روزم گریه بود و دلم برای دختر تو دلیم میسوخت و تنها چیزی که تسکینم میداد تجربه های کانال "دوتا کافی نیست" بود که دلم رو آروم میکرد و گاهی برای همسرم تعریف میکردم که اعتنای چندانی هم نمی‌کرد. زمان گذشت و توی دوران بارداریم دوقلوهای کوچولوم خیلی هوامو داشتن. شبها خواب نداشتم و روزها میخوابیدم و اونها اجازه اینو بهم میدادن، خودشون واسه خودشون بستنی و میوه می آوردن میخوردن و من کمک فرشته های خدا رو دیدم نمیدونستن چه خبره من بهشون گفته بودم کمرم درد میکنه، طفلی ها خیلی کم ازم چیزی میخواستن تا من بخوام بلند بشم، خودشون انجام میدادن و من خیلی سنگین بودم و بارداری سختی گذروندم. دیگه کم کم همسرم قبول کرد فرزند سوم داشتن رو و منم محبتم بهش چندبرابر شده بود به برکت وجود دخترم اما میدونست ازش دلخور هستم و اذیتم کرده... فقط محبت جواب میده محبت کردن بدون انتظار تشکر... خدا کارهارو درست میکنه... همسرم به واسطه چندین بار خواب دیدن خودش و من فهمید که فرزند سوم ما هدیه هست خدا برامون خواسته بود این بچه تو دامن ما بزرگ بشه... حالا که دخترمون ۴ ماهشه، شده عزیز دردونه باباش و عشق آبجی و داداش... همسر انقدر که سر دخترمون بهم کمک میکنه و حواسش هست و منم مسئولیت هارو انداختم به گردنش واسه دوقلوها کمک نکرد و هر دو هم راضی هستیم ایندفعه نوبت استراحت منه😉 خداروشکر میکنم هروقت بچه هام دارن باهم بازی میکنن و ممنون که دوباره لیاقت مادری را بهم داد. خیلی خوشحالیم اگر چه نگاه جامعه و اطرافیان خوشحال کننده نیست... لطفا برای سلامتی مادرم به پاس زحمتی که برای دوقلوهام کشیده دعا کنید و خواهش میکنم از مادرهای گروه به نیت مادران فردای کانال و دوستانمون که باردار نمیشن و یا همسرانشون که مخالف فرزندآوری هستن و همه ما به نحوی از دل داغدارشون خبر داریم یک مرتبه سوره حمد بخوانیم.❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خواست خدا... ما شمالی هستیم و خودمم دو فرزند دارم به لطف خدا🤲🏻 مادر بزرگ من خدا رحمت شون کنه وقتی پدرم رو باردار بودن، عموم شیرخوار بود و ۸ فرزند قد ونیم‌قد هم داشتن. داماد هم داشتن. با کار در مزرعه‌های مردم مخصوصا مزرعه پنبه و چوپانی‌ زندگیشونو می‌گذروندن. مادر بزرگم سال ١٣۴٧ متوجه میشه مجدد باردار هست... میره درمانگاه، به پرستار میگه یه آمپول به من بزن که بچم بیوفته. دیگه بچه نمیخوام خسته شدم. (قربون خستگی‌هاش🥲) همون زمان یک خانم دیگه اومده بوده و بچشون درحال سقط شدن بوده و میخواسته آمپولی بزنه که از سقط جلوگیری بشه. اون خانم پرستار بنده‌ خدا اشتباه میکنه و آمپول این دو نفر رو جابجا تزریق میکنه😥 سر اون بنده‌ خدا نمیدونیم چی اومد😔 اما باباجان عزیز من جاشون سفت‌تر و محححکم‌‌تر شد🙃 خلاصه مدتی میگذره و مامان‌بزرگم متوجه میشه که هیچ اتفاقی نیفتاده و دیگه شکمش جلو آمده. سرتونو درد نیارم خلاصه پدر من به دنیا میان و سالها میگذره. از بین تمام فرزندان مادربزرگم، همین پسر کوچیکتر درس علوم‌ دینی میخونن. روحانی میشن. استاد دانشگاه میشن؛ سالها منبر و تحصیل و تدریس میکنن و مسئولیت‌های اجتماعی اعم از امام جمعه و جماعت و غیره... همچنین همین پسر کوچکتر وظیفه‌ی نگهداری از مامان‌بزرگم در پیری رو بعهده میگیرن با جااااان و دل. حقیییقتا با جان و دل از مادرشون مراقبت کردن... ما می‌دیدیم پدرم در نگهداری و رسیدگی و مخارج دکتر و غیره چقدر اذیت میشدن اما از گل نازک‌تر به مادرشون نمی‌گفتن و بارها شاهد بوسیدن دست و پای مادربزرگم توسط پدرم بودیم🥺 حتی در آخرین لحظات عمرشون هم پدرم در کنارشون بودن و دستاشونو گرفته بودن و....😭 البته تمام عمه‌ها و عموهام همگی بزرگوار و عزیزند ولی خودشون هم اعتراف داشتن که پدر من برای مادرش یک‌چیز ديگر بود. به هرحال هدفم این بود که بگم این همون طفلی بود که مادربزرگم از شدت فقر و سختی‌های روزگار میخواست نباشه اما خداوند خواست که بمونه.. پس اگه ناخواسته باردار شدین. خواهش میکنم به سقط فکر نکنین.. اون یک انسانه و خداوند تصمیم گرفته که به این دنیا بیاد...❤️ اگه دوست داشتید برای شادی روح رفتگان خودتون و مادربزرگ عزیزمن فاتحه‌ای قرائت بفرمائید🌱🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۵ من متولد ۶۷هستم و توی یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم و فرزند سوم خانواده هستم. ما چهارتا خواهر و دوتا برادر هستیم که همه با فاصله ی یه تا دوسال پشت سرهم به دنیا اومدیم. مادرم غریب و دست تنها بود ولی یادمه ما رو در آرامش تمام پرورش داد. وقتی که از آب و گل در اومدیم، به شهر مادرم مهاجرت کردیم و دوران خوش نوجوانی رو در اونجا گذروندیم و با نزدیک شدن به سن جوانی باز به شهر پدری برگشتیم و همیجا هم همه ی ما ازدواج کردیم. تقدیر من هم اینجوری رقم خورد که با پسر یکی از دوستان مادرم ازدواج کنم. همسرم برای ازدواج چیزی نداشت، ما هم سخت گیری نکردیم و با ساده ترین امکانات زندگی رو با یه جشن خونگی بدون پوشیدن لباس عروس و کت شلوار دامادی و با رفتن ماه عسل به مشهد توی یه اتاق سه درچهار با خانواده ی همسرم زندگی رو شروع کردیم من و همسرم به شدت مایل به داشتن بچه بودیم، طوری که با گذشت دوسه ماه از ازدواجمون، وقتی دیدیم خبری از بارداری نیست، شروع کردیم به این دکتر رفتن و اون آزمایشگاه رفتن😄 خلاصه تقریبا ۹ ماه از ازدواجمون گذشته بود و هیچ خبری نشد. مادرم خیلی ناراحت بود و فکر می‌کرد مشکلی دارم. منم جدی جدی باورم شده بود. بعد با معرفی یکی از دوستانم پیش یه دکتر خیلی خوب رفتیم و ایشون عکس رنگی رو برای من تجویز کردن، من عکس رنگی رو انجام دادم و دکتر گفتند هیچ مشکلی نه من دارم نه همسرم، فقط استرس داریم. یه روز که داشت بارون میومد، رفتم زیر بارون کلی گریه کردم و از امام رضا خواستم که اگر صاحب فرزندی بشم و پسر باشه، اسمشو میذارم علیرضا، من توی همون بارون راه افتادم و رفتم دکتر... از اونجایی که دوره نامنظمی داشتم، دوماه دوره ی من عقب افتاده بود و من برای برطرف کردن مشکلم، پیش پزشک عمومی رفتم، منشی خانم دکتر دوستم بود و بهشون گفتم قبل از اینکه پول ویزیت رو بدم، میرم داروخانه یه به بیبی چک میخرم اگر منفی بود که بهم یه نوبت بده، اگرم مثبت بود که هیچ از غذا زد و دوتا خط بیبی چک قرمز پررنگ شد.😍 سر از پا نمی‌شناختم، همسرم برای کار رفته بودند به کشور عراق و تماس گرفتن باهاشون اون زمان (سال ۹۲) خیلی سخت بود. من فقط تونستم زنگ بزنم و یه کلمه بگم که باردارم. اوایل بارداری خیلی خوبی بود ولی توی ماه های آخر بسیار بارداری سختی داشتم مسمومیت بارداری، ورم و کهیر... و عاقبت با آمپول فشار با کلی درد بعد سه روز که توی بیمارستان بستری بودم پسر قشنگم به دنیا اومد. فرزند دومم که با فاصله ی تقریبا سه سال از پسرم بود که یه دختر ناز و ملوس و خوشکل بود و چون دوران بارداری و زایمان خیلی سختی رو تجربه کرده بودم، می‌گفتم که دیگه بچه نمیخوام. میخواستم آیودی بذارم که دیگه باردار نشم. با مشورت با ماما که دخترم رو به دنیا آورده بودم، قرار شد که از آمپول سه ماهه جلوگیری استفاده کنم و بعد از آیودی استفاده کنم. که متاسفانه با زدن اون آمپول که خدا میدونه چی بود، به خونریزی بسیار شدیدی افتادم تا چند وقت و متاسفانه این آمپول روی من اثر نکرد و من بعد دوماه عقب افتادن دورم فهمیدم که باردار شدم‌. دخترم هنوز کوچیک بود من هم با اون شرایط خیلی ضعیف، همسرم وقتی متوجه شد، خیلی ناراحت شدن و اصرار شدید بر سقط، من دلم نمیخواست هم از بارداری ناخواسته هم از اصرار همسرم بر سقط روزای بدی بود تا اینکه شوهرم یه شب خواب می‌بینن که بچه ای تو شکمم هست بسیار جوان زیبا هستن و یه شخصیت مهی شدن در آینده و از پدرش میخواد که اونو سقط نکنه و قول میده در آینده بچه خوبی براش باشه و همسرم اینجوری شد که از سقط بچه منصرف شد. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۵ بارداری و زایمان بسیار راحتی داشتم با وجود دختر کوچیکی که مرتب بغلم بود مشکل ریفلاکس شدید داشتن ولی بارداری من به خوبی سپری شد و پسر خوبم با یه زایمان فوق العاده طوری که زبانزد ماماها و پرستارا توی بخش شده بودم به دنیا اومد. بماند که بعد زایمان کلی از غریب و خودی سرزنش شدم که چه خبرته این همه بچه ریز میزه یه نفس بکش و استراحت میدادی به خودتو از این حرفا از شنیدن این حرفا و سرزنشا دیگه با خودم گفتم هرگز بچه نمیخوام دیگه، تا اینکه بعد پنج سال باز خدا نظر لطفشو شامل من مادر کرد و یه پسر خوشکل دوست داشتنی دیگه بهم هدیه داد.