eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.4هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
35 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۷۹ وقتی واسه مشکلات با خانواده ات درد دل میکنی، هرچقدر هم که سعی کنن، باز حق رو به خواهر یا برادر خودشون میدن. ولی من دوستی داشتم که خیلی رک می‌گفت مشکل خودتی... یک روز گفت دکتر حبشی گفتن زنی که از شوهرش درخواست نکنه زن نیست. چطور حضرت زهرا از همسرشون انار درخواست کردن و امام علی کلی تلاش کردن برای برآوردنش. گفت واسش فایل رو میفرستم. گوشی هوشمند نداشتم، واسه همسرم فرستاد. اما ایشون گفت نه چیزی نیومده. چند هفته بعد یه دفعه اومد گوشیشو داد بهم گفت مال تو.😱 ما چند سال سر گوشی هوشمند دعوا داشتیم. اولین کاری که کردم ویس ها رو گوش کردم یک بخش‌هایی حذف شده بود😉ولی اصل مطلب بود. خیلی قاطع گفتن حتما اون مرد همسرش رو طلاق میده. مردی که همسرش پرخاش میکنه و اقتدارش رو میشکنه. این حرف مثل پتک خورد توی سرم. با کنجکاوی بقیه ویس ها رو تا صبح گوش کردم. دیدم چقدر در حق همسرم خودم و زندگیم اشتباه کردم. بعد با یک گروه آشنا شدم. خیلی راهنماییم کرد که اولین اصل زندگی اصل پذیرشه وگرنه طلاق و عوض کردن شریک زندگی نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه که گاهی بدتر میکنه. مدام یاد می‌گرفتم و یادداشت می‌کردم و انجام می‌دادم. کارشناس گروهمون گفت چند تا ویژگی مثبت از همسرت رو بنویس که اگه نداشت ناراحت بودی. جزیی ترین ویژگی‌ها... این تکنیک محشره. قرار شد ۱۰تا بنویسیم ولی من ۴۶ تا نوشتم. واسم خیلی عجیب بود از این که فوتبال نمیبینه، بگیرین تا قد و هیکل و رنگ چشم و... دیگه اصلا دوست نداشتم باهاش دعوا کنم و عمیقا احساس خوشبختی می‌کردم. همه فکرم شده بود همسرم و نوشتن ویژگی‌ها و کارهای خوبش. همون کارهایی که قبلا اذیتم می‌کرد (مثل سلیقه اش توی خرید و...) حالا واسم جذاب شده بود. سریع تو دفترچه و بعد گروه می‌نوشتم. خیلی تغییر کرده بودم. تا بالاخره رای دادگاه اومد و ما رفتیم خونه خودمون. ولی آموزش‌ها رو تعطیل نکردم. من که بچه هامو مسبب حال بد و مشکلات و بدبختی میدیدم با تمام وجودم متوجه اشتباهم شدم و توبه کردم. مطمئنم اگه بچه ها نبودن نمیتونستم اون همه سختی رو تحمل کنم. حالا همه کسانی که بهم بدی کردن رو بخشیدم و هر روز برای سلامتی‌شون دعا میکنم. فهمیدم ناشکری هام باعث خیلی از مشکلات بوده. الان هم از خدا سومی رو می خوام، خدا کنه توفیقشو داشته باشیم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۸۰ آخرین بار که برای چکاپ رفتم پیش دکترم، گفت که من زمان به دنیا اومدن فرزندت نیستم و سفر هستم. من از غرب تهران تا مطب ایشون که تهرانپارس بود میرفتم. راه طولانی و طاقت فرسا ای بود ولی چون میدونستم دکتر خوبیه به خودم میگفتم می ارزه که خوب اصلا اینطور که من برنامه ریخته بودم پیش نرفت. دکتر به من پیشنهاد داد که القای درد زایمان بکنم تا وقتی خودش هست بچه به دنیا بیاد با تحقیق هایی که کردم متوجه شدم که این کار به صلاح من و فرزندم نیست و انجام ندادم. با خودم گفتم هر موقع دردم گرفت میرم بیمارستان و دکتر کیشیک بچه ام رو به دنیا میاره به هر حال طبیعی می‌خوام بچه رو به دنیا بیارم و سزارین نمی‌خوام بشم. حقیقتا هفته آخر استرس خیلی بدی به من وارد شد، دکترم نیست و معلوم نیست کی و چه جوری قراره پسرم به دنیا بیاد. من در هفته چهل بودم و دردم هم نداشتم درسته که تو خونه زیاد ورزش میکردم ولی متاسفانه خیلی پیاده روی نداشتم چون خیلی سنگین شده بودم برام سخت بود که لباس بپوشم و برم پیاده روی یادمه یه روز صبح با خواهرم تلفنی حرف زدیم و بهم گفت زهرا درد نداری؟منم خندیدم و گفتم نه همه جا امن و امانه😂 عصر مادر شوهرم بهم زنگ زد و گفت من یه دوست دارم که متخصص زنان و زایمانه حالا که دکتر نیست بیا یه چکاپ برو پیش اون شب راهی بیمارستان شدم. بعد از سونو و نوار قلب دکتر بهم گفت درد نداری؟منم گفتم نعععه چه طور؟ گفت بچه میخواد به دنیا بیاد تو چطور دردی حس نمیکنی؟! مثل این که پسرم خیلی تلاش کرده بود تا به دنیا بیاد ولی به خاطر این که من به طور حرفه ای ورزش میکردم، درد رو حس نکرده بودم و همین باعث شده بود به بچه فشار بیاد و مدفوع کنه در اون لحظه من آمادگی زایمان رو نداشتم من نه وسایلم رو آورده بودم به مادرم پیشم بود، من مخالفت کردم با بستری شدنم گفتم بذارید من برم خونه مون وسایلم رو بردارم بعد باز میام اونجا بود که دکتر سر من داد زد و گفت ضربان قلب بچه خوب نمیزنه و باید همین الان بستری بشی. بالاجبار بیمارستان بستری شدم، هرچی به مادرم زنگ میزدم بر نمی‌داشت. به پدر که زنگ زدم خیلی ناراحت شدند که چرا اون بیمارستان بستری شدی و اونجا خوب نیست و بیا برو همون بیمارستانی که میخواستی بری. حقیقتا من هم اون بیمارستان رو دوست نداشتم چون نه امکانات خوبی داشت و نه کادر درمان خوبی،خلاصه بعد از بستری شدن و زدن آمپول فشار من هنوز دردی رو احساس نمیکردم بعد از بررسی دکتر متوجه شد که پسرم مدفوع کرده، به خاطر همین مجبور به سزارین شدم. یادمه دکتر ازم پرسید چند تا بچه میخوایی؟ گفتم سه چهارتا مامای همراه با تعجب و عصبانیت گفت اووووو چهارتا بچه میخوایی چیکااااار؟؟؟؟😡😡 منم گفتم من بچه دوست دارم و اون گفت نه با سزارین سه تا بیشتر نمیشه🙄🙄 من سر سزارین خیلی درد کشیدم خیلی زیاد دردهایی که من کشیدم خارج از کلماتند و هنوز بعد از گذشت سه ماه جای بخیه هام درد می‌کنه همچنان کمر درد و پا درد دارم، وقتی می‌خوام بلند بشم زانو هام تیر میکشن ریزش موهام شروع شده و واقعا اندامم مثل قبل نیست و اضافه وزن گرفتم. بعضی وقتا شیطون اذیتم می‌کنه به خاطر درد های زیادی که کشیدم میگه همین بسه، ببین چه قدر درد کشیدی، ببین همین الآنم چه قدر درد داری، ببین بچه داری چه قدر سخته وقت و بی وقت شیر میخواد، روزی چند بار باید پوشک عوض کنی و دیگه مثل قبل یه بیرون نمیتونین برید، خونه بهم ریخته است و خودت کمبود خواب داری اون وقت میخوایی چهار بیاری؟؟ بعضی وقتا پیروز میشه ولی وقتی پسرم رو بغل میکنم و با اون لثه های بی دندونیش به روم لبخند میزنه همه دردهایم از یادم می‌ره و وجودم از عشق لبریز میشه من با خدا و امام زمان معامله کردم شیعه بودن تو آخرالزمان سخته، این دردا که چیزی نیست ما مادری داریم پهلو شکسته با فرزند سقط شده با بازوی کبود که پای حق وایساد تا آخرین نفس الگوی من حضرت زهرا(س) است. تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان صلوات❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۸۶ تو راه برگشتن به خونه هی تو فکر بودم خدایا کاش بشه جواب مثبت شه. دوباره میگفتم نه خیلی بعیده، تا غروب تو دلم آشوب بود. من همیشه تو شرایط فوق العاده سخت زندگیم ک فکرم مشغول میشه و تو دوراهی گیر میکنم یه استخاره به قرآن می زنم. اون روزم گفتم بذار قرآن رو باز کنم ببینم خوب میاد یا بد... آیه ای ک اومد بدجور تکونم داد. سوره حجر ص ۲۶۵...(فرشته ها بر او وارد شدند، بگو ما تورا به غلامی حکیم بشارت میدهیم)😇😇😇 شب که جواب آزمايش رو گرفتم تو بغل شوهرم گریه و خندم تو ماشین قاطی شده بود. این شیرین ترین جواب مثبت زندگیم بود😭 خدا میدونه چه حالی بودم، احساس کسی که اصلا بچه نداشته و حالا پس از سالها خدا نظر لطف بهش کرده داشتم. از استرسهای بارداریم که داشتم دیگه چیزی نمیگم فقط اینو بگم که بخاطر اینکه ما تمام اطرافیانمون با بچه مخالفن تا نزدیکای هفت ماهگی هیچکس خبر نداشت حتی خانوادم و وقتی فهمیدن همه شوکه شدن...😝 در مورد زایمان هم بگم که کل بارداریم با این ترس گذشت که نکنه زایمانم عین قبلی باشه ولی در دقایق نود که بیمارستان بودم دوباره اوضاع بد شد و این بار سزارین شدم. هرچند که درد اونم کم از طبیعی نبود ولی هزاران مرتبه شکر که فرشته کوچکم به سلامت بعداز اون همه استرس بغل گرفتم.🥰🥰🥰 از وجود نازنین کوچکم بخوام بگم حقیتا بعد از سیزده سال زندگی انگار این اولین بچمه. شور و شوقی که به خونه مون اومده با بچه اول هم نیومده بود. پسر ساکت منزوی آروم و کم حرف من که تا قبل از بچه حتی لقمه دهنشم من آماده میکردم اینقدر مستقل شده و روحیه اش خوب شده که حتی اطرافیان هم فهمیدن... خانوادم چنان عاشقشن که خدا داند و میگن که بعد از سالها زندگی ما هم انگار شاد شده با وجود بچه تو... من و شوهرم جوری عاشقشیم که هرشب بهش میگیم اگه میدونستیم اینقد خوبی زودتر میاوردیمت😘هر بار به چهره پاکش نگاه میکنم و برام میخنده و چشاشو ناز میکنه، دلم براش ضعف میره و حس میکنم خدا یکی از فرشته هاشو گلچین کرده و از بهشت برام فرستاده. از برکت وجودشم اصلا نمیخوام چیزی بگم اصلا چیزی از خدا نمیخوام چون وجود همین دوتا بچه سالمم خودش برکته، خنده هاشون نعمته و وقتی شادی پسرمو میبینم تمام درهای رحمت انگار به روم وا شده. عشق و امید و شوقی که به زندگی من و پدرش وارد شده سراسر نو رو رحمت و برکت خالصه❤️ همه چیز که نباید پول باشه... از همینجا میگم شرمندتم پسرم که این همه سال تو رو تنها گذاشتم و بی همبازی در تنهایی بزرگ شدی. من تا ابد مدیونتم😔😔. بعد از سیزده سال زندگی من میتونستم حداقل سه یا چهار بچه داشته باشم و شاید بیشتر نه دو تا😪 بازهم از رحمت خدا ناامید نیستیم. دخترم دو ماهشه و چند ماه دیگه مجدد میخوام اقدام کنم برا سومی هرچند از واکنش اطرافیان میترسم ولی دست خدا بالای تمام دستهاست و انشالله کسی دلمونو با حرفهاش نشکنه. خداوندا به حق پهلوی شکسته مادرمون زهرا تمام منتظران رو به داشتن فرزندانی سالم و صالح چشم روشن بگردان و بچه های ما رو که به امر ولی جامعه مون به این دنیا وارد کردیم سرباز صاحب زمانمان و عصای دستمان در پیری قرار بده. عذر میخوام که طولانی شد چون من تا حالا با هیچکی درد و دل نکرده بودم و اینجا سنگ صبورم شد. اگه از من بود بیشتر براتون میگفتم ولی میترسم مدیر منو بیرون کنه😄😄همه تونو دوست دارم و منتظر خوندن تجربه های بیشتر شما عزیزان هستم. 