eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.5هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
35 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۳۶ وقتی فرزند سوم را ناخواسته باردار شدم، تمام دنیا به یکباره روی سرم خراب شد و کارم شده بود گریه و ناامیدی، چون خودمو با زندگی نزدیکان و اطرافیانم که حداکثر ۲ فرزند داشتن مقایسه میکردم😅 خیلی حس و روزهای بدی بود ولی از آنجایی هم که به خدا اعتقاد داشتم و دوست نداشتم کاری کنم که نارضایتی خدا را در بر داشته باشه پذیرفتمش و نگهش داشتم. با حرف های تلخ و گزنده ی فامیل و دوستان کنار اومدم و تحمل کردم ولی خدا را هزاررران بار شکرررررر کردم که گل پسرم را نگه داشتم. اونم پسری مهربونی که خدا شاهده ۲ سال و ۱۰ ماه بیشتر نداره ولی از وقتی زبان باز کرده روزی ده بار میگه مامان دوست دارم یا اگر شیر یا غذایی بهش بدم کلی تشکر میکنه، وقتی هم که می‌بینه یه کم کسالت دارم و حال ندارم، میاد بالا سرم و احوالمو میپرسه تا از جام بلند بشم خوشحال میشه و تا آخر وقت روز در کنارمه و احوالمو میپرسه و باور کنید الان که دارم این پیامو می نویسم سه بار بوسم کرده و گفته دوست دارم😭😍 وقتی متوجه بارداری خدا خواسته شدید مطمئن باشید حکمت خدا فراتر از صبر و گنجایش ماست☺️ اصلا زود تصمیم نگیرید و زود خودتونو نبازید. از وقتی محمد صدرا من به دنیا اومد با وجود داشتن دوتا گل دختر صبور و آروم، جو خونه به شدت پر از شادی و نشاط و خنده شده و خواهراش دیگه از بی حوصله گی و تنهایی شکایتی ندارند😅 در دوران باردای هم که بنده از سالهای قبل درگیر کیست های بد و بزرگ تخمدان بودم که با وجود این شرایط وقتی پزشکها متوجه بارداری شدن، در کمال تعجب میگفتن غیر ممکنه کسی با این شرایط باردار بشه ولی خدا خواسته بود و خدا خواست که با این بارداری، بیماری های دیگه هم ختم بخیر بشه و موقع سزارین عمل های دیگه هم انجام دادن که در گذر زمان بیماری به بدخیمی تبدیل نشه و با شرایط سختی که در بارداری داشتم، پزشکان زیادی رفتم که من را رد کردن و حتی پیشنهاد سقط دادن تا اینکه با خانم دکتر فدوی که پزشک خوب و با تجربه ای بودن، در شهرری آشنا شدم و منو به راحتی پذیرفتن و با توجه به ایمان محکمی که داشتن، گفتن با کمک خدا میریم جلو و الحمدالله بخیر گذشت. دوستان فقط توکل به خدا کنید و براتون رضایت خدا مهم باشه که زندگیتون صد در صد میشه بهشت😍❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۰ سال ۷۸ بود که من در ۱۵ سالگی با پسرعمه ام، ازدواج کردم. ما بختیاری هستیم و اکثرا ازدواج هامون در سن زیر ۲۰ سال و فقط با فامیل انجام میشه بندرت وصلت با غریبه ها داشتیم. چندسال اول ازدواج چون سن ام کم بود و شوهرم کار مشخصی نداشت، به بچه حتی فکر هم نمیکردم. چندسال گذشت. ما تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که باردار هم شدم ولی سه ماهه سقط شد. طی دو سال، دو بار دیگه باردار شدم و دوباره سقط شد. خیلی روحیه ام رو از دست دادم ۶ سال گذشته بود و حالا دیگه کل فامیل سراغ بچه دار شدنمون میگرفتن و اینکه هرچقد دکتر میرفتم هیچ مشکلی خودم شوهرمم نداشتیم و خواست خدا بود که صبر کنیم. قبل عید ۸۴ بود که دکتر پرونده رو بست داد دستم که دیگه با روش طبیعی نمیشه بارداری شما و باید ای وی اف کنید. در اوج ناامیدی بعد تعطیلات عید باید میرفتیم برای ادامه ی درمان، ولی توی همون روزا با حالت تهوع صبحگاهی و انجام یه تست فهمیدم که باردارم و خدا میدونه که چقد خودم خانواده و همه ی اطرافیانم خوشحال شدند و ۸ ماه بعد دختر بدنیا اومد و دنیای ما با اومدنش خیلی تغییر کرد و گرمابخش خونه مون شد. شوهرم سرکار شرکتی رفته بود و حالا دیگه اوضاعمون بهتر بود. دخترم تازه ١/۵ ساله بود که متوجه بارداری ناخواسته شدم و گریه که دخترم هنوز کوچکه ولی با حمایت‌های خانواده ام که ما کنارتیم و تنها نیستی بذار بچه دومم بیاد، باهم همبازی میشن و این شد که ۷ماه بعد، دختر دومم بدنیا اومد. اولش شوهرم یکم بخاطر اینکه دلش میخواست بچه دوممون پسر باشه ناراحت بود ولی بعدش با دیدن دختر ملوس ام از اولی هم بیشتر دوسش داشت. زندگی مون روز به روز به برکت وجود دخترا بهتر میشد تا اینکه یه خونه نقلی خریدیم و ماشین خریدم و دختر کوچکم ۵ سالش بود که با اصرار، به شوهرم خواستم اجازه بده برای بار سوم باردار بشم اونم تحت نظر دکتر و با رژیم بارداری برای تعیین جنسیت و پسردار شدن چون شوهرم پسر اول خانواده بود و خیلیی دوس داشتند که حتما پسر داشته باشه و مدام این