😍 این بار همسرم دیگه کوتاه نیومد و می دونست که اون دلش رو نداره و نه من هرگز چنین کاری نمیکنم که بخوام سقطش کنم. این بار قهر کردن و رفتن شهرستان، دوماه نه به من زنگ زدن نه خرجی دادن نه سراغ گرفتن تمام نه ماه بارداری غصه خوردم و گریه و شوهرم حتی یک بارم نه حرفی ازش زد نه سراغشو گرفت. با یه زایمان راحت فرزند چهارمم به دنیا اومدن و الان شده عززززیز دل باباش چنان همسرم دوستش داره که باورم نمیشه این همونی بود که نمی‌خواستش، پسرمم به لطف خدا یه پسر اروم و زیبا و متفاوت تر از خواهر و برادراش هست. میخواستم اینو بگم اگر ناخواسته باردار شدید هرگز به فکر سقط نباشید، چون این کار حرامه و قتل نفس محسوب میشه، هم اینکه کسی چه میدونه شاید اون بچه از همه بچه های دیگه تون بهتر باشه. هر آدمی برای ماموریتی توی این دنیا میاد ما حق نداریم به خاطر رفاه خودمون و حرف اینو اون جلوی کار خدا رو بگیریم. هیچ وقت تسلیم سقط جنین تون نشید حتی اگر پدر بچه ازتون بخواد هرگز تسلیم نشید این جور بچه ها بعد از به دنیا اومدم میشن عزیز دل همون پدر.. الان افتخار میکنم توی سن ۳۵ سالگی صاحب چهار فرزند هستم، چیزی که خیلیا آرزوشو دارن خدا بدون کمترین تلاشی و هزینه ای چهارتا از فرشته های بهشتی شو به من سپرده، ازش ممنونم که اینقدر منو لایق دید که سرنوشت چهارتا بنده اش رو به من سپرد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من ۲۰ ساله بودم و همسرم ۲۴ ساله، هر دو دانشجو بودیم و همسرم یکسال از دانشگاهشون مونده بود و سربازی هم نرفته بودند. من بیماری قلبی داشتم که یکبار به خاطرش جراحی شده بودم. یکسال و چند ماه از عقد بستگی مون می گذشت و آقا قرار بود هفته بعدش به سربازی اعزام بشه. که متوجه شدم تو راهی داریم. وضعیت اقتصادی مون وحشتناک بود. یه فارغ التحصیل سرباز بدون کار و بدون پشتوانه موثر خانواده ها همسرم با توجه به عقایدمون قول داد روزی ۱۸ ساعت همراه با سربازی سرکار بره ولی زیر بار قتل عمد سقط جنین نرفت. با یک عروسی بسیار مختصر و یک جهاز بسیار مختصر تر، بعد از دوران آموزشی سربازی، رفتیم خونه خودمون. خونه ای که یکی از آشناها نذر کرده بود تا یکسال از ما اجاره خونه نگیره. همسرم به قولش عمل کرد و فقط زمان خوابش زمان بطالتش‌ محسوب می شد. ولی خب با حقوق سربازی ما حتی برای خوراک در مضیقه بودیم. اون زمان، یک هفته به زایمانم (با توجه به شرایط قلبم، دکتر ۳۵۰ هزارتومان برای زایمان خواسته بود) از همسرم پرسیدم چقدر پول داریم گفت ۱۹ هزار تومن😔 در کمال ناباوری فردا صبحش تماس گرفت گفت جایی که عصرها مشغول بود یه لیست وام داشتن که هرکس اونجا سرکار می رفت توی اون لیست ثبت می‌شد، همکاراش متعجب بودن که چند ساله این وام براشون در نیومده اما روزی دخترمون ۷۰۰ هزار تومن به معنای واقعی به لطف خدا رسید. هم هزینه دکتر هم سایر مخارج زایمان و تولد.... دخترم ۶ ماهه بود که سربازی پدرش تموم شد. فرزند دومم هم به همین طریق خداخواسته بود، با فاصله دو سال از زایمان دخترم و باز هم من فکر می کردم بد موقع اومده، اینقدر که وقتی پزشکان تایید کردن بارداری خارج از رحمی هست با آغوش باز برای جراحی رفتم. بعد از جراحی دکتر بهمون اطلاع داد وقتی جراحی کردن متوجه شدن بچه فقط با فاصله ۳ ساعت از آخرین بررسی پزشکی رفته سرجاش. و بدون کار خاصی مجدد شکم رو دوخته بودن بعد از ۵ ماه پسرم رو به دنیا آوردم. همونجا متوجه شدم وضعیت قلبم به شرایطی رسیده که اگر من تا اون زمان مادر نشده بودم دیگه نباید انتظار بچه رو می کشیدم و دو بچه ای که به حساب بنده و اطرافیان ناخواسته بودن به معنای واقعی حاصل برنامه ریزی الهی بودن. اگر شرایط قلبم اجازه می داد مطمئنا آگاهانه برای بچه سوم و چهارم هم پیگیر می شدم. فرزند دومم که حدودا فاصله ۳ ساله از ازدواجمون رو داشت فقط با وجود پشتوانه خدایی به دنیا اومد و ما با برکت قدم های اونها صاحبخونه شدیم. - خلاصه اینکه، ما بچه بی روزی نداریم، کسانی که پول رو بهانه فرزند می کنن عموما کسانی هستن که روزی بچه رو جایی که نباید اسراف می کنند. - هیچ وقت هیچ وقت راضی نشید سایه شوم قتل (سقط) رو زندگی تون بیفته و برکت رو از تمام زوایا زندگی تون ببره. - همیشه با خدا معامله کنید، شما از کار حرامی به خاطر خدا بگذرید یا به خاطر واجباتی به زحمت بیفتید، مسلما در کوتاه مدت جبران می کنه اون تنها کسی هست که خلف وعده نمی کنه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۲ من اهل مشهد هستم. ۱۶ سالم بود که عقد کردیم، دوران عقدمون خیلی خوب و عالی بود و ۲ سال طول کشید. قرار بود بعد از کنکورم عروسی بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون که کرونا اومدو همه برنامه هامون بهم ریخت چون میخواستیم جشن بگیریم و همه فامیل و آشنا رو دعوت کنیم. بعد از کنکور و اعلام نتایج، بخاطر محدودیت شهرها که راه دور نباشه نتیجه دلخواهمو نگرفتم و تصمیم گرفتم دوباره شرکت کنم، محدودیت از طرف همسرم بود ولی برای شهر خودمون هیچ مشکلی نداشتن منم سختم بود دانشکده علوم پزشکی مشهد قبول بشم. بلافاصله بعد اعلام نتایج شروع کردم به درس خوندن انقدر سرگرم درس خوندن بودم که تاریخ دوره ام از دستم در رفت و کم کم علائم بارداری خودشونو نشون میدادن با اولین کسی که در میون گذاشتم همسرم بود (بهترین دوست و همراهم) بیبی چک گذاشتم مثبت بود. بلافاصله رفتیم آزمایشگاه و نتیجش رو بردیم پیش دکتر و دکتر گفت تبریک میگم شما باردارید. من و همسرم شوکه بهم نگاه میکردیم و گفتیم امکان نداره، هنوزم نفهمیدم چه جور این اتفاق افتاد. من بچه رو نمیخواستم و از دکتر راه حل خواستم، ایشون گفتن من سقط انجام نمیدم ولی میتونم یه دروغی بگم که هم بچه رو نگه دارید، هم از طرف خانواده ها سرزنش نشید (خانواده هامون بشدت متعصب و سنتی ) من نظرم سقط بچه بود، هم بخاطر حرف مردم و سرزنش خانواده ها هم بخاطر درس و عروسی مجلل و شلوغ و پلوغ، کلی با همسرم صحبت کردیم که نظر دکتر رو قبول کردیم (ایشون گفتن من میتونم زمان بدنیا اومدن بچه بگم ۷ ماهس چون طبق آزمایش بچه ۴۰ روزه بود) به خواست من و همسرم عروسی ساده گرفتیم ولی همه مخالف بودن جز پدر همسرم که با ایشون موضوع رو درمیون گذاشته بودیم و کلی دعاشون میکنم همیشه از خدا خیر دنیا و آخرت رو واسشون میخوام، عروسیمون فقط خانواده من و همسرم بودن در حد یه عصرانه همه با ماسک و دستکش و ضدعفونی کننده، پذیرایی ها هم همه بسته بندی و استریل حرف و حدیث پشت سرمون زیاد بود و من کلی استرس داشتم از دکتر بگم که فقط همون یه بار دیدیمشون و بعد عروسی که رفتیم مطب کلا از اونجا رفته بودن. دکترای دیگه هم اصلا قبول نکردن که همچین دروغی رو بگن و حرفای بقیه خیلییییی اذیتم میکرد، مخصوصا موقع زایمانم که حقیقتو همه فهمیدن و کلی حرف زدن. از درس خوندن افتادم، بدون یک کلمه درس خوندن رفتم دوباره کنکور دادم(۲۰ روز قبل زایمانم بود) و بهداشت دانشگاه آزاد قبول شدم و الان دارم با ۲تا بچه درسمو تموم میکنم (کاش همون سال اول ازاد میرفتم نمیدونستم آینده چی میشه که) وقتی پسرم یکسالش بود، مجدد فهمیدم باردارم و کلی دارو خوردم که سقط بشه ولی خب خدا خواست تا بمونه و زندگیمون رو شیرین تر کنه با اینکه درس خوندن و خونه داری و بچه داری خیلی سخته واسم ولی خدارو شکر میکنم که بچه های سالم بهم داده و همیشه پیشش شرمندم که چرا نعمتای به این قشنگی رو نمیخواستم. گاهی اوقات انقدر روم فشاره ( حجم زیاد درسام یا کارای همیشگی خونه و بچه ها مخصوصا وقتی دوتایی مریض میشن ) که چاره ای جز گریه ندارم ولی وقتی خنده بچه هامو میبینم انرژی میگیرم و دوباره سرحال میشم. منو همسرم خیلی رابطه مون خوبه و الان با بچه هامون خیلی بهتر هم شده با اینکه عروسی مجلل و خونه آنچنانی و ماشین زیر پا نداشتیم ولی خدارو شکر الان یه دختر ناز و خوشگل ۱۱ماهه و یه پسر شیرین زبون ۳ساله و یه توراهی داریم که دل همه رو بردن. کلا خدا منو همسرمو غافلگیر میکنه انقدر که دوسمون داره، تازه فهمیدم که دوباره باردارمو...........هععععععی😅 تا باشه ازین سوپرایزااااااا😂 هدیه تولد ۲۳ سالگیم شده یه نینی از طرف خدا😁 همه اینارو مدیون همون دکتر هستیم که هرچی گشتیم، دیگه پیداش نکردیم اگه عضو این کانال هستین و این تجربه رو میخونین من و همسرم از همین جا ازتون تشکر می کنیم. خدار‌و خیلی شاکرم بخاطر زندگی ساده و پر آرامشی که داریم و از خداجون میخوام که تواناییشو بهمون بده تا بتونیم بچه های صالح و با ایمان تربیت کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تجربه_من ۹۴۳ من متولد ۶۳ هستم، دختری با حیا و ساکت و درون گرا بودم. این امر باعث شده بود تا در فامیل و آشنا زبان زد بشم از نوجوانی خواستگار داشتم که از سمت خانواده چون سنم کم بود، رد میشدن. این شرایط ادامه داشت تا سن ۱۷ و ۱۸ سالگی که بلاخره پای خواستگاری به خونه مون باز شد. واقعا هممون کلافه شده بودیم تا جایی که صدای همسایه ها می گفتن که سخت نگیرین چرا جواب نمیدین و....😒 ولی من واقعا سخت گیری نمیکردم تنها چیزی که از همسر آیندم میخواستم این بود با ایمان و خوش اخلاق و خدا ترس باشه، اصلا مادی گرا نبودم، دوست نداشتم همسرم با حجابم مشکل داشته باشه. خلاصه گذشت تا سال ۸۷ یک آقایی به خواستگاری اومدن خودشون مشکلی نداشتن اما خانوادشون همه بی حجاب بودن و کل خانوادشون مخالف بودن جز مادرشون، کلا هنگ کرده بودم که چیکار باید بکنم در هفته روزی نبود که حرم نرم، نزدیک به هشت ماه دیگه خواستگار راه نمی‌دادیم چون معتقد بودیم از لحاظ اخلاقی درست نیست تا اینکه همسایمون گفت این همه نباید طول بکشه این آقا تکلیفش با خودش مشخص نیست حداقل بذارین خواستگار دیگه ای بیاد.😒 خلاصه دوباره پای خواستگارا به خونه مون باز شد توی ماه مبارک رمضان بود که یکی از خواستگارها که از قضا خانواده همسر جان بودن تشریف آوردن خونه مون وقتی خواهرشون اومدن و نشستن با کلافگی گفتن ای خدا اگه خوبه صلاح میدونی همین جا بشه اول متوجه نشدم ولی بعدها فهمیدم که چون پنج سال خواستگاری رفتن از خستگی این حرف و زدن خلاصه جونم براتون بگه سر دو راهی بدی گیر کرده بودم، همسرم از لحاظ مادی چیزی نداشتن ولی از لحاظ معنویت خدا رو شکر عالی بودن یک روز به شدت دلم شکسته بود، رفتم حرم، ‌کلی درد دل کردم گفتم همه چیز رو به خودتون سپردم آقا جان .... خلاصه بعد از ماه مبارک در مهر سال ۸۸ عقد کردیم و یک سال بعد شهریور ۸۹ رفتیم خونه خودمون، خدا روشکر همسر جان دقیقا همون مشخصاتی که می خواستم داشتن خدا رو شکر. زندگی ما شروع شد پر از فراز و نشیب، ما طبقه بالای خونه خانواده همسرم زندگی میکردم و از سختی هاش نگم براتون.😢 بعد از یک ماه از ازدواجمون متوجه شدم باردارم با جفت پایین که باید خیلی محتاط می بودم. سال ۹۰ خدا گل دخترم فاطمه خانم رو به ما هدیه داد دختری زیبا با چشمای آبی اینقدر کل فامیل از زیبایی دخترم میگفتن که گمانم همین امر باعث چشم زخم بدی شد براش... دخترم دوساله بود می‌خواستیم بریم کربلا که متوجه عقب افتادن دوره ام افتادم. اگه یک روز عقب می افتاد مطمئن بودم باردارم وقتی آزمایش خون دادم، گفتن منفیه، باید یک هفته دیگه آزمایش بدی. منم دیگه فرصت برای آزمایش نداشتم، چون دو روز دیگه عازم سفر عشق بودم و از اونجا که قرص جلوگیری به من نمی افتاد به ناچار مجبور شدم استفاده کنم که اونجا به مشکل نخورم نگم براتون از عوارض این دارو که چقدر حالم بد می‌کرد. انگار تو یک دنیای دیگه بودم. خلاصه از کربلا که اومدم دیدم مریض نشدم بی بی چک گذاشتم دیدم بله مثبت اون همه قرص هم الکی خوردم.