👌👌 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۹۵ تا نتیجه آزمایش بیاد ۱۰ روز تا دوهفته طول کشید، فقط خدا میدونه چطور گذشت. حتی یه بار نصف شب که بیدار شدم دیدم شوهرم داره نمازشب میخونه و با تضرع برام دعا می‌کرد. اخلاقش باهام خوب شده بود، خیلی سعی می‌کرد باهام خوب حرف بزنه. نمیگم هر دفعه بحث و دعوا همش اون مقصر بود، منم بودم اما بدون اینکه خودمون بخوایم یه دفعه به خودمون می‌آمدیم، متوجه میشدیم کدورت پیش آمده. شوهرم تنها رفت برای گرفتن نتیجه آزمایش، وقتی برگشت شیرینی گرفته بود، خداراشکرحدس دکتر خطا بود و من سالم بودم ولی همچنان پلاکت خونم پایین بود. تصمیم گرفتیم هر روز تو یه وقت مشخص حدیث کسا بخونیم. چله گرفتیم. بلکه دوباره لطف خداجون شامل حالمون بشه. زمانی نگذشت که متوجه شدیم خدا یه هدیه تو دلم امانت گذاشته، یادمه تست خونگی که زدم جرات نداشتم نگاش کنم. به شوهرم گفتم خودت برو ببین😁آمد بهم گفت دوتا خطه. خییییلی خوشخال شدیم، رفتم زیر نظر طب سنتی دارویی داد که کمی اوضاع پلاکتم بهتر شد. سونو که دادم گفتن دختره. تمام طول راه رو موتور با شوهرم میخندیدیم ولی تصمیم گرفتیم به هیییییچ کس نگیم تا ۵ ماه... بلاخره روز زایمانم رسید، سحرگاه نیمه شعبان. بهترین عیدی بود که در تمام طول عمرم تا اون روز گرفته بودم. رفتار همسرم نسبت به بچه ها عوض شده بود، باهاشون بازی می‌کرد.😳😅حتی بعضی شبا با گریه دخترم بیدار میشد و اونو می‌خوابوند. هم من، هم دخترم خیلی ضعیف بودیم. شیر زیاد نداشتم که بچه رو سیر کنم، شیرخشک هم نمی‌خورد. خیلی گریه میکرد اما از پا قدم دختر گلم خیروبرکت سرازیر شده بود به خونه مون... خدا توفیق داد و اربعین سال ۱۴۰۰ رفتیم محضر امام حسین و اونجا از امام حسین شفای خودم و دخترم رو خواستم. وقتی برگشتیم خونه مون، دخترم آروم تر شده بود.شبها می خوابید، روزا غذا می‌خورد، هرچند کم ولی خیلی خوشحال بودم و ممنون امام حسین. گذشت و دخترم دو سه ساله شده بود. برای بچه چهارم اقدام کرده بودیم اما هنوز از بارداریم مطمئن نبودم. خیلی شنیده بودم تو احادیث اهل بیت علیهم السلام که نظر رحمت خداوند به خانواده از بچه چهارم به بعد ویژه تره. ما هم به برکت آمدن فرشته چهارم به زندگی مون، مشکلات مون کمتر شد و ارتباطم با همسرم اصلاح شد. طی این چند سال اونقدر از دوری هم خسته شده بودیم با اینکه تو یه خونه بودیم اما انگار مسافت‌ها از هم دور بودیم. تازه چشمامونو باز کردیم، این همون عشق ۱۲ سالمه، این همونیه که به خاطر به دست آوردنش سالها در خونه خدا رو زده بودم. این همون نیمه گم شدمه... خدا رو شکر از برکت فرزند چهارم بعد از ۹سال خونه مونو کاشی کردیم و گچ زدیم. علیرضا جونم ۱۷ آبان ۱۴۰۲ دنیا آمد و شد عشق منو باباش. الان در آستانه ۴۰ سالگی، هر موقع که از سختی‌ها و فشارزندگی خسته میشم مثل مادر عزیزم، زن های همسایه را جمع میکنم و روضه خانگی برپا میکنم به عشق حضرات معصومین، به خصوص حضرت عشق امام حسین علیه السلام با همه وجودم برای تمام کسانی که به هر نحوی دچار هر مشکلی هستن، دعا میکنم هرچه زودتر مشکل شون حل بشه الهی آمین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۰۹ رسیدم به هفته ۳۴ بارداری و یک شب کیسه آبم پاره شد و این سری برای زایمان راهی بیمارستان شدم. چون میدونستم بچه ها قطعا به دستگاه ان آی سیو نیاز دارن، تصمیم گرفتیم بیمارستانی بریم که هم دستگاه داشته باشه و هم هزینه زیادی برامون نداشته باشه و تنها بیمارستانی که می دونستیم نزدیکه و دستگاه و تجهیزات کامل داره و با توجه به بیمه تامین اجتماعی که داریم رایگان برامون میوفته، بیمارستان هفده شهریور مشهد بود. طبق نظر پزشک اون شب بخاطر وزن پایین بچه ها سزارینم کردن و خداروشکر راضی بودم. بعد زایمان بچه ها رو آوردن پیشم‌ و‌ خداروشکر هر‌دو سالم بودن اما بخاطر وزن کم (قل اولم ۱۹۵۰گرم و قل دومم ۱۳۰۰ گرم) و زردی که داشتن داخل دستگاه رفتن. من خودمم بخاطر فشار‌ خون بالا سه روز بستری بودم و نمیتونستم پیش‌ بچه ها برم. بعد از سه روز که بهتر شدم مرخص شدم‌ و مستقیم رفتم بخش ان آی سیو و سه روز هم‌ اونجا بودیم با بچه ها و‌ بعد همگی باهم‌ مرخص شدیم و راهی‌ خونه شدیم. خداروشکر‌ اون روزای سخت گذشت و دوتا دخترام سالم سلامت با هر سختی، تنهایی، شب‌بیداری، کولیک و سخت تر از همه نوزاد نارس بزرگ‌ کردن و.... گذشت و بزرگ‌ شدن. الان حدودا ۱۵ ماهه هستن و هر لحظه و هر ثانیه بابت وجودشون شکرخدا رو‌ می‌کنم🥺 عذر خواهم اگه تجربه ام طولانی شد چون دوست داشتم همه خانومایی که توی شرایط من هستن، از تک تک تجاربم استفاده کنند. مسیر ناباروری، بارداری چند‌قلویی، زایمان زودرس،نوزاد نارس همگی خیلی سخته خیلیییی‌ و توی این مسیر فقط فقط صبر و توکل به خدا داشتن مهمه، من توی پنج‌ سال ناباروریم فقط فقط توکل به خدا کردم و اگه دکتری هم میرفتم همیشه حرفم به اطرافیانم این بود اگه خدا بخواد میشه... قطعا خدا به بهترین شکل در بهترین زمان پاداش صبر و تلاش رو میده و پاداش صبر من این دوتا دسته گلی هست که دارم🥺و همیشه بابتشون خداروشکر می‌کنم. من از اول بارداریم زمانی که اصلا خبر نداشتم و راهی مسافرت شده بودیم عقیده ام این بود خدا بخواد میشه، حتی زمانی که تو بدترین شرایط بارداری‌ بودم احتمال سقط دادن، بازم