eitaa logo
دوتا کافی نیست
48.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۷۸ من متولد ۶۶ هستم و همسرم از من ۱۱ سال بزرگتر است. ما سال ۹۰ با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم. ابتدا خانواده هامون با ازدواج ما مخالف بودند ولی بعدها با دیدن عشق و علاقه ما بهم آن ها هم راضی شدند. کم کم احساس نیاز می‌کردیم بچه دار شویم اما همچنان تحت تأثیر صحبت های دیگران که گوش زد می‌کردند هنوز زوده، کمی بگردید، بالاخره که بچه دار میشید، دو دل بودیم. تا اینکه یک روز گرم تابستانی من دوره ام عقب افتاد، همسرم سر کار بود، تست گرفتم و مثبت بود. بری اطمینان دوباره تست کردم و بازم مثبت، بله من باردار بودم و ذوق زده، فرزند اولم بود. چه فکر ها که در سرم تا آمدن همسر به خانه می‌چرخید، بالاخره به خودم اومدم و سریع دست به کار شدم. نمی‌خواستم بی مقدمه نوید حاصل عشقمان رو به همسرم بدهم. شام دونفره قشنگی آماده کردم، شمع روشن کردم و خودم هم لباسی زیبا و مرتب تنم کردم، همسرم که از راه رسید از اوضاع خانه و من ذوق زده شد، سر میز شام خیلی بی قرار بودم که سریعا خبر فرزندار شدن مان رو به او بدهم، همسرم گفت: انگار خبرهایی هست ...؟! من هم بی مقدمه گفتم: بله بابا شدی. اول بهم زل زد و بعد اشک شوق ریخت. همون شب مادرم، به عنوان همراه بیمارستان کنار خاله ام بود. قرار بود فرداش چشم خاله ام رو عمل کنند. و همسرم ذوق زده رفته بود اونجا و سریعا خبر بارداری من رو به اونها گفته بود. بارداری خوبی داشتم نه ویاری، نه اذیتی، خلاصه ۶ فروردین ۱۳۹۳ پسرم بدنیا آمد. یه پسر تپل و با مزه، خداشکر آروم بود و از اولین روز شب ها با من می‌خوابید و صبح بیدار می‌شد😍 پسرم پنج سال داشت ما دچار مشکلات مالی فراوانی بودیم و به ناچار در منزل پدری من زندگی میکردیم. پدر فوت شده بود و ما توان مالی برای اجاره منزل را نداشتیم. همسرم بیماری اعصاب گرفته بود و به شدت قرص اعصاب مصرف می‌کرد و من که در منزل پدری بودم، بشدت تحت تهاجم اطرافم بود که این چه زندگیه، شما که توان مالی نداشتید بچه میخواستید چه کار، البته ناگفته نماند که قبلا خانه ای اجاره کرده بودیم ولی چون توان مالی نداشتیم به ناچار به منزل مادرم رفتیم. در این گیرو دار متوجه شدم بوها آزارم می‌دهد، به صورت ناباورانه دیدم که باردارم، دوران بارداریم با وجود مشکلات به سختی گذشت تا اینکه در اسفند ۹۷ دختر نازم به جمع ما پیوست، چه دعا ها که به هنگام زایمان نکردم، چه التماس هایی که به درگاه خدا نکردم و شگفتا که همه را خدا با دخترم به ما هدیه داد. به طرز معجزه آسایی طی دو سه ماه زندگی ما زیرو رو شد طوری که همه متعجب بودند و ما همه را از پا قدم دخترم می‌دانستیم، همسرم کار پیدا کرد،پولی وام گرفتیم به عنوان پول پیش منزل و خانه اجاره کردیم و خلاصه خوشبختی زندگی ما بیشتر شد، این بار دیگه مورد سرزنش نبودم. همه تحسینم میکردند که آفرین تو با صبرت همه چی رو درست کردی. همسرم بدون هیچ پزشک و درمانی از بیماری اعصاب نجات پیدا کرد و ما آرامش رو با صبر و شکیبایی و پا قدم دخترم به خانوادمون برگرداندیم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۸ خیلی خوشحال بودیم، آرامش سرتا سر زندگی ما رو فرا گرفته بود. همسرم فرد معتقد و با ایمانی هستند و با کمک از درگاه خدا و امام زمان زندگیمان رو سر و سامان دادند. یواش یواش توانستیم برای خودمان مغازه میوه فروشی دست و پا کنیم و من نیز در این فاصله توانستم لیسانس روانشناسی بگیرم. روز ها با فرزندانم در مغازه به کمک همسرم میرفتم و شب ها بعد خوابیدن آنها و کار های منزل مشغول درس خواندن بودم چه شب ها که سر از کتاب برمیداشتم و هوا روشن شده بود و چه شب‌هایی که از فرط خستگی بر سر کتاب های درس خوابم می برد. همچنان مستأجر بودیم اما کاملا توان آن را داشتیم زندگی خود را اداره کنیم. من که لیسانس رو گرفتم، در یکی از مدارس غیر انتفاعی مشغول به کار شدم. دخترم پنج ساله شده بود و پسرم هم ده ساله تا اینکه تابستان امسال اثاث کشی منزل داشتیم بشدت استرس داشتم تا زمان شروع مدارس تمام شود تا اثاث کشی و چیدمان منزل با مدرسه رفتن من هم زمان نشه. قرص مصرف میکردم با همسرم می‌گفتیم که دیگه کافیه و بچه نمی خواستیم تا اینکه نمیدانم چطور شد و در این گیر و دار (شاید زمان قرص ها رو پس و پیش کردم) دوره ام عقب افتاد. با خودم میگفتم شاید از استرس اثاث کشی هست اما یه روز رفتم آزمایش خون دادم و دوباره باردار بودم. آمادگی نداشتم شوکه بودم. رفتم دکتر گفت من چیزی نمی‌بینم یه بار دیگه تست بتا بده این‌بار رفتم مشهورترین آزمایشگاه شهرمان فردا که تست رو دادن تیتر بتا زیر ۲ بود من مطمئن شدم که آزمایشگاه قبلی دچار اشتباه شدند. اما همچنان دوره ام عقب افتاده بود تا اینکه رفتم دوباره آزمایش دادم، دیدم مثبته و در آزمایش منفی نمونه خون من با کسی دیگر اشتباه شده بود. درسته اولش خیلی ناراحت شدم که من دوباره نمیتونم بارداری رو تحمل کنم، دوباره زایمان طبیعی انجام بدم ولی الان که پنج ماه از بارداریم میگذره من و همسرم این فرزندمان رو هدیه خدا میدونیم، از وقتی فهمیدم باردارم خدا رزق و روزیمان رو دوبرابر کرده به هیچ وجه جیبمان خالی نمیشه و آرامش مان بیشتر شده، به کسی هم اجازه نمی‌دهیم حرف نامربوط بزنه که چی کار داشتید و...ما با جان و دل از هدیه خدا محافظت میکنیم. خدا خودش دامن تمام چشم انتظارن رو سبز کنه و فرزندان ما را هم حفظ کنه چون آنها بزرگترین سرمایه انسانند. در آخر هم از کانال شما سپاسگزارم چون به آرامش ما و کنار آمدن با شرایطمان خیلی کمک کرد. اجرتان با خدا🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۰ متولد سال ۷۱ هستم. سال دوم حوزه بودم که با برادر دوست ازدواج کردم☺️. یک سال و نیم عقد بودیم که در عین شیرینی، مشکلات فراوانی داشتیم و به خاطر اندک تفاوت فرهنگی که با همسرم داشتم گه گداری بگو مگو های شدید داشتیم ولی چون همدیگه رو دوست داشتیم، دعواهامون طولی نمی‌کشید. دوران عقد به سختی درسم رو ادامه دادم، چون همسرم شغل آزاد داشتند و دیر سر کار میرفتن ولی من مجبور بودم سر صبح برم سر کلاس. سال سوم حوزه بودم که خونه ی خودمون رفتیم و چون دغدغه های فکری دوران عقدم کمتر شده بود، توی درسم پیشرفت کردم و نمراتم خیلی خوب شد‌. بعد از یک سال و خورده ای دوباره افکار منفی دوران عقد سراغم اومد و خیلی به همسرم اصرار کردم که برای بچه اقدام کنیم ولی همسرم یک کلام میگفتند اصلا الان وقتش نیست و ما خودمون هنوز کلی مشکلات داریم و.... بعد از گذشت یک سال ونیم بود که من رفتم بهداشت نزدیک خونه مون و پرونده پیش از بارداری تشکیل دادم و دکتر بهم گفتم باید خیلی وزنم رو پایین بیارم و بعد باردار بشم. تو راه برگشت با خودم گفتم بذار برم یک بی‌بی چک بگیرم. رفتم دارو خانه خریدم و برگشتم خونه و اولین و آخرین غذای رژیمیم رو درست کردم☺️. بعد ناهار با خودم گفتم برم بی‌بی چک رو بذارم که با داد و فریاد از دستشویی اومدم بیرون و با دوتا خط پررنگ مواجه شدم. دیگه داشتم بال در میاوردم. همسرم باورشون نمیشد، تصمیم گرفتیم بریم عصر سونو گرافی. خلاصه رفتیم سونو و خانم دکتر گفت بچه چهار هفته ش هست و ده میلی متر هم قطر داره ☺️☺️. دیگه ما داشتیم بال در میاوردیم. بارون میومد و با همسرم رفتیم حرم امام رضا و از ایشون زیر بارون تشکر کردیم. پسر قشنگم که به دنیا اومد من همچنان درسم رو ادامه دادم تا اینکه بعد از نه ماه که دوباره خدا خواسته باردار شدم. یه کم ناراحت شدم ولی چون خودم فقط یک خواهر دارم که ۹ سال ازم کوچک تره و تمام بچگی من تو تنهایی گذشت، دیگه باهاش کنار اومدم. فقط از شیر گرفتن پسرم خیلی برام اذیت کننده بود ولی خدا کمک کرد و از شیر گرفتمش... ماه های آخر بودم که پایان نامه ی سطح دو رو دفاع کردم و بعدش زایمان کردم و بعد از ۹ ماه دوباره باردار شدم😅😅😅 این دفعه از شیر گرفتن دخترم خییییلی اذیتم کرد و چندین بار تا حالا از دخترم حلالیت طلبیدم چون طفلی خیلی اذیت شد. بچه ی سومم دختر بود و خیلی خواستنی و با نمک بود. در همون ایام آزمون سطح سه رو دادم و بعد فهمیدم قبول شدم و روز اول کلاس ها چون یک بچه ی سه ساله و یه یک سال و نیمه و یک نوزاد داشتم، همون روز تصمیم گرفتم یک سال مرخصی بدون سنوات بگیرم از اول عادت داشتم روی پای خودم باشم و به جز یک هفته ی بعد زایمان هام که همه سزارینی بود، بقیه شو خودم از پس کارام برمیومدم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۰ یک سال گذشت و مرخصی من تموم شد. انتخاب واحد کردم و کلاسام شروع شد. اوایل خیلی اذیت شدم. یک مهد مذهبی نزدیک کلاسام پیدا کردم دوتا از بچه ها رو اونجا میذاشتم و