😢 کلا دوران بارداری خیلی سختی دارم به خاطر ویارهای خیلی سختی که دارم از دو ماهگی شروع میشه تا موقع زایمان مدام وزن کم میکنم و یک روز در میون باید سرم بزنم. سال ۹۳ خداوند دختر قشنگم مائده خانم رو به ما هدیه داد دختری زیبا و تپل، چون دو هفته آخر بارداری متوجه شدم دیابت بارداری دارم دخترم حسابی تپلی شده بود با زردی بالا... ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۳ اسفند ۹۵ هم دوباره با لطف خداوند پسرم آقا امیر محمد به دنیا آمد البته چون ناخواسته بود خیلی ناشکری کردم پسرم زردی خیلی شدیدی گرفت به حدی که میخواستن خونش رو عوض کنن😢 من با اون وضعیت سزارین پشت درِ ان ای سیو نشسته بودم فقط گریه میکردم. اینقدر با همسرم متوسل به آقا امام رضا (ع) شدیم که خانم پرستار اومد گفت به طور معجزه آسایی زردی اومده پایین و نیازی نیست خون بچه رو عوض کنیم😍 من و همسر از خوشحالی باز شروع کردیم به گریه و خدا روشکر کردیم و از آقا تشکر کردیم من اینو تنبیهی دونستم برای ناشکری که کرده بودم البته همون لحظه ای که گفتن باید بیمارستان بستری بشه شروع کردم به توبه... پسرم ۱۷ روزه بود که متوجه بیماری دختر بزرگم فاطمه خانم شدیم، بیمارستان بستری شد کلی آزمایش خون و از مغز استخوانش گرفتن و فهمیدن دخترم سرطان خون داره، از یک طرف خودم تازه زایمان کرده بودم که تو روزای اول برای پسرم بیمارستان بودم حالا دخترم😔 پسرم چون نوزاد بود تو ماشین جلوی در بیمارستان نوبتی نگهش می داشتیم با مادرم که انشاءالله خداوند بهشون سلامتی بده🥺 دخترم چون ۵ سالش بود وابسته به خودم بود و می‌گفت فقط مامانم پیشم باشه مادرم جلوی بیمارستان تو ماشین پسرم رو نگه می‌داشتن و من پیش دخترم بودم هر دو ساعت یکبار میرفتم و با مادرم جا بجا میشدم تا پسرم رو شیر بدم. روزهای خیییییلی سختی بود انشاءالله برای کسی پیش نیاد 🤲 خدا رو شاکرم اون روزهای سخت گذشت😀 ۱۷ روز دخترم بستری بود که از تو بیمارستان شیمی درمانی شروع شد از یک طرف افسردگی بعد زایمان، از یک طرف مریضی و بهانه گیری دخترم بابت شیمی درمانی و از یک طرف دختر سه ساله و یک بچه شیر خوار که خیلی سخت بود. گذشت و پسرم ۹ ماه شد که فهمیدم باردارم البته بیشتر مادرایی که برای شیمی درمانی بچه هاشون میومدن، باردار میشدن تا بتونن سلول بنیادی از طریق بند ناف ذخیره کنن. منم باردار شدم فقط میگفتم خدایا من چه‌طور میتونم بچه ها رو بزرگ کنم، خودت کمکم کن. بچم پنج ماهش شد، رفتم سونوگرافی وقتی از تو مانیتور دیدمش خیلی مهرش تو دلم رفت ولی یک هفته بعد بچه ایست قلبی کرد و سقط شد. بعد از چند ماه دچار دیابت خیلی بالایی شدم که مجبور به زدن انسولین شدم الان به لطف خدا دیابتم کنترل شده، دخترم دو سال که قطع درمان شده ولی بازم زیر نظر دکتر باید باشه، بچه هام از آب وگل در اومدن، پسرم الان کلاس اول و خدا رو از این بابت خیلی شاکرم 😍 از موقعی که با کانال شما آشنا شدم تصمیم گرفتم باردار بشم تا هم جهاد تبیین کنم هم سرباز برای امام زمانم بشه و هم امر رهبرم رو اطاعت کنم انشاءالله 🤲 ازتون میخوام برام دعا کنین تا بارداری خوبی داشته باشم و خداوند اولاد سالم و صالحی خدا بهمون هدیه کنه🤲😍 انشاءالله بحق خانم حضرت فاطمه الزهرا سلام الله به هر کسی بچه میخواد اولاد سالم و صالح عنایت بفرماید🤲 🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۴ مادر من در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردن، شش ماه بعد هم عروسی کردن و رفتن تا حدود دو سال و نیم، هر قدر تلاش کردن مادر نشدن، بماند که چقدر اطرافیان بهشون طعنه زدن و مادر شوهرشون میگفتن که اگه بچه نمیاری بذار برا پسرمون زن بگیریم. خلاصه مادر در سن ۱۷ سالگی، برادرم رو به دنیا میارن، ۲ سال بعد خواهرم رو و یک سال و نیم بعد هم برادرم رو... دیگه خیال بچه دار شدن نداشتن و انواع روش های پیشگیری رو اعمال کردن ! از به دنیا اومدن برادر کوچیکم ۹ سال گذشته بوده و دیگه مادرم اصلا به فکر بچه دار شدن نبودن! همون موقع بین همه بچه های فامیل آبله مرغان شیوع پیدا می کنه و خواهر و برادر من هم از این قاعده مستثنی نبودن!!! یکی دو هفته ای که از پرستاری از خواهر و برادرم میگذره که مادرم متوجه میشه که بارداره!!! ناگفته نماند که مادرم هم یه آبله مرغان خفیف گرفته بودن. طبق برگه آزمایش مادرم سه ماهه باردار بوده و متوجه نشده بودند، خودشون میگن آنقدر حواسم به بچه ها بود که اصلا حواسم از خودم پرت شد. مادرم سونوگرافی میرن و خب همه دکترها خیلی ترسونده بودن شون، چون گفته بودن بچه هایی که تو دوران بارداری با ویروس آبله مرغان مواجه بشن امکان داره که نابینا بشن. سونو گرافی ماه چهار یا اوایل پنج رسماً به مادرم میگه به احتمال زیاد بچه تون نابینا است و پیشنهاد میدن که تو که سه تا بچه داری هم دختر و هم پسر این رو سقطش کن وبال گردنت میشه !!! مادرم فقط میپرسن بچه ام دختره یا پسر و ایشون هم میگه دختر... مادرم زن خیلی معتقدیه، من هم از سادات هستم و اهل مشهد، مادرم میرن حرم و کلی گریه می کنن و میگن من دلش رو ندارم اولاد فاطمه زهرا رو بکشم، خودتون به من صبرش رو بدید. هرکسی شنیده، موافق سقط من بوده حتی برادر بزرگه خودم خیلی به مامانم اصرار کرده ولی مادرم زیر بار نرفته! ماه ششم بارداری مادرم از پله میوفتن طوری که از هشت تا پله کاملا قل میخورن ولی من بازم طوریم نشده😅😅 طبق محاسبه دکتر من باید مرداد به دنیا می اومدم ولی مادرم طبق محاسبه خودشون میگفتن باید شهریور دنیا بیام، خلاصه هر قدر به دکتر میگن، قبول نمی کنه و دکتر عصبانی میشه و میگه من دکترم یا شما ؟؟؟؟ مادرم هم چیزی نمیگه بعدش و میرن بیمارستان، هر قدر صبر میکنن دردشون نمی گیره، دکتر هم آمپول فشار تجویز می کنه و زمانی که اثر نمی کنه یک آمپول فشار دیگه هم تزریق می کنن! ولی باز هم من به دنیا نمیام. دکتر میگه ببرینش سزارین، مادر مادرم که خدا انشالله رحمت شون کنه اصلا به کلمه سزارین آلرژی داشتن و چهارده تا بچه داشتن که ۱۲ تا رو خودشون به دنیا آوردن😳😅😅 با دعوا مادرم رو میبرن خونه !!! و من دیگه تکون نخوردم ! چند روز بعد بیمارستان که میرن دکتر میگه بچه مرده باید سقط بشه. میرن سونو اون هم میگه بچه بدون حرکته، صدای قلب هم نداره باید مادر عمل بشه! مادرم با دل شکسته میرن حرم و برای سلامتی من نذر می کنند.😅 از یک دکتر خیلی دقیق آدرس یه سونوگرافی رو گرفتن که اونجا بعد از ده دقیقه کاوش دکتر میگه بچه تون ضربان داره ولی خیلی کمه و هیچ حرکتی نداره! و با شرایط من اصلا به زایمان طبیعی فکر نمیکردن! دکتر جدیدی که میرن میگن خدا رو شکر قبول نکردی بچه رو دنیا بیاری چون بچه ات خیلی ریز و ضعیفه و اگر هشت ماه دنیا می اومد قطعا نمی موند، خلاصه دکتر جدید زمان سزارین میده ولی در نهایت شب قبل از تاریخ سزارین مادرم دردشون میگیره و من طبیعی دنیا میام.. مادرم میگن توی ذهنم این بود که نابینایی ولی وقتی پرستار آوردت با چشم هات داشتی همه جای بیمارستان رو نگاه میکردی، از همه بچه های دیگه ام هوشیار تر بودی😅 چند ساعت بعد هم تقریبا سلامت بینایی ات تایید شد، البته من نزدیک سه ماه مهمون دستگاه بودم چون ویروس توی بدنم ایجاد بیماری کرده بود ولی به حمد خدا سالم و سلامت هستم.😅 من الان ۲۴ سالمه و معلمم. ازدواج کردم و خیییلی خوشبختم و احساس آرامش می کنم، دارم ارشدم رو میگیرم به لطف خدا و اینکه مادرم به من از همه بچه هاشون وابسته تره، حتی برادرم که خودش اصرار می‌کرده سقط بشم الان میگه اگه من نبودم چقدر خونه مامان بی روح بود.😍 خواستم بگم هر بچه ای که خدا به آدم میده حق زندگی داره فکر نکنید هیچی نمی فهمه یا اینکه آدم نیست کشتنش حکم قتل یه آدمه، خوبه که تا آخرین لحظه ایمان مون رو از دست ندیم. منم از اینکه مادرم من رو نگه داشت بی نهایت خوشحالم.😅 خودم یک ساله رفتم خونه خودم، شش ماهه منتظرم مادر بشم ولی هنوز توفیق نداشتم. انشالله مخاطبان کانال هم دعا کنند به زودی یه فرزند صالح قسمت من و همسرم بشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من خودم تازه چندماهیه مادر شدم، تو این چندماه خیلی خودم رو کنترل کردم که مبادا رفتار ناشایست من سبب بشه دختر کوچولوی من دلش هوای عالم قبل تولدش رو بکنه... اما تجربه من برمی‌گرده به خیلی سال قبل نزدیک ۲١ سال پیش" من ته تغاری یک خانواده هفت نفرهِ شدیدا بچه دوست هستم، طوری که الان داداشای من هر کدوم سه بچه دارن و هم سن و سالاشون یکی یه دونه دارند. محبت ما به بچه هامون، از محبت پدرومادرمون به ماست. یادمه وقتی ۸ سالم بود، داخل جمع خاله ها و زن دایی هام نشسته بودم که متوجه شدیم زنداییم که ۴ تا پسر و یک دونه دختر داره و عروس و داماد هم داشت، باردارن... هیچ وقت رفتار خاله هامو با این بنده خدا یادم نمیره... ای بابا برا چی آوردی؟ بندازش خودت رو راحت کن و پناه بر خدا چیزهایی که نباید میگفتن رو گفتن، داماد داری، عروس داری، تازه میخوای بچه بگیری بغلت و... یادمه مادرم با اون صبوری و اُبهتش تو چشم زنداییم خیره شد و گفت: "اگر خدایی نکرده بلایی سرش بیاری منو دیگه نمیبینی، پامو خونه شما نمی ذارم، خودتو قاتل نکن این بچه جون داره" خاله هام بلند بلند گفتن مگه دکتر یا مهندس میخواد پس بیوفته، آخرش کارگره و.... مامانم گفت: "چه دکتر، چه مهندس، آدم باشه کافیه" خیلی سال ازون موقع می‌گذره... گل پسر زنداییم به دنیا اومد، یادم نمیره تا بچه بود، می‌رفتیم خونه شون، پشتی میاورد و می‌ذاشت پشت مادرم، گُل میوه ها رو جدا می‌کرد برا مادرم.... خیلی مامانمو تحویل می‌گیره، طوری صداش می‌کنه عمه جان انگار خودش هم میدونه نهیب مادرم نذاشت حرف های سرد بقیه تو دل مادرش اثر کنه. بگم براتون که چقد باهوشه این پسر، یکی از رتبه های برتر کنکور.... هرچی وسیله خراب میشه، سه سوته زنگ می‌زنیم فلانی میای درستش کنی؟ از فناوری نگم که استاده... خلاصه که وجودش خیلی نعمته. این رو گفتم که بدونیم اگر جلو تولد یک موجودی رو بگیریم، بدانیم به خودمان ظلم کردیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۴ بنده متولد ۶۷ هستم. مجردی خوب و خوشی رو کنار خانوادم گذروندم. از سن ۱۸ سالگی کم کم خواستگار میومد و من یا پدرومادرم قبول نمی‌کردیم. البته اینم بگم یه خواهر بزرگتر از خودم هم داشتم. یک روز برفی من رفتم بسیج محلمون ثبت نام کردم.خیلی خوب بود برنامه ها و... از لحاظ معنوی خیلی رشد کردم به نظر خودم😍 فامیل همه تعجب کرده بودند که من چادری شدم اما من دیگه راهمو انتخاب کرده بودم و خانوادم هم کاملا موافق بودن. خلاصه سال ۸۷ رحلت امام خمینی پایگاه ما مهمان داشت، ما مدرسه محل رو برای ورود آنها تزیین کردیم و آماده خدمت شدیم. همون جا همسر عزیزم منو دیده بود و یه دل نه صد دل عاشق. دوهفته بعدتر، ایشون خواهرشون رو فرستادن که اجازه خواستگاری بگیرن اما پدرم بدون نظر از من جواب منفی دادن. یک روز به مادرم گفتم من ایشون رو میخوام، بابا چرا میگه نه؟ مادرم گفت اصلا نباید رو حرف پدرت حرف بزنی. همین جوری دوسال گذشت و خواستگارا میومدن و میرفتن و با وجود موافق بودن پدرو مادرم، من مخالفت میکردم و به بهانه ای میگفتم نه. تا اینکه مادرم گفت تصمیمت چیه؟ گفتم من تصمیممو دوسال پیش گرفتم. مادرم با پدرم صحبت کرد و به اجبار ایشون رضایت داد. اما کاملا خانوادم مخالف بودن و من عاشق ایمان همسرم شده بودم. سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه عقد کردیم. خداروشکر ۶ ماه بعد عقد ما، خواهرم هم با یکی از اقوام عقد کرد و از نگرانی پدرومادرم خیلی کم شد. اما نامزدی من خیلی بد گذشت، همسرم خیلی دستش خالی بود، هیچ جا منو نمی‌برد. نامزد خواهرم هفته ای یکبار باهم کوه و سینما اما من تو خونه می‌موندم و فکر و خیال دیوونم کرده بود. همسرم خودشو با پایگاه و مسجد و هیئت سرگرم کرده بود، حتی وقت نمی‌کرد یه تلفن ده دقیقه ای هم بامن داشته باشه فقط هفته ای یکبار شام میومد خونه مون. پدرومادرم خیلی ناراحتم بودن.حتی یکبار پدرم رفت با ایشون صحبت کرد گفت اگر پول نداری حداقل محبت داشته باش. با وام ازدواجش رفت وانت خرید و کار می‌کرد. خلاصه بعد دوسال با دودلی و شک راهی خونه بخت شدم. پول پیش خونه مون رو برادر من و برادر ایشون قرض دادن. اوایل ازدواج ایشون همون‌طور خونسرد شاید ساعت ۱۲ میومد خونه، خیلی راحت می‌گفت کار داشتم و من انگار ناامید از این ازدواج. تا اینکه دوماه بعد ازدواجم متوجه بارداری شدم. با اومدن پسرم همسرم انگار دنیا رو بهش داده بودن و اخلاق و رفتارش صد برابر بهتر شد و محبت شون نسبت به من ده برابر شد و وضع مالیمون خیلی بهتر شد. عاقبت لب های من خنده به خودشون دیدن... بدهی هامون رو دادیم و حتی بیشترم جمع کردیم و یه خونه نوساز اجاره کردیم. پسرم دوسالش بود، همسرم گفت دومی رو بیاریم که پشت هم باشند، باهم بزرگ میشن منم گفتم باشه. اوایل بارداریم بود که یه کار رسمی به همسرم پیشنهاد شد و خداروشکر تا امروز هم همون جاست. اواخر بارداری پول جمع کرده بودیم ماشین بخریم گفتیم با وانت دیگه ۴ نفر میشیم. هرجا شوهرم می‌رفت ماشین بخره قسمت نمیشد تا اینکه یکی از دوستانش که خدا خیر دنیا و آخرت بهش بده گفته بود ماشین چرا بخری؟ پولتو بده یه خونه پیش خرید کن از من و ما قسط خونه رو همچنان می‌دادیم. چون آشنا بود خیلی کم کم پرداخت می‌کردیم و باهامون کنار اومد. سال ۹۵ پسر دومم بدنیا اومد که ما دیگه مشکل مالی نداشتیم خداروشکر. پسرم دوسالش بود بچه ی سوممون فاطمه خانوم بدنیا اومد و ایشون هم با کلی خیر و برکت اومدن. روز به روز محبت همسرم بیشتر و بیشتر می‌شد. سر دخترم می‌خواستیم لوله های من بسته بشه که با استخاره قرآن پشیمون شدیم و نبستیم و من هرسه رو سزارین شدم. ۱۸ ماهگی دخترم فهمیدم باردارم. خیلی شوکه شدیم چون من سزارینی بودم، می ترسیدم. اصلا جرات سقط هم نداشتیم. تا اینکه پسرم (بچه چهارم) سال ۹۹ بدنیا اومد و این بار برای بستن لوله گفتن سنت کمه و ۳۵ سال به بعد امکان پذیر هست. خداروشکر کم و بیش زندگی با خوشی می‌گذشت و آی یو دی گذاشتم. تا اینکه آذر ماه سال گذشته متوجه بارداری پنجمم شدم. اوایل خیلی حالم بد بود. خیلی شوکه شدم اما تسلیم خواست خدا شدم. اقوام همیشه میگن ما سر یه دونه موندیم شما با چندتا بچه چیکار میکنید؟ و من خدا رو هزاران مرتبه شکر می کنم چون واقعا خدا هوامونو داره و هیچ وقت لنگمون نذاشته. تعداد بچه زیاد و با تفاوت سنی کم، سختیهایی داره، کار مادر خیلی بیشتر از بقیه اعضای خانواده میشه اما خب بچه ها تو خونه اصلا احساس تنهایی نمیکنن، هرچقدر باهم دعوا کنن، بیشتر از اون با هم بازی میکنن. مادرای گل برام دعا کنید که پنجمین سزارین خوب بگذره. همسرجان خیلی امیدوارند و میگن خداخواسته بوده و انشاءالله ختم بخیر میشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۹ من متولد ۶۸ هستم در خانواده تقریبا پرجمعیت ۳تا دختر و ۲تاپسر به دنیا اومدم. البته بچه ی آخر مادرم هستم که یه سورپرایز بود براش... من سال ۸۹ با همسرم کاملا سنتی ازدواج کردم، تقریبا ۴سال عقد بودیم به خاطر خونه سازی که داشتیم، سال ۹۲ عروسی کردیم، بعد از ۵ ماه با دوا و دکتر باردار شدم و خیلی دوران سخت ویار و... خلاصه بارداری سخت داشتم. مرداد ۹۳ دخترم به دنیا اومد و من و همسرم خیلی خوشحال بودیم، هر دوتا توی سن کم یعنی ۲۳سالگی طعم پدرومادر شدن رو چشیدیم و دیگه اصلا دوست نداشتم باردار بشم چون از تهوع بارداری بدم می اومد. گذشت وگذشت تا این که دخترم ۵ سالش شد، منم کلی براش اسباب بازی و عروسک گرفتم که دیگه جای چیزی براش خالی نباشه و خوش حال باشه همه چیزش فراهم باشه ولی انگار این چیزها اونو خوشحال نمیکرد و خیلی ناراحت بود از این که همبازی نداره، البته خانواده‌ی شوهرم پرجمعیت هستن و دخترعمه های زیادی داشت ولی هرکسی میرفت خونه ش و دخترم خیلی ناراحت بود. تا این که تصمیم گرفتم براش یه هم بازی بیارم ولی کلی مشکلات داشتم، تتبلی تخمدان وکلی چیزهای دیگه و دوره ی درمانم تقریبا ۲ سال کشید و من باردار شدم ولی توی ۸هفته بودم که قلب جنین دیگه رشد نکرد، من مجبور به سقط شدم ولی خیلی ناراحت بودم و این دوران به سختی برام تموم شد. من دوباره بعد ۱ سال، باردار شدم. شکر خدا همه چیز خوب بود و بعد ۹ماه بارداری برای دخترم خواهر آوردم. البته دخترم ۸ سالش بود، دیگه هم بازی نبودن.... دختر دومم ۱ سالش شد. من مریض شدم معده درد، تهوع و رفتم آندوسکوپی انجام دادم و دکتر گفتن که میکروب معده و گذشت تا این که من مشغول بزرگ کردن و بازی کردن با دخترم رفته رفته معده دردم بهتر شد. معده ام ورم کرده بود. همیشه فکر می‌کردم توی معده ام چیزی تکون میخوره تا این که گذشت و دخترم دومم مریض شد و بردم بهداشت محل و بهداری اونجا منو دید و گفت خانم شما بارداری و احتمالا ماهای آخرته🤨🤨🤨 و من گفتم نه همچین چیزی نیست... برام آزمایش و سونو نوشتن 😟😟😟رفتم انجام دادم و داستانم شروع شد، بله من ۳۶ هفته باردار بودم خبر نداشتم و حالم توی سونو گرافی خیلی بد شد. در کمال ناباوری همچین چیزی برام اتفاق افتاد، البته برای اینکه متوجه نشدم با وجود معده دردم، ماهای اول بارداریم پریود میشدم و بعدشم که نمی‌شدم این مشکلات رو داشتم که چند ماه پریود نمیشدم و خلاصه من ۲ هفته وقت داشتم هم برای زایمان و هم برای قبول کردن این وضعیت... سومی هم دختر بود و شوهرم ناراحت، منم ناراحت اولش خیلی ناشکری کردم ولی به سرنوشتم راضی شدم و در تیر ۱۴۰۲ زایمان کردم و خدا بهم یه دختر ناز و پربرکت داد، انقدرزیباش کرد که من دیگه نتونم اعتراض کنم. بعد از دنیا اومدنش زندگیم شیرین شد. با وام فرزندآوری ماشین خریدم و خدا رو شکر انگار برکت خاصی در زندگی ما اومده... شاید اگه زودتر می‌فهمیدم که باردارم، یه بلایی سرش می آوردم و خدا انگار ما رو دوست داشت، نخواست مرتکب گناه بشیم. هر بچه ای که به دنیا میاد روزی خودش رو میاره اولش خیلی ناراحت بودم که ۳ تابچه دارم ولی انگار خدا کانال شما رو جلوی راه من قرار داد تا تجربه ی دوستان رو بخونم و دیگه غصه نخورم و از خدا میخوام اگه میخواد بازم بهم یه بچه ی سالم بده. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۴ من فرزند هفتم یک خانواده ۱۰ نفره هستم. بعد از آشنایی با همسرم قسمت شد به لطف خدا ازدواج کنیم و تا ۵ سال اصلا حتی به بچه دار شدن فکر هم نمی‌کردیم تا اینکه تصمیم‌ به بارداری گرفتم. حدودا ۲ ماهی گذشت که دیدم حالت تهوع دارم و مدام بالا میارم اما همه چیز نرمال بود و به بارداری شک نکردم و همسرم هم رفته بودن زیارت آقا امام حسین... رفتم آزمایش دادم و جواب به لطف خدا مثبت بود و مادر شدم. بارداری خیلی بدی داشتم و ویار خیلی سخت، گاهی فکرش رو میکنم خیلی ناراخت میشم از اینکه توی اون شرایط هیچکس کنارم نبود. واقعا میگم که بوی غذا به حدی حالم را بهم میزد که گرسنه میخوابیدم و هماتوم هم داشتم و این شرایطم را سخت تر کرده بود و استراحت مطلق بودم ولی چون مجبور به انجام دادن کارهای خونه بودم نمیتونستم کامل استراحت کنم و درحال فعالیت بودم وقتی دیدم ۴۰ هفته کامل شد و خبری نیست، مدام به بیمارستان مراجعه میکردم و میگفتن هنوز زمان زایمان نیست. یه روز صبح یهو دردم گرفت و راهی بیمارستان شدم و به لطف خدا ساعت ۸ صبح رفتم ساعت ۳ بعدازظهر دخترم دنیا اومد و خداراشکر به سلامت بغلش کردم.😍 بعد از گذشت تقریبا ۴ ماه متوحه شدم هی مدام حالم بهم میخوره و همون حالاتی که زمان بارداری دخترم داشتم را دارم و به شدت نگران شدم چون واقعا آمادگی برای بارداری را نداشتم. 