eitaa logo
دوتا کافی نیست
47.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
34 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۰۶ مدتی هست که کانال شما رو دنبال میکنم و بسیار از تجارب اعضا آموختم. من سال سوم دبیرستان با همسرم ازدواج کردم. امتحانات نهایی رو با ایشون که دانشجوی ارشد بودن باهم خوندیم و معدل کل من شد ۱۹ ونیم. همیشه شاگرد اول بودم اما به خاطر این موضوع ازدواجم رو به تاخیر ننداختم و معتقد بودم با وجود همسر و زندگی هم میشه درس خوند. بعد از یک سال رفتیم سر خونه زندگی در شهر غریب و به دور از خانواده هامون. من شروع کردم.به درس خواندن برای کنکور... همسرم خیلی منو تشویق می‌کردن و می گفتن من دوست دارم مادری که فرزندانم رو بزرگ می‌کنه، تحصیل کرده باشه. منم به عشق ایشون درسم رو خوندم و دانشگاه فرهنگیان قبول شدم. سال سوم دانشگاه سونو تخمدان دادم و بردم پیش دکتر که به من گفتن کیست سرطانی در تخمدانم هست😞 دنیا برای من و همسرم تیره و تار شد. مقداری دارو برای من تجویز شد. با خودم نیت کردم گفتم خدایا من مشکلی نداشته باشم به عشق تو قول میدم اگر دکتر بعد دارو ها گفت مشکلی نداری من اقدام کنم به بارداری و بچه شیعه بیارم در راه خودت بزرگش کنم، حتی با وجود دانشگاه و دوری از خانواده ها. گذشت و یک ماه بعد رفتم پیش یه دکتر حاذق سونو کردن و گفتن به هیچ عنوان مشکلی نیست و تازه لبخند خدا و معجزه خدارو دیدم. حالا نوبت من بود که به قولم عمل کنم. اقدام کردم به بارداری اما...😞 چند ماه طول کشید و بارداری صورت نگرفت و همین روال تا دوسال و نیم ادامه پیدا کرد و باز هم من باردار نشدم. به مرکز ناباروری رویان مراجعه کردم و الحمدلله رب العامین با اولین جلسه آی یو آی من پسر نازنینم رو باردار شدم. محل خدمت من یک شهر با فاصله ۶۰ کیلومتر از محل زندگیم بود به خاطر حساسیت شدید همسرم، مرخصی بدون حقوق گرفتم و نرفتم. سال بعد از تولد پسرم به برکت وجودش به من انتقالی دادن به شهر محل زندگیم و مادرم که دستانش رو میبوسم از شهر خودمون اومد و یک سال تحصیلی پسرم رو نگه داشت تا من رفتم سرکار. همزمان به خواندن ارشد هم فکر کردم و دانشگاه رو شروع کردم. الان پسرم یک سال و هفت ماه هست و من متوجه شدم به خواست خدا بدون هیچ دارو و درمانی باردارم😍😍الحمدلله رب العالمین. در حال تدوین پایان نامه هم هستم... تصمیم دارم بعد از مرخصی زایمان دوسال هم مرخصی بدون حقوق بگیرم تا بچه هام بزرگ بشن. از خدا میخوام که دوباره بدون دارو و درمان بهم بچه بده و لیاقت تربیت نسل مهدوی رو شامل حالم بکنه. ان شاالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
بچه اولم تا شش ماه شبها نمیخوابید و بجز ۱۰ روز اول که مادرم پیشم بودن، تمام کارهای بچه با من بود، چون همسرم از صبح تا شب خونه نبودن و وقتی می اومدن خسته تر از اونی بودن که ازشون انتظار کمک داشته باشم، وقتی هم که بزرگتر شد گریه زیاد و وابستگی شدید داشت و اصلا برای همین ما زود برای آوردن دومی اقدام کردیم چون با مشاور صحبت کردم و گفتن اگه بچه دوم بیاد خود به خود اولی هم آروم میشه و هم انتظاراتش کمتر میشه و همین هم شد، دومی به لطف خدا خیلی آروم بود به شکلی که من توی یه مهد اطراف خونه به عنوان مربی مشغول شدم و بچه ها رو با خودم میبردم و می آوردم. وقتی سومی رو باردار شدم دیگه نتونستم سر کارم برم و اسباب کشی های پشت سر هم برامون پیش اومد برای همین ماه هشتم استراحت مطلق شدم و مادرم دو هفته پیشم بودن و خدا رو شکر مشکلاتش سپری شد. گاهی بچه ها با هم دعوا میکنن، من سعی میکنم دخالت نکنم، هر کدوم که از بقیه شکایت کنه فقط سعی میکنم احساسش رو درک کنم و قضاوتی نکنم، چون بچه ها نیاز دارن رشد کنن و این دعوا ها براشون لازمه، توی این جور مواقع ما دنبال مقصر نیستیم ، دنبال راهی برای حل مشکل میگردیم، واقعا بعضی اوقات که نمیدونم چطور به دعوا خاتمه بدم، میرم توی اتاق دیگه و خودم رو به کاری مشغول میکنم، خدا رو شکر بچه هام هوای همدیگه رو دارن و کار خطرناک نمیکنن، منم محیط خونه رو براشون ایمن کردم، دکوری اصلا ندارم، تا جای ممکن از امر و نهی کردن خودداری میکنم، حتی وقتی میبینم نتیجه اش اضافه شدن چند برابر کارهام باشه، مگه اینکه کار نامناسب یا خطر ناکی باشه، که علی القاعده باید جلوش رو گرفت. چند ساله درسم رو شروعش کردم ولی با هر بارداری و زایمان چهار ترم مرخصی بدون احتساب سنوات شامل حالم شده و نتیجه اش شده آهسته و کند شدن رسیدن به نتیجه که البته مهم نیست چون کار و هدف مهمتری داشتم، یعنی وسط درسها تقریبا شش سال مرخصی داشتم 😅 ولی چون دوست دارم هنوز یاد بگیرم و درس خوندن حس پویایی و حرکت بهم میده برای به اتمام رسوندن درسم تلاش میکنم، امتحان دادن و برای امتحان خوندن با وجود بچه ها خیلی سخت میشه علی الخصوص وقتی کسی برای کمک نباشه به حدی که گاهی به خودم میگم تحمل این سختی واقعا لازمه؟ ولی وقتی به هدفم و نتیجه اش فکر میکنم باز هم سعی میکنم عقب نکشم. بعضی اوقات میخونم که مادری با وجود چندین بچه کوچیک فلان درس رو میخونه و فلان کار رو انجام میده، اولین سوالی که از خودم میپرسم اینه که به نظرم آیا تمام وظایف مادریش رو انجام میده؟ نیازهای بچه هاشو پاسخ میده؟ چون نظرم اینه که اولویت یک مادر همیشه باید بچه هاش باشن. سوال بعدی اینه که با این همه کار آیا انرژی و وقت کافی در وجودش برای بچه هاش باقی میمونه؟ اگر جواب سوال ها به نظرم منفی باشه، اصلا ازشون الگو گیری نمیکنم چون افتخار من مادر، به مادری کردنم باید باشه نه به اینکه هم مادری کنم هم درس بخونم و هم کار کنم، و بر اساس همین نگاه هر وقت احساس کردم میتونم و ضرری به بچه ها نمیرسه درسم رو ادامه دادم و هر وقت احساس کردم کم میارم مرخصی گرفتم. الان ویار سختی دارم که حتی نمیتونم درست به کارهای خونه برسم ولی خب وقتی بهترم بلند میشم و چند نوع غذا درست میکنم که وقتی حالم دوباره بد شد بچه ها اذیت نشن، همسرم هم کمک حالم هست که اگه نبود واقعا نمیشد تحمل کرد. امیدوارم به لطف خدا و دعای بنده های خوب خدا. امیدوارم خدا این سختی رو به عنوان جهاد از من قبول کنه و بچه هام رو شیعه واقعی و سرباز آقا امام زمان (عج) قرار بده.‌ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۳ تازه فوق دیپلم گرفته بودم که همسرم از طریق یکی از دوستان مشترکمان معرفی شدند. من ۱۹ ساله و همسرم ۲۰ ساله و در حال تحصیل بودن، چون پسر مقید و مذهبی بود، پدر و مادرم رضایت دادن و ما عقد کردیم. تنها خرید عقدمون یه چادر سفید بود و یه حلقه رینگی یه گرمی، سال ۸۲ عقد کردیم ۱۶ ماه عقد بودیم و همسرم میگفت دوست نداره خانواده اش براش خرج کنند چون وضعیت مالی مناسبی ندارن و مجبور به قرض میشن. با هم تصمیم گرفتیم که عروسی نداشته باشیم و هرچی که خانواده ام جهاز میدن با همونا زندگی‌مون شروع کنیم. پدرم خانه ای دست مستاجر داشت اون خونه رو برا ما بازسازی کرد و زندگی مشترکمون شروع کردیم. چون تقریبا هیچ درآمدی نداشتیم و با خیاطی کردن من، امور زندگی‌مون میچرخید. اون اوایل هربار همسرم حرف بچه‌دار شدنمون پیش می‌کشید با مخالفت من مواجه میشد و میگفتم تا کاری پیدا نکنی که حقوق ثابت داشته باشی من بچه نمی خوام و کاملا به این اعتقاد داشت که تا رضایت صد درصدی من نباشه، نمیشه. می‌گفت تو باید ۹ ماه بچه رو حمل کنی، روحا و جسماً باید بچه رو پذیرا باشی. منم بهش اطمینان داده بودم هرجای ایران بخواد بره من تنهاش نمی‌ذارم. بعد از ۲ سال یه کار مناسب توی یکی از شهرهای دور برا همسرم پیدا شد و ما راهی اونجا شدیم. اولین حقوق که گرفتیم اقدام به بارداری کردم و همون ماه باردار شدم ولی متاسفانه ۲ماهه بچه سقط شد با شرایط خیلی سخت و آخرم کار به اتاق عمل کشید. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، بابام اومد دنبالم و تا مدتها منو پیش خودشون بردن و حسابی منو تقویت کردند. دختر اول خانواده بودم با اینکه از بچگی شخصیت کاملا مستقلی داشتم ولی وابستگی زیادی بین من و پدرومادرم بود. بعد از حدود یه ماه برگشتم به خونه ولی حال روحی خوبی نداشتم و بهانه گیریهای من شروع شد که از اینجا بریم من نمی تونم اینجا زندگی کنم. همسرم با یکی از دوستانش صحبت کرده بود که میخواد از اینجا بره بخاطر شرایط روحی من، اون بنده خدا هم گفته بود که خانومتون تحصیلاتش چیه؟ وقتی فهمید که رشته دانشگاهی من طراحی و دوخت بوده منو به فنی حرفه ای اون شهر معرفی کردند و قرار شد توی روستاها برم و دوره به دوره به دخترهای روستایی خیاطی آموزش بدم. کلاس های خیاطی برا من خیلی خوب بود، حسابی منو سرگرم کرده بود و کلی دوستان خوب پیدا کرده بودم. ولی باز اصرار داشتم تا ۲ سال هیچ اقدامی برا بارداری نکنم از یه طرف بهانه می کردم که بدنم ضعیفه توان بارداری ندارم، از یه طرف دوست نداشتم کارم رو از دست بدم در واقع پول بهم مزه کرده بود. از همسرم اصرار و از من من انکار،تا بلاخره بعد از دوسال باردار شدم ولی این بار بارداری خیلی سخت تا ۴ ماه استراحت مطلق بودم. اون سالها اگه کسی می خواست بره کربلا باید از یه سال قبل باید ثبت نام می کرد و زمانی که تازه متوجه شدم باردارم اسم من و همسرم و پدر و مادرم دراومد. من اینو به فال نیک گرفتم ولی همسرم مخالف کربلا رفتن من بود و میگفت شرایط سفر نداری و ممکنه بچه رو از دست بدهیم ولی من اصرار که این سفر رو بریم امام حسین مارو طلبیده چرا اسم من الان دراومده چرا چندماه پیش در نیومد ما دعوت شدیم با همین وضعیت بلاخره اصرارها جواب داد و اول ماه چهارم راهی کربلا شدیم. بخاطر شرایط بدم و ویار شدید تا مرز با ماشین خودمون رفتیم که اون فشارهای اتوبوس منو اذیت نکنه و از اونجا با کاروان همراه شدیم خدا شاهده از زمانی که پام توی اتوبوس عراقی گذاشتم نه از ویار خبری بود نه از لکه بینی ها، منی که آب هم میخورم بالا می آوردم. تمام سفر از برکت ارباب و اهل بیت آرامش داشتم و انگار اصلا باردار نبودم. به سلامتی برگشتیم. از اون روز شرایط بارداریم خیلی راحت شد ولی به اصرار همسرم کارمو رها کردم و بقیه ماه های بارداری به استراحت گذرندوم. دیگه خودمم برام مهم بود که بچه سالم بدنیا بیاد. از استراحت زیاد دخترم با ده روز تاخیر و وزن ۴ کیلو سال ۸۸ بدنیا اومد. تازه فهمیدم بچه چیه اینقدر لذت‌بخش بود بچه داری که حد نداشت. تقریبا ۹۰ درصد با همکاری همسرم می‌گذشت، بشدت دختر دوست و با خودم میگفتم چرا اینقدر برا نداشتن بچه مقاومت می کردم من که نیروی کمکی مثل همسرم دارم. هر دو غریب بودیم توی شهرستان ولی همدیگر رو داشتیم. جوری شده بود وقتی مادر همسرم به دیدن بچه اومده بود همه جا صحبت می کرد و از بچه داری ما تعریف می کرد.