یکیشون خونه ی مامانم بود. اما پسرم که از همه بزرگتر بود خیلی توی مهد گریه می‌کرد، بطوری که مهدشون طبقه ی چهارم بود. از طبقه ی هم کف صدای گریه ش میومد. منم اون روزا که گریه میکرد سه تاشونو با خودم میبردم حوزه و پشت در کلاس مینشستم و از لای در صحبت های استاد رو گوش می‌دادم. چند ماه گذشت و از طرف حوزه توبیخ شدم که نباید با بچه بیام. که کرونا شروع شد و تمام کلاسام مجازی شد و منم تو خونه بودم و خیلی راحت صوت های درسامو تا نیمه شب گوش میدادم. جزوه های من تقریبا بهترین جزوه های کلاس بود و همش دوستانم ازم درخواست میکردند که براشون پی دی اف جزوه م رو بفرستم☺️ دوسال به همین ترتیب گذشت. سال چهارم حوزه بودم که کرونا کمتر شد و کلاسام حضوری شد. بچه هام بزرگتر شده بودند. چون با مادرشوهرم وجاریم توی یک ساختمان بودیم و چون بچه هام سنگین خواب بودن صبح ها میرفتم کلاس و ظهر که برمیگشتم تازه اونا از خواب بلند میشدن. بعد از کمی صحبت با همسرم تصمیم گرفتیم برای چهارمی اقدام کنیم. تقریبا ده ماه طول کشید و یک روز که از کلاس برمیگشتم، گفتم بیبی چک بخرم اومدم خونه گذاشتم مثبت شد و من خوشحال... فرداش رفتیم حرم و تصمیم گرفتم این خبر خوب رو توی حرم به بچه‌ها بگم ولی بهشون گفتم که این رازه و نباید به کسی بگیم‌. چون من سه تا سزارین پشت سر هم داشتم بعضی ها سرزنشم میکردن اگر میفهمیدن دوباره باردارم. ولی بچه‌ها طاقت نیاوردن و اول از همه به ‌مامانم و بابام و خواهرم لو دادند.😅 بر خلاف بارداری های قبلیم این بارداری خیلی حالم بد بود. به طوری که از خونه مون، اتاق خوابم، اسپری های همسرم، بوی مایع دست شویی و لباسشویی و... بدم میومد‌. خیلی بالا می آوردم. سر دردهای بدی داشتم که یکی از اقوام نزدیکم بهم گفتند که من چون ترش میکنم و معده م رفلاکس میکنه، سردرد میشم. خیلی حالت تهوع ها و سردرد ها اذیتم میکرد که اون فامیلمون گفتن شربت آلمینیوم ام جی اس بخورم که از همون شب که خوردم حالم بهتر شد و تازه طعم شیرین بارداری رو چشیدم. اینم بگم که یک روز که خونه بودم، مادرم زنگ زدن که آب دستته بذار بیا خونه مون البته با خنده میگفتن. منم سریع بچه‌ها رو حاضر کردم رفتم و خاله م که تفاوت سنی کمی با هم داشتیم اونجا بود. مامانم بهم گفتن که خاله م تا چند وقت دیگه یک عمل داره. منم هاج و واج که عملش چیه ؟!؟ که فهمیدم، بله خاله م هم سومیشو بارداره و چون بچه نمی‌خواسته قصد سقط داشته و روش نمیشده به کسی بگه که حامله است. که مامانم خبر بارداری منو بهش دادن و اونم روش شده که به ماها بگه و دکترش اونو از سقط منصرف کرده بود. کمتر از یک ماه، حامله گی مون با هم اختلاف داشت. خلاصه عید همون سال با خاله م یک مسافرت طولانی عالی رفتیم و دوتامون بهار زایمان کردیم☺️☺️ امسال درس من تقریبا تموم شده و فقط دوتا درس کوچیک دارم که ان شاءالله تا خرداد تموم میشه و ان شاءالله پایان نامه رو شروع میکنم. امسال به عنوان معلم مطالعات اجتماعی پایه ششم تا نهم مشغول فعالیت در یک مدرسه ی غیر دولتی هستم. همزمان کلاس ورزش میرم و پسرم رو کلاس رباتیک گذاشتم و دخترام رو یک مجموعه ی عالی گذاشتم که معارف اسلامی رو بهشون آموزش میده. ان شاءالله از چند وقته دیگه هم میخوام کلاس خیاطی لباس کودک و کلاس نقاشی روی پارچه برم. خلاصه سرم خیلی شلوغه ولی خدا رو شاکرم که اولا خانواده ی خوبی دارم و ثانیا توی زندگیم تا الان موفق بودم از نظر خودم و ثالثا با کانال خوب شما آشنا شدم. ان شاءالله پنجمی رو باردار شدم خبرش رو میدم🙈🙈 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۹ متولد ۶۷ هستم و مادر ۴تا بچه و خدا رو شاکرم به خاطر این فرشته های دوست داشتنی. سال ۸۶ ازدواج کردم و بعد از ۵ ماه زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. آزمون حوزه شرکت کردم و قبول شدم و مشغول به درس خواندن شدم. موقع امتحانات آخر سال دوم بودم که متوجه شدم باردارم، سه ماه اول بارداری در تعطیلات تابستان بود و سخت نبود، مهر که شروع شد، با خودم گفتم تا موقع زایمان برم ترم اول رو تمام کنم، برای ترم دوم مرخصی بگیرم. اما اوضاع اون طورکه پیش بینی کرده بودم نشد، مهرماه که تمام شد. دردهای منم شروع شد. نمی‌تونستم اصلاً بشینم، دکتر که رفتم استراحت مطلق داد. گفت اگه فعالیت داشته باشی بچت نارس دنیا میاد. به اجبار اون سال رو مرخصی گرفتم و ۲ماه کامل استراحت بودم تا اینکه پسر بزرگم آقا سید امیر حسین ۱۴ بهمن ۸۸ البته با تمام استراحتها بازم ۳ هفته زودتر با عمل سزارین دنیا اومد. یک سال مرخصی تمام شده بود و باید از اول مهر میرفتم سرکلاس، پسرم ۷ماهه شده بود، صبحها از ساعت ۷ پسرمو میذاشتم خونه مامانم تا ۱ظهر که همسرم میرفتن دنبالش، می آوردنش خونه. تا اینکه دیگه سال آخر بودم از طرف حوزه برای مکه ثبت نام کردم و اسمم برای مکه درآمد. اردیبهشت ۹۲ بود که همراه همسرم رفتیم مکه از سفر که برگشتم، رفتم سراغ پایان نامه باید تا آخر سال پایان نامه رو دفاع و تمام می‌کردم، سرگرم کارهای پایان نامه بودم که متوجه شدم، باردارم😳 با خودم گفتم وای پایان نامه چی میشه؟ بارداری سختی بود،از ۳ ماهگی باید استراحت میکردم چون دکتر احتمال زایمان زودرس داده بود. خیلی سخت ۶ ماهش گذشت و برای آزمایشات غربالگری رفتم وقتی جوابش اومد و پیش دکتر بردم دکتر گفت خانم بچت عقب مانده ذهنی هست. باید سقط بشه. منو میگی خشکم زده بود که این چه حرفیه بچه شش ماهشه مگه میشه!! از مطب دکتر اومدم بیرون و با گریه سوار تاکسی شدم. رفتم خونه مامانم، به مامانم گفتم دکتر این طور گفته چکار کنم؟ مامانم گفت به حرف یه دکتر که نمیشه اعتماد کنی، برو یه دکتر دیگه نظرشو بخواه، ببین بقیه چی میگن. بعدازظهر همون روز رفتم مشهد پیش دکتر آریامنش، دکتر که آزمایشات رو دید، گفت ببین دخترم دوتا سوال میکنم اینا رو جواب بده. اول: با همسرت فامیلین؟ گفتم نه دوم: بچه اولت سالمه؟ گفتم بله دکتر خندید و گفت پس چرا اصلاً آزمایشات غربالگری رفتی؟ اصلا این آزمایشات برای شما لازم نبوده. حالا با اطمینان میگم بچه سالمه و اگر هم خواستی بعد از این بچه دیگه ای بیاری، اصلاً آزمایشات غربالگری رو نرو. خیلی خوشحال اومدم خونه ولی باید تا پایان ۹ماهگی استراحت می‌کردم. بالاخره ۵ فروردین ۹۳ پسر دومم آقا سید امیر عباس در مشهد متولد شد. حالا ما دوتا پسر داشتیم. امیر عباس یک ساله بود که متوجه بارداری سومم شدم. دوباره شرایط سخت بارداری و... بارداری سومم چون بلافاصله بعد از دومی بود به مراتب سخت تر بود، دخترم فاطمه سادات در سال ۹۴، هفتم دی ماه همزمان با میلاد پیامبر اکرم( ص) با وزن یک کیلو و ۴۵۰ گرم ۸ماهه به دنیا اومد. اما از عنایات الهی این بود که بچه تنفسش خوب بود و دستگاهی نشد. اما خیلی کوچولو بود، کم وزن بود، پسرمم کوچیک بود انگار که مثل دوقلو بودن باهم بزرگ شدن... چند سالی گذشت تا اینکه اوایل سال ۱۴۰۰ بود که فهمیدم مجدد باردارم. خیلی خوشحال شدم. خداروشکر بارداری خوب و آسونی داشتم نسبت به قبلی ها اما عوضش زایمان خیلی سختی بود. سزارین چهارم بودم هر دکتری تو شهر ما قبول نمی‌کرد، گفتم بفرستید مشهد میگفتن خطرناکه، ریسک داره. بالاخره یه دکتر پیدا شد که عمل کنه حالا تو اتاق عمل آمپول بی حسی زدن و شکم منو باز کردن، دکتر به دستیارش میگه، من نمیتونم بچه رو بردارم، چسبندگی زیاد!! منو میگین فقط آیت الکرسی میخوندم و آیه الابذکرالله تطمئن القلوب... بالاخره دکتر با راهنمایی و کمک دستیارش بچه رو برداشت، پرستارای بالای سرم میگفتن خوب بود فلانی دستیار دکتر بود، وگرنه این دکتر یا مادر رو کشته بود یا بچه رو...😢 هرچند که همه اینا دست خداست ولی این طور الکی با جون مردم بازی میکنن. آقا سید امیر علی دوم دی ۱۴۰۰ با عنایت خدا سالم متولد شد. منم سربچه هام طعنه های زیادی شنیدم مسخره کردن، بابا چه خبره ۴تا!! و اینم بگم بچه‌های من هر۴تاشون شش ماه اول فقط گریه می‌کردن شب تا صبح و صبح تا شب، به طوری که تو فامیل معروف شده بودن... اما هر سختی آسانی خودشم داره، حالا که میشینم و میبینم بچه‌ها با هم دوستن، بازی میکنن،تو کارها به هم دیگه کمک میکنن و... لذتشو می‌برم و خدا رو شکر میکنم که در لحظه لحظه زندگی به من و همسرم کمک کرده و به ما عنایت داشته امیدوارم که روزی برسه، همه خونه ها مثل قدیما پر از بچه باشه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌به هیچ عنوان اجازه ی ورود شما به همراه فرزند داده نخواهد شد.