😔 هنوز ضعیف بودم و اینکه دوباره همون حالات را داشته باشم اما با این تفاوت که باردار هم باشم کارم را بسیار سخت می‌کرد. گذشت و بعد از یک هفته به همسرم گفتم بریم آزمایش خون بدم و بعد از ۳ روز جواب اومد که مثبته... من واقعا شرایط بارداری دوباره را حداقل توی ۴ ماهگی دختر اولم نداشتم. به هرحال پذیرفتم و شرایط بسیار سختی را باید پشت سر می ذاشتم. دخترم حدودا ۷ ماهه بود که مجبور بودم از شیر محرومش کنم و شیر خشک بدم. دخترم خیلی اذیت شد تا موفق شدم از شیر بگیرمش. بماند که همون ویار را داشتم و هیچ غذایی نمیتونستم بخورم حالا باردار هم بودم. به هرحال با هر سختی این بارداری رو هم گذروندم و بسیار تنها بودم تو این شرایط سخت... خدا چراشکر به لطف خدا توی ۴۱ هفته دختر دومم به دنیا اومد 😍 و شرایط من روز به روز سخت تر می‌شد😢 حالا یه بچه ۱سال و ۲۷ روز داشتم با یه بچه ۱ روزه و دست تنها بودم. از طرفی شیر هم میدادم به دخترم و مدام بغلم بود. دختر اول را می ذاشتم روی پام تا صبح تکون میدادم دخترم که نوزاد بود هم میذاشتم بغلم تا صبح. اصلا اون خواب به چشام نمیومد. یادمه دخترام هر دو باهم تب میکردن، تب یکی رو پایین می‌آوردم، تب اون یکی میرفت بالا ... خلاصه که نگم واقعا شرایط سختی داشتم تا اینکه دخترم را از پوشک می گرفتم که ناگهان متوجه شدم دخترم حدودا ۹ ماهه بود که رفت از پله ها افتاد پایین. تا نصف شب این بیمارستان اون بیمارستان بودم و خداراشکر هیچ مشکلی نبود و برگشتیم خونه... گذشت و حدودا بچه ها شدن کلاس اول و دوم ... بچه هام مدام میگفتن نی نی بیار. گفتم باشه شما برین کلاس سوم و چهارم که درس هاتون اذیت نشم. گذشت و دیدم مدام سر درد دارم و تب و لرز، همسایه ها میگفتن بارداری، می گفتم نه احتمالا مریض شدم. دیدم به همون صورت ادامه داشت و رفتم آزمایش و مثبت شد 😊😊به همسرم گفتم و اصلا باورش نشد و اسمش را گذاشتیم معجزه خدا ... چون هم دختر دومم و همین بارداری واقعا هدیه خدا بود. ۳ماه اول کامل سر درد های شدید داشتم و ۳ ماه دوم هم کامل تب و لرز و ویار که از همون ابتدا داشتم تا زمانی که زایمان کنم. دیابت بارداری گرفتم. پای چپم درگیر شد نمیتونستم راه برم. ۲ تا بچه مدرسه ای داشتم که خدا می دونه لحظه ای غفلت نکردم که از درس هاشون عقب نیوفتن ... اما به این بارداری رو به لطف خدا پشت سر گذاشتم و این بچه ام پسر هست به خواست خدا 😍 ۳۹ هفته بخاطره قند بارداری ختم بارداری دادن و من هم زایمان کردم الان دقیقا بچم ۴ ماهش هست. اون زمان واقعا سخت بود برام با این شرایط. اما الان میگم خیلی خوشحالم که لطف خدا شامل حالمون شده و ۳ تا بچه سالم و صالح دارم. خیلی در طول روز بچه هام دعوا می‌کنن، اذیت می‌کنن، اما واقعا خوشحالم از اینکه مادر ۳ فرزند هستم. پسرم خیلی اذیتم میکنه و حدودا ۱ ماهی میشه که هرکاری میکنم شیر خودم را نمیخوره فقط تو خواب. از خدا میخوام به همه شما دوستان گلم اولادی سالم و صالح ببخشه و همه لذت شیرین مادر شدن را بچشین. یادم رفت بگم ما ۳ تا خواهریم هر سه تا مون سال ۱۴۰۲ صاحب فرزند شدیم. پسر من از همه کوچکتر هست. ممنونم از کانال خوب دوتا کافی نیست و مادرهای عزیزی که تجربه هاتون را میذارین و بقیه هم کسب تجربه میکنن❤️❤️ انشالله همیشه همگی در پناه حق سالم و شاد باشین ..التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۳ سال ۸۹ بود که از این همه خواستگار بی ربط و مخالف عقایدم خسته شده بودم. ما خانواده مذهبی هستیم از اینکه بعضی از خانم ها برای اینکه برادر و پسر گمراه شونو به راه بیارن از گزینه "زن مذهبی براش بگیریم به راهش میاره" استفاده میکنند، دلم خیلی شکسته بود. شنیده بودم روز عرفه، دعا عرفه را در حرم امام رضا ع بخونی، هرچی از خدا بخوای بهت میده. هرجور بود باید میرفتم. بعد اجازه گرفتن از استادای دانشگاه و پیدا کردن یه تور زیارتی زنانه با مادرم راهی مشهد شدیم. دعای عرفه رو تو حیاط حرم تو سرما با مادرم خوندیم و دعا کردیم و چند روز بعد اومدیم تهران تو همون هفته اول سه تا خواستگار زنگ زدن که در همون تماس اول رد شدن. منم ناامید که دیدی چیزی درست نشد. تقریبا ۳ هفته بعد از بازگشت باز یه خواستگار دیگه تماس گرفت. این یکی از قضا رد نشد. اومدن و ماهم به توافق رسیدیم و وصلت سر گرفت. چند وقت بعد با همسرم که صحبت میکردیم، برام تعریف کرد که: "چند وقت بود هر خانواده ای رو برای وصلت معرفی می‌کردن اصلا هیچ وجه مشترکی باهاشون نداشتم. انقدر که فکر میکردم یعنی هیچ ‌کس پیدا نمیشه؟! چرا انقدر آدم های بی ربط سر راه من قرار میگیرن. یک روز مانده به عرفه تصمیم گرفتم برم مشهد و دعا رو در حرم بخونم و همونجا از امام رضا ع بخوام، بالاخره با یکی از دوستانم آخر شب بعد از کلی کنار خیابون ایستادن، تو بوفه یه اتوبوس جا پیدا کردم و راهی مشهد شدم." وقتی تو دوران نامزدی باهم مشهد رفتیم دیدیم روز عرفه با فاصله چند تا فرش از هم نشسته بودیم و امام رضا ع ما رو بهم رسوند. البته اینجوری نبود که تو زندگی مشکل نداشته باشیم ولی همیشه دلگرم به واسطه بودن امام رضا ع برای ازدواجم بودم از مشکلاتی که اون زمان خیلی هم نادر بود، نداشتن خونه مستقل تا ۴ سال، دنبال کار ثابت بودن و چیزی که نمیدونستیم انتهاش کجاست و چی میشه، ناباروری... اتفاقی که ۱۱ سال طول کشید. یازده سال پر از دلهره و استرس. از این دکتر به اون دکتر، کلی آزمایش مختلف، دارو و ... و در آخر همیشه یک جواب رو میشنیدیم شما چیزیتون نیست. علت ناباروریتون مشخص نیست. تا اینکه به لطف خدا و دکترم که خیلی عالم و متدین بودن بعد از چند دوره درمان که از سال ۱۴۰۰ شروع کردم در آبان ۱۴۰۱ صاحب دوقلو پسر شدیم. ویارم به خاطر دوقلویی و داروهایی که میخوردم خیلی بد بود‌‌. سرکار هم میرفتم. به لطف خدا این دوره هم تمام شد و دوقلو های پر روزی من بدنیا اومدن. اداره ما که همیشه سر وام دعوا بود تقریبا ۴ تا وام خوب به کارمندها داد. همه همکارها بعد ۲۰ سال بالاخره تغییر وضعیت شدن. تو اداره همه میگفتن دوقلوهات خیلی خوش قدم بودن. دوقلو داری خیلی سخت بود بخصوص برای من که ۱۱ سال راحت بودم برای خودم. خوابشون کم بود. شبها هر دوساعت و حتی کمتر برای شیر بیدار میشدن. تایم بیدار شدن شونم باهم هماهنگ نبود. اوایل همه ذوق داشتن کمک زیاد داشتم کم کم هی گفتن دیگه ماشالله راه افتادی و کمک نمیخوای و رفتن. من موندم و همسر و دوقلو ها... بچه ها سه ماه شون بود که من در کمال ناباوری شک کردم که شاید باردار باشم. بی بی چک استفاده کردم دو خط قرمز شد. چیزی که سالها قبل همیشه منتظرش بودم. ولی بازم باور نکردم، آزمایش خون دادم دیدم بله، بچه سومم تو راهه. اسمشو گذاشتیم معجزه بعد از این همه سال. شرایطمون سخت بود. ولی منو همسرم خیلی خوشحال بودیم و مطمئن بودیم حکمت بزرگی در این بچه نهفته ست تا ۵ ماهگی از ترس شماتت دیگران به هیچ کس نگفتیم. وقتی همه متوجه شدن باز اومدن کمک. چون بدنم ضعیف بود زایمان خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم، هر چقدر ویار و بارداریم راحت تر از دوقلو ها بود، زایمانم سخت‌تر. تا ۱۰ روز از شدت درد نمتونستم از جا بلند شم. پسرم هم خیلی ریز بود. به لطف خدا اون روزها هم گذشت. الان مادر دوتا پسر ۲۰ ماهه و یک پسر ۸ ماهه هستم. هر سه در اوج شیطنت و کنجکاوی اند. دوره سختی رو به تنهایی میگذرونم البته خدا هوامو داره به مو میرسه ولی پاره نمیشه. برام دعا کنید تا بتونم مادر خوبی باشم و شرایط برام آسانتر بشه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۹ من فرزند سوم از یه خانواده ۴ فرزندی هستم. متولد۷۲ هستم و از ۱۷سالگی خواستگار داشتم و با خیلی ها صحبت کردم اما دلم رضا نداد که نداد و دوست داشتم با طلبه ازدواج کنم. تا اینکه خدا تو سن ۲۳سالگی یه طلبه سر راهم قرار داد و سال ۹۵ بعد از تموم کردن لیسانس نامزد کردم و بعد از سه ماه هم عروسی گرفتیم. از همون اوایل ازدواجم بچه میخواستم و به همسر اصرار می کردم که بچه بیاریم و ترسم از این بود که منم مثل خواهرم بشم که ۱۷ سال انتظار بچه بکشم با ۱۱ سقط😭ولی همسرم زیر قرض و وام ازدواج بودن و مخالفت میکردن تا اینکه سال ۹۸ باردار شدم. خودم و خانوادم خیلی خوشحال😍 من از خدا خواستم بچه اولم دختر باشه ولی خواست خدا چیز دیگه ای بود و سونو رفتم گفتن پسره اولش ناراحت شدم ولی چند وقت بعد خداروشکر کردم که سالمه و پدرومادرم نوه دار شدن روزه ها گذشت و آقا محمدحسن اردیبهشت ۹۹ بدنیا اومد و اون موقع فهمیدم جنسیت اصلا مهم نیست و سالم بودن از همه چیز مهم تره محمدحسن شد همه ی دنیام❤️ و من سه روز خونه خودم و چهارروز خونه پدرم بودم، از روزی محمدحسن استخدام پدرش و ماشین دارشدنمون بود، وقتی محمدحسن ۱۷ماهش بود باردار شدم وسونوازمایش ان تی رودادم ورفتیم مشهد،روز سوم که مشهد بودم خواهر تماس گرفت که جواب آزمایشت رو بردم پیش دکتر، گفتن خودت باید باشی... همونجا فهمیدم که خبر هست و سریع برگشتیم و دکتر گفت احتمالا بچه سندرمی هست و باید آمینوسنتز یا سل فری بدی، منم سل فری دادم و سه هفته بعد جواب منفی و خداروشکر فاطمه خانم سالم بودن و اردیبهشت ۱۴۰۱ بدنیا اومد و همسر و خودم خیلی خوشحال که خدا بهمون دختر داده و سختی های بچه داری شروع شد. گذشت تا اینکه فاطمه خانم ۹ ماهش شد و من دوره ام عقب افتاد و شک به بارداری کردم. سریع بی بی چک زدم و مثبت شد انگار دنیا روی سرم خراب شد. به همسرم گفتم به هر طریقی شده سقطش میکنم اما همسرم مخالفت کردن ولی من سعی خودم رو کردم و سریع از این دکتر به اون دکتر برای سقط که یه خانم دکتری بهم گفتن سونو بده اگه قلبش تشکیل نشده بود، سقط میکنیم. سونو دادم وگفتن ۵ هفته ای و قلب تشکیل شده و خانم دکتر هم کاری نکردن و منم ناامید از سقط برگشتم خونه و به همسرم گفتم به کسی نگو باردارم چون میدونم این بچه سقط میشه. هرچی بگین خوردم و فرش شستم و فرش خیس رو دوطبقه بالا بردم اما نشد که نشد فقط به لکه بینی افتادم و مجبور به استفاده