😂 دخترم دوساله شد، تصمیم گرفتم باز درس بخونم. این سری یه رشته مجازی انتخاب کردم و شروع به درس خوندن کردم توی اون ایام به زادگاه همسرم که شمال کشور بود هجرت کردیم و ساکن اونجا شدیم و بعد یه سال خونه خریدم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۳ دخترم چهارساله بود که فرزند دوم باردار شدم، همچنان در حال تحصیل بودم. سال ۹۲ فرزند دوم بدنیا اومد. پسرم بیست روز داشت که با خودم می‌بردم برا امتحانات پایان ترم و مراقبها پسرم رو نگه میداشتن تا من امتحان بدم. تمام روزهای زایمان تا ۴۰ روزگی به امتحان گذشت😁 سن بچه ها برام مهم بود که هر بچه که از آب گل در بیاد بچه ای بعدی رو داشته باشم. دختر و پسرم خیلی بهم وابسته بودن، بچه های آرومی بودن، وقتی کنار هم بودن اصلا با من کاری نداشتن. پسرم ۵ ساله بود که فرزند سوم باردار شدم. یه روز صبح که از خواب پا شدم دیدم شرایطم اصلا مساعد نیست. بچه ها خواب بودن و همسرم رفته بود بیرون کار بانکی داشت. خودمو به زحمت به تخت. رسوندم و دراز کشیدم. چون سابقه سقط داشتم توی اولین بارداریم، خاطرات اتاق عمل... همه برام زنده شده بود. گوشی تلفنو کنارم گذاشتم. شروع کردم زنگ زدن به مطب های سونوگرافی یا جواب نمیدادن یا دکتر اون ساعت نداشتن. به همسرم زنگ زدم گفتم کی میایی گفت هنوز کارم تموم نشده... گفت: چیزی شده گفتم نه فقط بعد بانک بیا خونه جایی دیگه نرو. بلاخره بعد کلی تماس منشی یه مطب جواب داد گفت دکتر ساعت ۶ میاد. گفتم وضعیتم به این شکل شده، می خوام خانم دکتر اورژانسی منو سونو کنه و اصلا توان نشستن توی مطب ندارم. گفت ۶ اینجا باش نمی‌ذارم بشینی منتظر کم کم بچه ها بیدار شدن مامان مامان گفتن هاشون شروع شد. حالا براشون سوال چرا از جام تکون نمی‌خورم. براشون توضیح دادم حالم خوب نیست باید بخوابم برید صبحانه بخورید تا بابا بیاد. همسرم اومد خونه و شرایط رو براش توضیح دادم. با ناامیدی گفتم می دونم تا شب باید خودمون به یه بیمارستان برسونیم برا عمل کورتاژ، حالا اون بنده خدا دلداری میداد که هیچی نیست تو نترس خدا بخواد می‌مونه. دیگه بنده خدا می‌رفت بچه هارو سرگرم می کرد می‌گفت بخواب آروم باش، هرچی هست خیره... یادمه حسینم ۴ ساله بود انگار این بچه می دونست نباید مزاحمم بشه، دیدم اومد پیشم گفت مامان من برات دعا کردم خوب بشی منو میگی🥺 دیدم همسرم اومد گفت من یه نذری کردم گفتم چی؟ گفت این بچه نذر علی اصغر کردم. انشاالله رفتی سونو و مشکلی نبود، همین محرم که داره میاد روضه علی اصغر توی خونه بگیریم و این روضه هر سال روز آخر محرم باشه و توی هیچ شرایطی تعطیل نکنیم. گفتم انشاالله خلاصه ساعت ۶ شد من هرجور شد از طبقه بالا پایین اومدم خودمو به مطب رسوندم، منشی محترم خدا خیرش بده تا منو دید سریع پیش خانم دکتر فرستاد، به خانم دکتر توضیح دادم چی شده و اینکه سابقه سقط دارم. خانم دکترم چشمهای خیلی درشتی داشت و همینجور به مانيتور نگاه می کرد.😳 منم از استرس قلبم داشت می اومد توی دهنم. دیگه همینجور که داشت اون دستگاه روی شکمم می‌چرخوند. گفتم خانم دکتر زنده است؟ نگام کرد بعد به صفحه مانیتور چشم دوخت. خانم دکتر صدای قلب بچه رو اکو کرد. یهو دیدم یه صدای توی اتاق پیچید تلوپ تلوپ تلوپ... وااای خدایا باورم نمیشد الان یادم میاد چشمام پر از اشک میشه. اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. همش میگفتم خدایا شکرت، خدایا شکرت... گفت برو پیش پزشکت دارو بگیر، سمت چپ کیسه آب بچه پر از لخته های خونه، استراحت کن تا بمونه، فعلا همه چیزش خوبه. ماه پنجم بارداریم محرم شد به همسرم گفتم بذار بعد زایمان روضه باشه بچه سالم بدنیا بیاد بعد... گفت نه من نیت کردم باید برپا کنیم. تو دست به هیچی نزن.. دیگه با اون شرایط استراحت مطلقیم روضه برپا کردیم. چند ماه بعد پسرم توی سال ۹۷ صحیح و سالم بدنیا اومد و این روضه علی اصغر شد رسم هر ساله مون،طفلی که با دستان کوچکش گره های بزرگی را باز می کند. توی بارداری به یکی از آرزوهای زندگیم رسیدم، همیشه آرزو داشتم با پدر و مادرم همسایه روبروی هم باشیم. دوتا تکه زمین روبروی هم خریدیم و شروع به ساخت خونه ای دو طبقه ویلایی کردیم... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۳ با اینکه د‌کتر بهم هشدار داده بود دیگه نباید باردار بشی بدنت توان نگهداری بچه رو نداره، ولی حرف گوش نکردم. دوست داشتم پسرم دوساله شد، باز اقدام کنم. ولی اتفاقات عجیبی افتاد و ما درگیر اون اتفاقات شدیم. وسط اون ساخت و سازها اول کرونا که تازه پسرم ۸ ماه داشت مادرم دچار سرطان شد که روزهای سخت ما آغاز شد. در کنار بیماری ترسناک کرونا، باید دنبال شیمی درمانی و معالجات مادرم می بودم. جوری شده بود که پدر مادرم پیش خودم آوردم تا بهتر به مادرم رسیدگی کنم. جوری شده بود که از بچه ها غافل شده بودم اگر همراهی همسرم نبود، مادرم رو از دست می‌دادیم. یه سال بعد هر دو ساکن خونه هامون شدیم و دوسال طول کشید وضعیت مادر بهتر شده بود. یه روز که توی اینستا چرخ میزدم و روزمرگی بلاگرهارو میدیم یه بار یکی از بلاگرها از دست فالورش که پیام گذاشته بود که شما خوب هر روز زندگیتون عوض می کنید خیلی ناراحت شده بود و گوشیش بالا گرفته بود گفت اگه این گوشی توی دست منه، توی دست تو هم هستش من باهاش پول در میارم، شما داری منو نگاه می کنی... اینقدر این حرف برا من سنگین بود انگار این حرفو به من زده بود. خیلی ناراحت شدم که همه وقتم توی فضای مجازی داره میگذره و هیچ پولی ازش درنمیارم. وقتی همسرم اومد، گفتم می خوام کار کنم توی فضای مجازی، خیلی فکر کردم چکار کنم. همه هنرهارو داشتم ولی نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد روسری بفروشم. صفحه فروش اینستا باز کردم. بعد گفتم من که خیاطم چرا اون روسری ها رو خودم دوخت نکنم؟ برای شروع با یه میلیون ده رنگ پارچه یک و نیم گرفتم و استرس این داشتم اگه کسی نخرید چی! باز با دلداری دادن های همسرم که گفت فکر کن ده تا روسری برا خودت دوختی، فکر فروش نباش فعلا فقط به کار فکر کن همینجور هفته به هفته پارچه سفارش میدادم و دوخت میزدم و توی صفحه ام به اشتراک می‌گذاشتم. ۶ ماه اول خیلی سخت گذشت ولی به لطف خدا از همون ماه اول فروشم شروع شد و طبقه بالا رو کارگاه کردیم و ماه به ماه از فروش مون تجهیزش می کردیم و خانواده رو وارد کار کردیم. به همسرم برش کاری آموزش دادم و برش طاقه ها به عهده او شد. دخترم کارهای عکس برداری و اتوکاری برعهده داشت، پسر اولم بسته هارو می‌برد و تحویل پست می‌داد و بابت همه اینها از من حقوق دریافت می کردند و تا الان بالای دو هزار پانصد روسری دوخته و فروخته شد. یه سال بعد از شروع کارم باز فکر فرزند چهارم به سرم زد و گفتم اگه بخوام به فکر کار باشم، حالا حالا کار تموم نمیشه و برا بارداری اقدام کردم و بالای یه سال طول کشید تا باردار شدم. باز با اون شرایط خیلی سخت و سخت تر از بارداری های قبلی با این تفاوت که باید کارم هم پیش می‌رفت و از اون مهم تر نباید صفحه و کانال های فضای مجازی رو از دست می‌دادم. اول ماه ششم اورژانسی به اتاق عمل رفتم و سرکلاژ شدم تا دچار زایمان زودرس نشم با این حال از فعالیت دست نکشیدم و فالورهام رو با روزمرگی سرگرم می کردم، روزهایی که خوب بودم دوخت می‌زدم و خداروشکر با همکاری همسر و بچه ها و خواهرم کار نمی خوابید. و بلاخره در سن ۴۱ سالگی بعد از ۹ ماه انتظار چند روز پیش فرزند چهارم که پسر بود، بسلامتی بدنیا اومد. و این‌بار دیگه خیلی جدی منع به بارداری شدم و دکتر هشدارهارو داد و مجبور به پذیرفتن شدم! از من که گذشت ولی دوستانی که تازه ازدواج کردند اگه واقعا بچه میخواید بذارید توی اون سال‌های طلایی اول زندگی باردار بشید. این به تاخیر انداختن ها فقط بنیه بندی شمارو ضعیف می کنه. با ورود هر بچه به زندگی رزقی جدا همراه خودش میاره و به این باور رسیدم هیچ وقت از مشکلات مالی نباید ترسید. از زمانی که نطفه بسته میشه خیر و برکت توی زندگی جاری میشه... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۷ فرزند سوم خانواده و متولد ۵۹ هستم. دختر پر شر و شوری بودم که سال ۷۸ در سن ۱۹ سالگی با همسرم که دانشجو بودن ازدواج کردم، یه ازدواج ساده اما پر از شادی😍 بعد از گذشت ۳ماه از ازدواجمون متوجه خبرایی شدیم و با مراجعه به آزمایشگاه دیدیم که بله حدسم درسته و قراره مادر و پدر بشیم. از خوشحالی همسر جان و اطرافیان نگم دیگه تا اینکه بعد از ۲ماه و نیم خبر تصادف پدر و مادر همسرم رو تلفنی بهم دادن و اولین شوک بزرگ به من وارد شد و بعد از دیدن اونها توی آمبولانس و سر و صورت خونی شون شوک دوم وارد شد و بعد از اون راهی بیمارستان شدم و اولین تجربه ی حس شیرین مادر شدن رو از دست دادم. بعد از کورتاژ حالم خیلی گرفته بود و دوست داشتم بیشتر تنها باشم و گریه کنم ولی خوب خانواده ام حسابی پشتم بود و از این مرحله گذر کردم. بعد از گذر از دوران نقاهت بخاطر دانشجو بودن همسرم در تهران به ایشون ملحق شدم. در اونجا به ادامه تحصیل پرداختم. سال ۸۱ تو خونه ما پر شد از خبر شادی و امید یه توراهی که قرار بود به زندگی ما شادی و نشاط بده. زندگی به همون شیرینی ادامه داشت تا اینکه وسط ماه مبارک رمضان بعد از افطار متوجه شدم که نی نی جان عجله دارن برای اومدن و با همسر جان راهی بیمارستان شدیم ولی چون پسر عجولم یه ماه زودتر می خواست به جمع ما بپیونده و اون بیمارستانی که خواستیم بریم انکوباتور خالی نداشتن مجبور شدیم به بیمارستان دیگه مراجعه کنیم. همسرم به چند بیمارستان زنگ زد که همه جوابشون این بود که یا دستگاه رو نداریم یا داریم ولی دستگاه خالی نیست ولی از اونجایی که توکلمون به خدا زیاد بود با معرفی یکی از دوستان با بیمارستان مادران تماس گرفتیم بعد از اطمینان از خالی بودن دستگاه رفتیم اونجا. خانم دکتر لباف که دکتر بسیار حاذق و معتقدی بودن خودشون رو به بیمارستان رسوندن، تو این فاصله شرایط طوری شده که باید سزارین می شدم و اینکار رو خانم دکتر انجام دادن و کوچولوی من برای یه هفته رفت تو دستگاه. برکت حضور پسرم خیلی زیاد بود از خونه ی کوچیکی که مستاجر بودیم به خونه ی بزرگتر رفتیم و بعد از ۹ ماه به شهر خودم برگشتیم و خونه پدرم ساکن شدیم تا همسرم کار پایان نامه اش رو انجام بده و به ما ملحق بشه. دو سال از تولد پسرم می گذشت که متوجه شدم خدا عنایت ویژه اش شامل حالمون شده و قراره پسرم صاحب برادر بشه، ته دلم خیلی راضی نبودم چون اون زمان