سالها ازشون شنیده بودم و دیگه حساس شده بودم. اوایل قبول نکرد ولی من اصرار کردم اونم پذیرفت برای بار آخر، ۶ماه تموم از هرجور داروی گیاهی، رژیم طبی و... رعایت کردم و خیلی مطمئن قدم پیش بردم و بعد از مدتی باردار شدم. خیلی خوشحال بودم و منتظر سونو بودم که نتیجه ی دلخواهم رو بگیرم. بعد از چند وقت، سونو رفتم. بهم گفتن دوقلو هستند و این دفعه واقعا شوکه شدم بارداری سوم و دوقلو میشد ۴تا بچه و واقعا سخت میشد کارم ولی خیلی این چیزا منو مردد نکرد. خداروشکر کردم و دکتر بهم گفته بود که یکی از دوقلوها پسر هست و اون یکی معلوم نیست. ماه ششم بارداری بود که سونوگرافی بهم گفت دوقلوهای تو راهیم هردو دختر هستن و خدا برعکس اونچه من براش تلاش کردم، خواسته بود و اینجا دیگه شوهرم بود که وااااقعا براش سخت بود پذیرشش ۴تا دختر اونم تو دور زمونه ای که اکثرا یا یکی یا دوتا فقط بچه داشتند. چندماه آخر بارداری ام واقعا بسختی می گذشت از یه طرف بارداری دوقلویی و از یه طرف شنیدن حرفای اطرافیان، پذیرشش رو حتی برای خودمم سخت کرده بود. مهر ۹۱ بود که دوقلوهای نازنین ام بدنیا اومدن و با دیدنشون تموم اون حرف حدیث ها که حتی بعد زایمانمم ادامه داشت و منجر به اختلاف و ناراحتی شده بودن، تو همون دوره، تو همون روزا موندن. حالا دیگه من ۴تا بچه داشتم و تلاشم برای بزرگ کردن و تربیت دخترام روز به روز بیشتر بیشتر میشد، دختر بزرگم مدرسه ای بود دومی پیش دبستان و دوقلوها یکساله و پر از انرژی برای ورجه ورجه کردن. شبا از خستگی نا نداشتم، روزای سخت زیادی رو گذروندیم ولی با برکت وجود دخترامون همه ی سختی ها تبدیل به شیرینی شدن و وضعمون هم خیلی بهتر شده بود و دخترا بزرگ شدن و من و شوهرم دیگه حتی به اینکه یکبار دیگه بخوایم بچه داربشیم فکر هم نمیکردیم. دوقلوها ده ساله شدن، حالا دیگه یه خونه ی بزرگ و راحت با تموم امکانات و کلی وقت آزاد داشتم با دخترا ورزش بیرون میرفتیم و خوش بودیم. ماه رمضون بود و کل ماه رمضون روزه بودم و درست شب های قدر بود که فهمیدم باردارم و واقعا بعد ده سال بدون هیچ برنامه ریزی شوکه کننده بود برامون، شوهرم که هیچ جوره زیر بار نمیرفت میگفت باید سقط کنی، چون من دیگه بچه نمخوام. خداروشکر ما ۴تا بچه ی سالم داریم و واقعا توی این دوره کسی با ۵تا بچه! اصلا حرفشم نزن... ولی من خیلی محکم وایسادم گفتم من تا الان مشغول عبادت و روزه و نماز بودم الان بیام توی ماه رمضون خودم رو گناه وار کنم؟! 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۰ هرچه خدا خواسته، همون شده من واقعا نمیتونم اینکار کنم. تا مدتها توی شوک بودم بجز خواهرم هیچ کس از بارداری ام چیزی نمیدونست و تا تموم شدن ۳ماهگی و دادن دوبار سونو و اعلام قطعی اینکه بچه پسر هست، به کسی چیزی نگفتم. اولین تماسم با مادرم و پدرم بود. که از این خبر خیلی خوشحال شدند و تبریک گفتن. بعد از این همه سال خدا اونجور که خودش خواست برای ما چید نه اونطور که ما خواستیم. شب یلدای ۱۴۰۰ پسرم بدنیا اومد و گرمی و نشاط خونه مون چند برابر شد از اون روز هر روز میگم خدا رو هزاران بار شکرت که منو لایق دونستی که بهم ۵تا بچه بدی و منم بتونم وظیفه ی مادری ام تا اونجا که میتونم بهتر از قبل انجام بدم. هر روز که نگاهشون میکنم میگم خدایا با تک تک نفسام شکرگزارت هستم سلامت بدارشون و عاقبتشون بخیر بکن. ان شاااله بحق علی اصغر حسین علیه السلام هرکس از تو طلب فرزند داره بهش ببخش که تو بهترین بخشندگانی الهیی امین. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من ۳۰ سالمه، همسرم ۳۳ سالشونه و در حال حاضر مادر دو فرزند ۴ ساله و ۲ ساله هستم، البته فعلا تا خدا چی بخواد. منو همسرم به شیوه سنتی در سال ۹۵ عقد کردیم و برخلاف میل باطنی مون و نداشتن کار و حمایت نکردن خانواده ها دوران عقدمون بیش از دوسال طول کشید و خب باطبع مشکلاتی این وسط پیش اومد و بدترینش قبل عروسی بود (البته که از نظر من همش خیر بود) اما خب دوران سختی بود. به خواست خدا من در دوران عقد باردار شدم و منی که عاشق بچه بودم، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت چون تو عقد باردار شدنو خیلیا نمیپسندن، من جمله خانواده من و اطرافیان اولش که رفتم سونو و دکتر که وضعیتمو دید، اومد مثلا دلداریم بده گفت فلان کارو کنی، میتونی سقطش کنی😐 اما من فقط نیاز داشتم یکی راهنمایی کنه همین... اینم بگم که تو همون هفته ۶ قلب تشکیل شده بود و وقتی برای اولین بار صدای قلبشو تو اون فضای تاریک سونوگرافی شنیدم خیلیییییییی حس قشنگی داشتم و باورم نمیشد دارم مادر میشم، اونم اینطوری...