شیاف... تا ۵ ماهگی به هیچ کس نگفتم و وقتی که گفتم از خانواده خودم تا خانواده همسرم و جاریام طعنه زدن که میخوای چکار و کوچیکن وخودتو فراموش کردی ومگه تولیدی بچه زدی و از این حرفا ولی کاریش نمیشد کرد و اون کوچولو داشت زندگی می‌کرد. گذشت و آبان ۱۴۰۲ محمدحسین با اختلاف ۱۸ ماه از فاطمه بدنیا اومد و من تا ۴ماه تو شوک بودم و حال خوبی نداشتم... رفته رفته از امام حسین و ائمه خواستم کمکم کنن تا بتونم بچه ها رو بزرگ کنم و الان که محمدحسن ۴ سال وسه ماه و فاطمه دوسال وسه ماه و محمدحسین ۸ ماهشه حالم خوبه و اینو بگم که محمدحسینی که تلاش برای نبودنش کردم الان شده عزیز دل فامیلا از بس که مهربونه و قیافه معصومی داره و حتی برای خودم که خییییلی عزیزه... بچه ها برام فرقی ندارن ولی در حق محمدحسین ظلم کردم و وقتی باردار بودم اصلا باهاش صحبت نکردم و همش منتظر سقطش بودم😞 به خاطر همین دلم براش میسوزه ولی ان شاءالله جبران میکنم. و اگه خدا بخواد دوست دارم فرزند چهارم رو هم بیارم😍😍 من با خواهرها و برادرم هم دوسال دوسال اختلاف سنی داریم و از همون بچگی مثل دوست بودیم و خیلی هوای همدیگه رو داریم والان که همه مون ازدواج کردیم، خواهراها باید هرروز بهم زنگ بزنیم. خواهر داشتن خیلی نعمت بزرگیه و ان شاءالله خدا به دختر خودم هم خواهر بده. خواهرهای گلم نگران وضعیت اقتصادی و سختی ها نباشین، هر بچه ای میاد خدا خودش روزیش رو میده، این وعده ی الهی هست. من اینو با چشمای خودم تو زندگیم دیدم و خداروشکر تا الان با سه تا بچه که گاهی دوتاشون باهم پوشک میشدن و شیر خشک و....کم نیاوردیم و همه اینا رو لطف خدا و امام حسین میدونم،نذارین بچه هاتون تنها بمونن چون ضربه میزنه... درسته خیلی سختی داره و مادر باید از خیلی از برنامه هاش و تفریحاش و گاهی معنویاتش بزنه ولی خیلی ارزش داره اینو زمانی متوجه میشین که بچه ها بزرگ میشن و مادر دیگه از سن بارداریش گذشته. من الان با سه تا بچه کوچیک اگه خدا روزیم کنه مصاحبه دبیری دادم و منتطر جواب نهایی هستم و از دوستان التماس دعا دارم و اگه امسال نشه حتما دوباره تلاش خواهم کرد. ان شاءالله خدا به همه و به خواهرهای بنده هم فرزندانی صالح و سالم روزی کنه و برای بنده هم دعا کنین😘 دوتا کافی نیست»| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۹۳ من متولد ۶۴ هستم، بچه اول یک خانواده ۶نفره، دوتا دختر و دوتاپسر. ما دوران کودکی خیلی خوبی داشتیم، فاصله سنی من ومادرم ۱۶ساله و با خواهروبرادرام دوسال دوسال، مادرم تو ۲۳سالگی ۴تا بچه داشتن و این اختلاف سنی کم باعث شده بود مادرم برامون مثل یک دوست باشن. یادم میاد دوران دبیرستان دوستام همش میومدن خونه ما، چون هم مامانم باهاشون رابطه دوستانه ای داشتن و هم اینکه مامانم نمیذاشتن من برم خونه اونا چون اونا برادر بزرگتر داشتن ولی تو خونه ما راحت بودیم. با خواهرم هم مثل دو تا دوست بودیم (البته ناگفته نماندکه تو بچگی من خیلی زدمش و امیدوارم حلالم کنه😜) ولی همیشه خدارو به خاطر داشتن همچین خواهری شکر میکنم. من دختر درس خونی بودم ولی مامان و بابام خیلی دوست داشتن من زودتر ازدواج کنم. من از سن ۱۳ سالگی خواستگار داشتم، تا اینکه پسر دایی یکی از دوستام اومدن خواستگاری و قسمت شد باهم ازدواج کردیم. دوران عقد خیلی سختی داشتم، اصلا سلیقه ها و علایقمون شبیه هم نبود، کلا دوتا طرز فکر مختلف و این باعث شد دانشگاهی که اینقدر دوستش داشتم بذارمش کنار به خاطر زندگیم. بعد از ۲سال دوران عقد پرفراز و نشیب، ازدواج کردیم و یه خونه اجاره کردیم و زندگی رو شروع کردیم. من فکر میکردم خونه خودمون بریم مشکلاتمون کمتر میشه اما نشد یک سال گذشت و ما بیشتر اوقات یا دعوا میکردیم یا قهر بودیم، البته ناگفته نماند که شوهرم منو خیلی دوست داشت اما از نظر اون من به خانوادم بیشتر از اون اهمیت میدادم، اون دوست داشت فقط خودش باشه و خلاص. ولی منم بدون خانوادم نمیتونستم باشم. بعد از یک سال مستاجری پدرم پیشنهاد کردن بریم و تو یکی از طبقات خونه اونا ساکن شیم تا بتونیم از مستاجری خلاص شیم، ما هم رفتیم (ولی من به هیچ کس این پیشنهاد نمیکنم، واقعا دوری و دوستی بهتره، چه از خانواده همسر، چه خانواده خودت) موقعیت خوبی بود برای بچه دار شدن چون نزدیک مامانم بودیم و بعد از مدتی من باردار شدم، بارداری خوبی داشتم و این که نزدیک مامانم بودم خیلی خوب بود، دختر کوچولوی من تیرماه ۸۸ به دنیا اومد. یه دختر شیرین و دوست داشتنی، حدود ۴سال خونه مامانم زندگی کردیم، ولی همسرم تو این چندسال بهانه گیرتر شده بود و فکر می‌کرد من درکنار خانوادم هستم و اونو نمیبینم، به همین دلیل دوباره رفتیم مستاجری. همسرم از اول هم علاقه ای به بچه زیاد نداشت و می گفت فقط یه بچه ولی من عاشق بچه بودم و حداقل سه تا میخواستم اما به خاطر مشکلاتی که با همسرم داشتم این علاقه مو سرکوب کردم چون احتمال جدا شدن مون هم بود با این که همو خیلی دوست داشتیم و مهمتر از اون ثنای عزیزم بود که همیشه دلیل موندن و صبر کردن من بود. من تو مشکلاتم صبر میکردم و به خدا توکل میکردم و بهش اعتماد داشتم که یه روز زندگی من خوب میشه. روزای سخت زندگی من میگذشت ولی من بازم امیدوارانه ادامه میدادم ولی ثنای من از تنها بودنش ناراحت بود و مدام از من خواهر و برادر می خواست و دلیل بچه نیاوردن منو می‌پرسید و من هم برای یک بچه ۷ساله نمتونستم توضیح بدم که زندگی خودم رو هواست و بخاطر اونه که فقط دارم ادامه میدم. تا اینکه وقتی دخترم حدود ۸سالش بود، ما دعوای خیلی بدی کردیم و من که کاسه صبرم لبریز شده بود دل از همه چیز کندم و به خونه پدرم رفتم البته با ثنا. قصدم واقعا جداشدن بود، در طی این چندسال چندبار دیگه هم بخاطر دعوا رفته بودم خونه پدرم ولی برای تنبیه همسرم بود و هر بار با گردن کج و گریه و التماسش دوباره برمیگشتم، ولی این بار فرق داشت. چندماهی خونه پدرم بودم و هر بار همسرم با التماس میومد حتی درو براش باز نمیکردم. بعد از چندجلسه مشاوره رفتن، همسرم خیلی تغییر کرد ومن هم تحقیق کردم و مشکلات خانم هایی که جدا شده بودن و بچه های طلاقو دیدم و شنیدم، با توکل به خداوائمه به زندگیم برگشتم، با وجود اینکه اطرافیانم نظرشون طلاق بود. تو این چند وقت واقعا به علاقه شدید همسرم به خودم پی بردم. ۴ سال از زندگیمون به خوبی گذشت و همسرم واقعا تغییر کرده بود و من هم خودمو تغییر دادم و کارهایی نمیکردم که برای همسرم سوتفاهم پیش بیاد و بیشتر بهش توجه میکردم و تازه معنی یک زندگی خوب و آرام رو میفهمیدم. من که تو این چندوقت از زندگیم خاطر جمع شده بودم و میدیدم روز به روز علاقمون بیشتر میشه و کمتر نمیشه😍 به فکر بچه دار شدن افتادم و همسرم هم موافق بودو خیلی زود خدا محمد عزیزمون بهم هدیه داد، محمدی که شادی و شور رو دوباره به خونه مون آورد، وای چه روزای خوشی بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۹۳ از برکات فرزند دومم این بود که خانوادمون محکم تر و منسجم تر شد و قبل یک سالگی پسر دلبندم خونه دار شدیم، منی که فکر نمیکردم حالاحالاها خونه دار بشیم اینجا معنی توکل به خداوائمه رو فهمیدم و بهم ثابت شد که اگر خدا بخواد، میشه. تازه اثاث کشی کرده بودیم که من متوجه عقب افتادن دوره ام شدم و فهمیدم باردارم. ولی میدونستم که همسرم دیگه بچه نمیخواد و مونده بودم چکار کنم، منی که تازه زندگیم به ثبات رسیده بود دوست نداشتم دوباره به مشکل بخورم😞. برای همین به همسرم نگفتم و گذاشتم بچه بزرگتر بشه چون احتمال میدادم همسرم بگه برو سقط کن و من محال بود این کارو بکنم. ته دلم خیلی خوشحال بودم که باردارم ولی بروز نمیدادم، از طرفی دلم برای محمد میسوخت که نمیتونست تا دوسال شیر بخوره ولی باز خوشحال بودم که یک همبازی براش میاد و مثل ثنای عزیزم تنها نمیمونه که هی بخواد حسرت بقیه رو بخوره. بچه حدود ۴ماهه شدو من تازه به همسرم گفتم و اونم خیلی ناراحت شد و گفت چرا زودتر نرفتی دکتر و من هم گفتم بچه قلبش تشکیل شده و من هیچ کاری نمیکنم. نه تنها شوهرم بلکه بیشتر کسانی که میفهمیدن هم نظرشون سقط بود ولی من یکبار هم این فکر از سرم نگذشت. روزای سختی بود، هم بی محلی های همسرمو باید تحمل میکردم، هم بارداری با بچه کوچیک که یکسره باید بغلم می‌بود، هم کارای خونه. ولی از همه بدتر بی توجهی های همسرم بود که منو اذیت میکرد و حرف هایی که بعضی وقتا می‌گفت واقعا روح وروان مو بهم می‌ریخت اما من بازم سرسخت بودم و نمیذاشتم بچه تو دلیم این حرفا رو بفهمه، گریه میکردم بهش میگفتم تو امید منی، من تو رو قد دنیا میخوام، حالا هرکسی هرچی میخواد بگه. تو این ایام که خانوما احتیاج به همراهی همسرشون دارن، من نه تنها این همراهی رو نداشتم بلکه سرکوفت و بی محلی هم میدیدم ولی من بازهم توکلم به خدام بود، خدایی که همیشه تو سختی‌ها به دادم میرسه. ناگفته نماندکه شوهرم نه که از بچه بدش بیاد بلکه بخاطر شرایط جامعه و تربیت بچه ها میگه بچه داری سخته ولی من باهاش هم عقیده نیستم. چندماه اول بارداریم گذشت و شوهرمم کم کم داشت نرم میشد و یک شب با شیرینی و گل اومد خونه و مثل اینکه با قضیه کنار اومده بود و آرامش دوباره به خانوادمون برگشت، هرچند که از مشکلات ما هیچ وقت بچه هامون مطلع نمیشدن، بین خودمون بود هرچی بود و نمیذاشتیم تو روحیه بچه ها تاثیر بذاره حتی ثنای عزیزم که ۱۴ سالش بود و محمد شیرینم که ۱سال ونیم بود. ۹ماه گذشت و دختر شیرین ونازم شب عیدغدیر به دنیا اومد و اسمشو گذاشتیم زهرا، زهرای ناز من یک دختر آروم و دوست داشتنیه و همسرم جونش براش در میره. خدا رو هزار باربرای این هدیه زیباش شکر میکنیم. و خدا رو شکر با اومدن زهرای نازم برکات زیادی به زندگی ما اومده و کاروبار شوهرمم بهتر شده. من تو این چندسال زندگی مشترکم، سختی زیاد کشیدم ولی باخدا معامله کردم و ادامه دادم و به شیرینی و خوشی های زندگیم با صبر کردن رسیدم، صبرکردن شاید سخت باشه ولی تهش شیرینه و حتما نتیجه بخشه. من میتونستم چندسال پیش از همسرم جدا بشم، اینجوری دخترم بچه طلاق میشد و تربیت بچه بدون پدر یا مادر خیلی سخت میشد، خودمم به عنوان یک زن مطلقه سختی های زیادی باید می‌کشیدم ولی الان با وجود۳فرشته که خدا بهم بخشیده و همسر عزیزم که هرروز عشقم بهش بیشتر میشه احساس رضایت و خوشبختی میکنم و این خیلی خوبه🥰. من به عنوان عضو کوچیکی از کانال دوتاکافی نیست میخوام اینو بگم که هیچ کس بی عیب و نقص نیست، سریع با چندتا اختلاف سلیقه تو زندگی فکر نکنیم طرفمون بده یا اینکه به درد هم نمیخوریم. یکم صبر و اینکه سعی کنیم از دیدگاه طرف مقابلمون هم به زندگی نگاه کنیم، خیلی از مشکلات رو حل میکنه. من وقتی تجارب دوستانو تو این کانال میخوندم هنوز محمدم رو نداشتم و عضو شدن تو این کانال رو هم یک نشونه میدونستم و چه شبهایی که من با تجارب دوستان اشک میریختم و دوست داشتم من هم برای امام زمانم و کشور عزیزم کاری کرده باشم. امیدوارم امام مهدی عزیزم این نذر منو بپذیرند و بچه هام زیر سایه پر عطوفت شون سرباز باشند. با تشکر از شما عزیزان و کانال دوتا کافی نیست. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۷ من متولد ۷۴ هستم. تو یک خانواده شلوغ بزرگ شدم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم. ازدواجمون سنتی بود و سال ۹۲ عروسی کردم. زندگی سختی بود چون حمایتی نداشتیم و باید از صفر زندگی مون رو شروع میکردیم. بعد چندماه از عروسی متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم و پیگیری ها و دکتر رفتن هام شروع شد تا به خواست خدا، بعد از دو سال دخترمون فاطمه به دنیا اومد. سال ۹۴ بود که خونه مون تکمیل شد به برکت وجود دخترم، دو سال نیم بود که دوباره اقدام کردیم برای بارداری که خدا سال ۹۸ پسرمون علی بهمون داد. علی هیجده ماهش بود که از شیر گرفتمش، چون خیلی ضعیف شده بودم که بعد دو ماه فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار هستم. خیلی ناشکری کردم گله کردم و روزها بدی رقم زدم، همش با ناامیدی گذشت. پسر سوم رضا سال ۱۴۰۱ به دنیا اومد و حرف ها طنعه های اطرافیانم خیلی منو اذیت کرد ولی صبوری کردم. رضا حدود ۱۴ ماهش بود که دیدم سرم گیج میره و به مدت یک هفته اصلا نمیتونم سرپا بشم. دو بار هم دکتر سرم زدم اما فایده نداشت تا این که دکتر گفت شاید بارداری؟ همسرم خندید گفت نه خانم دکتر. خانمم هنوز بچه شیر میده... اومدیم خونه، حالم خوب نمیشد. حس میکردم یک چیزی واقعا تو شکمم تکون میخوره، دیگه حدس ها و گمان ها منو به شک انداخت. رفتم آزمایش دادم دیدم بله من باردارم دو ماهه... انگار دنیا روی سرم خراب شد و تو شوک بودم و جرات گفتن به کسی را نداشتم. از یک طرف همسرم هی میگفت بریم سقطش کنیم، منو هی دو دل میکرد از خدا میترسیدم از عاقبتش و نگهش داشتم. حدود پنج ماهه باردار بودم و باز جرات نداشتم به کسی بگم، میدونستم بگم چه حرفایی می خوان بگن که: چرا بی احتیاطی کردی بچه میخوای چیکار مهد کودک باز کردی مگه تو بیکاری نکنه برای وام و ماشین هی میاری بچه تربیت می خواد، رسیدگی می خواد.... این حرف ها رو که خیلی هاشون رو شنیدم دلم بدجور شکست. تو رو خدا اگه کسی خداخوسته باردار شد، سرزنش نکنید تا مثل من افسرده نشه و بارداری رو با گریه نگذرونه. پسر چهارمم که به دنیا اومد یک ماه داخل ان ای سیو بود و قطع امید ازش کرده بودن میدونستم دلیلش ناشکری های من بوده ولی الان خداروشکر بغلم هست و من برای اینکه اذیت نشم خونه نشین شدم☺️ نمی بخشم کسانی که باعث رنجش من شدن تا بارداری سخت بهم بگذره... و در آخر می خواستم بگم وقت گذاشتن برای بچه هام برام ارزشمندتر از هرکاری انشاالله سرباز آقا امام زمان باشند. ممنون که تجربه ام رو خوندید. در پناه حق باشید🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۱ من خودم یکماه بعد از تولد یک‌سالگی پسرم فهمیدم که باردارم و به شدت شوکه شده بودم و اصلا نمیتونستم تصور کنم که با یه بچه‌ی کوچیک چطوری میشه باردار بود اونم درست زمانی که اثاث کشی در پیش داشتیم. تو یه لحظه همه‌ی سختیا از ذهنم گذشت، اینکه پسرم هنوز داره شیر میخوره گناه داره، اینکه جواب حرف مردمو چی بدم، اینکه چطور از پس یه بچه‌ی کوچیک بربیام و.... وقتی دکتر رفتم سونو، چیزی تو رحمم نشون نداد و دکتر گفت احتمالا خارج از رحمه، بماند که ته دلم خوشحال شدم که حداقل قرار نیست ۹ ماه بارداری رو تحمل کنم اما بعدش پشیمون شدم و سپردم به خدا... یکی دو روز قبل از عاشورا بود که رفتیم مشهد، اونجا از امام رضا خواستم که اگه قراره این بچه بمونه خودشون کمک کنن و توانشو بهم بدن... البته اینم بگم که خداروشکر با دور کاری همسرم موافقت شد و کارشونو آوردن خونه و حسابی کمک حالم بودن... ۹ ماه بارداری با همه‌ی سختیهاش و با این نگرانی که پسرمو کجا بذارم برم بیمارستان گذشت(چون مادر وخواهرم شرایط نگه داشتن پسرمو نداشتن) روز زایمان رسید و من سراسر استرس بودم، چون این‌بار میدونستم که قراره چه سختی هایی بکشم. بعد از زایمان فقط یه نظر پسرمو دیدم و بعدش بردن ان‌ ای سیو بخاطر افت اکسیژن... دلتنگی برای پسر اولم و حال بد و درد شدید و بستری شدن نی‌نی همه دست به دست هم دادن که من یه دل سیر گریه کنم😁😂 خلاصه سرتونو درد نیارم الان نی‌نی ۶ ماهشه و تو بغلمه وپسر اولم دوسال ودوماهشه و درحال بدو بدو کردن و پایین بالا پریدن😂 اگه از سختی‌ها بخوام بگم که کم نیست، مثلا یکیش اینکه نمیشه با خیال راحت نی‌نی رو زمین گذاشت چون امکان داره مورد ضرب و شتم قرار بگیره😁 یا اینکه داداشش میاد میشینه روش🤕 مورد بعدی اینکه وقتی مامان مریض میشه متاسفانه با تمام حال بد و مریضی باید دوتا بچه کوچیک‌و مدیریت کنه و هرکدوم یه سری نیازها دارن😣 مورد بعدی اینکه ممکنه بچه اول حسادت کنه به بغل کردن و محبت کردن به نی‌نی و امکان داره رفتارهایی نشون بده که از نظر بقیه خوشایند نیاد. مورد بعدی اینکه یه مدت باید کلا قید مسافرت رفتن و مهمونی رفتن رو بزنید چون بالاخره شرایط با یدونه بچه داشتن فرق میکنه و سختی‌ها دوبرابر شدن ... و مورد آخر که خودم خیلی اذیت شدم بابتش، نی‌نی ما تا ۳ ماهگی کولیک شدید داشت و از ساعت ۸ شب به بعد دل درداش شروع می‌شد و فقط جیغ میزد، مسلما تو این شرایط باید مادر خونسرد باشه و با آرامش این چند ساعت‌ رو بگذرونه ولی خب با وجود یه بچه‌ی بازیگوش که دقیقا تو همون لحظات یسری درخواست‌ها داره یکم اوضاع سخت میشه😫 همه‌ی این سختی‌ها هست ولی خب لحظات بامزه هم دارن 🥰 مثلا وقتی داداش بزرگه میاد نی‌نی رو بغل میکنه و بوسش میکنه و با زبون خودش میگه عدییییدم🤪خیلی لحظه‌ی شیرین و دلچسبیه برای مادر... در آخر امیدوارم هرکس که آرزوی مادر شدن داره خدا دامنش رو سبز کنه و هر کس که این شرایط رو داره خدا ان‌شاءالله کمکش کنه که راحت‌تر عبور کنه 🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۵ من فرزند یک خانواده کم جمعیت هستم. خودم و یک خواهر کوچک تر از خودم که معلولیت ذهنی وجسمی داره. به خاطر معلولیت خواهرم مادرو پدرم دیگه بچه دار نشدند. آبان سال ۱۳۹۳ وقتی وارد ۱۸سالگی شدم، آقای همسر به خواستگاری من آمدند و بهمن ۹۳ ما به عقد هم دیگه در آمدیم. ۳سال عقد بودیم تا تونستیم خونه خودمون را بسازیم. و در سال ۹۶ عروسی کردیم و امدیم سر خونه وزندگی خودمون تقربیا ۳سال تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم و بعداز اون دیگه وجود بچه توی زندگی مون احساس می‌شد. چند ماه بود بچه می خواستیم اما نشد. من خیلی ترسیدم و از ترس این که مشکل خاصی باشه، سریع به متخصص مراجعه کردم و طی یک سری آزمایش مشخص شد مشکل خاصی نیست و با یه سری دارو مشکل برطرف شد و دو ماه بعد بی بی چک مثبت شد .😍 سه ماه ویار و ضعف شدید داشتم. دوران کرونا و خونه نشینی هم بود با این که هیچ کجا نرفتم اما کرونا را گرفتم که تو خونه با درمان های خانگی حل شد. خدا راشکر دوران بارداری به خوبی سپری شد ویکی از روز های ماه رجب وقتی از خواب بیدار شدم احساس خوبی نداشتم. حالم بد بود با دکتر تماس گرفتم گفت درد زایمان ولی چون خفیفه نمیخواد بری بیمارستان.صبر کن وقتی درد هات شدید شد برو بیمارستان ساعت ۱۰شب دیگه درد هام شدید شد و رفتم بیمارستان و بعد از ۶ساعت گل دخترم توی بغلم بود. داشتم از داشتنش خدارا شکر میکردم که درد وحشتناکی توی دلم احساس کردم یادمه داشتم به خودم میپیچیدم از درد دیگه چیزی یادم نمیاد. بیهوش شده بودم. منو رو میبرند اتاق عمل و یه عمل کوچیک انجام میدند و بعد ساعت یک ظهر چشمم را باز کردم. مامانم و همسرم امده بود پیشم. قبلش من با خاله ام آمده بودم بیمارستان. من به هوش آمدم اما هنوز حالم خوب نبود و درد شدید تهوع داشتم. نیم ساعت بعد دوباره بیهوش شدم و دوباره وارد اتاق عمل میشم. احیاء میشم و جراحی میشم و بعد از اون به ICU و تا ظهر فردا من تو مراقبت های ویژه بودم و ۵روز بیمارستان بستری بودم و بعد امدم خونه. خیلی شرایط سختی بود چون هم بخیه های طبیعی رو داشتم، هم شکمم جراحی شده بود و روی شکمم هم بخیه داشتم یک ماه به شدت سخت شکر خدا تموم شد و من کم کم سرپا شدم. روز ها پشت سرهم سپری میشد ومن تازه داشتم زندگی کردن با یه عضو جدید را یاد میگرفتم که در بهمن ۱۴۰۰ که دختر نازم فاطمه جان ۱۱ماهش بود و در آستانه یک‌سالگی بود، متوجه شدم دوره ام عقب افتاده😭 رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت شدو من گریه میکردم، ان شالله خدا ببخشدم خیلی ناشکری کردم. میترسیدم به خاطر زایمان اولم میترسیدم. فکرم فاطمه هم بودم، این که حالا نمی تونه درست شیر بخوره. جرأت سقط هم نداشتم. همه این فکر ها داشت دیونه ام میکرد. خلاصه مجبور به پذیرشش شدم. فاطمه هم تا یکسال وسه ماهگی شیر خورد و خودش دیگه نخورد. تو بارداری دوم ویارم بهتر بود و به شدت اولی نبود وارد ۳۹هفته شده بودم که یک شب ساعت ۱۰شب کیسه آبم پاره شد و خودم رو رسوندم بیمارستان. فاطمه هم اینقدر خسته شده بود توی روز که همون ۱۰رفت خوابید و متوجه رفتن من نشد. تجربه خوبی از زایمان نداشتم و. می ترسیدم. خلاصه الحمدالله رب العالمین به لطف خداوند مهربون شش ساعت بعد دختر دومم تو بغلم بود و بعداز زایمان حالم خوب بود و باعث شد خاطرات تلخ زایمان اول را یکم فراموش کنم. حالا سختی ها چند برابر شده بود اما لطف خداوند مهربون بیشتر. تقریبا نصف بیشتر روز را به تعویض پوشک میگذروندم چون هردو پوشک میشن .