شعار دو تا کافیه بود و فاصله سنی کم کار خطای بزرگی به حساب می اومد😔 مخصوصا اینکه باید میرفتم مرکز بهداشت و اونجا مدام با وسایل مختلف سعی در کنترل جمعیت داشتن😁 ولی خدا کمکم کرد و بخاطر این نعمت بزرگ شکرگزار شدم. پسر دومم بخاطر بی مسئولیتی و کم کاری دکتر به روش سزارین به دنیا اومد. یه پسر بسیار زیبا و پرانرژی که دلبری می کرد😍 بعد از تولدش، همسرم معاون عمران دانشگاه شد و خونه بزرگتر و شرایط بهتر ولی خوب در دو سالگی پسرم برگشتن به تهران بخاطر مسائلی، شرایط مالی ما یه کم تغییر کرد ولی چون مسائل مالی برامون مهم نبود در کنار هم خوش بودیم. سال ۸۶ دوباره حال و هوام عوض شد و متوجه مهمان کوچولوی دیگه شدم ولی اونم خیلی زود رفت. سال ۸۷ خبری خوش دوباره تو خونه مون شادی آورد و بعد از برگشتن به شهر خودمون دختر نازم در کمال ناباوری اطرافیان و کادر درمان طبیعی به دنیا اومد😘 البته همون موقع هم کادر و مردم نازنین دست از سرزنش من برنمی داشتن ولی ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم هر چند این حرفها خیلی آزارم میداد و گاهی جواب بعضیهاشون رو می دادم و می گفتم صبر کنید یه زمانی میشه که به من حسرت میخورید ولی این حرف تقریبا همه ی آدمای اطرافم بود.😢 با حضور دخترم،خونه مستاجری مون بزرگتر و نزدیک خونه مادرم شد ولی با تشنج دخترم در دو ماهگی و ایست قلبی و تنفسی که به لطف خدا نزدیک بیمارستانی که برده بودیم اتفاق افتاد این شیرینی تبدیل به ناراحتی و غم و غصه شد ولی بازم خدا پشت و پناهمون بود و دخترم رو با وجود اینکه دکتر گفته بود دخترتون ۲۴ ساعت اکسیژن به مغزش نرسیده و احتمالا زنده نمونه یا اگه بمونه عقب مانده دهنی میشه سالم و تندرست بهمون برگردوند. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۷ همسرم همیشه من رو تشویق می کرد به اینکه برای تدریس اقدام کنم و با اصرارهای ایشون من شدم مربی در یک موسسه و بعدازظهرها وقتم با سر و کله زدن با بچه های ناز پر می شد و پسر بزرگم که حالا برای خودش مرد کوچیکی بود میشد مسئول نگهداری خواهر و برادرش😘 حالا دیگه بچه ها هم از زیاد بودن تعدادشون استقبال می کردن و با دعاها و خواهش هاشون از من می خواستن بازم خواهر یا برادر بیارم. با تقاضای مدام بچه ها فرزند چهارم هم در سال ۹۰ و بطور طبیعی بدنیا اومد یه پسر مهربون و قشنگ که با وجود بیماری کلیوی که برام بعد زایمان پیش اومد، باز هم خوشحالی ما رو تحت الشعاع قرار نداد. این فرشته کوچولو هم برای خانواده برکات زیادی داشت؛ حالا دیگه هم مامان چهارتا فسقلی بودم، هم درس می خوندم، هم مربی بودم. کمک‌ها و پشتیبانی‌های خانواده ام، همسرم و قبول مسئولیت بچه ها توسط پسر بزرگم کار رو برام راحت تر می کرد و تونستم درسم رو تموم کنم. تو خونه دوباره زمزمه داشتن خواهر یا برادر شنیده می شد😊 و بچه ها تو کتاب‌های درسی شون که ازشون می خواست آرزوهاشون رو بگن داشتن یه نی نی تو خونه رو از خدا می خواستن پس برآورده نکردن دعاشون بی انصافی بود😉 فرزند پنجمم در سال ۹۳ متولد شد. پسر ناز و فرز و مهربون و بعد از یک هفته بخاطر شرایط جسمی و بیماریم مرخص شدیم و چون قبل از زایمان حس می کردم توانایی بارداری‌ دیگه ای ندارم برای همین تصمیم گرفتم عمل بستن لوله ها رو هم انجام بدم پس باید سزارین می شدم و این کار رو کردم😞 هرچند از سرزنشهای کادر و مردم خاطره خوبی نداشتم ولی بعد از چند سال که بدنم ریکاوری شد و حضرت آقا توصیه به فرزندآوری داشتن و درخواست‌ها و التماس‌های مدام بچه هام برای داشتن فرزند دیگه تو خانواده به این فکر افتادم که چرا این کار رو کردم و پشیمون از این کار عذاب وجدان اومد سراغم... به فکر افتادم شرایط رو تغییر بدم و رفتم برای پیگیری کار ولی خوب کرونا مانع این کار شد و دو بار برای انجام عمل توبوپلاستی اقدام کردم ولی شرایط کرونایی اون رو به تعویق می نداخت تا اینکه بالاخره عید امسال تونستم اینکار رو انجام بدم. با اینکه عمل سختی بود و تقریبا ۳ ساعت طول کشید ولی از این کارم راضی بودم و به این امید هستم که خداوند دوباره من رو لایق موهبت الهی خودش قرار بده و دامن ما رو به فرزندی صالح و سالم برای سربازی آقا جانمون سبز کنه ان شاالله. از همه شما خواننده های عزیز می خوام که هم در فرزندآوری و هم تمام زندگیتون برای خودتون زندگی کنید نه برای راضی نگه داشتن دیگران چرا که راضی کردن دیگران کار سخت و غیر قابل اجراست و بعد پشیمونی و حسرت به بار میاره. در آخر از همه شما می خوام که برای تمام زوجهای عزیزی که در آرزوی فرزند هستن دعا کنید که ان شاالله خدا کلی بچه سالم و صالح نصیبشون کنه😊🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۳۱ فرزند پنجم و آخر خانواده هستم که در سال ۷۴ بدنیا اومدم. دو خواهر و دو تا برادر دارم، زمانی که چهارساله بودم مادرم رو از دست دادم و یک سال بعدش پدرم فوت کرد و ما پنج بچه کوچک و قدونیم قد تنها ماندیم. بعد از فوت پدرم، برادر بزرگم ازدواج نکردن و سرپرستی ما رو برعهده گرفتن تا همگی خواهر و بردارها ازدواج کردیم و فرستاد سر خونه و زندگیمون و بعد خودش ازدواج کرد. و الان بچه اش شش ماهه است، از سومین بچه من هم کوچکتر... از همه جوانی و زندگی و عمرش برای ما گذشت. سرگذشت و سختی هایی که برای ما کشید