😐 قابل توجه مسئولین محترم👆 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۱ یک دختر درسخوان در مدرسه و دانشگاه بودم، تک دختر خانواده به همراه دو برادر... پدر نداشتم، مادرم بهترین مونس زندگیم در دوران مجردیم بود. از سن ۱۸ سالگی خواستگار داشتم ولی مادرم بدون اینکه به من بگه رد می‌کرد و می‌گفت دخترم میخواد درس بخونه، دوران دبیرستان رو با بهترین نمرات در رشته ریاضی فیزیک گذراندم و بعد از کنکور وارد دانشگاه شدم. تو دانشگاه هم خواستگار داشتم اما فکرم تو درس بود و اصلا تو حال و هوای ازدواج نبودم، نمیگم اصلا حس عاطفی و غریزی نداشتم سعی میکردم تو دانشگاه حجب و حیا داشته باشم و فکرم بیشتر به درس و هدف اصلی در دانشگاه باشه نه چیز دیگه برام خیلی اعتقاداتم مهم بود، همین دلیل برکت هایی بود که خدا تو زندگیم بهم عنایت کرده بود. تو فامیل پدری و مادری خواستگار داشتم ولی مادرم می‌گفت نه البته منم خیلی ازدواجی نبودم 😂 البته این رو بگم واقعا زود ازدواج کردن خیلی برکات زیادی داره که الان میفهمم یعنی اگر هم علاقمند به درس باشی، میتونی هم درس بخونی و هم ازدواج آسان و به هنگامی داشته باشی این دوتا در کنارهم شدنی هستن😍 تا اینکه ترم ۵ لیسانس یه خوااستگاری اومد که از همکاران مادرم بود نمی‌دونیم چطور شد اما همه چیز انگار با قسمت پیش می‌رفت من اصلا اهل تشریفات نبودم، عروس اول خانواده شدم، همسرم هیچی نداشت نه خونه،نه ماشین،نه کار ثابت،تازه درسش تمام شده بود و به صورت نیمه وقت در اداره مادرم کار می‌کرد و تازه ۱ ماه بود آمده بود و من رو در اداره مادرم که برای انجام کاری رفته بودم دیده بود. وقتی خواستگاری آمد مادرم گفت ایمان و صداقت مهمترین چیزی هست که من ملاک اصلی برای ازدواج دخترم می‌دونم و این رو از ته دلش می‌گفت. مادرم می‌گفت اگر ایمان به خدا داشته باشه و توکل به خدا و ائمه همه ی مشکلات و موانع حل میشه،راست هم می‌گفت. همسرم انسان صادق و باایمانی بود و یه جورایی بین برادر و خواهراش سرآمد بود، من بله رو بعد از طی چند نوبت رفتن و آمدن آشنایی بیشتر گفتم و حالا دیگه ترم ۶ دانشگاه بودم و دوست داشتم ۷ ترمه دانشگاه رو تموم کنم و همینطور هم شد. ما یکسال عقد بودیم، من ۷ ترمه لیسانس گرفتم و با استعداد درخشان بدون کنکور وارد مقطع ارشد شدم. بعد از یک سال عقد و فراز و نشیب های بسیار، عروسی گرفتیم. عروسی هم خیلی خوب پیش رفت. من در خانه پدر شوهرم در یکی از واحدها، زندگی مشترکم را با کلی آرزو و خوشبختی شروع کردم. خانه پدرشوهرم سه واحد بود و یک واحد را به ما دادن. چون شوهرم پولی برای خرید و یا اجاره خونه نداشت. ناگفته نماند، بعد از عقد به گفته ی خود همسرم برکت مالش زیاد شده بود واقعا یکی از درهای رحمت خدا بعد از ازدواج باز میشه و به دنیا آمدن هر فرزند روزی مادی و معنوی چند برابر خواهد شد. این ها افسانه نیستن، واقعیت‌های زندگیم هستن و تک تک این عنایتهای رو در وجودم و زندگیم احساس کردم. یک ماه بعد از عروسی همسرم از مکانی که کار میکرد بنا به دلایلی بیرون اومد و تا ۵ ماه بیکار شد البته تو این مدت سعی و تلاش خیلی زیادی کرد برای کار، سعی میکرد از حرفه ای که داشت استفاده کند تا روزی مون رو در بیاره با تمام وجودم میگم که این رو هم حکمت خدا میدونستم. مطمئن بودم کنار این اتفاقات و سختی ها قطعا قراره رشد زیادی داشته باشیم، من اعتقاد دارم هر کدوم از این حکمتهای خدا باعث رشد زیاد تربیتی و اخلاقی در زندگیمون میشه، کافیه بهش اعتماد کنیم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۱ من دقیقا با شروع زندگی مشترکمون در مقطع ارشد پذیرفته شدم. نداشتن پول در بعضی از روزهای زندگی، خیلی برای یک تازه عروس سخت بود، سخت می‌گذشت. گاهی وقتها یک هزار تومانی هم تو جیب مون پول نبود، من و همسرم هیچ وقت نه به خانواده خودم نه به خانواده همسرم نمی گفتیم پول نداریم اصلا دوست نداشتیم ازشون کمک یا پول بگیریم. اخلاقمون بود و هست. سخت می‌گذشت ولی توکل داشتیم به همون خدایی که همیشه کنارمون بود و هست، حتی با اینکه در یک ساختمان زندگی میکردیم اما هیچ وقت نمی ذاشتیم خانواده همسرم بفهمه ما کمی و کسری داریم، همیشه همیشه شکرگزار بودیم. یک سال بعد از عروسیمون تصمیم گرفتم برم سر کار، خیلی دنبال کار گشتم. همزمان درس هم می‌خوندم. اولش همسرم مخالف بود ولی بعدش راضیش کردم تا اینکه در یکی از مدارس شروع به کار کردم. هم درس می‌خواندم وهم کار می‌کردم. شرایطمون خیلی بهتر شد. من ارادت خیلی زیاد به امامان و اهل بیت دارم و همیشه با نذورات و توسل به این بزرگواران حاجتم رو میگیرم. دانشگاه رفتن و همزمان کار کردن و رسیدن به پایان نامه، خیلی خستم کرده بود، طوری که منی که عاشق درس بودم به خاطر زندگیم و همسرم دقیقا زمانی که تمام درسهام رو پاس کرده بوده بودم و نوبت پایان نامم شده بود، دیگه بریدم چون پایان نامم رو باید خیلی وقت می ذاشتم، هم صبح و هم عصر، چون سرکار میرفتم دیگه توان نداشتم و با کمال ناباوری درسم رو رها کردم. خیلی ناراحت بودم، ولی چون برام هدفم تغییر کرده بود و دوست داشتم کمک همسرم باشم. در مدت ۲ سالی که از زندگی مشترکمون می‌گذشت خانواده همسرم مدام میگفتن بچه اما منو و همسرم چون شرایط مالی خوبی نداشتیم، عقب می‌انداختیم. چون من هم درس می‌خواندم و هم کار میکردم وقتی برای بچه نبود. ناگفته نماند که اشتباه می‌کردیم. من فکر میکردم باید حتما اوضاع مالی مون مطلوب بشه، بعد بچه بیارم اما خدا در تمام شرایط حواسش به ما هست کافیه بهش اعتماد کنیم. البته اطرافیان بویژه خانواده خودم هم بی تاثیر نبودن اونا اصلا موافق نبودن بچه بیارم، حتی مستقیم بهم میگفتن بچه نیار بچه میخواهی چه کار کنی و ... بعد از ۲سال و نیم، تصمیم به بچه گرفتیم شرایط مالی مون خیلی بهتر شده بود. در حالی که یادم میاد یک روز برای نماز مغرب رفتیم مسجد بعد از نماز از کنار یک مغازه عبور کردیم به همسرم گفتم یه پفک هوس کردم برام می‌خری؟ همسرم گفت بیا برات ضرر داره، نگو هیچی پول نداره نمی‌خواد به من بگه اما من فهمیدم. می‌خوام بگم روزهای سخت برای همه هست، مهم اینکه کنار همسرت باشی و اون رو تنها نذاری و هدفهای زندگیت رو با توجه به شرایط زندگیت عوض کنی اگر من همراه همسرم نبودم و اگر قناعت نداشتم هیچ وقت به این مرحله‌ ای که الان توش هستیم نمیرسیدم. بعد از دوسال و نیم از زندگی مشترکمون با وجود اینکه خیلی از اطرافیان هنوز مخالف بچه دار شدن ما بودن و مدام بهم میگفتن حیف هم این همه استعداد، برو درست رو ادامه بده اما من و همسرم تصمیم جدی برای بچه داشتیم با وجود اینکه بدنم خیلی ضعیف شده بود و دکتر زنان بهم گفته بود ممکن هست دیر بچه دار بشی اما من بعد از دوماه بچه دار شدم و خدا یک دختر زیبا در ماه رجب بهم عنایت کرد. یه دختر زیبا و پر روزی، واقعا بعد از تولد دخترم روزی مادی و معنوی مون چند برابر شد و این رو با تمام وجود احساس می‌کردیم. دخترم هنوز یکسال نشده بود که خونه خریدیم و رفتیم خونه خودمون و همزمان با رشد و بزرگ شدن دخترم، من هم رشد میکردم. از لحاظ صبوری و حس مادری و... مادرم چون کارمند بود، من بعد از ده روزگی دخترم، تنها شدم و واقعا دست تنها بودم، خانواده همسرم هم، مادرشوهرم اصلا کمکم نبود، من هم اصلا بهش رو نمی نداختم. مادرم انقدر به دخترم وابسته شده بود که مرخصی می‌گرفت، می اومد خونه مون کمک می‌کرد. من اوایل تجربه کافی نداشتم و خیلی اذیت میشدم ولی با توکل به خدا کم کم همه چیز رو به راه شد. خانواده همسرم دخترم رو خیلی دوست داشتن و دارن اما اهل اینکه کمک حالم باشن نبودن حتی در دوران بارداری سر کار میرفتم تا ۹ ماهگی بارداریم اما اصلا مادرشوهرم نمی‌گفت امروز ناهار بیایید خونه مون حالا سرکار بودی خسته ای امروز من ناهار درست میکنم، با اینکه در یک ساختمان زندگی می‌کردیم. من هم هیچوقت بدون دعوت خونه شون نمی‌رفتم خلاصه با تمام سختی ها گذشت. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۰ من یه مامان دهه هفتادی هستم. متولد مهرماه ۱۳۷۸. خودم تو خانواده ای با جمعیت نه کم و نه زیاد به دنیا اومدم.😊 اولین فرزند خانواده هستم و یه برادر و خواهر کوچیکتر از خودم دارم، ساکن یکی از شهرستانای استان تهران. تو سن ۱۹ سالگی و همزمان با کنکورم به خواستگاری شوهرم جواب مثبت دادم و همون سال دانشگاه دولتی هم تهران قبول شدم و ۶ماه بعدش با کمک خدا رفتیم سرخونه زندگیمون.☺️ اول اینو بگم خدمتتون من قبل ازدواجم مشکل هورمونی داشتم و دکترم گفته بود شاید بخاطر مشکل هورمونیت تخمک فعال برای بچه دارشدن نداشته باشی و بخوای با روش های نوین باردار بشی، من توکل کردم به خدا. خلاصه به خیال اینکه دیر باردار میشم زیاد از روش های جلوگیری استفاده نمی‌کردم اما خدا خواسته همون ماه اول بعد ازدواجمون من باردار شدم، خیلی سختم بود با وجود بارداری برم دانشگاه... باردار شدن من متقارن شد با دوران کرونا که ۴ترم از دانشگاه رو به لطف کرونا مجازی شدم.