میگفتم خدا خودش بعد پنج سال بهم داده قطعا خودش‌ مراقبشونه، به‌ همین جهت میگم همه چی رو بسپرین به‌ خودش‌ که به بهترین شکل انجام میده. فقط باید صبر داشته باشین توی این مسیر و ناامید نشین. من اکه اسم‌دکتر یا مرکز یا بیمارستان نام بردم به این جهت بود تا عزیزانی که چه تو مشهد چه شهرستان اطراف هستن از این مرکز ناباروری استفاده کنن، چون خیلیا بخاطر اینکه دولتی هست قبول ندارن این مرکز رو اما نمیدونن همین مرکز پیشرفته ترین لوازم رو داره و حتی از کشورهای دیگه و شهرای دیگه برای باروری به اینجا مراجعه میکنن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۳ با اینکه د‌کتر بهم هشدار داده بود دیگه نباید باردار بشی بدنت توان نگهداری بچه رو نداره، ولی حرف گوش نکردم. دوست داشتم پسرم دوساله شد، باز اقدام کنم. ولی اتفاقات عجیبی افتاد و ما درگیر اون اتفاقات شدیم. وسط اون ساخت و سازها اول کرونا که تازه پسرم ۸ ماه داشت مادرم دچار سرطان شد که روزهای سخت ما آغاز شد. در کنار بیماری ترسناک کرونا، باید دنبال شیمی درمانی و معالجات مادرم می بودم. جوری شده بود که پدر مادرم پیش خودم آوردم تا بهتر به مادرم رسیدگی کنم. جوری شده بود که از بچه ها غافل شده بودم اگر همراهی همسرم نبود، مادرم رو از دست می‌دادیم. یه سال بعد هر دو ساکن خونه هامون شدیم و دوسال طول کشید وضعیت مادر بهتر شده بود. یه روز که توی اینستا چرخ میزدم و روزمرگی بلاگرهارو میدیم یه بار یکی از بلاگرها از دست فالورش که پیام گذاشته بود که شما خوب هر روز زندگیتون عوض می کنید خیلی ناراحت شده بود و گوشیش بالا گرفته بود گفت اگه این گوشی توی دست منه، توی دست تو هم هستش من باهاش پول در میارم، شما داری منو نگاه می کنی... اینقدر این حرف برا من سنگین بود انگار این حرفو به من زده بود. خیلی ناراحت شدم که همه وقتم توی فضای مجازی داره میگذره و هیچ پولی ازش درنمیارم. وقتی همسرم اومد، گفتم می خوام کار کنم توی فضای مجازی، خیلی فکر کردم چکار کنم. همه هنرهارو داشتم ولی نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد روسری بفروشم. صفحه فروش اینستا باز کردم. بعد گفتم من که خیاطم چرا اون روسری ها رو خودم دوخت نکنم؟ برای شروع با یه میلیون ده رنگ پارچه یک و نیم گرفتم و استرس این داشتم اگه کسی نخرید چی! باز با دلداری دادن های همسرم که گفت فکر کن ده تا روسری برا خودت دوختی، فکر فروش نباش فعلا فقط به کار فکر کن همینجور هفته به هفته پارچه سفارش میدادم و دوخت میزدم و توی صفحه ام به اشتراک می‌گذاشتم. ۶ ماه اول خیلی سخت گذشت ولی به لطف خدا از همون ماه اول فروشم شروع شد و طبقه بالا رو کارگاه کردیم و ماه به ماه از فروش مون تجهیزش می کردیم و خانواده رو وارد کار کردیم. به همسرم برش کاری آموزش دادم و برش طاقه ها به عهده او شد. دخترم کارهای عکس برداری و اتوکاری برعهده داشت، پسر اولم بسته هارو می‌برد و تحویل پست می‌داد و بابت همه اینها از من حقوق دریافت می کردند و تا الان بالای دو هزار پانصد روسری دوخته و فروخته شد. یه سال بعد از شروع کارم باز فکر فرزند چهارم به سرم زد و گفتم اگه بخوام به فکر کار باشم، حالا حالا کار تموم نمیشه و برا بارداری اقدام کردم و بالای یه سال طول کشید تا باردار شدم. باز با اون شرایط خیلی سخت و سخت تر از بارداری های قبلی با این تفاوت که باید کارم هم پیش می‌رفت و از اون مهم تر نباید صفحه و کانال های فضای مجازی رو از دست می‌دادم. اول ماه ششم اورژانسی به اتاق عمل رفتم و سرکلاژ شدم تا دچار زایمان زودرس نشم با این حال از فعالیت دست نکشیدم و فالورهام رو با روزمرگی سرگرم می کردم، روزهایی که خوب بودم دوخت می‌زدم و خداروشکر با همکاری همسر و بچه ها و خواهرم کار نمی خوابید. و بلاخره در سن ۴۱ سالگی بعد از ۹ ماه انتظار چند روز پیش فرزند چهارم که پسر بود، بسلامتی بدنیا اومد. و این‌بار دیگه خیلی جدی منع به بارداری شدم و دکتر هشدارهارو داد و مجبور به پذیرفتن شدم! از من که گذشت ولی دوستانی که تازه ازدواج کردند اگه واقعا بچه میخواید بذارید توی اون سال‌های طلایی اول زندگی باردار بشید. این به تاخیر انداختن ها فقط بنیه بندی شمارو ضعیف می کنه. با ورود هر بچه به زندگی رزقی جدا همراه خودش میاره و به این باور رسیدم هیچ وقت از مشکلات مالی نباید ترسید. از زمانی که نطفه بسته میشه خیر و برکت توی زندگی جاری میشه... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۸ در همین گیر و دار به مشکل بزرگی برخوردیم. اختلاف فرهنگی خانواده همسرم چون اکثرا تک فرزندی بودن یا با فاصله زیاد روی بچه هاشون خیلی تسلط داشتن نمیذاشتن بازیگوشی کنن، در عین حال تعصبی، نمیشد به بچه شون بگی بالای چشمت ابرو... ولی من میگفتم بچه باید بچگی کنه، هرکاری خواستن انجام بدن مگر کاری که خطرناک باشه ولی این مسئله هم برای همسرم، هم خانوادشون قابل درک نبود. از بچه ی ۲ ساله میخواستن آروم باشه، نباید لباسشو کثیف کنه، با دست غذا نخوره، اسباب بازی هاشو جمع کنه،، بریز به پاش نکنه. شوهرمم میگفتن مامانش راست میگه، تو تربیت بلد نیستی. بچه نباید با قاشق چنگال قابله بازی کنه کافی بود لیوان بشکنه واویلا بود😧 در حالی که خونواده ما اصلا خودشون قابلمه میارن تا بچه بازی کنه😁 همش بچه منو با بچه های فامیلشون (تک بود) مقایسه می‌کردن. منم اعصابم خورد میشد، باعث می‌شد دخترمو سر اینکه چرا توپ فلانی برداشتی، دعوا کنم😥 و بعدش باعث می‌شد عذاب وجدان بگیرم. تا اینکه به خواست خدا خواهر مادرشوهرم سن ۴۰ سالگی باردار شد و شدن سه بچه البته با فاصله زیاد ولی همین هم خیلی خوب بود. تاثیر زیاد روی رفتار خانواده شوهرم گذاشت. چون مادر مادرشوهرم فوت کرده بود، دختر خواهر شده بود مثل نوه ش بیشتر موقع ها می‌آوردش خونه شون معنی بچه داشتنو متوجه شدن... خلاصه من ۲سال بعد از اون سقط، باردار شدم ولی خوشحالیم دوامی نداشت و کورتاژ شدم. بعد از سقط دوم آقامون راضی نمی شد برای بعدی، برا همین خودم دست بکار شدم. به دخترا گفتم اگه خواهر یا برادر میخواین، باید یه لیست از چهل شهدا بنویسیم هر روز صلوات بفرستیم از ۳تا شروع می‌کردیم. به ۴۰ که می رسید، دوباره از اول... متوسل شدم به شهید نوید صفری و اذان گفتن در منزل، اکثر روزها با دخترا زیارت عاشورا میخوندیم هدیه می‌دادیم به شهدا، نذر روضه علی اصغر، توی محل هرجا آخر مجلس دعا میکردن برای کسانی که بچه‌ نداشتن بچه بده من بلند میگفتم برای کسانی که بچه‌ دارن ولی بازم میخوان هم دعا کنید. خلاصه همه محل می‌دونستن من بچه میخوام چون ما خونه مون هیئت بود، کلاس خیاطی هم بود. همه ی محل مارو میشناختن. یه محل دعا میکردن ما بچه دار بشیم 😁 میگفتن ان شاء الله پسر بشه، میگفتم من فقط سرباز میخوام برای آقا پسر دختر مهم نیست هرچی خدا بخواد. بعد از ۲ سال و نیم بلاخره آقامون راضی شد و من به لطف خدا باردار شدم. ۹ ماه گذشت. یه روز صبح رفتم بیمارستان ببینم شرایطش چطوری ماما گفتن امروز فردا بچت به دنیا میاد. عصر رفتم چمکران هر کس منو میدید می‌گفت خانم معلومه شکمت آمده پایین چرا آمدی اینجا😳😮 شوهرم از رنگ روم حس کرده بود وقتش خوابش نمی‌برد، دعا میخوند. من خوابیدم 😴 ساعت ۱۲ از درد بیدار شدم دیدم شوهرم میخواد بخوابه گفتم بذار بخوابه ساعت ۳ دردم شدید شده بود. آقامونو بیدار کردم ولی میگفتم بذار اذان بشه، نماز صبح بخونم. آقامون دید دیگه خیلی درد میکشم گفت برو بیمارستان نماز بخون. رفتیم خانمه داشت تمیز کاری می‌کرد تا رفتم گفت نیا گفتم بابا بچه داره بدنیا میاد گفت اصلا برو صبر کن😳 آقامون گفت چرا برگشتی گفتم نمیذاره برم تو 😫گفت بریم یه بیمارستان دیگه گفتم نمیشه دوباره رفتم تو به خانم گوش ندادم ماما میگفت اسم گفتم بچه داره بدنیا میاد یه نگاه اندرسفیهی کرد🤨گفت اسم😩 خلاصه وقتی دید درست میگم، دست پاچه شد. سریع بردن اتاق زایمان پرستار نمی‌دونست چکار باید بکنه هم دنبال رگ می‌گشت سرم بزنه. و هم می گفت یکی بیاد کمک، بلاخره یه ماما خمیازه کنان آمد گفت چه خبره؟ دید وقتشه بچه به دنیا بیاد. سال ۱۴۰۲ دختر عزیزمو گذاشتن بغلم، وای خدای من چه لحظه شیرینی، دیگه باورم نمیشد🥲😭😇 از برکت آمدن دخترم، رفتار خانواده شوهرم زمین تا آسمون عوض شد. یه چی میگم یه چی میشنوی عجیب غریب، از نظر مالی کمک می‌کنن، خوراک، پوشاک، اسباب بازی برای دخترا، درکشون بالا رفته بچه ها هر کاری میکنن میگن بچه اس دیگه اشکال نداره، بزرگ میشن خوب میشن دختر سومم انگار اولین نوه شون هست. وقتی میرفتیم از خونه شون، پدرشوهرم صبح به صبح میومد سراغش، باهاش حرف می‌زد، قربون صدقش می‌رفت. کلا یه جور دیگه شدن، سالی یک دوبار میومدن خونمون ولی حالا تعطیلات که میشه میگن یا شما بیاین یا ما بیایم طاقت دوری ندارن ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۹ یاد اون خواب بشارت افتادم که بانوی سیده ای دو کودک قنداق را بهم میداد و بهم جوری که مطالب را نمی‌گفت ولی من درک میکردم بهم القا می کرد بگیر اینها برای توست. من دست هام را پشت گره زده بودم و میگفتم نه نه من دو تا کودک در بغلم فوت شدند. دیگه نمیتونم بچه تو بغل بگیرم😭 گفت پشت سرت را نگاه کن، دو تا جوان بسیار زیبا رو مذهبی چشم نواز به من نگاه می‌کردند و می‌گفتند مامان ما زنده می‌مونیم، نگران نباش😍 در سونو اول برای تشکیل قلب در شش هفته همش به دکتر میگفتم دو تا ساک بارداری هست؟؟ گفت نه فقط یکی هست. حالا نمی‌دونم چطور ولی همش فکر دوقلو بودم اما یکی شد در کل ولی خداییش جنسیت همون شد با وجودی که در سونوی اول گفتن احتمال بالا دختره من با قطعیت به دکتر حاذقی که خیلی ادعای علم داشتن گفتم نه نه پسره 😃😃 گفت چطور گفتم از اون بابت که من تو خواب واضح دیدم اون پسره😃 یک نگاه دکتر🤐 یک نگاه من😀 الان هفته ۲۱ بارداری هستم به دعای خیر تک تکتون عزیزان دل ان شاء لله این پروسه به خوبی و خوشی طی بشه🙏🙏 تا اینجا هم سونو ان تی، هم آنومالی عالی بود و بدون هیچ نیازی به آزمایشات ژنتیک بیشتر خدا را شکر بارداری در کل پروسه سختی هست دوستان منتظر یک روال سهل نباشیم واقعا که به قول دکتر لباف عزیز مگر کجای زندگی ما آسونه که منتظر باشیم بارداری و بزرگ کردن یک کودک آسون باشه؟؟؟ مشکلاتی هم در این پروسه داشتم که خدا را شکر با توکل به خدای عزیزم، مطالعه، تغییر سبک زندگی، سالم خوری، مشورت با متخصصان دلسوز سهل تر شدند و داریم این پروسه را میریم جلو پر قدرت💪✌️ نکته ای که دوست داشتم به همه مادران که بالای چهل سال هستند بگم، باور کنید اگر چکاپ های سالانه را داشته باشید، سالم خوری و سبک زندگی صحیح خودمون را داشته باشیم بارداری در این سن هم میشه خیلی سهل تر از زیر ۳۵ سال باشه من تجربه بارداری پنجم خودم را دارم و در سنین مختلف داشتم پس طبق تجارب خودم دیدم که با کنترل نمک، کربوهیدرات های غیرضروری، مصرف سبزیجات تازه، کاهو، هویج، کرفس.... پروتئین سالم و کنترل چربی خیلی بارداری پنجم خودم را بهتر از قبلی تا اینجا خدا را شکر طی کنم. تو بارداری قبل ورم شدید خیلی اذیتم میکرد، معده درد، اضافه وزن ... که در این بارداری باشون خداحافظی کردم. راستی از رزق و روزی این بارداری،هر چی بگم کمه 😍😍 مهمترینش اینه که به لطف خدا حفظ قرآن را شروع کردم و ان شالله بتونم با تمام توان ادامه بدم😍🙏 منتظر خبرای بعدیم باشید... 🌺🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۳۰ در طول این مدت نمیگم مشکل نداشتم روزهایی بود که خیلی بهم سخت میگذشت چون اوایل بارداری ویار بدی داشتم و آخرهای بارداری هم دردهای بدی، از شب تا صبح بیدار بودم و صبح هم تا شب که همسرم بیاد باید تنها با پسر شیطونم سرو کله میزدم. البته میدونم سختی من با سختی بعضی از مادرهای عزیزی که تجربشونو خوندم قابل مقایسه نیست و واقعا چیزی حساب نمیشه اما خب برای منی که در طول زندگی تنها نبودم و همیشه کمک داشتم خیلی مشکل بود که خداروشکر گذشت. پدرومادرم خیلی کمک حال ما هستن، خودشون دوتا بچه بیشتر ندارن ولی همیشه منو تشویق میکنن برای داشتن بچه های زیاد، همینجا ازشون تشکر میکنم و ثواب مادری هامو تقدیم میکنم به این دو عزیز، ای کاش آدمهایی که به هر دلیلی نمیتونن فرزندآوری کنن، حداقل کمک حال آدم‌هایی باشن که بچه کوچیک دارن و میتونن بازم بچه دار بشن... بچه های شیر به شیر خیلی بزرگ کردن شون سخته و من تازه اول راهم ولی کمک خدا رو هم باید در نظر بگیریم که خیلی شامل حال من شد، جوری که پسر اولم با وجود شیطنت و بچگی های اقتضای سنش، خیلی عاقل و فهمیده تر از همسن هاشه خیلی راحت غذا خور شد و خودش الان غذا میخوره، خودش رخت خوابشو جمع میکنه با برادر کوچیکش مهربونه و خیلی خیلی کم پیش میاد بخواد اذیتش کنه، اسباب بازی هاشم جمع میکنه و برای خودش مردی شده حتی به وقتش خودش یادآوری میکنه که پوشکشو عوض کنم🙂 گاهی پیش اومده روزی ۱۲ ۱۳ بار پوشک عوض کردم (حتی روزهای دوم سوم زایمانم خودم مجبور بودم کارهای بچه ها و خونه رو انجام بدم ) اما خداروشکر هیچ وقت برای تهیه پوشک به مشکل بر نخوردیم، پسرها راحت میخوابن، بدون روی پا و یا بغل بودن، خیلی کم گریه میکنن واقعا چالش هایی که اطرافیان با بچه هاشون دارنو ما با پسرها نداریم و اصلا تجربه ش نکردیم و همه اینها رو مدیون لطف خدا و نیتی هست که سعی میکنیم در تمام لحظات زندگیمون داشته باشیم، با وجود اینکه رشته تحصیلیم بیهوشیه ولی همچنان خانه دارم و باوجود اینکه قبلا هنر و نقاشی رو در سطح بالا دنبال میکردم الان حتی وقت نقاشی و طراحی هم ندارم اما واقعا راضیم و آخر شب که خسته و کوفته سرمو زمین میذارم خداروشکر میکنم مشغول خانه داریم البته مادرهای شاغلی رو که مادر بودن و مادر شدن رو از یاد نبردن ستایش میکنم و براشون احترام قائلم ... خونه ما مثل مسجده بعداز چهار دست و پا راه افتادن پسر بزرگم بیخیال دکوراسیون شدیم و وسیله های اضافه رو جمع کردیم و خونه رو برای بازی بچه ها امن کردیم. الان که فکرشو میکنم میبینم دکوراسیون خونه چه ارزشی داره در برابر رضایت درونی خودمون؟ اینکه میدونیم گامی در جهت اطاعت از امام زمان و رهبر بر میداریم خیلی شیرین تره و ان شا الله دکوراسیون زیبا باشه برای خونه های بهشتی☺😁 خیلی تسبیحات حضرت زهرا رو میفرستم و صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی هم برای توسل به امام زمان‌ پیشنهاد میکنم از همه عزیزانی که پیام منو میخونن خواهش میکنم برای شفای همه بیمارها دعا کنن، از کانال خوبتون هم ممنونم واقعا مفید و کاربردیه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۴ بعد از این اتفاقات سخت یعنی از دست دادن پدر و سقط جنین و... از لحاظ روحی خب باهاش کنار اومدم، تحمل کردم اما از نظر جسمی خوب نبودم. دوسه ماه گذشته بود یه خورده بهتر شده بودم ولی هنوز خب بدنم به طور کامل به حالت اولش بر نگشته بود اما نعمتی نصیبم شد که حالم خوب کرد در موقعی که انتظارش نداشتم آقا امام حسین که قربونش برم طلبید و ما توی ایام اربعین مسافر کربلا شدیم🥲 با این که سختی جسمی داشت ولی خیلی به جان من چسبید☺️ اونجا زیر قبه ی نورانی آقا امام حسین دعا کردم و مطمئن بودم که اجابت میشه، اصلا شکی توش نداشتم. وقتی برگشتیم یه مدت بعدش دوباره رفتیم برای ادامه درمان. دکترم آقای پروفسور کریم زاده بود. این دفعه بعد از طی دوره درمان وقتی که رفتیم برای انتقال جنین گفتند جنین شما تشکیل نشده😭به جرات می تونم بگم این اتفاق از تمام اتفاقات قبلی برای من تلخ تر بود تا جایی که من قدرت حرف زدن نداشتم اون لحظه فقط اشک هام مثل بارون می ریخت، هیچ وقت یادم نمیاد اشک هام این طوری بی اختیار ریخته باشه. ما را فرستادند پیش دکتر، دکتر هم وقتی فهمید خیلی ناراحت شد، من که نمی تونستم حرف بزنم، فقط کاغذها را گذاشتم روی میز و نشستم. دکتر زنگ زد آزمایشگاه و توضیح خواست، اونها هم بهش توضیح دادند. دکتر بعد از یه مکث برای اولین بار به من گفت: دخترم دیگه نیا اینجا😳 گفتم آقای دکتر یعنی دیگه امیدی نیست؟؟ اینم بگم آقای دکتر کریم زاده از نظر سنی جای پدر بزرگ من میشه(انشاءالله هزار سال زنده باشه) گفت شما میای اینجا نتیجه نمی گیری ما خجالت می کشیم(همین قدر بزرگوار) یه خورده مکث کرد و گفت البته آدم هایی بودند که من گفتم نیاین، اومدن و الان بچه دارند😊 گفتم آقای دکتر من هم از هموناشم(امید حال می کنید☺️) گفتم داروها را بنویسید برای دفعه بعد و نوشت☺️ وقتی اومدم دیدم همسرم چشم هاش قرمزه، گریه کرده بود، خیلی کم تا اون وقت گریه اش رو دیده بودم. گفت من دیگه نمیام دکتر، اگه می خواست بشه تا حالا شده بود. گفتم باشه حالا بریم. این دفعه دست خالی تر از قبل برگشتیم دیگه نیازی به اون دو هفته انتظار هم نبود😔 همسرم خیلی به هم ریخته بود. گفت تو که گفتی رفتیم کربلا مشکل مون حل میشه، این دفعه که بدتر شد. گفتم هنوز که دیر نشده فرصت هست. چند وقت بعدش دوباره رفتیم برای ادامه درمان، نمی دونم الان در موردم چه فکر می کنید اگه بگم باز هم نتیجه قبلی تکرار شد🤔 اما خب شد تقصیر من که نیست. دلیلش هم من نمی دونم، دکتر هم نمی دونست، اون دانای مطلق که از همه ی آشکار و پنهان آگاه هم که می دونست چیزی به من نگفت🙊 این دفعه کمتر از قبل جا خوردم، گفتنم که آدم قوی تر میشه. به همسرم گفتم دفعه بعد میشه،گفت یعنی دفعه بعد چه فرقی می کنه؟ اینم بگم تا یادم نرفته که این دوازدهمین بار بود که من برای آی وی اف رفته بودم، یعنی قرار بود دوازدهمین آی وی اف من باشه که نمیه کاره شد. دلیل این که به همسرم گفتم میشه این بود: گفتم یه لحظه خودم گذاشتم جای خدا(نعوذباالله) دیدم من اگه خدا باشم دیگه این وضع تمومش می کنم چون اگه قرار بوده این آدم تنبیه بشه به هر دلیلی همه جورش سرش اومده و تنبیه شده اگه هم قرار بوده امتحان بشه خب دیگه امتحانش هم پس داده نه ناامید شده، نه کفر گفته و میشه گفت قابل قبول بوده(البته این نظر من خدا بود🙊😁)همسرم گفت خوب می بُری و می دوزیست گفتم حالا ببین😁 خیلی طول نکشید دوباره رفتیم، دکتر هم بیچاره هوامون داشت و دیگه دیده بود این آدم مصداق این شعر: من آن گدا صفت پیر و کنایه نفهمم،گرم برانی از این در، در آیم از در دیگر😁 این دفعه داروها و عمل و انتظار سخت برای روز انتقال که نکنه دوباره... اما این دفعه کار پیش رفت، دوتا جنین تشکیل شد باکیفیت خوب😊 و انتقال و برگشتیم و دو هفته انتظار سخت و روز آزمایش... همسرم قرار بود بره جواب آزمایش بگیره گفت می ترسیدم برم داخل ولی به هر سختی بود رفتم و گفتند: مبارکه🤩😍 این دفعه جرات نکردیم علنیش کنیم، تجربه های تلخ گذشته مانع میشد خیلی خوشحال باشیم. ۸هفته انتظار سخت و طولااااانی، بالاخره روز سونوگرافی فرا رسید، با همسرم رفتیم، البته ایشون نیومد داخل، پشت در بود. وقتی دکتر گفت اینم صدای قلبش انگار تمام دنیا را به من دادند (الهی هر کسی که منتظر این لحظه را تجربه کنه) اومدم به همسرم خبر دادم و او بیچاره شوکه شده بود، هیچ عکس العملی نشون نداد. انگار باورش نمی شد. (همین قدر رمانتیک😂) خلاصه بعد از ۱۷ سال و ۱۳بار آی وی اف بالاخره ما معجزه امید و توکل و توسل را با تمام وجود درک کردیم😍 و دختر ناز ما در فروردین ۱۳۹۸ از طرف خداوند حکیم و مهربان به ما هدیه داده شد الحمدالله ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۰ تا پایان ۶ماهگی به کسی نگفتم باردارم. هم از سلامتش ترسیدم، هم دلم پر بود و میگفتم مگه سر قبلیا گفتم خیلی کمک کردن؟ بعد از ۶ماهگی به خانواده هایمان گفتم.دپدرم غر زد. خواهرها ناراحت شدند، گفتند میخواستی چیکار؟ کیه برسه بهت؟ جاریا گفتن وای چه دل خوشی داری تو! چهارمی رو هم بیار! بیکاری مگه؟ و... اصلا نگفتم ناخواسته باردار شدم. در اوج مریضی و کرونا.گفتم خودمون می خواستیم. خدا هم لطف کرده داده... قرار بود ۲۱ فروردین بچه دنیا بیاد. از ۲۸ اسفند من حال زائوی پردردی را داشتم که هرآن ممکن بود بچه دنیا بیاید. همسرم هم شیفت بود. خواهرها مسافرت عید... ۷ فروردین بچه دنیا آمد. بازهم زردی، دستگاه آوردیم و مراقبت کردیم. اولش دکتر گفت بستری. بعد که بچه ها را دید گفت دستگاه ببر خونه. امدیم خانه از طب سنتی هم کمک گرفتیم و من از روز دوم سرپا شدم و مشغول آشپزی و تدارک افطار و سحری همسر و مراقبت از نی نی. نام ایلیا را انتخاب کردیم برای پسرمون. الحمدلله به لطف دولت شهیدرییسی ما ۹۰میلیون وام فرزندآوری رو گرفتیم، پول مستاجرمان را تسویه کردیم. کابینت کردیم و آمدیم به خانه خودمان. الان ایلیا ۲ساله هست. ماشاالله روزی زیاد داشت و دارد. ساکن خانه خودمان شدیم‌ و به مرور لوازم زندگی را عوض کردیم. عید امسال ماشین خریدیم، باز هم پراید. این را هم بگویم طرح مادران، ماشین شاهین به ما تعلق گرفت که بابت خرید خانه قرض داشتیم و به اجبار حواله را فروختیم. برام سخت بود با ۳تا بچه بدون ماشین، از رفت وآمددبا اسنپ هم کلافه شده بودم و واقعا حرص می‌خوردم و همسرم را سرزنش میکردم که تو نخواستی.