😢 به همسرم پشت تلفن تو خیابون با گریه خبرو دادم و ایشون به شدت خوشحال شدن🙈 و منو دلداری میدادن و تو اون وضعیتی که داشتیم پیشنهاد دادن که با استاد پوراحمد (مشاور خانواده ) بصورت تلفنی مشورت بگیریم و ما در اولین فرصت زنگ زدیم و هردومون با ایشون صحبت کردیم و خدا خیرشون بده نمیدونید چقددددددر حرفاشون بهمون قوت قلب داد و چقدر بهمون کمک کردن. گفتن که سقط نکنید و گناهه و به این دید نگاه کنید که خدا خواسته به وسیله اون بچه مشکلاتتون رفع بشه و خیلی حرفای امیدوارکننده ای که من تو اون زمان بهش احتیاج داشتم و خدا ایشونو سر راهمون قرار دادن. گفتن در قدم اول هردوتون به مادراتون بگید و ازشون بخواید خیلی سریع دست به کار شن و کارهای عروسی رو پیش ببرن... ماهم همینکارو کردیم و من به مادرم گفتم 😭 خیلیییییییی ناراحت شدن و از بی آبرویی خانواده گفتن و گفتن فقط باید سقط کنی 😭 اصلا مادری که تا دیروزش دنبال جهازم بود یهو از این رو به اون رو شد و رفتارش با من انقدر سرد شده بود و همش بهم میتوپید که خدا میدونه چه روزایی رو گذروندم از اون طرفم همسرم به مادرشون گفتن و ایشونم به پدر شوهرم و تصمیم بر این شد بیان شهرمون و با پدر و مادرم درباره عروسی صحبت کنن. همسرمو و پدر مادرش اومدن خونه مون و تقریبا یک هفته ای موندگار شدن که هم کارهای عروسی رو اوکی کنن هم یسری از جهازم مونده بود بگیریم. از این ماجرا خانواده همسرم، مادرم و خودمو همسرم فقط میدونستیم و هنوز به پدرم چیزی نگفتیم و نمیدونستیم کی این خبرو بهش بده، هم از واکنشش میترسیدیم چون مشکل قلبی داشتن و هم اینکه رومون نمیشد و مادرمم که کلا مخالف بود و اصلا قبول نکرد که صحبت کنه. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تو اون شرایط با توکل به خدا بازم ما به استاد پوراحمد پناه بردیم و ایشون گفتن بخاطر شما من میام شهرتون و تو یه امامزاده ای جایی قرار بذارید خودم با پدر عروس صحبت میکنم. ماهم به برادرم گفتیم (خیلی هوامونو داشت) و ایشون با یه ترفندی پدرمو بردن سر قرار با استاد و حالا دقیق نمیدونم چی گذشت بینشون ولیییییی خدا هوامونو داشت و پدرم اصلا مخالفتی نداشتن 😍 و با حرفای استاد کاملا قانع شدن و با آرامش خاصشون برگشتن خونه و از فرداش رفتیم باقی مانده وسایلو تو ۳ ۴ روز گرفتیم. خلاصه طی کمتر از یک ماه، از زمان فهمیدن بارداریم تا عروسی زمان عین برق و باد گذشت و بدترین روزای عمرمو سپری کردم و با چه استرس و تنشی ماه دوم بارداریم گذشت و تقریبا وسطای ماه سوم من رفتم سر خونه زندگیم☺️ و دخترم ۷ ماه بعد عروسی بدنیا اومد و مادرم همچنان اصرار داشت به همه بگیم که بعد عروسی باردار شدم و بچه زودتر از موعد به دنیا اومد و ... تا بی آبرویی پیش نیاد. این کار رو کردیم ولی خب حرف و حدیثا رو نمیشه جمع کرد و پشتم کلی حرف زدن اوایلش، ناراحت بودم اما الان اصلا برام مهم نیست. و من دقیقا روز بعد از تولد یک‌سالگی دخترم فهمیدم برای بار دوم و خدا خواسته دوباره باردار شدم و بازم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال امااااااا بازم مهر مادریم غلبه داشت و بعد از یک هفته با خودم کلنجار رفتن، خودمو راضی کردم که میتونم از پس هردوشون بربیام اگر به خدا بسپارم و پسرمم فروردین ۱۴۰۰ روز میلاد آقاجانمون بدنیا اومدن(روز نیمه شعبان یعنی ۹ فروردین) با اومدن هر کدوم از بچه ها نعمت های زیادی وارد زندگیمون شد😍 با اومدن دخترم همسرم بعد از ۴ سال دوندگی کارش تو یکی از جاهایی که رفته بود مصاحبه اوکی شد و ۳ ماه مونده بود دخترم بدنیا بیاد رفت سرکار خداروشکر🙏 و با اومدن پسرم ما تونستیم خودمونو جمع و جور کنیم و خونه نیمه کاره پدرشوهرمو تعمیر کنیم و بریم تو خونه خودمون و مستاجری خلاص بشیم. اینو میخواستم بگم به کساییکه احیانا تو شرایط من هستن یا شاید قرار بگیرن دنبال حرف مردم نباشن، با خدا باشی هیچکس نمیتونه از پا درت بیاره ❤️ من با خدا معامله کردم و نتیجه اش رو هم دیدم😭😍 و منی که الان حدود ۵ ساله عروسی کردم از خیلی از دورو وریام زندگی بهتری دارم. دوتا بچه دسته گل دارم، خونه دارم و الان که دارم براتون مینویسم بعد از یک سال که تو خونه مون اومدیم و نتونسته بودیم کابینت بزنیم من طلاهای عروسیمو فروختم و داریم کابینت میزنیم. خداروصدهزارمرتبه شکر از زندگیم راضیم، درسته تو هر خونه ای مشکل هست اما من مطمئنم که خدا همیشه هوامون رو داره و اون مشکلاتم حل میشن و به قول گفتنی این نیز بگذرد ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۵ یک شکر تو از هزار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد من یه خانم چهل ساله هستم، متولد ۶۱ و همسرم متولد ۵۸، هر دوتامون هم توی خانواده ی پرجمعیت دنیا اومدیم ولی از همون اول از بچه داری می ترسیدم چون هم آدم ترسویی بودم، هم توان نگهداری فرزند و تربیت اونو در خودم نمیدیدم. سال ۸۶ ازدواج کردم و یک سال بعد از اون به اصرار همسرم اقدام به بارداری کردم و پسر گلم امیرعباس خرداد هشتادوهشت به دنیا اومد. ناگفته نماند دو ماهه باردار بودم که زیارت خانم زینب و حضرت رقیه قسمتم شد و اونجا نذر کردم فرزندم سالم باشه دختر بود اسمش نازنین رقیه و اگر پسر شد امیر عباس میذارم. بعد از اون چون زایمان سختی داشتم کلا قید بچه ی دوم رو زده بودم تا اینکه به اصرار خودم باردار شدم. بعد از شش سال و متاسفانه دو ماهه بودم که سقط شد اما بعد دوسه ماه، دوباره تحت نظر پزشک اقدام به بارداری داشتم و دختر گلم فاطمه جان رو دی ماه ۹۳ به دنیا آوردم. و از اونجایی که خودم مشکلاتی مثل کمردرد و آرتوروز و تنگی کانال نخاعی داشتم، گفتم دیگه هم دختر دارم و هم پسر و دیگه بچه نمیخوام. اما از اونجایی که ما واقعا حکمتهای خدا رو نمیدونیم، بعد از هفت سال ناخواسته یا بهتره بگم خداخواسته باردار شدم اما چون بیماریم پیشرفت کرده بود و توانایی نگهداشتن حتی گوشی موبایل رو با دستم نداشتم به پزشکی قانونی مراجعه کردم تا از راه قانونی و به علت بیماری دستور سقط بگیرم که انجام نشد و راهکارهای خانگی هم جوابگو نبود. بعد از سونو متوجه شدم قلب بچه تشکیل شده و من کلا منصرف شدم از این کار و با خدا معامله کردم و ازش کمک خواستم و خواستم خودش توانایی نگه داری این بچه رو بهم بده. تا اینکه ماه ششم بارداری، وقتی توی حیاط منزلم بودم و با همسایه دیوار مشترک هستیم، ایشون تیرآهن آورده بودن، جرثقیل نتونست درست مهار کنه و یه ردیف کامل آجر، از شش متر بلندی روی من ریخت و من از ناحیه ی کمر و دست و پا زخمی شدم و خونریزی پشت جفت اتفاق افتاد و گفتند اگر قطع نشه مجبور به سزارین میشن و بچه باید بره داخل دستگاه که به لطف خدا و امام حسین که وجود بچه ام رو مدیونش هستم، خونریزی با دارو قطع شد و من بارداری رو به ماه نهم رسوندم. به علت مشکلات جسمی که داشتم، امکان زایمان طبیعی نداشتم ولی دکترم اصرار به زایمان طبیعی داشت و من هم بابت نخاعم میترسیدم تا اینکه رفتم دکتر و بعد از تست حرکت گفتن ضربان قلب نوزاد کم شده و اورژانسی سزارین شدم و محمدحسین نازنین و زیبای من به دنیا اومد و با اومدنش خیر و برکت رو به خونه ی ما آورد و من معتقدم که خدا به واسطه ی این طفل معصوم به من رحم کرد و زنده موندم. محمدحسین عزیزم الان هشت ماهه هست. این تجربه ی من برای کسانی که به سقط جنین حتی فکر میکنن من از خدا طلب بخشش دارم به واسطه ی فکر بدم و اینکه الان پسرم انقدر آروم و نجیبه که اصلا به من و سلامتیم آسیبی نمیرسه. اینم اضافه کنم که پسرم در اوج بی پولی و بیکاری همسرم پا به زندگی ما گذاشت ولی از یمن قدمش هم کار خوب پیدا شدبرای همسرم، هم درآمد خوب... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۴ سال ۹۰ با همسرم آشنا شدیم و فروردین ۹۱ عقد کردیم. من ۱۹ سالم بود و همسرم ۲۷ ساله، چون ته تغاری خانواده بودم و زود هم ازدواج کردیم، قبلش هم محصل بودم از آشپزی خانه داری و...چیزی بلد نبودم، اما فقط میدونستم که علاقه شدیدی به بچه دارم. این شد که ۶ ماه پس از ازدواج اقدام به فرزند آوری کردیم، از خانواده دور بودم، شرایط کاری همسرم جوری بود شب ها شیفت بود، یا روزها از ۶ تا ۸ شب سرکار بود. همسرم خواهر نداشت خودم هم علاقه زیادی به دختر داشتم، اما حکمت خدا این بود که به ما یه گل پسر بده، دوران بارداری هم سپری شد و پسرم با سزارین بدنیا اومد یکسال و سه ماهه بود که خدا خواسته فهمیدم باردارم، بخاطر کوچکی پسرم پذیرش برام سخت بود، اما چاره‌ای نبود، دوران بارداری طی شد، ده روز پس از تولد دوسالگی پسرم، برادرش بدنیا اومد. شرایط سختی بود، ۱۱ روزش بود که اسباب کشی کردیم، بخاطر یه سری مسایل مجبور شدیم چند ماه بعد دوباره اسباب کشی کنیم. بدنیا اومدن فرزند جدید، اسباب کشی های پی در پی، از پوشک گرفتن اولی ... پس از گذشت دوسال و از شیر گرفتن فرزند دوم، متوجه شدم که مجدد خدا خواسته باردار شدم، این بار واقعا سخت بود برام، دوتا پسر پشت سرهم داشتم که مجدد باردار شدم. همسرم خوشحال بود اما من .... متاسفانه تصمیم گرفتم که سقطش کنم همسرم دوست نداشت که کوچولومون از بین بره، اما من رو هم اجبار نمی‌کرد، میخواست خودم تصمیم بگیرم به کسی چیزی نگفتم، رفتم از عطاری و...چیزهای که گرم بود گرفتم و خیلی زیاد مصرف کردم. خدا من رو ببخشه😔 اما خدا میخواست که این کوچولو بمونه برام. همسرم هم از این کار من توی دلش ناراضی بود و مشخص بود نارضایتیش، چاره ای نبود من هم بعد از گذشت چند روز دیگه تونستم بپذیرمش و از کارم پشیمان شدم. چند ماه گذشت و خطر زایمان زودرس بود. به نظر خودم چیزهایی که اولش خورده بودم باعث شده بود جای بچه شل بشه و به مشکل بخورم. بچه ای که اولش نمیخواستمش اما حالا تلاش می‌کردم که برام بمونه استراحت مطلق شدم با دوتا پسر بچه کوچک و شیطون... با توجه به اینکه بارداریم از نظر ویار با دوتا بارداری قبلی متفاوت بود، توی دلم خوشحال بودم که حتما دختره، اما لطف خدا شامل حالمون شد و این هم گل پسر شد. بخاطر مشکلاتی که برام پیش اومده بود(همگی بخاطر مصرف خودسرانه گرمی در اول بارداری😞) بچه ۳۴ هفته بدنیا اومد. خدارو شکر سالم بود از همه نظر، فقط خیلی کوچولو بود، ۲۳۰۰ بیشتر وزن نداشت. خدارو شکر با اینکه من ناشکری کرده بودم اما خدا به من سه تا گل پسر داده بود، الان که نگاه میکنم میبینم چقدر اختلاف سنی بچه ها مناسب هست. و چه لطفی خدا به ما کرد که پسرا پشت سرهم هستن. با هم بازی می‌کنن، هیچوقت حوصله شون سر نمیره، نیاز نیست برن توی کوچه و خونه همسایه و....چون همدیگه رو دارن که بازی کنن... اگر هم با هم دعوا کردن، یه برادر دیگه دارن که باهاش سرگرم بشن. خدارا هزاران بار شکرت اما این پایان ماجرا نبود، از اونجایی که حضرت آقا تأکید به فرزند آوری داشتن و علاقه من به بچه مخصوصا دختر هنوز توی وجودم بود، هم‌چنین همسرم هم عاشق فرزند زیاد بودن ما بعد از ۴ سالگی فرزند سوم تصمیم گرفتیم که باز هم بچه بیاریم، از اونجایی که همسرم دوست نداشتن توی کار خدا دخالت کنیم و فرزند با هر جنسیتی که داشته باشیم راضی بودن، اجازه اینکه برم دکتر برای تعیین جنسیت به من ندادند. بخاطر همین من تصمیم گرفتم یه سری کارهای کلی که برای تعیین فرزند توی اینترنت و...هست رو رعایت کنم حالا نتیجه هرچی شد خدارو شکر... پس شروع کردم به تحقیق و جستجو🧐 مثلاً مصرف کلسیم رو زیاد کردم، روز تخمک گذاری رو دقیق پیدا کردم، از سرکه استفاده کردم و.... بعد از دوماه باردار شدم، علایم بارداری با بارداری سوم مثل هم بودن، نمیشد حدس زد. چند ماه چشم انتظار بودیم تا نتیجه رو بفهمیم، توی ۱۸ هفته به صورت قطعی فهمیدیم که خداوند به ما هم دختری عطا کرده، بسیار خوشحال شدم. بعد از پایان ۹ ماه، دخترم با چهارمین سزارین بدنیا اومد(❤️) درسته که دوتا فرزند خدا خواسته دارم اما الان از همشون راضی هستم و شکر گذار خدا هستم که اینگونه سرنوشت ما را رقم زد. خدارو شکر که بچه‌ها پشت سرهم از یک جنس بودن بیشتر بدرد هم میخورن رزق مادی ومعنوی بچه ها الحمدلله بسیار خوب هست. طی این سال ها هم ماشین خریدیم ، هم خونه داریم، به کسی بدهکار نیستیم. مسافرت مون سرجاش هست و... البته ناگفته نماند که اگر خدا بهمون عنایت کنه دوست داریم بازهم فرزند بیاریم☺️☺️ وقتی به بچه ها نگاه میکنم از صمیم قلب برای خانم های که فرزند ندارن و چندین سال هست چشم انتظار هستند دعا می‌کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۸۸ من متولد ۷۸ام و همسرم ۷۷. همسرم سید و طلبه هستن و شدیدا عشق بچه. برعکس، من کسی بودم که وقتی سنم کمتر بود صدای بچه می‌شنیدم، عصبی میشدم. عقد که کردیم(۳سال پیش) به همسرم گفتم همین الان بگم من حوصله و اعصاب بچه ندارم. نهایتش یکی دوتا(خانواده همسرم ۶ تا پسرن و ایشون اولی) خیلی باهام صحبت کرد تا قانع شم بچه زیادش خوبه. ولی گوشم بدهکار نبود. یک سالی میشه عضو کانال تون شدم و کلا دیدم تغییر کرده. ازین بابت خیلی ممنونم ازتون. الان میگم تا جوونم و بنیه بدنیم اجازه بده، می‌خوام بچه بیارم. بعدش وقت برای باقی کارا هست. به دلیل طولانی شدن دوران عقدمون، یه سری اختلافا بین خانواده هامون پیش اومد و همش ازدواج ما به تاخیر میفتاد. هر چه عقدمون طولانی شد، مشکلات هم هر روز بیشتر شد. حرمت ها بیشتر شکستن. همه اعصابا داغون. همش مشکل... 😢😢 این وسط فقط من و شوهرم بودیم که باهم دعوا و بحث نداشتیم و تنها وقتی که آرامش داشتیم وقتایی بود که دوتایی کنار هم بودیم😢 خب بگذریم برم سر اصل مطلب... همیشه مراتب احتیاط رو کاملا رعایت کردم تا یه وقت در عقد باردار نشم ولی غافل ازینکه وقتی خدا بخواد منه انسان کاره ای نیستم😅 گذشت و گذشت و منم خیالم راحت که حواسمون به همه چی بوده و ان شاءالله بچه باشه بعد از اینکه مراسم عروسی رو گرفتیم. ولی .... اوایل آذر ماه حس کردم دوره ام عقب افتاده. میگفتم لابد کیست دارم(یه درصددددد ذهنم سمت چیزای دیگه نمی‌رفت) به شوهرم گفتم. گفت نکنه بچه؟؟؟ گفتم برو گمشووووو😂 امکان نداره. اگه باشه بدبخت میشم. شب رفتیم دوتا بیبی چک گرفتیم. و صبح...بله مثبت شد. زدم زیر گریه. شوهرمو بیدار کردم(خیلی سنگین خوابه) دید دارم گریه میکنم گفت چیشده؟ گفتم پاشو دسته گلی که به آب دادی رو ببین. گفت چی؟ مثبته؟ گفتم بله. گفت خب خداروشکر. ان شاءالله که خیره. و گرفت خوابید😐‌🤦🏻‍♀️⁩😂🤣 دیگه استرسای من شروع شد. اینکه چیکار کنم چیکار نکنم. اول میخواستم کار احمقانه ای بکنم. ولی یهو به خودم اومدم گفتم نه هرطور شده نگهش میدارم. مگه من کی ام که بخوام با تصمیمی که خدا برام گرفته مخالفت کنم. یه چند روزی گذشت. شوهرم خیلی ذوق داشت و سعی می کرد سریعتر کارا رو جفت و جور کنه تا مراسم کوچیکی بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون. فقط به مادر شوهرم با وجود همه مشکلاتی که بود گفتم ماجرا رو و خوشحال شد و گفت ان شاءالله سریعتر میرین سر زندگیتون مشکلی هم پیش نمیاد. تا اینکه رفتم سونو و دکتر بهم گفت بچه ۹ هفته شه. صدای قشنگ قلب کوچولوشو شنیدم و بغضم گرفت. فیلم گرفتم و به شوهرم نشون دادم کلی ذوق کرد میگه چقدر کوچیکه😅 خدا رو صد هزار مرتبه شکر شوهرم پشتم بود و هوامو داشت. از روزی که بهش گفتم باردارم، رو همه چی خیلی بیشتر حساس شده. رو خورد و خوراکم، رو کارایی که انجام میدم. قبل تر اینطوری نبود ولی بعد از شنیدن خبر بارداری، وقتی میومد خونه ما خیلی کمک می‌ کرد تو کارایی که انجام میدادم. مامانم تعجب میکرد😅😂 هر روز زنگ میزد که خانم چیزی نمیخوای بگیرم برات بیارم ؟؟ تقویتی چیزی لازم نداری؟؟ میگفتم وایسا فعلا که قد فندقه😂 نوبت به تقویتی هم میرسه🤣 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۸۸ ما پس از کش و قوس های فراوان ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ شب ولادت حضرت علی و روز پدر...و شب تولد جناب همسر یه مراسم جمع و جور گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگی مون. ۵ام فروردین به خانوادم گفتم باردارم و گفتم که تقریبا نصف دوران حاملگی م رو گذروندم😁 شوکه شدن ولی پذیرفتن و ازون به بعد بیشتر هوامو داشتن. بعد یه مدت کوتاه به اقوام گفتیم که تو راهی داریم ولی زمان و سن بچه رو نگفتیم. هرکی میپرسید جواب دوپهلو میدادم و به قول معروف میپیچوندم شون😁 مثلا میگفتن کِی بچت دنیا میاد؟ میگفتم سوپرایزه یهو دیدی دوهفته دیگه زایمان کردم یهو دیدی ۷-۸ماه دیگه😂 خلاصه دوران بارداری م تقریبا راحت گذشت. ویار شدید و حال بد زیاد نداشتم. همسرم هم زمانی که خونه بود سعی میکرد کمک دستم باشه و یه بخشی از کارای خونه مثلا جارو زدن رو انجام بده. ماه آخر خیلی سخت گذشت ولی. سنگین شده بودم با اینکه فقط ۲/۵ کیلو وزن اضافه کرده بودم خودم ولی انگار صد کیلو اضافه شده بودم. بلند شدن و نشستن و دراز کشیدن خیلی سخت شده بود و دردای عجیب و زیادی داشتم. با همه ی اینا پیاده روی رو ترک نکردم چون میخواستم بچم طبیعی دنیا بیاد. سونوی آخری که رفتم دکتر ترسوند منو. گفت بچت درشته برو بیمارستان شاید مشکلی پیش بیاد. گفتم چقدره؟ گفت نزدیک ۴کیلو😅 دهم مرداد رفتم بیمارستان و زایشگاه بستری شدم. ۳تا آمپول فشار توی سرم زدن بهم و حدود ۲۴ ساعت بستری شدم. ولی متاسفانه زایمان هیچ پیشرفتی نداشت و چون اوضاع ممکن بود برای دخترم خطرناک بشه دکتر کشیک گفت آماده ش کنین برای عمل. ساعت ۱۲ ظهر یازده مرداد ۱۴۰۲ سیده نازنین زینب ما به دنیا اومد. چون عملم با بی حسی اسپاینال بود همون اول دیدمش و صداشو شنیدم و زدم زیر گریه😅 یه دختر تپلی ملوس خدا بهمون داد و از همون ثانیه اول دل همه رو برد و شده سوگلی کل فامیل😁 خلاصه که خواستم به همه کسایی که شرایط من رو دارن و توی دوران عقد باردار میشن بگم شماها هیچ کار خلافی نکردین و بچتونو هرجور شده با چنگ و دندون نگه دارین. قشنگ ترین هدیه خداست. شاید چندوقت اول که خانواده ها بفهمن روی خوش نبینین و حرفای خوبی نشنوین ولی میگذره و به محض دنیا اومدن طفلک تون همه اونا فراموش میشه و همه خاطر خواهش میشن😁 همه اینا رو گفتم که چندتا مطلب کوچیک بگم...اول اینکه خانواده ها سعی کنن با جوونا راه بیان و تو مسیرشون سنگ نندازن. دوم اینکه اگه کسی تو شرایط من بود طوری رفتار نکنن که آدم فکر کنه چه گناه بزرگی کرده، حلال بوده خب😞💔 اینم از تجربه یه مامان ۷۸ای که خدا خواسته توی دوران طولانی عقدش حامله شد و تصمیم گرفت بجای کشتن بچه ش نگهش داره و با خدا معامله کنه😉 حتما با خدا معامله کنین من جواب گرفتم ازش خداروشکر. گفتم خدایا تو خواستی خودت هم کمکم کن و واقعا کمک کرد هم توی دوران حاملگی م هم بعدش. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
حکمت بزرگ... 👈احسنت به این پدر و مادر فهمیده، با پشتیبانی و حمایت خانواده ها، مطمئنا جلوی خیلی از سقط جنین ها در دوران عقد گرفته خواهد شد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۱۷ من متولد ۶۰ هستم، یه ازدواج سنتی داشتم. مادرم رو در بچگی از دست دادم و با نامادری بزرگ شدم. خیلی زود ازدواج کردم و بعد از چند سال ازدواج، حاصل ازدواج مون دو پسر بود. همسرم شغل ثابتی نداشت، خیلی اشتباهات تو زندگی انجام می‌داد که باعث می‌شد زندگی ما پیشرفتی نداشته باشه😐 پسرام یکی ۲۰ ساله و اون یکی ۱۲ ساله بود. چون شوهرم شغل ثابتی نداشت و زندگی همیشه روی خوشی بهم نشون نمی‌داد و از آنجایی که همسرم بیکار بود، تصمیم گرفتم که مراقبت از خانم سالمندی را که مشکل پارکینسون و گرفتگی نخاع داشت به عهده بگیرم. لااقل میتونستم اینطور تو خونه ای که میدادن می‌نشستم و مبلغی هم بهم میدادن. چند باری که خیلی تو زندگی کم آورده بودم اینکارا انجام دادم. تقریبا یک سالی بود مراقبت اون خانم را به عهده داشتم از صبح ساعت ۷ که میرفتم تا ۷ غروب اجازه نداشتم برا خودم باشم، باید دراختیار ایشان می بودم، برا غذا خوردن درحد ۲۰ دقیقه بود، بعضی وقتا برا همون بیست دقیقه هم باید جواب میدادم نمیدونم چطور غذا میخوردم. کار را برا خدا از ته دل براش انجام میدادم ولی نمیدونم چرا مرتب ایراد میگرفت. یه خانه قدیمی که موش هم توش زندگی می‌کردبه من داده بودن😫🐭 چاره ای نبود منم راضی بودم چون سرپناهی نداشتم، شبا از ترس نمیتونستم راحت بخوابم🥺 گذشت تا اینکه چند روزی از زمان دوره ام گذشته بود و دلم درد می کرد ولی خبری نبود. یادم افتاد سر پسر دومم همینطور بود، اونم خدا خواسته بود. رفتم بی بی چک گرفتم، مثبت بود، نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت چطوری با این شرایط زندگیم به کسی بگم باردارم. گفتم این بچه هدیه خداس، منم با جون ودل اونو قبول میکنم☺️ کم کم اطرافیان فهمیدن. شروع کردن زنگ زدن برو سقطش کن😢 تو با این شرایط زندگی ... منم گفتم حرامه، بپرسین اگر گناه نبود من اینکارو میکنم من چه کاره ام خدایی که بعد از این همه سال این بچه را داده، خودشم روزیش رو میده ❤️ برام اهمیت نداشت حرف دیگران، خانمی که پیشش بودم، متوجه شد. گفت تعهد بهم بده اگر بچه سقط شد گردن من نباشه و خودت مسئول باشی و بیای، منم قبول نکردم. یه مهلت یه ماهه خواستم بشینم تو خونه شون تا جایی پیدا کنم حالا دیگه کارهم نداشتم. مهم نبود برام اما استرس داشتم. خداراشکر تونستم جایی را بگیرم و بعد از کمتر یه ماه از اونجا برم😃 بعضی وقتا همسرم میگفت من نمیتونم مخارج این دوتا رو بدم بچه میخوام برای چی؟ مخصوصا الان که میدونست دختره میگفت نمیخوایم، برو سقطش کن. خیلی ناراحت میشدم، چطور میتونه اینطور بگه! همسرمم تو بارداری خیلی اذیت کرد😡 کسی خوشحال نشد از هدیه ای که خدا بهم داده بود حتی همسرم... ولی فقط خدا را در نظر میگرفتم و از خدا میخواستم کمکم کنه دوران بارداریم ویار داشتم و مشکل سنگ کلیه و کرونای بدی گرفتم که خداراشکر خدا خودش نگهدار نی نی کوچولوم بود و همه جوره حواسش بهش بود و مشکلی براش پیش نیومد. دختر گلم تو ماه نهم طبیعی به دنیا آمد یه دختر دوست داشتنی و زیبا 😍 بهتر از بچه های هم سن و سالش زودتر از همه دندون دراورد، چهار دست و پا رفت، بعد هم یازده ماهه راه افتاد😍 الان همسرم خیلی دوسش داره از پسرام بیشتر، نمی‌تونه دوریش رو تحمل کنه... قبل از دخترم زندگیمون خیلی کسل کننده شده بود، هم برا پسرام، هم شوهرم و هم خودم... خودمم بدتر از همه مرتب فکر و غصه میخوردم. الان پسرم با خواهرش بازی میکنه، دوسش داره. دخترم یه شور و شادی دیگه به خونه مون داده، بعضی وقتا میگم خونه مون خیلی سوت وکور بود به قول معروف الان یه انرژی و گرمی و نشاط دیگه داره، جالب اینکه همسرم خیلی با ذوق و انگیزه کار میکنه میگه به خاطر دخترم... از نظر مالی هم خداراشکر تونستم یه خونه رهن کنم با وام فرزندآوری دخترم و با اندک پس اندازی که داشتم. یه ماشین برنده شدم، نتونستم نگهش دارم ولی تونستم با فروشش مقداری پول تو دستمون بیاد خداراشکر، حتی تونستم مقداری طلا درحد کم خداراشکر برا خودم بگیرم. الانم هم ثبت نام کردیم برا زمین ان شاءالله که زودتر بهمون بدن با اومدنش زندگیم خیلی تغییر کرد با خودش به زندگیم شادی رزق و روزی آورده، امید دارم بهتر هم بشه. از رزق و روزی ای که خدا به این طفل میده ما هم داریم زندگی می‌کنیم. من توکل به خدا کردم و ایمان داشتم خدا مصلحت بنده هاشو بهتر می‌دونه. هیچ موقع از ترس نداشتن و مشکلات اقتصادی بچه هاتون رو سقط نکنین خدا خودش روزی رو می رسونه. التماس دعا دارم از همگی🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۵ شیشه و لباس بچه ها رو از اول مارک خوب بگیرین که بیشتر بتونید استفاده کنید، مخصوصا لباس مارک های ایرانی عالی هستند اما به جرات تا سه سال بشور بپوش هستن اگر کوچیکشون نشه. در کنار همه اینها مادرم خیلی خیلی کمکم کردن گاهی برام غذا می آورد، برای بچه ها لباس و پوشک میخرید و می آمد بچه هارو نگه میداشت تا من چندساعت بخوابم و خلاصه هوای ما رو داشت...😍 بنظرم تا جایی که میتونید از پوشک استفاده کنید چون پوشک گره ای فقط کار درست کن هستند با یه بار کار بچه کوهی از لباس مادر و بچه برای شستن تلنبار میشه و این واقعا وقت گیر هست. معمولا مادران دوقلو دار به جبر مادران خلاقی میشن، خودتون براشون بازی درست میکنید مثلا تا قبل اینکه بچه ها شروع حرکت کنند، من یک تشک بزرگ پهن میکردم و اسباب‌بازی های جذابشون رو توی نخ رد میکردم و بالا سرشون به وسایل خونه میبستم، خودش میشد زمین بازی شون و اونا مشغول دست و پا زدن و نگاه کردن میشدن و من با کِیف کارهام رو میکردم. وقتی هم بزرگتر شدن خونه مون رو کاملا امن کردیم، هیچ چیز تیز و خطرناکی نبود مبل هامون هم پارچه ای بود حتی میز تلویزیون هم جمع شد، واسه همین اصلا دنبال بچه ها توی خونه راه نیفتادم که آسیب نبینن، از همون اول آزاد بودن فقط یه پشتی سنگین جلوی ورودی آشپزخونه بود که نیان داخل البته یادتون باشه در توالت همیشه بسته باشه😅 وقتی دوسالشون بود دور تا دور دیوارمون مدادرنگی و خودکاری بود و وقتی خدای نکرده! مهمون میخواست بیاد من چندساعت باید دیوار تمیز میکردم که البته چون کرونا بود خیلی مهمون رودربایستی دار کم داشتیم.🙈 خریدهامون رو کلی انجام میدادم مثلا برای دوماه خونه رو پر میکردم که نیاز نباشه بیرون برم تلفن سوپر و لوازم بهداشتی داشتم و برام وسایل می آوردن یا مثلا با اسنپ از داروخانه شیرخشک میخریدم. متاسفانه بچه هام از اول خیلی تلویزیونی بزرگ شدن که خب چون توی کرونا بودن و من نمیتونستم تنهایی پارک ببرمشون. یک نکته برای دوقلوهای دخترپسر که خودم از اول دغدغه اش رو داشتم این بود که از اول با دخترم دخترونه بازی کردم و با پسرم پسرونه مثل تن صدامون مثلا از اول لاک و گلسر دخترونه‌ست ولی موی کوتاه و کمربند و ژل پسرونه‌ست...🦖🦄دیگه خودشون از اول متوجه تفاوت بینشون شدن و اصلا وابسته به هم نبودن و الان هم از همدیگه مستقل هستند و کاری به وسایل های هم ندارند.  البته بازی گروهی هم خیلی کردیم اما علاقه شون از اول با هم متفاوت شکل گرفت واسه همین با هم دعواهاشون خیلی کمتر شد اصلا من هیچ اسباب بازی رو ازش دوتا نخریدم، یاد گرفتن با همدیگه بازی کنن، خودم میشستم کنارشون و نوبتی بازی کردن رو بهشون یاد دادم حتی توی بازی کردن همیشه صبر کردن رو یادشون دادم، هر چی میخوان رو که در لحظه نمیشه آماده کرد مخصوصا که دست تنها بودم هر جا که به مشکل میخوردن میگفتم ببر بده آبجی یا داداش کمکت کنه واست درستش میکنه یا اینکه اگر چیزی رو خراب میکردن و میتونستن درست کنن میگفتم به من مربوط نیست خودتون باید درست کنید. از همون موقع که یک سال و نیم بودن ازشون کمک خواستم خیلی خیلی کوچیک مثلا پوشک جلو دستمه بچه هم کنارمه ولی ازش خواستم بهم بده واسه همین بود که الان که ۴.۵ ساله هستن، خودشون مسواک می‌زنن، تشک و پتو رو جمع می‌کنن، پهن می‌کنن، خونه رو بلدن بسیار مرتب کنن. البته خیلی هم پیش میاد که با هم دعواشون میشه که باز هم من دخالت نمیکنم حتی یه کوچولو هم از خجالت هم درمیان فقط نگاشون میکنم از دور، خودشون میفهمن میان پیشم و شکایت ها شروع میشه و منم اصلا تحویلشون‌ نمیگیرم. همیشه بهشون میگم هرکس مهربونی کنه مهربونی میبینه و خودم سعی میکنم فورا بهش عمل کنم تا اینو در ارتباط با هم یاد بگیرن ولی خب صددرصد نمیشه اما خیلی تاثیر داره. اینجور وقتا میگم هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. حداقل تاثیرش اینه که این چیزا رو خودشون به هم یادآوری میکنن و همدیگه رو توبیخ میکنند. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075