😄😀😃 و این واقعا امتیازی برای من بود چون خیلی سختم بود برم دانشگاه. خلاصه بعد از پایان دانشگاه پسرم حدودا دوساله شده بود، پسرم پیش مادرم یا مادرشوهرم میموند. بعد دانشگاه هم آزمون استخدامی دادم و برای آموزگاری ابتدایی قبول شدم و امسال هم خونه دار شدیم و ۳ماهه که اومدیم خونه مون. پا قدم خونه مون خیلی خوب بود و من بلافاصله بعد ورود به خونمون دوباره خداخواسته باردار شدم و نی نیمون هم دخمله و از الان شده سوگولی شوهرم و خانوادش، چون همسرم خواهر نداره و ۴تا برادر داره، از ۷تا نوه ای هم که هست اولین دختره ❤️😍 پسرم الان ۳سال و ۳ ماهشه و منتظر خواهر کوچولوشه. شرایطم یکم سخته با بارداری سرکار برم ولی دخملم و پسرگلم انگیزه ای برای کار و فعالیتم هستن. خداروشکر بد ویار نیستم و همسرم هم کارشون آزاده پسرم رو میبره اکثر اوقات پیش خودش یا خونه مادرم میذاره، برگشتنی از سرکار میرم دنبالش. میرسیم خونه و سریع ناهارمو یه چیز ساده میذارم و همزمان خونه رو هم مرتب و تر تمیز میکنم که کارم برای غروب زیاد نباشه. پسرم شیطون نیست و اکثر اوقات خودش بازی میکنه یا کارتون می‌بینه، منم فرصت میکنم یکم استراحت کنم تا سرحال بشم. غروبم شام مو میذارم اکثر اوقات زیادم می ذارم که برا فردا ناهارم بمونه. همیشه قبل اینکه همسری بیاد کارهای خودمو و مدرسه رو انجام میدم که همسرم خونه میاد پیشش باشم و با هم وقت بگذرونیم. اکثر اوقاتم باهم فیلم می‌بینیم یا بیرون میریم. نیم ساعت قبل خواب هم یه دور خونه رو جمع میکنیم و مرتب که فردا کار کم داشته باشیم. البته خدا خیر بده همسرمو که حامی و پشتیبان من بوده همیشه، چه تو بارداریام، چه تو درس خوندن و دانشگاه رفتنم. همسرم نبود شاید من این اراده و انگیزه رو نداشتم ... ☺️💐💐 در آخر بگم خانوما کار و درس رو لطفا بهونه نکنید و نترسید، نی نی که بیاد خدا انرژی مضاعف برای فعالیت هاتون بهتون میده و انگیزه تون صد برابر میشه ☺️💪 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۱ من یه مادر ده‍ه هفتادی هستم، ۱۶ سال داشتم که ازدواج کردم، اون موقع مدرسه هم می‌رفتم. سن۱۷ سالگی پسرم علی اصغر به دنیا اومد و من یه سال نتونستم مدرسه برم. عاشق درس خوندن بودم و پشت کارم خیلی زیاد بود. پسرم یک سالش شده بود، رفتم ادامه ی درسمو بخونم، بچمو می گذاشتم پیش مادرشوهرم و می‌رفتم مدرسه ولی متاسفانه بعد از یه مدت مادرشوهرم گفت نمی تونه بچه رو نگه داره چون خواهر شوهرم که با یه بچه کوچیک با مادر شوهرم زندگی می کرد. هر روز بچه ها باهم دعواشون میشد و این وسط بچه من که کوچیک تر بود هر روز سروصورتش زخم بود. حالا مونده بودم چیکار کنم، کارم شده بود گریه با مدیر مدرسه صحبت کردم یه نفر رو پیداکردیم بچه رو نگه داره ولی بدشانسی بچه غریبی می کرد و مجبور شدم دوباره از مادرشوهر بخوام بچه رو هر جوری شده نگه داره. با بچه کوچیک درس خوندم، یه مدت مجبور شدم ترک تحصیل کنم، و مجدد از طریق بزرگسالان اقدام کنم، به هر سختی بود ادامه دادم و پسر دومم به دنیا اومد. دوران دبیرستانم با هر سختی که بود تموم شد و کنکور دادم و علوم تربیتی قبول شدم تو یه شهر دیگه و دانشگام اینجوری بود که یک هفته باید هر روز میرفتم دانشگاه، یه هفته تعطیل و این خیلی سخت بود با دوتا بچه، همسرم وقتی دید من خیلی برای درس خوندن پافشاری می کنم بهم پیشنهاد داد بیام شهر خودمون دانشگاه آزاد ادامه بدم. از اونجا انصراف دادمو اومدم شهر خودمون ثبت نام کردم. گذشت و خدا دخترم زینب رو بهم هدیه داد و من خیلی خوشحال بودم و من حالا با دوتا بچه و فرزند تو راهی میرفتم دانشگاه. دخترم اول فروردین ١۴٠٠ به دنیا اومد، درسم که تمام شد بلافاصله رفتم سرکار، شغلم معلم غیردولتی بود، حقوق خیلی کم ولی عاشق شغلم بودم. از برکت اومدن دخترم آنچنان این حقوق کم برام برکت داشت که کم نمیاوردم. حالا من با ۱۹تا شاگرد و سه تا بچه روزگار سپری می کردم. دوسه ماه از رفتنم به مدرسه می گذشت دخترم یک سال و چهارماهه شده بود که خداخواسته پسرچهارمم باردار شدم، شوک خیلی سنگینی بود، خیلی ناراحت دخترم بودم که هنوز کوچولو بود و از طرفی حرفای اطرافیانم خیلی آزارم میداد😔. میگفتن اینقدر بچه می خوای چیکار؟ باید صبر می کردی تا دخترت بزرگ بشه و... در این بین، دخترمم آنفولانزا گرفت و دکتر بستریش کرد. خبر بارداری، دخترم مریض، مدرسه هم داشتم، همه باهم فشار آورده بودن کم آوردم و به مدیر گفتم نمی تونم ادامه بدم ولی بنده خدا گفتن نه فقط خودت ما برات همیار میاریم تا شما بچت خوب بشه و برگردی. یه چند روزی بچم بستری بود و مرخص شد تا یکی دوهفته موندم خونه تا بچه جون گرفت و به مدرسه برگشتم. کم کم حالم بهتر شد و من پسرم رو اردیبهشت سال ١۴٠٢ دنیا آوردم😍 مهدی اینقدر شیرین و بامزه اس که ما هر روز به خاطر وجودشون خدارو شکر می کنیم و خوشحالم که با وجود همه سختی ها چهارتا فرزند دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۱ من متولد سال ۸۰ هستم و سال ۹۷ علیرغم مخالفت شدیدم برای ازدواج قسمت شد و خانواده همسرم برای خواستگاری اومدن. تا قبل از اون اگر خواستگاری هم بود من خبردار نمی‌شدم و از طرف خانواده رد میشدن اما وقتی یک بعدازظهر تابستونی واسطه ازدواج ما، تماس گرفت با مادرم، من خونه بودم و متوجه شدم. پدرم برعکس همه مواقع گفت من دلم روشنه و حس میکنم خوبن پس اجازه میدیم بیان و اینطوری شد که اولین خواستگار رسمی که از اقوام دورمون بودن اومدن خونه ما... با اینکه هنوز قصد ازدواج نداشتم ولی معیارهای انتخاب همسر آینده ام رو مشخص کرده بودم و وقتی که با ایشون صحبت کردم خداراشکر همه ملاک های منو داشتن و نه تنها دلیلی برای رد کردن نداشتم بلکه دلمم ناخواسته رفته بود😅 خلاصه شهریور سال ۹۷ در حالی که خودم هنوز ۱۷ سالم تمام نشده بود و همسرم ۲۱ سالشون بود و دانشجو بودن باهم عقد کردیم و یک جشن ساده با مولودی خوانی گرفتیم 🥰 دوران عقد ما ۲ سال و پنج ماه طول کشید و با اینکه همسرم دانشجوی شهر دور بودن و ماهی یکبار همدیگرو می‌دیدیم، خیلی دوران خوب و خاطره انگیزی شد برامون و هنوز غیر از قسمت های دوری و دلتنگی راه دور به خوشی از اون دوران یاد می‌کنیم. در دوران عقد یک بار سفر مشهد رفتیم(ازدواج دانشجویی) و یکبار پیاده روی اربعین که از طرف دانشگاه همسرم بود هر دو این سفرها به ما خیلی چسبید از بهترین خاطرات ما شد. بهمن سال ۹۹ درحالی که هنوز کرونا فراگیر بود با یک شام و دورهمی ساده با اقوامی که ساکن شهر خودمون بودن راهی زندگی مستقل شدیم. به خاطر دانشگاه همسرم، ساکن شهر یزد شدیم و هر دو از خانواده هامون دور بودیم. اوایل زندگی برای منی که تک دختر خانواده بودم، خیلی سخت می‌گذشت اما خداراشکر همسرم همراه خوبی بودن برام و تا حد زیادی این سختی قابل تحمل میشد. تا اینکه برای بار دوم کنکور دادم و دانشگاه یزد قبول شدم. با شروع درس و دانشگاه زندگی دانشجویی ما روی روال افتاده بود. همسرم هنوز درس میخوندن و مشغول پروژه ارشد بودن و تا دو سال اول زندگی با شغل آزاد پاره وقت و سرمایه گذاری های کوچک با طلاها و پس انداز هامون و کمک های مالی گه گدار پدرشوهرم پیش می‌رفتیم و میانگین درآمد ماهیانه همسرم شاید به سه چهار تومان هم نمی‌رسید اما خداراشکر با قناعت کردن و خرج های الکی نکردن سعی می‌کردیم پس انداز مون بیشتر کنیم. وقتی یک سال و نیم از عروسیمون می‌گذشت، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم هرچند هردومون خیلی بچه دوست داشتیم ولی صبر کردیم یکم شرایطمون بهتر بشه(البته بیشتر از نظر معنوی و آمادگی تربیت فرزند) شش ماه گذشت تا بالاخره باردار شدم... هم از طرف خانواده خودم هم همسرم نوه اول بود و همه ذوق داشتن خودمون بیشتر از بقیه... اما متاسفانه در هفته دهم به خاطر عدم ضربان قلب جنین بستری شدم و با قرص سقط شد😭 خیلی روحیه ام از دست داده بودم و هروقت یادش می افتادم گریه میکردم... شوهرمم مثل من ناراحت بود اما خیلی نشون نمی‌داد و بیشتر امید میداد به من و آرومم می‌کرد. تا اینکه چهار ماه بعد از سقط اولین فرزندمون دوباره اقدام کردیم و به لطف امام حسین علیه‌السلام باردار شدم😍 خیلی خوشحال شدیم و دعا میکردیم سالم بمونه از اونجایی که دانشجو هستم اوایل بارداری را یک ترم به صورت غیرحضوری خواندم و این ترم را هم مرخصی زایمان گرفتم و انشاءالله از مهرماه درس و دانشگاه را ادامه میدم(البته اونم غیرحضوری چون قانونی در راستای حمایت از جوانی جمعیت هست که غیبت مادران باردار و مادرانی که فرزند زیر دوسال دارن مجاز میشه) خلاصه خداراشکر بعد از نه ماه چشم انتظاری ۲۲ فروردین دختر قشنگم بعداز دو روز بستری بودن به دلیل عدم پیشرفت زایمان طبیعی، سزارینی دنیا اومد و الان کنارمه🥰 در مورد اینکه میگن بچه روزیش با خودش میاره، وقتی اولین بار باردار شدم، همسرم در شرکت یکی از اساتیدشون به صورت پاره وقت مشغول به کار شدن و خب دیگه کمتر مجبور به انجام کار آزاد(اسنپ) بودن وقتی هم که دخترم باردار شدم همسرم ارشدشون دفاع کردن و از طریق استعداد درخشان مقطع دکتری قبول شدن... بعد از سونوی آنومالی هم که فهمیدیم بچه مون دختره رسمی استخدام شدن و روز به روز به عینه می‌دیدیم که چقدر برکت به زندگیمون اومده انشاءالله هرکسی که بچه نداره اول خدا لیاقت بچه‌دار شدن بهش بده و دامنش سبز بشه و الهی این فرشته های کوچولو هر روز زیادتر بشن😍 منم از همه شما میخوام دعا کنید بتونم توی شهر غریب، بچه مو صالح و سالم تربیت کنم و بچه های خوب دیگه ای هم دنیا بیارم انشاءالله کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌تحصیل مادران، موانع و سختی‌ها... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۶ من متولد سال ۶۹ ام، سال ۹۲ بعد از گذروندن دوره کارشناسی و گرفتن مدرکم با یکی از اقوام دورمون که مرد خوب و آروم و باشخصیت بود و ارشد داشت و شاغل بود، ازدواج کردم.😇 همسرم متولد تهران و من شهرستان بودم و بعد از ازدواج قرار بود به تهران نقل مکان کنیم. بعد از عقد سرکار رفتم و الحمدلله تونستم تا حدودی کمک خرج پدرم در خرید جهیزیه باشم. مدت عقد ما یک سال و ۵ ماهی طول کشید که در واقع بزرگترین اشتباه بود چون بحث و درگیری های لفظی و اعصاب خورد کنی زیادی رو بین من و خانواده همسرم پیش می آورد. دوران عقد طولانی رو به هیچ کس پیشنهاد نمی کنم اصلا😒 خلاصه ما سال ۹۴ رفتیم سر خونه زندگیمون و الهی شکر باهم مشکل خاصی نداشتیم البته بحث های جزئی برای همه هست و ما مستثنی نیستیم. اوایل ازدواج اصلا به فکر فرزند نبودیم من مجددا سرکار رفتم و دوسال بعد، با گرفتن آزمایشات اولیه اقدام کردم اما حدودا 9ماه بعد پسرم رو باردار شدم. اوایل استرس زیادی داشتم بخاطر خطر سقطی که خداروشکر رفع شد. من تا ماه آخر بارداریم سرکار رفتم و مهرماه ۹۶ به دنیا اومد. خداروشکر به جز مشکل زردی مشکل دیگه ای نداشت، تجربه فرزند اول تجربه ای شیرین ولی سخته که باید تمام مشکلات رو به خوبی مدیریت کرد. هنوز پسرم یک ماهه نشده بود که یکی از عزیزانم فوت شد و متاسفانه شوک بزرگی برای من بود، من تا دوسال شبها با اشک می خوابیدم و این روی روابطم با همسر و فرزندم تاثیر می گذاشت. شدیدا عصبی و کم طاقت بودم تا این که بعد دوسال به پیشنهاد همسرم سال 98 ارشد شرکت کردم و دانشگاه آزاد قبول شدم و مشغول تحصیل شدم البته به صورت مجازی به خاطر شیوع کرونا و با معدل خوب در سال ۱۴۰۰ فارغ التحصیل شدم و آزمون استخدامی شرکت کردم و معلم شدم. البته بعد از پایان درس و پروسه سخت پایان نامه مجدد اقدام به بارداری کردم و این بار هم چند ماهی طول کشید و این بار در اوج ناباوری درگیر و دار استخدام و شروع سال تحصیلی من باردار شدم و دوران سخت بارداری رو با مشغله کاری طی کردم، از خطر سقط و استراحت مطلق تا غربالگری و نتیجه بدش و مجبور شدنم به عمل آمینیوسنتز. پزشکا می گفتند احتمال سندروم هست و باید این کار انجام بشه و من دوسه هفته ای سخت و پر استرس رو سپری کردم که خداروشکر نتیجه منفی بود و دخترم در یک روز گرم تابستان و در هفته ٣٣ بارداری به دنیا اومد.😍 ۱۴ روز تو قسمت nicu بیمارستان بستری بود. من مجبور بودم با اون وضعیت بخیه های سزارین، هر روز مسیر بیمارستان رو از ظهر تا شب برم و خداروشکر با سلامت کامل و وزن خیلی کم ترخیص شد. و الهی شکر قبل از تولد و بعد از دنیا اومدنش خیر و برکت به زندگی ما سرازیر شد. از خرید ماشین و خرید لوازم خونه و مبل بگیر تا ثبت نام خودروی مادران و ثبت نام مسکن ❤️❤️ و من الان بعد از گذراندن دوره ۹ماهه مرخصی یه مدت کوتاهیه سرکار میرم تا انشالله مهرماه با انرژی کامل و بچه ای که کمی از آب و گل دراومده سال جدید تحصیلی رو در کنار دانش آموزانم آغاز کنم. من به جز مدت ۴۰ روزه بعد از تولد بچه هام که البته تو اون مدت هم تمام کارهای بچه رو خودم انجام می دادم دیگه کمکی به جز خدا نداشتم. البته ناگفته نمونه که کمک های همسرم هم بعد از اومدن از سرکار هم گه گاهی بوده و من ازشون بابت صبوری و مهربونی شون در حق من و بچه هام تشکر میکنم. انشالله سایه شون روی سر ما تا ابد مستدام باشه. در پایان آرزو می کنم دامن تمام مشتاقان فرزند سبز و همه فرزندان سرزمینم عاقبت بخیر بشن و فرزندان منم سالم و صالح و عاقبت بخیر و افرادی موثر در جامعه و سرباز آقامون باشند انشالله. 🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۸ من متولد ۱۳۶۸ هستم و در یک خانواده مذهبی و نسبتا پر جمعیت به دنیا اومدم. بچه پنجم خانواده هستم و اختلاف سنیم با خواهرم که فرزند چهارم هستن، سه سال و نیم هست. به خاطر همین اختلاف سنی کم و اینکه خواهرم هم مجرد بود، خانواده با آمدن خواستگار موافقت نمی‌کردند. فرقی نداشت غریبه و آشنا کلا با آمدن خواستگار مخالف بودن تا اینکه روز میلاد امام رضا علیه السلام در سال ٨٨ که روز جمعه هم بود و ما تازه از حرم ولی نعمت مان برگشته بودیم، خانواده همسرم زنگ زدن و ناباورانه خانواده ام با اومدن شون موافقت کردن. مراسم خواستگاری بعد از ظهر انجام شد و طی دو سه هفته همه چیز تمام شد و مراسم عقد خیلی ساده برگزار شد. قرار بود دو سال تو عقد باشیم که خانواده همسرم به دلایلی موافقت نکردن و ما بعد از ۹ ماه خیلی ساده در شهریور۸۹ با یک مراسم کاملا مذهبی روانه خانه ی خودمون شدیم. من کلاس حفظ میرفتم که یک ماه بعد از خونه داری به طور غافل گیرانه متوجه شدم باردارم و چه بارداری سختی داشتم چون به خاطر عفونت شدید کلیه، سه روز بیمارستان بستری شدم. از طرفی حالت بدی داشتم و اینکه به دلیل ضعیف بودن اندام های رحم هم، جفت پایین بود و هم باید سرکلاژ میشدم که خدا خیلی بهم رحم کرد، اونم همش به خاطر دعاهای مادرم بود. اینقدر بارداری سختی بود که استراحت مطلق بودم و بنده خدا مامانم هفته ای دوبار میومدن و کمکم می‌کردن. از طرفی خواهر همسرم مشهد درس میخوندن و ایشون هم هفته ای دوبار میومد و کمک می‌کرد. تقریبا تو اون مدت من جایی نمی‌رفتم، چون ماشین نداشتیم و اگر قرار بود جایی برم باید میومدن دنبالم تقریبا خونه شین بودم و به شدت بد حال ... تا اینکه اواخر بارداری با همسرم صحبت کردم و موافقت کردن که طلاهای کادویی منو بگیرن و یه ماشین پیکان خریدیم. خیلی خوشحال بودم چون حال دیگه وسیله داشتیم و نسبتا راحت تر شده بودیم. تا اینکه اردیبهشت ۹۰ پسر اولم بعد از کلی درد و اذیت بدنیا اومد، خدا یه پسر صحیح و سالم بهمون داده بود. منم هم خیلی نگران بودم و هم خیلی وارد نبودم و دلهره داشتم و جدا از این تقریبا از درسم عقب مونده بودم. سه چهار ماهی از تولد پسرم می‌گذشت که خونه مون رو جابجا کردیم و وارد یه خونه تازه ساز شده بودیم و خداروشکر تونستیم با پس اندازامون ماشین مون رو عوض کنیم و پراید بخریم و منم کلاسهام رو با پسرم ادامه دادم تا اینکه پسرم دوسال ونیمه شد و من حوزه علمیه قبول شدم. پسرم رو می‌ذاشتم پیش مامانم و میرفتم کلاس چون هم من و هم همسرم تو خانواده پر جمعیت بودیم تقریبا دور و بر پسرم شلوغ بود و احساس خلا نمی‌کرد تا زمانی که به خاطر همسرم و سربازی شون راهی تربت جام شدیم، اونجا غربت و حس نبودن کسی حس خلا به همسرم و فرزندم داد و اصرار که من همبازی میخوام تا اینکه اول اردیبهشت ۹۵ خدا دخترگلم رو دقیقا شب تولد مولی الموحدین علی بن طالب علیه السلام بهمون عنایت کرد. اینم بگم که قبل از بدنیا اومدن دخترم خیلی برکت اومد تو زندگی مون، که تونستیم ماشین مون رو عوض کنیم. تونسیتین یه خونه نوساز نزدیک حرم و نزدیک مامانم بخریم. پسرم خیلی خوشحال بود دیگه حالا از تنهایی در اومده بود. با اومدن دخترم کار همسرم درست شد و توی مشهد موندیم و کار و مسائل تحصیل شون به لطف خدا و امام رضا علیه السلام درست شد. دختر که میگن رحمته واقعا همین طور از زمان تولدش رحمت خدا جور دیگه ای شامل حالمون شده و جور دیگه ای با خودش برکت آورده. منم با کمکم مامانم به درسم تو حوزه علمیه ادامه میدادم تا اینکه با خواست خدا و اصرار همسرم خدا پسر دوم و فرزند سوم رو سال ۱۴۰۰ به ما هدیه کرد یه گل پسر صحیح و سالم. هر بچه ای که خدا بهمون عنایت کرد یه برکت و یه هدیه ای خاص با خودش آورد. و ما یه دریچه از دریچه های رحمت الهی رو بیشتر از پیش میدیدم. خدا خیلی دوسمون داشت چون یهویی غافلگیرمون کرد و هنوز تازه پسرم یه سال شده بود که یه هدیه دیگه تو راه داشتیم من برای بار چهارم بود که مامان میشدم اونم با کلی تعجب و شگفت‌زدگی. من دوران بارداریم اینقدر اذیتم و سخت میگذره و حال تهوع و ویار دارم که اگر نخوام به کسی هم بگم اما از حال بدم همه متوجه میشن و می‌فهمن که من باردارم اما وقتی خدا نعمتی رو برای فردی بخواد دیگه جای ناشکری نداره. رزق و روزیش رو خدا میده و ما فقط استفاده می کنیم از این نعمت، الان خدای مهربون به من سه تا پسر و یه گل دختر داده که دوتای آخر فاصله سنی شون کمه تقریبا ۱۹ ماه ولی خیلی با هم خوبن و شیرین کاری در میارن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۸ اوایل زندگی مون سال ۹۰ که وضع مالی خوبی نداشتیم، من هم خیلی اصراری به خرید پوشک برای پسرم نداشتم و بیشتر اوقات مثل مامانای قدیمی کهنه و لاستیکش می کردم. سر پسرم طعم مادری رو خیلی چشیدم و لذت بردم از بزرگ شدنش و چون بیشتر تو خونه بودم، خیلی اذیت نبودم. وقتی پسرم ۲.