نتونستی به پدرت بگی کمک کنند بخریم. ما چی مون از بقیه کمتره و... اما تا خدا نخواد هیچ کاری پیش نمیره. الان از مال دنیا چیزی کم نداریم شکر خدا. با تولد ایلیا خاله ها و زن عموها به تکاپو افتادن و فرزند دوم و سوم،بلکه چهارم راهم آوردند که شد امر به معروف عملی😅 دوستان عزیزم زندگی بالاوپایین زیاد داره، شرایط همه یکی نیست. قدر داشته هاتون رو بدونید. حسرت نداشته ها رو نخورید. من فقط از خدا مدد خواستم و تنها و بی کس به اینجا رسیدم. سختی زیاد داشتم، حرف زیاد شنیدم، نداری رو تحمل کردم. اما گاهی صبر خودِ تلاش. ممنونم از کانال دوتاکافی نیست. دعاگویتان هستم. انشاالله خدا دامن همه چشم انتظاران رو سبز کنه و بهشون فرزندان سالم و صالح عنایت کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۹۳ همزمان هم دانشگاه، هم حوزه تحصیل کردم. لیسانسم رو گرفتم. شرایطم سخت بود. درسم طول کشید. از همکلاسیها عقب می موندم. دوستامو از دست می‌دادم. شب امتحان بچه مریض میشد و....بماند. شب تا صبح بیداری... 😒🥲 یادمه بچه اولم رو که داشتم گاها تا چهار صبح بیدار بود و نمی خوابید و بی قراری می‌کرد. ساعت چهار تازه می‌خوابید. چهار و نیم سحر بود. سحری آماده می‌کردم.بعد نمازم یکم درسمو مرور میکردم و ساعت هفتم سرکلاس بودم. بعضی روزها نصف تایم کلاسا، آخر کلاس خواب بودم. دست خودم نبود.😢 بعضا اساتید خانم همراهی میکردن و سخت نمی‌گرفتند. میدونستن اون شب من کلا نخوابیدم.🥲 به هر حال گذشت. دنبال کار رفتم و تونستم مجوز تاسیس مرکز آموزشی بگیرم... بچه ها، کار بیرون، کار منزل، زمانی که مهمتر از همه باید برای همسرداری می ذاشتم، نمیگم سخت نبود بود ولی الحمدلله خدا یه وقتایی یه کارهایی میکنه که اصلا فکرش رو نمی تونی بکنی. وسعت و برکت به وقتت میده. یادمه همکلاسیام مثلا سه روز درس میخوندن امتحان رو هفده میشدن، من وقت نمی کردم، دو ساعت قبل از امتحان کتاب رو ورق میزدم هجده میشدم.🤩 ارشدم رو با پنج تا بچه در شرایط سختی شروع کردم. در شرایط خیلی سخت... اولی کنکوری بود. شرایط کنکوریا که گفتن نداره همه میدونن خونه ساکت، آرامش‌ مطلق و... اون وقت خونه ما!!😅🥲 یه پایه هفتمی که از مدرسه دولتی معمولی تیزهوشان قبول شده بود. یه کلاس اولی که مشخصه چقدر کار جانبی داره. با این تفاوت که پیش دبستانی هم نرفته بود.😢 یه بچه سه ساله که بعدش یه نوزاد آمده بود. اصلا یه وضعی.نگم براتون ...😭 اینم در نظر بگیرید که اون سال بچه های بزرگتر نمی تونستن کمک حالم باشن. عصرها دوساعت یه بچه سی روزه رو پام، یه سه ساله تو بغلم...یه کلاس اولی کنارم...😐 روزی دوساعت دقیق وقت می ذاشتم برا کلاس اولیم... معمولا شب ها همسرم کمک میکردن بچه ها رو نگه میداشتن من کارهای منزل رو انجام می‌دادم و صبحها بعد نماز به کارهای دانشگاه خودم می رسیدم. تقریبا هر روز صبح برنامه ام همین بود مطالعه درسی داشتم حتی اگر کار کلاسی نداشتم. نگم ریا بشه شاگرد اول بودم😎 برای امتحانات هم گاهی همسرم مرخصی میگرفتن و خونه میموندن بچه ها رو نگه میداشتن یا زمانی که فرصت بیشتر بود شبها تا صبح بیدار میموندم و درس میخوندم و روزها کلا دفتر و کتاب کنار بود .. روزهایی که کلاس ها طولاتی تر بود، خصوصا ترم اول که بچه دوساعت یه بار شیر میخواست همسرم مرخصی میگرفتن و همراه من میامدن دانشگاه و بچه رو اونجا نگه میداشتن یا اینکه میبردن و میاوردن بین کلاس میومدم بچه شیر میدادم و بر می گشتم.😊😘 البته گاهی هم بین کلاس زنگ میزدن بچه ساکت نمیشه مجبور میشدم بیام بیرون استاد می‌خندید. همکلاسی می‌خندید و مسخره می‌کرد. خلاصه صد سال اولش سخته...😁 هر چی شرایط آدم سخت تر باشه بیشتر و بهتر تلاش میکنه. محدودیت هاش تبدیل به فرصت میشه.☺️ داشتم برا دکترا آماده می شدم که متوجه بارداریم شدم و چون باید میرفتم شهر دیگه کلا گذاشتم کنار، همیشه میشه درس خوند ولی فرصت مادر شدن رو نمیشه همیشه داشت😌 در کل فرزندآوری در شرایط فعلی جامعه سخته واقعا سخته، واقعا جهادی بودنش رو با عمق وجود حس می‌کنی. به تمام معنا باید از خودت بگذری. ولی به شخصه فکر میکنم تصمیم درستی گرفتم و آینده روشنی رو برای خودم و خانوادم رقم زدم. وقتی آدما سنشون بالا میره، تازه قدر بچه هاشو میدونن. کل ثمر زندگیشون میشه بچه هاشون. قبل‌تر درکش براشون ممکن نیست. تا جایی که حسرت میخورن کاش فرزندان بیشتری داشتن... ♦️بارها در ذهنم مرور کردم اگر آقا فرمان جهاد نمی دادن من الان علی و حسین و زینب و زهرامو نداشتم و نهایت آینده ای که داشتم یه استاد دانشگاه یا موقعیت اجتماعی بود بدون علی و حسین و زینب و زهرام... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075