خیلی طولانیه و واقعا من نمیدونم چطور می‌تونم این خوبی رو جبران کنم. وقتی که شش سالم شد مبتلا به بیماری صعب العلاجی شدم که مدت ها درگیر این بیماری سخت بودم و خداروشکر بدست امام رضا جانم شفا گرفتم. مراحل تحصیلی رو همه رو عالی گذروندم تا اینکه در کنکور سال۹۳ رتبه ی۷۵۴ آوردم و در دانشگاه فرهنگیان و رشته مورد علاقه ام قبول شدم، چیزی که همیشه آرزویش داشتم و این هم به لطف امام رضا بود. بعد از آزمون کنکور و قبل از اینکه نتایج کنکور اعلام بشه به صورت سنتی ازدواج کردم، همه چیز ساده برگزار شد. از خرید جهیزیه تا مراسم عروسی همه چیز در حداقل سادگی بود و با یک سفر به مشهد امام رضا زندگیمون رو شروع کردیم. یک سال بعد از عروسیم، باردار شدم و پسرم همزمان که ترم چهار دانشگاه فرهنگیان مشغول درس خواندن بودن وهمچنین در یک شهر غریب و دور از خانواده بودم، بدنیا اومد. از آنجایی که بچه به صورت عرضی در شکم قرار داشت مجبور به سزارین شدم. دو سال بعدش دوباره باردار شدم و هم سرکار میرفتم و دختر عزیزم در سال ۹۹ با سزارین بدنیا اومد و باز هم دست تنها و دور از خانواده ولی در تک تک لحظه ها خداوند کمک حالم بود و هوامو داشت. بعد از سه سال بخاطر لبیک گفتن به ندای رهبرم به فکر بارداری سوم افتادم ولی این‌بار نمیخواستم درد و اذیت های سزارین رو تحمل کنم و دوست داشتم بچم طبیعی دنیا بیاد تا بتونم بارداری و زایمان های بیشتری داشته باشم. از اونجایی که در کانال دوتاکافی نیست تجربه های زایمان طبیعی بعد از سزارین رو دیده بودم شروع کردم به پرس و جو و تونستم دکتر آیتی (انشاالله خدا بهشون سلامتی بده واقعا همیشه دعاگویشون هستم) در مشهد رو پیدا کنم که ایشون زایمان طبیعی بعد از سزارین رو قبول میکردن، ولی سختی رفت و امد از یک شهر دور به مشهد با وضعیت ماه های آخر بارداری و اینکه هزینه های زیاد اسکان در روزهای منتهی به زایمان در مشهد و اینکه هیچ کسی رو نداشتم تا همراهم بیاد و موقع زایمان کنارم باشه اینا همه مشکلاتی بود که نمیدونستم باید چجوری حلش کنم. یادمه با همون وضعیت سنگینی ماه های آخر بارداری و با چشمانی پراز اشک کنار گیت های بازرسی حرم امام رضاجانم ایستاده بودم و گفتم یا امام رضا من تو این شهر غریب نه جایی دارم برم بمونم تا وقت زایمانم برسه، نه کسی رو دارم که بیاد بعد زایمان منو جمع و جور کنه، من مهمان توام، خودت یه جایی برام جور کن و هم کمکم کن یه زایمان سریع و آسان داشته باشم تا بتونم خودم کارامو انجام بدم و خودت کنارم باش و هوامو داشته باش. واقعا امام رضا صدامو شنید😭😭 اسکان رایگان برام پیدا شد و کل دردای زایمانم سه ساعت بود و بدون اینکه حتی یک بخیه داشته باشم بعد از دوتا سزارین به لطف امام رضا جانم و کمک خانم دکتر آیتی پسرم صحیح و سالم بدنیا اومد و به عشق امام رضا که از اول عمرم بهم لطف داشتن، اسمش رو گذاشتم علیرضا. بعداز تولد پسرم برکت خونه مون بیشتر شد و سختی های مالی که داشتیم تمام شد. همسرم استخدام شد و وضعیت ما خیلی بهتر از قبل شد و اینا همه به لطف امام رضا جان هست. الان پسرم هشت ماهشه و اگه بازم لایق باشم میخوام سربازانی برای امام زمانم دنیا بیارم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۳۳ من متولد ۷۲ هستم. دختر آخر یه خانواده پرجمعیت تهرانی، سال ۹۳ با پسری از یه شهر خیلی دور با جمعیت بیشتر از جمعیت خانواده خودم ازدواج کردم. هر دومون تحصیلکرده ایم و درس خوندیم. از اول ازدواجمون خیلی علاقه به بچه نداشتیم، هر دومون میخواستیم یه بچه داشته باشیم اما در سالهای آینده. تمام رویاهایی که برای تک فرزندمون می‌خواستیم این بود که در رفاه و آسایش بزرگ بشه و تربیتی عالی داشته باشه. من رشتم ادبیات عربی هست، سال ۹۶ ارشد دانشگاه الزهرا قبول شدم و درس میخوندم. وقتی درگیر و دار پایان نامه بودم و میخواستیم بعد از دفاعم حامله بشم در کمال ناباوری دقیقا وقتی که فقط فصل اول پایان نامم رو‌ نوشته بودم فهمیدم بادارم. خیلی خوشحال بودم، انگار میخواستم از سختی های پایان نامه فرار کنم. سه ترم مرخصی گرفتم و در آخر وقتی دخترم یک ساله بود دفاع کردم. بهترین روزای زندگیمون بود. دخترم شیرین و خوش صحبت بود همه دوستش داشتن و‌ با دیدن شیرین کاریاش‌ هوس بچه دار شدن میکردن. منتظر فرصتی برای تدریس بودم اما این فرصت بخاطر شیوع کرونا حاصل نشد. سه سال گذشت و من بیشتر اوقاتم رو عروسک بافی میکردم. بیشتر اوقات مشتری داشتم و کلی سفارش‌ میگرفتم. برای دخترمم کلی عروسک بافته بودم. همیشه یکی از علاقه مندی هام خیاطی بود که هیچوقت فکرشم نمیکردم که بتونم یاد‌ بگیرم‌ و بدوزم. قبلا یکی‌دو بار دوره دیده بودم اما واقعا جرات دوختن نداشتم چون اعتماد بنفسم پایین بود ته دلم میدونستم خراب میکنم برای همین سراغش نمیرفتم. خلاصه وقتی دخترم چهار سالش شد بعد از چند ماه تاخیر در تایم ماهانه و تنبلی تخمدان فهمیدم باردارم. بی نهایت خوشحال بودم چون یکسال بود منتظر بودم و وقتی که رفتم دکترم گفت شما پرونده ات جزو نازایی هاست باید بری عکس رنگی از رحم بگیری. خیلی دلم شکست و امیدوار بودم به رحمت الهی. رفتم نوبت عکس رنگی بگیرم مسئولش دختر کوچیکم رو که دید گفت، چندساله تو اقدامی؟ گفتم نزدیک به یکسال گفت دکترت چرا گفته عکس رنگی بگیری؟ تو هنوز وقت داری برو توکل به خدا کن و این درحالی بود که من یه فندق کوچولو تو دلم داشتم و خودم نمیدونستم. خلاصه دو هفته بعدش بی بی چک زدم و فهمیدم که حاملم. این بارداریم خیلی خوب بود، ازین جهت که انگار توانایی و جرات انجام کارای مورد علاقم‌ رو‌ پیدا کرده بود و شروع کردم به خیاطی. از یکی از خیاطای معروف فضای مجازی، دوره ی خیاطی خریدم و شروع کردم. باورم نمیشد این من بودم که داشتم پارچه برش میزدم؟؟؟ و تمام اینارو مدیون دختر کوچیکم بودم که مهمون دلم بود. مهر ۱۴۰۲ دختر دومیم به دنیا اومد. دختر اولم خیلی خوشحال بود چون یه همیازی شیرین داشت. انگار تازه مادر شده بودم حس و حالش کاملا متفاوت بود. انگار همه چیو بلد بودم و خیالم راحت بود. گذشت و وقتی که دختر دومیم پنج ماهش بود، مریض شد هر دو مون سرما خوردگی شدیدددد و عفونی رو گذروندیم و دخترم در تمام مدت مریضیش لب به شیرم نزد، هر کاری کردم و هر روشی رو تست کردم نشد. خلاصه به توضیه پزشک شیرخشک کمکی دادیم تا حالش خوب بشه و شیرمو دوباره بخوره اما اصلا فاید‌ه نداشت. دیگه دختر شیرمو نخورد. چندروزی مونده بود به ماه رمضان. من هم دیدم تمام تلاشام برای شیر خوردنش بی فایده هست، تصمیم گرفتم که روزه هامو بگیرم. خلاصه دخترم شیرخشکی شد و من هم شروع کردم به روزه گرفتن. حس و حال قشنگ ماه رمضان و لاغر شدنم‌ بعد از زایمان حس و حال خوبی بود. مواقع بیکاریم جزوات خیاطیم رو مینوشتم و مدلها رو چک میکردم تا انشالا سر فرصت بدوزمشون. تا اینکه اردیبهشت ۴۰۳ شد و ما قسمت شد همگی رفتیم مشهد پابوس امام رضا (ع). خیلی خوب بود با بهترین شرایط و بهترین مکان و... چندروزی اونجا بودیم تا اینکه همگی مون مریض شدیم ویروس گوارشی. دختر کوچیکم خیلی شدید. جوری که مجبور شدیم برگردیم خونه و بلافاصله‌ بردیمش دکتر و بستریش کردن خیلی بی‌حال بود و بدنش از شدت اسهال‌ هیدراته شده بود. خدا بهمون رحم کرد و دوباره بهمون بخشیدش. روز دوم‌بستری‌ حال من بدتر شد. خواهرم اومد پیش دخترم موند و من رفتم اورژانس. وقتی رفتم آزمایش ازم‌ گرفتن و سرم‌ زدن گفتن یه مورد تو آزمایشت خوب نیست، برو سونو بده و بعد بیا دوباره خون ‌بگیریم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۳۳ وقتی رفتم سونو، تمام شکم و پهلوم رو چک کردن یک‌دفعه گفتن چند وقتته؟ گفتم من؟؟ ۳۰ سالمه. گفتن نه! چند وقتته؟؟ گفتم دخترم؟؟ آها ۷ ماهشه بالا بستریه مریض شده. گفتن نه. چند وقتته؟؟ منم هاج و واج نگاه میکردم و درد داشتم. مسول سونو گفت: نمیدونستی دوماهه حامله ای؟؟ گفتم نههههههه!! واقعا مبهوت شدم... نههه... اصلا فکرشم نمیکردم.. پس شیر نخوردن دخترم بی دلیل نبود. حالم خیلی بد بود. رفتم به همسرم گفتم مات مونده بودیم. مگه میشد! من ۱۲ هفته بودم و با وجود ویارای بارداری های قبلی این بار اصلا چیزی متوجه نشده بودم. گفتم من دخترم کوچیه احتیاج به مراقبت داره، نمیتونم اینو نگهش دارم. خدا منو ببخشه چقدر ناشکری کردم. همسرم اصلا راضی به سقط نشد و هر بار دلداریم میداد به اینکه خدا بهمون کمک میکنه. گذشت و آذرماه زایمان کردم. یه دختر ناز و زیبا. تماممم مدت بارداریم فقط مشغول دوخت و دوز بودم. بهترین مدلها و‌ قشنگ ترین لباس رو دوختم برای دخترام، لباس ست دوختم. کاری که همیشه تو رویاهام‌ می دیدمش رو انجام می‌دادم. برام مثل یه تراپی آرامش بخش بود😍 اونم منی که اصلا نمیتونستم پارچه برش بزنم و نکته ی جالب اینه که از وقتی زایمان کردم از جاهایی که فکرشم نمیکردم برامون پول می رسید. همیشه پیش خودم میگفتم این که میگن روزی میاد چه شکلیه؟؟ تا اینکه به چشم خودم دیدم. دختر بزرگم واقعا کمکم هست البته که چالشهایی داریم، داشتن یه نوزاد دو ماهه و دو دختر ۱۶ ماهه و ۶ ساله در کنار روزمرگی ها و شرایط سخت شیر دادن و پوشک و غذا پختن و … اما شیرین میگذره خداروشکر خداروشکر... اگه دغدغه تون مالیه ،واقعا میگم خدا لنگ نمیذاره. از خدا سالم و صالح بخواین. بچه ی سوم‌ برای من دقیقا تربیت وجودیم و‌ ارتقای شخصیتم بود، فرصتی برای اینکه خودم رو بیارم بالا و خیاطی بشم که همیشه آرزوش رو داشتم. یه چیزی دیگه که فکر میکنم به برکت وجود دختر سومم هست، اینه که علیرغم تماممم تلاشایی که من و همسرم برای روشهای نوین فرزندپروری برای دختر اولم کردیم اما اصلا خوب غذا نمیخورد و این اصل نگرانی ما برای آوردن‌ بچه بعدی بود. جالب اینه که دخترم از وقتی خواهر بزرگه شده تماممم کاراشو خودش میکنه، غذا خوردن، دستشویی و ..و واهی به خواهر دومیش کمک میکنه بهش غذا میده، مشغولش میکنه و بهش میگه آبجی بیا‌ بریم ما بازی کنیم، مامان استراحت کنه و این‌ دقیقا یعنی بهشت😍 حرف اخرم‌ اینه که به خودش اعتماد کنین براتون بد نمیخواد. ممنون از کانال خوبتون "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۰ متولد ۷۰ هستم، سال ۹۳ با پسرخاله م عقد کردم و بلافاصله ارشد قبول شدم دانشگاه شیراز. یک سال و نیم عقد بودیم و طبق قاعده باید سال ۹۵ درس من تمام میشد. تابستان ۹۴ عروسی کردیم و من هر هفته از شیراز میومدم اصفهان و دوباره برمی گشتم شیراز سر درسهام، پایان نامه م خیلی طول کشید و دفاع از اون یک سال عقب افتاد. همه دوستانم پایان نامه ها رو تمام کرده بودند و من دلم لک می زد برای بچه دار شدن. حتی یک بار که با