۵ شد من شروع کردم به درس خوندن و دخترم رو که داشتم بیشتر از پوشک و این جور چیزا استفاده می‌کردم. سر دخترم خدا بهمون وسعت رزق داده بود، منم از امکانات خدا دادی استفاده می‌کردم. چون خدا بهمون دوتا پسر پشت سرهم داده، بیشتر لباسای بزرگ رو تن کوچیکه میکنم یا حتی لباسای پسر اولم رو مرتب و تمیز مونده برای دوتا پسر دیگه ام یا اگر فرقی نداره برای دخترم استفاده میکنم. دلیلشم اینه که هم قابل استفاده است و اسراف نمیشه و هم اینکه خوب چون پسرم زود قد کشید ترجیحا خیلی از لباساش سالم مونده و ... خوب برای پسرام تقریبا راحتم ولی دخترم میمونه که خوب چون فعلا 😉😉😉 تک هست به وقت نیاز دخترانه براش تهیه می کنم. ممنون خدا هستم که این روحیه قناعت رو دارم. ما خرید لباس و وسایل رو مناسبتی مثلا عید غدیر و نیمه شعبان خرید میکنیم و بهشون یاد دادم که باید مراقب باشن و از وسایلشون مراقبت کنن. من و همسرم درباره استفاده از وسایلا مثلا موبایل و رایانه لوحی و لب تاپ و این جور وسایل شخصی نیست و این نیست که موبایل شخصی باشه چون هم سن شون کمه و هم اینکه ما تو خونه مون قانون داریم که اینا باید در حضور جمع و با خانواده استفاده بشه و برای بازی هم زمان دارن حتی برای استفاده از تلویزیون زمان دارن، روزی ۲ ساعت کلا برای استفاده از تلویزیون و گوشی و ... زمان دارن چون برای حافظه و تمرکز شون خوب نیست و این مسئله رو خوب توجیه شدن. من با همه سختی ها تو شهر غریب زندگی کردن، دور از خونه بودن و اینا، اما خود زندگی با بچه ها و در کنار خانواده لذت خواسته خودش رو داره. در کنار همه سختی‌های بارداری ولی وقتی بچه ات رو بغل میکنی و آرامش میگیری به دنیا می ارزه من پسرم الان نغمه خوانی میکنه و خیلی جاها رفته و خونده و جدیدا هم خواهرش رو آموزش میده وقتی بقیه میگن خدا حفظشون کنه و تحسین شون می کنن، انگار دنیا رو بهم دادن. حتی وقتی میای خونه و می بینی بقیه منتظر اومدنت هستن، خیلی حس خوبی داره و خوشحال میشی. ما نیومدیم تو این دنیا که صرفا راحت زندگی کنیم، خدا اینو توی قرآن فرموده پس فقط کافیه موقعی که مشکلی داره به خودش پناه ببری و از اهل بیت کمک بخوایم. اینم بگم که توی این موقعیت که بار جهاد افتاده رو دوش ما خانوما نباید جا خالی کنیم و به بهانه های مختلف از زیر بار شونه خالی کنیم. این آرزوی خانوم ها بود در طول تاریخ که برن جهاد کنن الان ما چیکار می‌کنیم؟ از خدا میخوام هر کس آرزوی بچه داره، بهش بده و به من هم توفیق بده بچه هام رو امام زمانی بزرگ کنم و سرباز آقا بشن انشالله با دعای شما یا علی مدد کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۹ سال ۹۰، سوم دبیرستان بودم و ۱۶ساله که مامانم گفت خواستگار داری! میدونستم قبلا هم موردهایی بوده که خودشون رد کردن و گفتن بعد از کنکور ولی این مورد رو پسندیده بودن که به من گفتن. اما من میخواستم این دوسال آخر برای کنکور بخونم. مامانم می‌گفت حالا بذار بیان بعد بگو نه، با اصرارهای مامان راضی شدم بیان. اما آمدن خواستگار همان و دل دادن همان، بعد از چند جلسه آشنایی، دیگه حسابی همو پسندیده بودیم و دوهفته بعدشم عقد کردیم و به همین راحتی منی که میگفتم ۲۲سالگی ازدواج میکنم و اصلا ازدواج قبل کنکور تو فامیل و دوست و آشنا نداشتیم، شدم انگشت نمای همه. به هر سختی بود، سوم دبیرستان رو تموم کردم. قرار بود عروسی باشه بعد از کنکور و تا اون موقع همسرمم شغلی پیدا کنه ولی دیگه مگه می‌شد دوری رو تحمل کرد؟ پامو کردم تو یه کفش که بریم سر خونه و زندگیمون. همسرم هنوز شغل دائمی نداشت و مدام تغییر شغل می‌داد، همین که نیت کردیم بریم سر زندگیمون الحمدالله یه شغل خوب نصیب شون شد. با کمک خانواده ها عروسی گرفتیم و رفتیم خونه ای که پدرم بهمون داده بود، اولِ پیش دانشگاهی بودم که عروسی کردم و چون مدارس مون جز مدارس خاص بود عذرم رو خواستن. پرونده رو گرفتم برم مدرسه دولتی ولی اونجام وقتی فهمیدن متاهلم، راهم ندادن و گفتن برو شبانه، منم گفتم حالا که باید برم شبانه میذارم سال بعد میرم و سال اول زندگی رو بی دغدغه میگذرونم، اما دغدغه م بیشتر شد. اصلی ترین شرط قبول ازدواج ما از سمت خانواده ی من ادامه تحصیل هردوی ما بود، تو خانواده ی ما همه ارشد به بالا هستند و تحصیلات حرف اول رو میزنه و حالا من کسی بودم که مدرسه رو رها کرده بودم🤦🏻‍♀ خلاصه اون سال با همه سختی ها و ناراحتی ها گذشت و سال بعد همون مدرسه دولتی منو روزانه ثبت‌نام کرد، کنکور دادم و الحمدالله دانشگاه دولتی شهرمون قبول شدم. همسرمم دانشجوی ارشد شدن. بعد از سه سال هوس بچه به سرمون زد ولی خبری نشد. بعد از انواع آزمایشات و پیگیری ها تنبلی تخمدان تشخیص داده شد ولی با دارو هم خبری از بارداری نبود که نبود. سال ۹۵ دیگه یکسال و نیم میشد، دلمون بچه می‌خواست. یه سری مذهبی هام زخم زبون میزدن که شما چه بچه هیاتی هستین که به حرف رهبر گوش نمیدین و این دردمون رو بیشتر می‌کرد. تو دهه محرم که این حرفا رو شنیدم، خیلی دلم شکست. روز تاسوعا خیلی گریه کردم و به حضرت عباس گفتم میگن شما زود حاجت میدی، یا بهم بچه بده یا کارامو درست کن برم پیاده روی اربعین(آخه گذرنامه م دچار مشکل شده بود) خلاصه که سرتون رو درد نیارم، ماه بعد من با جواب آزمایش مثبت راهی کربلا شدم تا خبر بارداریمو در حرم حضرت عباس به همسرم که اونجا خادم یکی از موکب ها بودن، بدم. رفتم کربلا، وقتی به همسرم گفتم باردارم حسابی شوکه شد و گریه کرد و همونجا بهم گفت ازین به بعد بهت میگم اُم فاطمه(خیلی دوست داشت دختردار بشه) فاطمه ی ما سال ۹۶ با زایمان طبیعی بدنیا اومد و همونجا به مامای همراهم گفتم من ازین به بعد دوسال یکبار خدمت میرسم. 😁 فاطمه که دنیا اومد، مرخصی زایمان گرفتم از دانشگاه که اشتباه کردم، چون با نوزاد دانشگاه رفتن خیلی راحتتر از بچه ی یکساله ست. فاطمه که یکساله بود، تنبلی تخمدانم رو با داروهای طب سنتی درمان کردم و یکسالو نیمگیش اقدام کردم و خدا سال ۹۸ پسرم رو بهم داد. پسرم نوزاد بود که کارشناسی رو تموم کردم یکسال و چهارماهه بود که دوباره اقدام به بارداری کردم و دختر دومم رو ۱۴۰۰ دنیا آوردم. از برکت فرزند اولم، همسرم شغل بهتری روزی شون شد با درآمد بهتر، بعد اومدن پسرم تکلیفم رو با خودم و اهداف آینده م مشخص کردم. دختر دومم رو تا باردار شدم خدا یه خونه بهتر از خونه قبلی روزی مون کرد. وقتی به دنیا اومد، کنکور دادم و ارشد دانشگاه دولتی شهرمون قبول شدم و مشغول ادامه تحصیل شدم. (دو روز در هفته خانوم مومن و امینی میومدن و پیش بچه ها می موندن تا من برم دانشگاه) خلاصه فرزند سومم یکسال و نیمه بود که تصمیم گرفتیم مجدد بچه دار بشیم، اما خبری نشد. در نهایت بعد از چهارماه که خبری از بارداری نبود، مجدد داروهای طب سنتی رو خوردم و دختر سومم رو باردار شدم. ارشدمم تموم کردم و شروع کردم گذروندن کارگاه های خوب تا کارم رو که مشاوره خانواده هست شروع کنم. دختر سومم که فرزند چهارممون هست فروردین سال ۱۴۰۳ روز میلاد امام حسن به دنیا اومد😍 ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۹ وقتهایی که میریم بیرون با تعجب نگاه مون میکنن که چهارتا بچه کوچیک همراهمون هست. ولی ما با همین بچه چهل روزه سفر هم رفتیم. درسته سخته ولی آدم برای رسیدن به هرچیز ارزشمندی سختی ها رو به جون می‌خره. مگه ارزشمندتر از به دنیا آوردن و پرورش یک انسان هم چیزی داریم؟ وقتی فقط یک بچه داشتم مجبور بودم خودم باهاش بازی کنم، ولی الان انقدر باهم مشغولن که من میرم تو اتاق و با نی نی می‌خوابم. دختر بزرگم خیلی به بچه داری علاقه داره، نی نی تازه متولد شده رو نگه میداره تا من بتونم مطالعه کنم. خواهر دوساله و نیمه ش رو کامل حموم میده و به قول خودش حوله پیچ شده تحویل من میده، باهاشون بازی میکنه و قربون صدقه شون میره. پسر چهارسال و نیمه م به کارای خونه علاقه داره، یکبار صدام زد گفت مامان بیا پا شدم رفتم دیدم دستشویی رو حسابی شسته، ازون به بعد بهش میگم تو خیلی خوب دستشویی رو تمیز میکنی، میشه بازم بشوریش؟ 🤪 و متناسب با علایق شون بهشون مسئولیت میدم، اونام با میل خودشون انجام میدن صبح ها گاهی که من از بارداری و شب بیداری یا الان از نوزاد داری خسته ام، خودشون پا میشن صبحانه شون رو میخورن و همو حمایت می‌کنن. من معتقدم بچه باید کاری و مسئولیت پذیر بار بیاد و این مسئولیت پذیری رو نمیشه یهو تو سن نوجونی بهشون محول کرد باید از همین الان متناسب با توانایی ها و سنشون بهشون کارای خونه رو بسپاریم. با اینکه الحمدالله وضع مالی خیلی خوبی داریم ولی اهل اسراف نیستیم. لباس های دخترا خیلی هاش مال دخترعموهاشون هست که ما استفاده میکنیم و با افتخار همه جا هم اعلام میکنیم این مساله رو، لباس گل پسر هم از پسرخاله هاش معمولا ارث میرسه. اهل خرید اسباب بازی زیادم نیستیم، ولی دریا و پارک و سفر زیاد میریم و گاهی از دوستان بدون بچه مون ما بیشتر در سفریم داشتن بچه های پشت سرهم سختی زیادی داره مخصوصا اگر بخوای در کنارش درس هم بخونی ولی فکر نمیکنم اجرش و ارزشمندیش قابل مقایسه با هیچ چیز دیگه ای باشه. از مخاطبای خوبتون میخوام برای سلامتی و عاقبت بخیری بچه هام دعا کنند و از خدا بخوان خدا اولاد سالم و صالح بیشتری نصیب ما کنه ان شاءالله کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ضرورت یا فضیلت... تحصیل فضیلت است، ارزش است، ازدواج ضرورت است، بخاطر فضیلت، ترک ضرورت، نکنید. سال اول است دانشجو است، خواستگار هست دخترت را شوهر بده، باقی‌اش را هم درس بخواند. من نمی‌دانم چه حسابی است كه پدر و مادرها روی ازدواج بچه شان حساس نیستند ولی روی تحصیل بچه شان حساس هستند. اگر آدم بچه‌اش فوق لیسانس باشد بهتر از لیسانس است. هر چه باسوادتر باشیم كمال است اما ازدواج یك ضرورت است؛ دین در خطر است ولی می‌بینیم پدر و مادرها آن مقداری كه به تحصیل اهمیت می‌دهند. برای ازدواج ارزش قائل نیستند. حتی برای مدل ماشین‌اش حساس است از همه جا قرض می‌كند خودش را به آب و آتش می‌زند تا ماشین‌اش را عوض كند اما برای ازدواج می‌گوید حالا كه جوان هستند بگذار خوش باشند یعنی برایشان مطرح نیست كه بچه‌شان فاسد بشود یا نشود یا كم مطرح است. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
23.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت رئیس جمهور شهید از ازدواج و تحصیل دخترانش... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۷ تو یه خانواده کم جمعیت بزرگ شدم. یادمه تمام بچگی به مامانم اصرار میکردم که خواهر و برادر می‌خوام اما مادرم که شاغل بود، بعد ۷ سال فقط یه بچه به دنیا آورد که به خاطر اختلاف سنی خیلی نشد با هم بازی کنیم اما خدا رو شکر الان ارتباط خوبی داریم. همه توجه و حمایت خانواده رو داشتم و کانون توجه بودم. از وقتی وارد دانشگاه شدم اجازه دادم خواستگارا بیان و خب چند نفر اومدن و به دلایلی قسمت نشد، همسرم ترم دو دانشگاه اومد خواستگاریم اصلا فکر نمی‌کردم بشه اما خب باوجود وقایع عجیب اما قسمت شد😊 یادمه تو خواستگاری همسرم گفت شما ده سال آینده رو چطوری میبینی؟ من گفتم دوست دارم لااقل تا ده سال آینده دوتا بچه داشته باشم. همسرم گفت اما من فکر میکنم برای ده سال آینده دوتا بچه کمه😁 منم گفتم درسته خب منم گفتم لااقل و اگه خدا بخواد بیشتر میاریم. ترم سه دانشگاه بودم که همزمان هم کرونا وارد کشور شد و هم ما صیغه محرمیت خوندیم. پایان ترم سه تو اوج کرونا ما عقد کردیم. و سال بعدش پایان ترم پنج با یه مهمونی ساده رفتیم خونه خودمون.( با اینکه همه اصرار داشتن صبر کنید تا کرونا تموم شه و عروسی مفصل بگیرید) اما من و همسرم صلاح دیدیم که هرچه زودتر بریم منزل خودمون تا از برنامه فرزندآوری عقب نمونیم😅 بعد از ازدواج، بعد سه ماه لطف خدا شامل حالمون شد و تست مثبت، هرچند که برخی اطرافیان ناشکری میکردن که چرا به این زودی بچه دار شدید و بهتر بود خودت درست رو تموم میکردی و شاغل می‌شدی و بعد بچه دار میشدین اما من اصلا اهمیت نمی‌دادم. من تو ایام بارداری ترم ۶ دانشگاه رو رفتم و با اینکه کارآموزی تو بیمارستان هم میرفتم و به خاطر کرونای دلتا استرس ها زیاد بود اما با همکاری اساتیدم تا ماه ۶ بارداری ترم ۶ رو تموم کردم و ترم ۷ رو مرخصی گرفتم. پسر عزیزم تو یه روز بهاری به جمع ما اضافه شد که حقیقتا تمام زیبایی زندگی ما شد. من اوایل خیلی حالم بد بود و حتی پناه بر خدا از تصمیم بچه دار شدن پشیمون هم بودم. اما خب به مرور و با کمک خانواده تونستم شرایطو بپذیرم. پسرم ۴ ماهه بود و پزشک گفت غذا رو شروع کن و برو دانشگاه و بیمارستان اما من اصلا نتونستم بپذیرم و یه ترم دیگه هم مرخصی گرفتم. حالا دوستام فارغ التحصیل شدن اما من مونده بودم با دو ترم ناتمام اما غمم نبود. ترم ۹ رو شروع کردم و با برنامه ریزی تونستم بیشتر درسهای سخت رو پاس کنم و وقتی پسرم یک ساله شد با همسرم تصمیم گرفتیم که از تنهایی درش بیاریم😊 رفتم معاینات قبل بارداری و پزشکم گفت یه مقدار ممکنه دیر بشه اما برو اگه باردار نشدی بیا داروی هورمونی بدم بهت و ماه بعد در کمال ناباوری تستم مثبت شد. من که همزمان ترم تابستان برداشته بودم تو بیمارستان کارآموزی میگذروندم و بارداری و شیردهی🥲 خلاصه که حسابی اذیت شدم. در نهایت با کمک مامانم ایام سخت گذشت و خب من چند واحد باقی مونده رو رفتم بیمارستان و تموم کردم. تقریبا اکثر اطرافیان به خاطر تصمیمم ملامتم میکردن و اکثرا فکر میکردن که ناخواسته بوده. اما خب نمیدونن هر بچه ای رو خدا خواسته که بیاد به این دنیا اول. تا ۴ ماه به پسر عزیزم شیر دادم و تو یه پروسه سخت برای خودم پسرمو از شیر گرفتم. وسط بارداری اسباب کشی کردیم. اما خدا مادرم و همسرم رو حفظ کنه که حتی نذاشتن من یه لیوان جابجا کنم و خودشون همه کارا رو کردن. بابام هم تو این ایام خیلی تو نگهداری پسرم کمکم کرد و همه جا تو نبود همسرم کنارم بودن پدر و مادرم، برادرم هم کلی پسرمو نگه داشت کمکم☺️ خلاصه که من این بار ماه ۶ بارداری فارغ التحصیل شدم و بازم تو یه روز بهاری دختر عزیزم به این دنیا اومد و کنارمونه... اختلاف سنی بچه هام دو ساله و الان دخترم نوزاده و من هنوز با کمک مادرم و شوهرم دارم بچه هامو نگه میدارم. بعد تولد دخترم با پسرم چالش داریم اما داره تقریبا شرایط جدید رو می پذیره، من با ورود دخترم یکم حساس شدم، به محض اینکه میره بیرون اضطراب میگیرم و طاقت دوری ندارم. حسی شبیه اضطراب جدایی. اما خدا کمک کنه به زودی رفع میشه ان شاالله خیلی راضیم که زود مادر شدم و از خدا خواستم که بازم لطفشو شامل حالم کنه. رشته ما طرح اجباری داره و خب من فعلا به تعویق انداختم تا دخترم بزرگتر شه و بعد گذروندن طرحم اگه لازم باشه، خانه داری رو انتخاب میکنم. من هیچ اصراری به شاغل بودن ندارم. مهم اینه که کنار بچه هام باشم. از همه اعضا می‌خوام که برای من و خانوادم دعا کنن و از خدا می‌خوام که هرکسی بچه نداره بزودی طعمش رو بچشه الهی که خدا نسلمون رو زیاد کنه😄همیشه از نوجوانی تو قنوت نمازهام میخوندم: ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما و این روزا بیشتر میخونم: رب اجعلنی مقیم الصلاه و من ذریتی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ رهبر انقلاب خطاب به بانوی نخبه: خدا ان شاءالله عاقبت بخیرتان کند و بچه های زیادی به شما بدهد، گول این حرفایی که می‌زنند را نخورید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۹۹ من متولد ۸۳ و دانشجو هستم و مادری که دوماهه خدا، گل دختر بهمون عنایت کرده الحمدلله ۱۷ سالگی یعنی سال ۱۴۰۰ معرف ازدواج ما رو به هم معرفی کرد که هم با خانواده ما آشنایی کامل داشت (آشنایی حدودا ۳۰ ساله و حتی بیشتر) و هم آقا داماد رو می شناخت. همسرم طلبه ای با پشتکار و شکرخدا هدفمند هستن. اول پدر و مادرم قبول نمیکردن چون هم سن زیادی نداشتم و درسم خوب بود ولی با اصرار معرف مون پدرم قبول کرد که بیان خواستگاری خودمم نمیخواستم قبول کنم ولی هم خانواده‌م تحقیق کرده بودن درمورد آقا پسر هم معرفمون حسابی تعریفش رو کرده بود. وقتی دیدم پدر و مادرم راضی به این ازدواج هستن، من هم بهشون اعتماد کردم و بله رو خدمت آقا داماد عرضه کردم😅 تا آخر عمرم از پدر و مادرم بابت این راهنمایی دست بوسشون هستم. سال ۱۴۰۱ اومدیم خونه خودمون و بعد از ۱۰ ماه سال ۱۴۰۲ دیدیم که امر رهبری بر فرزند آوری هستش و اینکه جمعیت شیعه داره کم میشه و امام زمان یار وفادار میخواد. خب من واقعیتش به همسرم میگفتم که نه و درس دارم و هم سنای من هنوز ازدواج نکردن و زوده برام و از این حرفا بعدش با خودم فکر کردم دیدم که من فقط کارشناسی نمیخوام بخونم که! ارشد و ان شاء الله دکتری هم هست اگه درس رو بهونه کنم، اونوقت هیچوقت نباید بچه بیارم چون درس تمومی نداره پس فرقی بین امسال و دوسال دیگه نیست. به خاطر دلایل بالا راضی شدم مادر بشم ان شاء الله نگاه امام زمان و مادرشون بیشتر از قبل به زندگیمون باشه. تا ۴ روز قبل از زایمانم هم دانشگاه میرفتم و ۲۰ روز بعد از زایمان امتحانای ترمم شروع شد. شکرخدا هیچوقت نیاز به استراحت مطلق نشد که این رو از الطاف ویژه امام زمان میدونم که بارداری مانع درسم نشد. دخترم به دنیا اومد به عشق مادر بچه شیعه ها اسمشو گذاشتیم فاطمه خانم الان هروقت که به صورت دخترم نگاه میکنم معصومیتی تو چهره‌ش میبینم که هیچ کجا همچین پاکی ندیدم ان شاء الله تا همیشه معصوم و پاک بمونه... موقع زایمان انقدر درد داشتم نیم ساعت آخر که میگفتم من دیگه بچه نمیخوام ولی دقیقا همین که به دنیا اومد، شیرینیشو دیدم که باز دلم میخواد فوری بچه بیارم ولی هنوز کوچیکه بالاخره بدن مادر باید به خودش بیاد دیگه😂 خلاصه که اعضای کانال واسه عاقبت به خیری همه دعا کنن من و همسرم و دخترم و بچه های بعدیمم در نظر داشته باشن🥲❤️ از مهر ترم جدید شروع میشه دعا کنید اساتید با غیرحضوری درس خوندنم موافقت کنن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠٠٠ من متولد ۸۲ هستم و همسرم متولد ۷۴، من و همسرم با هم فامیل هستیم. قصه ما از اونجایی شروع شد که من در دوره نوجوانی بودم که خانواده همسرم مطرح کردند که پسرشون علاقه مند به ازدواج با من هست. وقتی پدرم از من پرسید که قصد ازدواج دارم یا نه واقعا هیچ چیزی از ازدواج را نمیفهمیدم و جواب منفی دادم. البته پدرم هم پشیمون بود که چرا اصلا ذهن منو با این موضوع درگیر کرده اما چون جثه ام درشت بود از همون نوجوانی خواستگار داشتم. یادمه اون دوران دختر دم بخت به شدت کم شده بود جاهای دیگه رو نمیدونم ولی تو شهر ما به شدت دخترها تو سن ۱۳ و ۱۴ سالگی ازدواج میکردند بالاخره بعد از جواب منفی من، همسرم هنوز گلوش پیش من گیر بود😂 و با خانوادشون دست از سر ما بر نمی داشتند. همسرم اهل خدا و نماز بود کوچمون مشترک بود و من همیشه حضور پررنگ ایشون رو تو مسجد می‌دیدم. بالاخره خواسته یا ناخواسته ذهن من درگیر ایشون شده بود ولی نه خیلی... اینو می‌فهمیدم که من هنوز به درد ازدواج نمی‌خورم و پا روی همه ی اون حس ها گذاشتم. یکسالی از اون ماجرا گذشت چون خانواده همسرم کوتاه نمیومدن و من همچنان مصمم بر جواب منفی بودم. این‌بار پدرم دست به کار شد و مدام تهدید میکرد که دست از سر ما بردارید من اصلا دخترم رو عروس نمیکنم تا ۱۸ سالگی، اگرم عروس کنم به شما نمیدم و هرکجا که مهمونی بود و اونجا همسرم و خانوادش بودن منو می‌برد خونه.... خیلی غصه میخوردم و این باعث شده خدا منو ببخشه از همسرم متنفر بشم البته اون دوران پسر آشنایی بیش نبودن😁 ولی الان قضیه فرق میکنه بالاخره اوناهم بیچاره ها ظاهراً نشون میدادن که دل کندن اما نگو پسرشون همچنان بر این ازدواج مصمم بود و مدام نذر و نیاز میکرده و به شهدای گمنام متوصل می‌شده تا من و پدرم راضی بشیم ( البته پدرم می‌دونستن اونا خانواده بدی نیستن و همه مخالفتشون به خاطر سن من بود) بالاخره همسرم تصمیمش رو میگیره و بعد از گذشت یک سال و نیم از اون خواستگاری که حالا من هم کمی بزرگتر شده بودم، توی یک عصر به یاد موندنی خودشون به خونه مون زنگ زدن و از شانس خوب شون من تلفن رو برداشتم. همسرم پشت تلفن به رسم ادب بعد از احوالپرسی به من گفت که واقعا و دلی نه از روی هوا و هوس خیلی منو دوست داره و تا آخر عمر و تا وقتی که من فکر کنم بزرگ شدم و میتونم ازدواج کنم منتظرم میمونه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد، یک چیزی ته دلم می گفت میتونم بهش اعتماد کنم و جوری مهرش به دلم افتاد که حالا نه تنها او بلکه منم دیگه نمیتونستم از او دل بکنم. همسرم‌ بعد از گفت‌وگو با من شب به مسجد محله میرن و جلوی امام جماعت با پدرم صحبت میکنن و به پدرم قول میدن که به حق همون جای مقدسی که هستن و به اسم مقدس مسجد که مسجد حضرت زینب (س) بود قسم میخورن که میتونن منو خوشبخت کنن و ناخودآگاه بعد از گذشت دوسال از اون خواستگاری، پدرم راضی به این ازدواج شدند و خدا خیرشون بده بعد از اینکه فهمیدن منم راضی هستم خیلی همراهی مون کردن. جا داره اینجا از پدر عزیزم به خاطر همه حمایت هاش تشکر کنم من و همسرم در یک روز تابستانی در حالی که من ۱۵ سال و همسرم ۲۲ سال داشتن به عقد هم در اومدیم❤️ ۹ ماه با هم عقد بودیم. فراز و نشیب های زیادی داشتم موقع انتخاب رشتم بود با معدل ۲۰ رشته سخت تجربی رو انتخاب کردم. خیلی سختی کشیدم تو دوران عقد هیچ شبی نبود که بتونم با لباسی غیر از لباس مدرسه با همسرم بیرون برم و این باعث شد دوران عقد برام قشنگ نباشه مادر و پدرم جهیزیه رو تهیه کردن و ما بعد از ۹ ماه، به خونه مادرشوهرم که یه خونه مستقل و جدا از خودشون بود رفتیم چند ماهی بعد از جشن عروسی حس کردم دلم بچه میخواد وقتی که به دکتر مراجعه کردم برای اقدامات قبل بارداری دکتر با آزمایشات متوجه شدند که تنبلی تخمدان دارم و باید خیلی سریع به بارداری اقدام کنم. بعد از ۸ ماه از اقدام‌ به بارداری خبری نشد و من خیلی ترسیده بودم. خدا خواسته راهی مشهد شدیم و من اونجا امام رضا رو قسم دادم تا اگه بچه دار شدم و‌ پسر بود اسمشو بذارم جواد، بعد از گذشت دوماه از مشهد تاریخ دوره ام عقب افتاد. بی بی چک منفی بود چند روزی صبر کردم آزمایش دادم آزمایش هم منفی بود و من چون خیلی جواب منفی دیده بودم برام‌ عادی بود و فکر میکردم اینبار هم به خاطر تنبلی تخمدان هست که دوره ام به تاخیر افتاده و شروع کردم به پیاده روی و خوردن زعفران و رازیانه فراووووووون🥺 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠٠٠ بعد از یک ماه وقتی رفتم دکتر، گفتن باید مجدد آزمایش بدم و در کمال ناباوری آزمایش مثبت شد😍 و من دست به دامن ائمه که من اینقدر زعفران و رازیانه خوردم اینقدر ورزش سخت کردم، نکنه اتفاقی برای بچم بیوفته... راستی یه چیزی جا افتاد بعد از مشهد مشرف به کربلا شدم از امام حسین جانم هم اولاد خواستم و وقتی تو کربلا بودم‌ به خاطر وسواس خوراکی حدود ۸ کیلو لاغر شدم که اونم خیلی تو بارداری تاثیر داشت. بالاخره آقا محمد جواد من با همه سختی های بارداری مهر ماه سال ۹۹ در حالی که مامانش فقط ۱۷ سال داشت به دنیا اومد❤️ البته اینم بگم کل ۹ ماه بارداری من با شیوع کرونا همراه بود و این باعث شد تا من هم طعم شیرین بارداری رو بچشم و هم بتونم درسم رو مجازی ادامه بدم. وقتی آقا محمد جوادم ۱۰ ماهه بود دیپلم گرفتم و بعد از کنکور در رشته روانشناسی قبول شدم دو ترم اول دانشگاه رو هم مجازی گذروندم و من همه این کمک ها رو از لطف بی و حد و اندازه خدا میدونم که میتونستم همزمان همراه درس خوندن حس شیرین مادری رو هم تجربه کنم. چند سال از زندگی مشترکم با همسرم و آقا محمد جواد با همه سختی ها گذشت همسرم به خاطر کار جابه جا شد و همه این اتفاقات و سختی هایی که تو این چند سال تجربه کردیم باعث شد تا من و همسرم بزرگتر و بالغ تر بشیم. داشتم یکم نفس میکشیدم پسرم سه ساله شده بود از پروژه های سخت از شیر و از پوشک گرفتن گذشته بودم که رهبر عزیزم دستور دادند کشور به نسل شیعه خیلی خیلی احتیاج داره و منم که جونم رو برای رهبرم و امام‌ زمانم میدم، واجب دونستم تا اینجا حرف رهبرم زمین نمونه، با اینکه خیلی تو تربیت فرزند استرس دارم اما همیشه از ائمه کمک میخوام و بهشون میگم تا بهم کمک کنند که بتونم نسل خوب و امام زمانی تربیت کنم. الان که دارم براتون خاطراتم رو مینویسم یک هفته مونده به تولد آقا محمد مهدی که نذر امام زمانم هستند، به برکت بارداری آقا محمد مهدی تو ماه پنجم بارداری بودم که به شهر خودمون برگشتیم. جا داره از همه دوستان بخوام تا برام دعا کنند که زایمان خوبی داشته باشم. سر زایمان پسر اولم به دلیل بی تجربگی کادر درمان مجبور به سزارین شدم و زایمان سختی داشتم الان از همه مخاطبین کانال دوتا کافی نیست میخوام تا با نفس های گرمتون اول برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون دعا کنید و بعد اینکه منو از دعاهاتون محروم نکنید. دعا کنید تا هم زایمان خوبی داشته باشم و هم بتونم بچه هام رو زیر سایه ائمه بزرگ و تربیت کنم🙏 اینو بگم که من الان ۲۱ سالم هست و افتخار میکنم که قراره خادمی دو بچه از نسل مولامون امیرالمؤمنین رو داشته باشم و به همه دختران سرزمینم ایران اینو میگم که هیچ لذتی بالاتر از مادری نیست. انشاالله خدا به همه چشم انتظاران اولادی سالم و صالح عطا کنه 🌷 التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075