😂😂 خوب خدا راشکر الان سختی ها را گذروندم و الان به قسمت بهتر رسیدم. الان باهم بازی می‌کنند، باهم دعوا می‌کنند. و خوشحالم که هم دیگه را دارند. ان شالله همیشه یار ویاور هم دیگه باشند .موفق باشید 🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ من متولد ۵۵ هستم، بچه آخر خانواده با ۵ تا برادر و یک خواهر، بیست سال تفاوت سنی داشتيم . آن زمان من تنها بودم، همه ازدواج کرده بودن. تو سن ۱۳ سالگي یک روز زن داداشم با برادرش اومدن خانه ما که به قول خودشان یک خبر بگیرن😂 و چند روز بعدش اومدن برای خواستگاری... بعد از یک هفته عقد کردیم و بعد از یک سال با یک جشن‌ کوچیک رفتیم سر خونه زندگی‌مون، تو خونه مادرشوهرم، داخل یک اتاق کوچیک همه با هم زندگی می‌کردیم. سه ماه بعد یک دوتا هفته دوره ام عقب افتاده بود که متوجه شدم باردارم. بعدهم که ویار شدید، البته ویارم بعد از چهار ما خداراشکر تمام شد. همسرم چون شغل دائم نداشت از شهرستان آمدیم مشهد، که یک شب سخت به یاد ماندنی سال ۱۳۷۱ ماه آذر شب جمعه‌ زمین پر برف، هوا سرد، عروسي یک از فاميل ها بود که همه فامیل های ما، فاميل همسرم هم هستن، همه رفتن عروسي قبل از این که برن همه گفتن حالت خوبه؟ درد نداری؟ گفتم خوب خوبم، با خيال راحت برین، من موندم با پدرشوهر و مادرشوهرم، آنها مریضی بودن شام خوردن ساعت ۷ رفتن خوابيدن. من تنها داخل‌ اتاق بودم که دردم شروع شد. من هم گفتم که تا زیاد شه، عروسي تموم میشه، آنها هم عروس کشون رفته بود تا ۲ شب،من هم درد مکیشدم. چندبار رفتم مادرشوهرم رو بیدار کردم، می‌آمد باز می‌رفت می خوابید. حالا کیسه آبم پاره‌ شده بود و بچه نزدیک که به دنيا بیاد. ساعت ۲ شب بود که همسرم آمد. من حتی نمیتونستم حرف بزنم از درد شدید. رفت یک ماما آورد که دخترم داخل خونه به دنیا آمد. نفس‌ نمی کشید، ماما انقدر زد پشت بچه تا الحمدالله نفستش بالا آمد مادرم خدا رحمتش کنه، آمد می گفت خدا را شکر که داخل خونه به دنیا آمد، نرفتی بیمارستان، در حد یک سلام و خداحافظی رفت و من تنها شدم. با یک بچه و بدون هیچ تجربه ای، شوهرم هم کار نداشت به بچه، مادر شوهرم اصلا نمی‌آمد سر بزنه، باز خدا به خواهر شوهرم خیر بده که زن داداشم بود. او آمد منو جمع کرد تا ۱۰ روز ولی تا سه ماه حالم بد بود. درد داشتم. بعد از دوسال که متوجه شدم دوباره باردارم، الحمدالله بارداري خوبی بود. فروردین ۷۴ بود که دردم شروع شد، این سری ترسیدم😂 زود رفتم بيمارستان به یک ساعت نکشید که پسرم به دنيا آمد خداراشکر خوب بود اون زمان همه جا می‌گفتن فرزند کم تر زندگی بهتر ولی من اصلا این به این چیزها گوش نمی‌دادم. همسرم کار نداشت گفت هرچه خودت می‌دونی او نه کمک حالم بود نه کار داشت باز بعد دوسال بچه سوم رو باردار شدم که از ترسم نه رفتم بهداشت نه جایی گفتم تا که پنج شش ماهم شد. کم کم همه متوجه شدن همه نصيحت میکردن که هم دختر داشتی، هم پسر، چرا باز باردار شدی خلاصه بچه سوم به دنیا آمد. من سر همه زایمان هام تنها بودم. با سه تا بچه کوچیک روز اولی پا شدم به بچه‌ها رسیدگی کردم، دیگه گفتم بسه الحمدالله هم دختر دارم هم پسر، ایشالا آنهای که ندارن، خدا به آنها بده. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ گذشت و بعد از ۱۰ سال که قرص هم می‌خوردم، ماه رمضانی بود که خیلی حالم بد شد. فکر میکردم به خاطر روزه گرفتن باشه، آخر ماه رمضان بود که رفتم آزمایش دادم. بله من باردار بودم. اومدم خونه‌ نشستم به گریه کردن، خدا من ببخشه، ناشکری می‌کردم. تصمیم گرفتم که هر جوری شده بندازم آخه شوهرم کمک حالم نبود. اون سه تا هم تنها بزرگ کردم. وضعیت مالی خوب هم نداشتیم. یک موقعی باردار شده بودم که مشکل خیلی سختی داشتم. تازه خونه مون رو فروخته بودیم، مستاجر بودیم. همسرم بیکار بود. دیگه سپردم دست سرنوشت رفتم دکتر آمپول نوشت. آمپول زدم آمدم خونه‌ هم خوشحال بودم، هم گريه میکردم ولی خدا خواست جوری نشدن، خودم دست به کار شدم. آوردم یک پتو یک روفرشی با مقداری چیزهای دیگه شستم، داخل یک سبد بزرگ گذاشتم، خيس سنگین بود. کم کم علائم سقط شروع شد. خوشحال رفتم دکتر گفتم نامه برای بیمارستان بنويسيد که برم برای سقط جنین، اول نامه نوشت داد باز خودش صدام کرد که بیا یک سونوگرافی از شما بگیرم. وقتی سونوگرافی کرد گفت خانم شما سابقه دوقلو دارین گفتم بله مادرم دوقلو آورد. گفت مبارک باشه شما هم دوقلو داری سه‌ماه هستند، سالم و سلامت خانم دکتر گفت که برو خداراشکر کن که نعمت های به این بزرگی خدا بهت داده، ناشکری می‌کنید! ديگه منصرف شدم. الحمدالله بارداری خوبی داشتم تا اینکه ۸ ماهه بودن دردم گرفت، رفتم بیمارستان من از اول هم میگفتم باید سزارين کنم، اصلا به طبیعی فکر نمیکردم. رفتم پرستار با دعوا که چرا دیر آمدی الان که به دنیا بیان دیگه سری بستری کردن به نیم ساعت نکشید هردو خداراشکر طبیعی به دنيا آمدن. پسرم دوکیلو نیم بود ولی دخترم یک کیلو نیم بود ولی داخل دستگاه نذاشتن گفتن که حالش خوب. الان خیلی خوشحالم که خدا کمکم کرد دستم به خون دوتا آدم آلود نشد 🤲الحمدالله الان دوقلو ها نزدیک ۲۰ ساله شدن بچه ها دیگه هم ماشالله خانه دار هستن، دختر بزرگم سه تا بچه داره، پسرم ماشالله دوتا داره، دختر سوم خداراشکر یه دوقلو دختر داره، الان ماشاالله هرروز یکی میاد خونه مون، خیلی خوشحالم که خدا لطف به این بزرگی کرده به من که تو سن ۴۸ سالگي ۷ تا نوه داشته باشم 🤲 انشالله هرکی آروزی مادر شدن داره به حق حضرت رقیه دامنش سبز بشه الهي آمین ‌ برای سلامتی امام زمام و همه بی بچه‌ ها صلوات "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۷ سال ۹۵ تو سن ۱۹ سالگی با همسرم که تو دانشگاه باهم همکلاس بودیم، عقد کردیم.۲ سال نامزد بودیم و دانشجو... همسرم شغل و درآمد مناسبی نداشت با همین شرایط تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم، چون دوران نامزدی حسابی خسته مون کرده بود، مخصوصا که شهرهامون هم از هم فاصله داشت. تا یکسال بعد از عروسی هم باهم میرفتیم دانشگاه و اصلا به بچه فکرم نمی کردیم. تا ۲ سال بچه نداشتیم و من عاشق بچه بودم برعکس همسرم که هیچ حسی به بچه نداشت و همش میگفت بچه مسئولیت داره و دنبال دردسر میگردی. ولی من عاشق بچه و بچه داری بودم تا اینکه کار همسرم تو یه شرکت جور شد و من دیگه پامو کردم تو یه کفش که بچه میخوام. با اصرار من اقدام کردیم و الحمدلله خیلی زود باردار شدم. بارداری سختی بود تا ۳ ماه ویار سخت که حتی یه لیوان آب تو معدم نمی موند و همش بالا میاوردم. اونقدر وزن کم کرده بودم که هرکسی منو میدید می‌ترسید. بعد از ۳ ماه کم کم بهتر شدم و تونستم غذا بخورم. دیگه مشکل خاصی نداشتم و پسر قشنگم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد یه پسره فوق العاده پر انرژی و البته زرنگ که خیلی شیطنت داشت ولی اونقدر شیرین بود که همه از دوست و آشنا دوسش داشتن ولی خوب خیلی ازم انرژی میگرفت و همسرمم زیاد کمک حالم نبود و اکثرا تنها بودیم. پسرم شب خیلی سخت میخوابید و روزام مدام فعالیت داشت و همه ی وسایل خونه رو تا جایی که دستش می‌رسید، شکوند😅 همه بهم میگفتن تو با این وضع دیگه بچه نیار و همین واسه پیر شدنت کافیه😆 خودمم با اینکه خیلی بچه دوست بودم، پسرم یه جوری بود که دیگه زده شده بودم و میگفتم حالا حالاها بچه نمیارم. مخصوصا که داشتم ادامه تحصیل میدادم و دانشگاه میرفتم. پسرم رو میذاشتم پیش مادرشوهرم یا یه وقتایی شوهرم دم در دانشگاه تو ماشین نگهش میداشت تا من برم و برگردم. سخت بود ولی چون درس خوندن رو دوس داشتم برام شیرین بود. بعضی وقتا پسرم گریه میکرد و مجبور میشدم وسط کلاس بیام بیرون اساتیدم دیگه پسرم میشناختن و باهام راه میومدن.😄 پسرم هنوز دوسالش نشده بود که فهمیدم باردارم. پسرم هنوز شیر میخورد خیلی شوکه شده بودم. اصلا آمادگیش رو نداشتم. پسرم کوچیک بود و شلوغ، در کنارش درس و دانشگام، تو فکر این بودم که با دمنوشی چیزی سقطش کنم. مدام گریه میکردم و میگفتم من بچه نمی خواستم. حالا همسرم میگفت این خواست خدا بوده و اینطور نگو و بذار نگهش داریم و منو برد پیش یه حاج آقایی ایشونم کلی باهام صحبت کرد و گفت اگه اینکارو کنی، پشیمونی ولت نمی کنه و... خلاصه من راضی شدم و از خدا خواستم کمکم کنه. با همون وضع دانشگاه میرفتم. کارای پسرمو می رسیدم. حتی تا دوسالگی بهش شیر دادم و میدونستم اینا همه بخاطر کمک های خداست و توانیه که خودش بهم داده. دختر نازم اسفند ۱۴۰۲ به دنیا اومد و زندگیمون رو خیلی قشنگ تر از قبل کرد. جوری که بعد از اومدنش هم پسرم آروم تر و عاقل تر شد، هم شوهرم خیلی بیشتر کمک حالم شد و نگاهش نسبت به بچه عوض شد و عاشق بچه شده😍 توی فک و فامیل و دورو بریای ما، زیاد بچه آوردن و پشت هم آوردن رو بی کلاسی میدونن و همه بهم میگن بسه دیگه بچه نیار، حالا که هم دختر داری هم پسر به فکر خودت باش. اما من و همسرم تصممیم داریم دوباره بچه بیاریم ترجیحا دوقلو😍🤭 نمیخوام وقتی مُردم و رفتم اون دنیا پیش حضرت زهرا خجالت زده باشم که راحتی رو ترجیح دادم با اینکه می تونستم، نسل شیعه رو اضافه نکردم در حالیکه یهودی ها، هر زن بیشتر از ۵ تا بچه میاره. خدا کمک کنه بتونیم نسل شیعه ی واقعی امیرالمومنین رو زیاد کنیم و بچه های خوبی تربیت کنیم که موثر در امر ظهور باشن و به اسلام و ایران خدمت کنند. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075