همسرم رفته بودیم مشهد، ایام تولد حضرت زهرا بود، اونجا با هم تصمیم گرفتیم اولین دخترمان زهرا باشه و اولین پسرمان علیرضا. دوسال از عروسی ما گذشته بود و من عاشق بچه بودم اما به خاطر درس و اینکه تو آزمایشگاه ژنتیک فعالیت می کردم، اجازه نداشتم باردار بشم. تا اینکه بلاخره آزمایشات مربوط به پایان نامه م تمام شد و با اینکه هنوز درسم تمام نشده بود از شوق برای بچه باردار شدم. هنوز باید شیراز می رفتم و برمی گشتم که لکه بینی شروع شد، ویار هم که نگم، حاضر بودم هر روز سرم بزنم اما اسم غذا جلوم نیارن. پدرم که خدا خیرشون بده، منو خوابیده با ماشین میبردن شیراز تا کارهامو انجام بدم و برمی گردوندن. با هزار التماس از خداوند که بچه سقط نشه، این سه ماه گذشت. خطر سقط که تمام شد، نوبت به آزمایش غربالگری رسید. سونو گفت رگ پشت گردن بچه کلفت هست، احتمال سندرم میدادن، منم چون تو آزمایشگاه ژنتیکی فعالیت داشتم خیلی ترسیدم. یک هفته از این دکتر به اون دکتر، هر روز گریه و دعا، ماه رمضان بود و توسل کردم به کریم اهل بیت و رفتم پیش یک فوق تخصص. بهم گفتن خانوم چرا دیر اومدی، اگه مشکل داشته باشه ۴ ماه رو رد کردی و نامه سقط نمیدن. منم گفتم من اصلا نمی‌خوام سقط کنم، خانوم دکتر با دیدن سونو و بقیه آزمایش ها نامه دادن که احتمال سندرم کمه و خداروشکر آرامش به خونه ما برگشت. روز دفاع، من ۹ ماهه باردار بودم و با کل خانواده و ساک زایمان رفتیم شیراز، که اگه بچه شیراز دنیا اومد آماده باشیم😄 اساتید هم میگفتن به شما باید دوتا مدرک بدیم چون دو نفری اومدین دفاع😅 دو هفته بعداز دفاع، دخترم زهراسادات در مهرماه ۱۳۹۶ به دنیا اومد. قبل از بارداری دخترم، همسرم بیکار شده بودن و کلی بدهکار بودیم، همینکه متوجه شدم باردارم، همسرم رفتن سرکار ولی تا بدهکاری ها رو بدیم پول خرید گوشت رو تو این چند ماه نداشتیم، ولی شکر خدا خیالمون از کار راحت بود. دخترم خیلی به من وابسته بود و وقتی دوساله شد واقعا تنهایی تو خونه اذیت بود. از خداوند بچه بعدی رو خواستیم و خداروشکر زود باردار شدم. اما ایام کرونا شروع شد. دوباره ویار شدید و خطر سقط. رفتم بیمارستان، اوایل هفته ۷ بودم. سونوگرافی گفت این بارداری پوچه. میگفتن باید دکتر فردا صبح بیاد و احتمالا باید سقط کنی. با اصرار و رضایت شخصی از بیمارستان زدم بیرون و دو هفته استراحت کردم، هفته ۱۰ دوباره رفتم سونو و صدای قلب دختر کوچولوم رو شنیدم. تو بارداری دختر دومم شرایط کاری همسرم بهتر شده بود، هرچند چون کارمند بقیه بودن خیلی فشار روشون بود. دیگه غربالگری هم نرفتم، و دختر دومم، فاطمه ضحی سادات، مرداد ۱۳۹۹ دنیا اومد. از اصفهان به چهارمحال بختیاری کوچ کردیم، اینجا هوا عالی، طبیعت بکر و ما رفتیم به فکر بچه سوم، و تو سفر اربعین متوجه شدم باردارم. همینکه باردار شدم همسرم هم شغلش مغازه داری محصولات خوراکی سالم شد. دیگه آقای خودش و نوکر خودش و اینکه تو ایام بارداری کلی محصولات سالم و مقوی بود که من بتونم استفاده کنم. از مستأجری با بچه کوچیک خسته شده بودم و از خدا خواستم یه خونه قسمت ما بشه که چند سالی نخواهیم جا به جا بشیم که پدرم هم اومدن شهری که ما زندگی می کنیم، یه خونه دو طبقه خریدن و الان مستاجر پدرم هستیم. الحمدلله تو بارداری سوم ویار کمتر بود اما اول ماه هفتم، خطر زایمان زودرس داشتم🥲به همین دلیل من سه ماه تو بستر استراحت کردم و بچه های کوچیکم مدام پیش مادرم بودن. هرچند خودم از اینکه بار زندگیم به دوش مادر افتاده بود خیلی اذیت بودم اما همیشه شاکر خداوند بودم که پیشم هستن و دخترام جاشون امنه. آقا پسرمون، سید علیرضا، هم اردیبهشت ۱۴۰۲ به دنیا اومد. از بس دخترام به من وابسته بودن و اذیت میشدم از این شدت وابستگی، با امام زمانم عهد کردم اگه این پسر مثل دخترا اذیت نکنه، بعدی رو به خاطر گل روی امامم زودتر میارم. الحمدلله امام دعام رو شنید و من الان همزمان با تولد دو سالگی پسرم، سه ماهه باردارم و به امید لطف پروردگار که به بچه هام رحم کنه و اینبار کمتر اذیت بشیم. هرچند الان ویار داره اذیتم می کنه و مدام فشارم پایینه، اما الحمدلله به نگاه امامم یقین دارم، چون تا الان که برکت و نظر لطفشون رو تو لحظه لحظه زندگیم دیدم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وظیفه من چیست؟! عروس شهید مختاروند از جایش بلند می‌شود و از آقا می‌پرسد: من چه کار بکنم. وظیفه‌ی من چیست؟ دارم درس می‌خوانم و هنوز بچه ندارم.تا سؤال عروس شهید تمام شد، آقا با لحنی بسیار جدی و سریع جواب دادند: ✨اوّلاً ؛ این یک. اینهایی که اول زندگی هی عقب می‌اندازند و می‌گویند حالا زود است، این ناشکری است. این ناشکری باعث می‌شود که خداوند یک جواب سختی به آدم بدهد. عروس که هنوز ایستاده، می‌گوید: آخه من دارم درسم را پیش می‌برم! ✨[حضرت آقا: ] باشه، مشکلی نیست. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه درس میخواند و همه‌ی دوره‌های کارشناسی و ارشد و دکتری را گذرانده. ثانیاً درستان را بخوانید. ثالثاً زندگیتان را هر چقدر می‌توانید شیرین کنید. خدا ان‌شاءالله شما را حفظتان کند. دیگر شما جوانها بهتر از دوره‌ی جوانی ما میفهمید. انقلاب خیلی به [امثال شماها] احتیاج دارد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist