eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
33 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
برای دسترسی آسان به پاسخ سوالات مخاطبین در کانال "دوتا کافی نیست" از هشتگ های زیر استفاده کنید.👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۱ من خودم یکماه بعد از تولد یک‌سالگی پسرم فهمیدم که باردارم و به شدت شوکه شده بودم و اصلا نمیتونستم تصور کنم که با یه بچه‌ی کوچیک چطوری میشه باردار بود اونم درست زمانی که اثاث کشی در پیش داشتیم. تو یه لحظه همه‌ی سختیا از ذهنم گذشت، اینکه پسرم هنوز داره شیر میخوره گناه داره، اینکه جواب حرف مردمو چی بدم، اینکه چطور از پس یه بچه‌ی کوچیک بربیام و.... وقتی دکتر رفتم سونو، چیزی تو رحمم نشون نداد و دکتر گفت احتمالا خارج از رحمه، بماند که ته دلم خوشحال شدم که حداقل قرار نیست ۹ ماه بارداری رو تحمل کنم اما بعدش پشیمون شدم و سپردم به خدا... یکی دو روز قبل از عاشورا بود که رفتیم مشهد، اونجا از امام رضا خواستم که اگه قراره این بچه بمونه خودشون کمک کنن و توانشو بهم بدن... البته اینم بگم که خداروشکر با دور کاری همسرم موافقت شد و کارشونو آوردن خونه و حسابی کمک حالم بودن... ۹ ماه بارداری با همه‌ی سختیهاش و با این نگرانی که پسرمو کجا بذارم برم بیمارستان گذشت(چون مادر وخواهرم شرایط نگه داشتن پسرمو نداشتن) روز زایمان رسید و من سراسر استرس بودم، چون این‌بار میدونستم که قراره چه سختی هایی بکشم. بعد از زایمان فقط یه نظر پسرمو دیدم و بعدش بردن ان‌ ای سیو بخاطر افت اکسیژن... دلتنگی برای پسر اولم و حال بد و درد شدید و بستری شدن نی‌نی همه دست به دست هم دادن که من یه دل سیر گریه کنم😁😂 خلاصه سرتونو درد نیارم الان نی‌نی ۶ ماهشه و تو بغلمه وپسر اولم دوسال ودوماهشه و درحال بدو بدو کردن و پایین بالا پریدن😂 اگه از سختی‌ها بخوام بگم که کم نیست، مثلا یکیش اینکه نمیشه با خیال راحت نی‌نی رو زمین گذاشت چون امکان داره مورد ضرب و شتم قرار بگیره😁 یا اینکه داداشش میاد میشینه روش🤕 مورد بعدی اینکه وقتی مامان مریض میشه متاسفانه با تمام حال بد و مریضی باید دوتا بچه کوچیک‌و مدیریت کنه و هرکدوم یه سری نیازها دارن😣 مورد بعدی اینکه ممکنه بچه اول حسادت کنه به بغل کردن و محبت کردن به نی‌نی و امکان داره رفتارهایی نشون بده که از نظر بقیه خوشایند نیاد. مورد بعدی اینکه یه مدت باید کلا قید مسافرت رفتن و مهمونی رفتن رو بزنید چون بالاخره شرایط با یدونه بچه داشتن فرق میکنه و سختی‌ها دوبرابر شدن ... و مورد آخر که خودم خیلی اذیت شدم بابتش، نی‌نی ما تا ۳ ماهگی کولیک شدید داشت و از ساعت ۸ شب به بعد دل درداش شروع می‌شد و فقط جیغ میزد، مسلما تو این شرایط باید مادر خونسرد باشه و با آرامش این چند ساعت‌ رو بگذرونه ولی خب با وجود یه بچه‌ی بازیگوش که دقیقا تو همون لحظات یسری درخواست‌ها داره یکم اوضاع سخت میشه😫 همه‌ی این سختی‌ها هست ولی خب لحظات بامزه هم دارن 🥰 مثلا وقتی داداش بزرگه میاد نی‌نی رو بغل میکنه و بوسش میکنه و با زبون خودش میگه عدییییدم🤪خیلی لحظه‌ی شیرین و دلچسبیه برای مادر... در آخر امیدوارم هرکس که آرزوی مادر شدن داره خدا دامنش رو سبز کنه و هر کس که این شرایط رو داره خدا ان‌شاءالله کمکش کنه که راحت‌تر عبور کنه 🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۵ من فرزند یک خانواده کم جمعیت هستم. خودم و یک خواهر کوچک تر از خودم که معلولیت ذهنی وجسمی داره. به خاطر معلولیت خواهرم مادرو پدرم دیگه بچه دار نشدند. آبان سال ۱۳۹۳ وقتی وارد ۱۸سالگی شدم، آقای همسر به خواستگاری من آمدند و بهمن ۹۳ ما به عقد هم دیگه در آمدیم. ۳سال عقد بودیم تا تونستیم خونه خودمون را بسازیم. و در سال ۹۶ عروسی کردیم و امدیم سر خونه وزندگی خودمون تقربیا ۳سال تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم و بعداز اون دیگه وجود بچه توی زندگی مون احساس می‌شد. چند ماه بود بچه می خواستیم اما نشد. من خیلی ترسیدم و از ترس این که مشکل خاصی باشه، سریع به متخصص مراجعه کردم و طی یک سری آزمایش مشخص شد مشکل خاصی نیست و با یه سری دارو مشکل برطرف شد و دو ماه بعد بی بی چک مثبت شد .😍 سه ماه ویار و ضعف شدید داشتم. دوران کرونا و خونه نشینی هم بود با این که هیچ کجا نرفتم اما کرونا را گرفتم که تو خونه با درمان های خانگی حل شد. خدا راشکر دوران بارداری به خوبی سپری شد ویکی از روز های ماه رجب وقتی از خواب بیدار شدم احساس خوبی نداشتم. حالم بد بود با دکتر تماس گرفتم گفت درد زایمان ولی چون خفیفه نمیخواد بری بیمارستان.صبر کن وقتی درد هات شدید شد برو بیمارستان ساعت ۱۰شب دیگه درد هام شدید شد و رفتم بیمارستان و بعد از ۶ساعت گل دخترم توی بغلم بود. داشتم از داشتنش خدارا شکر میکردم که درد وحشتناکی توی دلم احساس کردم یادمه داشتم به خودم میپیچیدم از درد دیگه چیزی یادم نمیاد. بیهوش شده بودم. منو رو میبرند اتاق عمل و یه عمل کوچیک انجام میدند و بعد ساعت یک ظهر چشمم را باز کردم. مامانم و همسرم امده بود پیشم. قبلش من با خاله ام آمده بودم بیمارستان. من به هوش آمدم اما هنوز حالم خوب نبود و درد شدید تهوع داشتم. نیم ساعت بعد دوباره بیهوش شدم و دوباره وارد اتاق عمل میشم. احیاء میشم و جراحی میشم و بعد از اون به ICU و تا ظهر فردا من تو مراقبت های ویژه بودم و ۵روز بیمارستان بستری بودم و بعد امدم خونه. خیلی شرایط سختی بود چون هم بخیه های طبیعی رو داشتم، هم شکمم جراحی شده بود و روی شکمم هم بخیه داشتم یک ماه به شدت سخت شکر خدا تموم شد و من کم کم سرپا شدم. روز ها پشت سرهم سپری میشد ومن تازه داشتم زندگی کردن با یه عضو جدید را یاد میگرفتم که در بهمن ۱۴۰۰ که دختر نازم فاطمه جان ۱۱ماهش بود و در آستانه یک‌سالگی بود، متوجه شدم دوره ام عقب افتاده😭 رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت شدو من گریه میکردم، ان شالله خدا ببخشدم خیلی ناشکری کردم. میترسیدم به خاطر زایمان اولم میترسیدم. فکرم فاطمه هم بودم، این که حالا نمی تونه درست شیر بخوره. جرأت سقط هم نداشتم. همه این فکر ها داشت دیونه ام میکرد. خلاصه مجبور به پذیرشش شدم. فاطمه هم تا یکسال وسه ماهگی شیر خورد و خودش دیگه نخورد. تو بارداری دوم ویارم بهتر بود و به شدت اولی نبود وارد ۳۹هفته شده بودم که یک شب ساعت ۱۰شب کیسه آبم پاره شد و خودم رو رسوندم بیمارستان. فاطمه هم اینقدر خسته شده بود توی روز که همون ۱۰رفت خوابید و متوجه رفتن من نشد. تجربه خوبی از زایمان نداشتم و. می ترسیدم. خلاصه الحمدالله رب العالمین به لطف خداوند مهربون شش ساعت بعد دختر دومم تو بغلم بود و بعداز زایمان حالم خوب بود و باعث شد خاطرات تلخ زایمان اول را یکم فراموش کنم. حالا سختی ها چند برابر شده بود اما لطف خداوند مهربون بیشتر. تقریبا نصف بیشتر روز را به تعویض پوشک میگذروندم چون هردو پوشک میشن .😂😂 خوب خدا راشکر الان سختی ها را گذروندم و الان به قسمت بهتر رسیدم. الان باهم بازی می‌کنند، باهم دعوا می‌کنند. و خوشحالم که هم دیگه را دارند. ان شالله همیشه یار ویاور هم دیگه باشند .موفق باشید 🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
داشتن بچه شیر به شیر اون هم در شهر غریب و کاملا دست تنها، خیلی سخته به خصوص یک سال اول، البته فکر نکنید اگه شیر به شیر نبودن سختی نداشت. وقتی فاصله بچه ها هم بیشتر از۳،۴سال هست، شما دارید چندتا تک فرزند بزرگ می‌کنید که نیاز های متفاوتی دارند. به فضل الهی فرزند چهارم ما چند روز دیگه دنیا میاد ان شاء الله، درحالی که فرزند اولم امسال میخواد بره کلاس اول. وقتی نی نی بغلمه خیلی شیرینه که یه بچه مثلا ۲ساله هم میاد رو اون یکی پام میشینه(حتی شده اتوبوسی همگی رو پام نشستن🤣) و کم کم با نی نی ارتباط میگیره، با شگفتی نگاش میکنه و مامان براش تعریف میکنه که تو هم نی نی بودی همین قدر کوچولو و شیرین بودی و فقط بلد بودی گریه کنی و شیر بخوری و جیش کنی🥴 ولی الان بزرگ شدی، شیرینتر شدی، دندون داری، یه عالمه چیزای خوشمزه میخوری، بلدی بدویی و بازی کنی، بخندی و حرف بزنی، به مامان کمک کنی😘 اصلا بچه حسادت نمیدونه چیه،یه دل صاف و ساده داره از آینه زلال تر کافیه یکم همراهی و توجه لازم رو از والدین ببینه، حتی برای بچه ای که احساس مالکیت بیشتری نسبت به والدین داره. ما دو ماه اول تمام توجه مون به قبلیاست و نی نی فقط در حد رفع نیازش کنارشیم بابت نیاز به آغوش و ارتباط پوست به پوست هم که شبا که بقیه بچه ها خوابن میشه جبران کرد مورد بعدی اینکه وقتای مریضی مامان شرایط خیلی سخت میشه، ولی میگذره حالا شاید آدم بجای اینکه دو سه روزه خوب بشه۴،۵روزه خوب بشه چون کمتر میتونه استراحت کنه ولی خوبیش اینه که میگذره، خدا رو شکر که عزیزانمون سالمن، خدارو شکر که بیماری دور از جون همه، لاعلاج نداریم، چندروزه و میگذره، خدارو شکر که مجبوریم به خانواده مون برسیم و وقت استراحت نداریم، خیلی ها تمام غصه شون اینه که تنهان، خیلی ها با وجود انواع بیماری باز هم دنبال اینن که بچه دار بشن و نمیشه متاسفانه، خدا دامن همه ی پدرها و مادرها رو سبز کنه ان شاء الله.... جریان زندگی همینه....سختی ها و آسونی ها همراه همن، شیرینی داشتن بچه خود به خود ملازم با سختی نگه داشتنشون قشنگی بعدی اینکه از وقتی نی نی میتونه چهار دست و پا بره قشنگ هم بازی میشن و کلی با هم بازی میکنن و کیف میکنن بچه های شیر به شیر چون مدل بازیها و نیازهاشون نزدیک به هم هست، وقت زیادی رو با هم میگذرونن حتی وقتی نقشه میکشن که یه شلوغ کاری با هم کنن هم مادر که همیشه میبینه و تو دلش لذت میبره. همون قدر که حرص هم میخوره😉 در مورد سفر ما چون شهر غریب بودیم رفت و آمدهای دوستانه مون که سر جاش بود، هر یک الی یک و نیم ماه یه بار هم به والدینمون سر میزدیم و یه مسیر۶،۷ساعته رو با پیکان میرفتیم، پس بابت رفت و آمد و مسافرت هم خیلی کمالگرا نباشین و کنار بیایین با شرایط زندگی تون حتی ما با بچه ی ۲سال و ۲ماهه و چهار ماهه با همین پیکان مشهد هم رفتیم ۱۳،۱۴ساعت راه، بدون هیچ کمکی ای... و اول و آخر و همه ی کمکمون خدا بود و هست و کی بهتر و قدرتمند تر از خدا تازه... وقتی سومی رو هم با فاصله کم بیارین اون وقت میبینین که بچه اول۴ونیم ساله تون چقدر از نظر رفتاری با تجربه تر و بزرگتر از هم سن هاش هست. من بچه سومو می سپردم به اولی و هر از گاهی ۱۰دقیقه به کارام می‌رسیدم. در حالی که برادر زادم که یه سال هم از پسرم بزرگتر بود چون تک فرزنده نه بلد بود بغل کنه، نه بلد بود سرگرم کنه نه بلد بود گریه کرد چیکار کنه و اصلا اهمیت نمیداد. طبیعی ام هست... آدمها کوچیک و بزرگ توی سختی هاست که رشد میکنن و تجربه زندگی کسب میکنن. واقعیتش سومی رو نفهمیدم کی و چجوری بزرگ شد، ولی کلی خاطره خوب دارم از با هم بودناشون، مثلا اینکه وقتی سومی دو ماهه بود مسابقه میدادن که کی میتونه نی نی رو بخندونه و تقریبا همیشه دومی برنده بود😂 یا وقتی یکم بزرگتر شدن سومی برای هر کاری میومد دست پسر اولمو میگرفت که کمکش کنه و حالا اولی به دومی پز می داد😁 خلاصه اینکه اول به خودتون برسین دوم مشکلات و سختی ها دوره داره و میگذره و خدای همه ی ما بزرگتر از مشکلاتمونه سوم اینکه خیلی به خودتون سخت نگیرین، چه بابت کارای خونه(قرار نیست مثل۲،۳سال پیش، همه چی عالی باشه، متوسط هم خوبه)، چه بابت مهمونی و سفر،‌ اجازه بدین بچه ها هم تجربه کنن... چهارم اینکه از روند زندگی تون لذت ببرین، خیلیها آرزوی زندگی شما رو دارن پنجم اینکه وقتی فاصله شون کمتره به نسبت وقتی فاصله سنی بیشتره، همبازی ترن، دعواشون کمتر، زمان آشتی شون سریعتره، یادگرفتنشون از هم بیشتره، کمکهاشون به هم بیشتره بخصوص در آینده وقت مدرسه، حمایتهای حال و آینده شون از هم بیشتره من راضی ام😎😉الحمدلله که چهارمی رو هم با فاصله کم آوردم. به قول خانواده های خوش جمعیت، تا ۳تا که دست گرمیه.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۶ من در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم با جهیزیه ایی که کاملا ساده و بدون تجمل بود و فقط لوازم ضروری رو داشت. رفتیم سر زندگیمون توی یه خونه مستأجری ساده و کوچیک زندگیمون رو شروع کردیم. من خیلییییی بچه دوست داشتم، همسرم هم همینطور. بخاطر همین از همون اول زندگی اقدام به فرزندآوری کردیم و من همش میگفتم با اومدن یه فرشته توی زندگیمون خدا بهمون رحمت نازل می‌کنه شکر خدا دوماه بعد عروسی باردار شدم بماند که چقدر اطرافیان با زبونشون آزارمون دادن ولی من خوشحال بودم و شاکر خدا که بدون دارو و درمان مادر شدم تولد ۱۹سالگی خودم پسرم ۴۰روزه بود😍 زایمانم طبیعی و بسیار سخت بود، شکرخدا با بدنیا اومدن پسرم خونه ی بزرگتر و بهتری اجاره کردیم و زندگیمون کمی سامان گرفت. پسرم که یکسال و چهار ماهه بود اقدام کردیم برای بچه دوم و شکرخدا بازم بدون دردسر باردار شدم تا ماه هشتم بارداری هم پسرم رو شیر دادم و هیچ مشکلی هم نداشتم اما اینم بگم مغزیجات و لبنیات زیاد استفاده میکردم که بدنم خالی نکنه و توی سن ۲۱ سالگی خودم و دوسالگی پسرم، دخترم رو بغل کردم زایمان دومم فوق العاده راحت و سریع بود. حالا دیگه فشار اطرافیان زیاد شد که بذارین کمی زندگی تون خوب بشه از کجا میخواد بیارین خرج بدین و... اونقدر حرف و حدیث و تمسخر ها زیاد شد و مدام میگفتن قرص بخور دستگاه بذار یه کاری کنین ک هرساله هرساله شکمت نیاد بالا من کلا دوتا بچه داشتم ولی خب حرف و حدیثه دیگه😒 اونقدر خسته شدم که یک ماه بعد زایمان رفتم ای یودی گذاشتم که باردار نشم واقعا فشار بقیه برام سنگین بود. پسرم دوسالش بود که با فشار همون بقیه از پوشک گرفتمش و واقعا پسرم آمادگی شو نداشت، از طرفی ورود رقیب براش، از طرفی گرفتن از شیر از طرفی از پوشک از طرفی ختنه کردنش واقعااااااا خیلییییییی اذیت شد و واقعا خدا منه نادان و ناآگاه رو ببخشه خیلی بهش فشار وارد شد. اون روزا هرچی بقیه میگفتن برای بچه داری تو زندگیم پیاده میکردم و این بدترین نقطه ضعف برام بود. یه روز یه بنده خدایی باهام حرف زد و گفت نکن این کارو بچه ی تو با بچه های دیگران یا حتی خواهر برادرای خودشم یکسان نیست، قرار نیست اگه بچه کسی تو فلان ماه از پوشک گرفته شد برای توهم همون‌جوری بشه. و این حرف برای من یه جرقه شد و دیگه اهمیتی ندادم و با روش و منش خودم بچه هام رو بزرگ کردم. برای از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن دخترم به حرف هیچچچچ کسی گوش ندادم و دقیقا زمان خودش که رسید دخترم خودش دیگه به شیر میلی نداشت حدودا دوسال و چند ماهگیش بود و زمان پوشکش هم خودش ۳ سال و دوماهگی اعلام آمادگی کرد و خیلییییی راحت گرفته شد همه میگفتن وای خسته نشدی از خرید پوشک دیگه بزرگهههه بسه، میگفتم پولش رو باباش میده دخترمم از مال باباش داره استفاده می‌کنه. یعنی محترمانه میگفتم کاری نداشته باشین اما مردم همیشه به همه چی کار دارن ب همه چییییییی، ما نباید گوش کنیم. نمونه گوش کردن به حرف مردم برای خودم ایودی بود که باید بگم تمام مدتی که ایودی داشتم، همش درگیر عفونت و دل درد بودم و حالا چندین ماهه که خارجش کردم و دچار تنبلی و کیست و سندرم تخمدان شدم رحمم کلی مشکل پیدا کرد که گفتنش باعث طولانی شدن متن و .... و هزاران دردسر بخاطر حرف مفت مردم... و حالا که دیگه برام خیلییییی وقته حرف مردم مهم نیست بازم آثار اون تبعیت ها توی زندگیم هست خواهشاً کاری به حرف اطرافیان نداشته باشین همین الان هم همه دارن میگن که دیگه بچه نیاری بسه هم دختر داری هم پسر اما اهمیتی برام نداره چون وزنش رو زمین قراره تحمل کنه و رزقش رو خدا بده، به آینده دختر و پسرم نگاه میکنم که دخترم خواهر میخواد و پسرم برادر و خدا بهم کمک کنه ان‌شاءالله ان‌شاءالله ان‌شاءالله به خواست خدا پیگیر درمان هستم که هرچندتا ک خدا بهم داد بچه بیارم 😍😁😍 ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۶ حالا دخترم سه سال و نیمه ست و پسرم پنج سال و خورده ایی، دعا کنین خدا برامون بخواد و بازم مادر بشم. اشتباه کردم که یک سال و خورده ایی دخترم اقدام نکردم. الان ارتباط بچه هام فوق‌العاده خوبه. کاش برای سومی هم اینقدر تعلل نمی‌کردم. بارداری شیربه شیر درسته سختی داره اولش، ولی یک سال که میگذره خیلییییی مادر راحت میشه همه اونایی که الان دارن به من خورده میگیرن ۲۰ سال دیگه ممکنه حتی سالی یکبار هم منو نبینن. پس زندگی مون رو به مبنای انتخابات دیگران نسازیم ما فقط یکبار به دنیا میایم، خودمون تصمیم بگیریم که می‌خوایم چیکار کنیم. خیلی کیف میده که توی لیست شیعه های حضرت علی علیه السلام چندین و چند اسم از نسل ما باشه 😍😍😍 در رابطه با تربیت فرزند هم باید بگم به نظر خود من تربیت فرزند وجود نداره، تربیت خود من هست که تربیت بچم رو میسازه. وقتی مادر جلوی بچه ولو دوساله باشه از بد خواهرشوهر جاری و یا هرکسی نگه، بچه غیبت رو یاد نمیگیره. وقتی مادر با صداقت باشه با همسرش بچه راستگو میشه. وقتی مادر به همسرش در غیاب و حضورش احترام بذاره بچه احترام به مادر و بقیه رو رو یاد میگیره و وقتی بچه ببینه مامانش تا اذان میشه می‌ره نماز میخونه و هرکاری باشه کنار میذاره، اهمیت نماز رو می‌فهمه و وقتی ببینه مامان نماز خوانش سرش داد وبیداد نمیکنه حرف لغو نمیزنه می‌فهمه مسلمونی قشنگه و تمام زندگی و رفتار طرف خدایی باشه خیلی زندگیش شیرینه در کل می‌خوام بگم برای تربیت بچه جوش نزنین در واقع باید برای تربیت خودمون تلاش کنیم خودمون که رفتارمون و کردارمون واقعا خوب باشه بچه مون هم خوب میشه. و اینم بگم من عاشق این تجربه گذاشتن های توی کانال شدم، چقدررررر برای رشد و زندگی خوبن. در پناه خدا موفق و موید باشین🙏☘ التماس دعا عزیزان "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۹ من متولد سال ۷۰ تو یکی از شهرستانها هستم و لیسانس دارم. یه برادر بزرگتر دارم و ۱۲سالگی مادرم رو در اثر تصادف از دست دادم. اطرافیانم میگن مهربون و خوش رو هستم، فکر کنم برای همین از نوجوانی خواستگار داشتم. پدرم همه رو بدون اینکه به من بگویند رد می کردند. تقریبا ۲۶سالم بود که از طریق واسطه با یکی از خواستگارام یک جلسه بیرون خونه آشنا شدیم، پیگیر بودن که برای خواستگاری رسمی تشریف بیارند ولی پدرم چون تهران بودند بشدت مخالفت کردند. پدرم همچنان دوست نداشتند که من ازشون دور بشم. خیلی خواستگار میومد و همه رد می‌شدند. دوباره ۲۸سالگی همون خواستگار تشریف آوردند ولی این بار به دوسه نفر محدود خبر دادم که برای تحقیق و راضی کردن پدرم خیلی کمک کردند. خلاصه خدا خواست و با همسرجان ازدواج کردیم. بعداز ازدواج همراه شون به تهران اومدم. ما از اول خیلی بچه دوست بودیم و اگه خدا بخواد میخواییم چندتا بچه داشته باشیم. چند ماه بعداز ازدواج باردار شدم و زندگی مون رنگ و بوی قشنگ تری گرفت. اما دکترها چه استرس ها و نگرانی های بدی به ما میدادند. اول گفتند خارج رحمی است، بعد سونو هماتوم نشان داد که با استراحت و شیاف پروژسترون الحمدلله رفع شد. بعد یه سونوی دیگه نشون داد که بخشی از مغز بچه تشکیل نشده و باید حتما اکوی قلب بشه. خیلی نگران بودیم و من همش گریه میکردم ولی تو سونوی بعدی همه چیز خوب و طبیعی بود. دکتر گفته بود که نمیشه طبیعی زایمان کنم ولی خداروشکر کمتر از ۶ساعت بستری شدم، به سختی ماما همراه گرفتم. بالاخره خدا کمک کرد و یه بچه باهوش و هوشیار با زایمان طبیعی دنیا اومد. همه متعجب بودن ولی من به خلقت خدا ایمان داشتم، از خدا و اولیاالله مدد گرفته بودم و میدونستم مادرم خوش زا بوده و احتمال اینکه به اون خدابیامرز رفته باشم زیاده. وزنم خیلی بالا رفته بود و اضافه وزن اذیتم میکرد، رژیم شیردهی گرفته بودم و باشگاه میرفتم. وقتی بچه یک سالش شد چندین کیلو کاهش وزن داشتم و باید خیلی بیشتر لاغر میشدم ولی خب خدای مهربون چیز دیگه ای برامون رقم زده بود. ما یه فرشته دیگه تو راه داشتیم‌. خیلی زود خداروشکر کردیم و خوشحال شدیم. همسرم ماشاالله خیلی همراهی میکرد تا کمتر اذیت بشم. دکتر گفت خارج رحمیه ولی چون این موضوع رو قبلا تجربه کرده بودم نپذیرفتم و صبرکردم بزرگتر شد تا سونو جنین رو نشون داد. از همون اول دل درد داشتم که با داروهای طب سنتی رفع شد. بازم هماتوم و این بار جفت پایین (مارژینال) هم اضافه شده بود. پیش ماما رفتم و ایشون با ماساژ مسئله جفت رو حل کردن و دردام هم کمتر شده بود. تا ماه ششم بارداری بچه هم شیر میدادم. حسابی حواسم به تغذیه ام بود که چاق تر نشم. یکی از آزمایشاتم دفع پروتئین رو نشون میداد که الحمدلله با دارو رفع شد. از هفته های ۲۶ بارداری جنین کم رشد میکرد و مایع آمونیوتیکم رو به کاهش بود. دیگه ترسیده بودم و هر چیزی میگفتن خوب میخوردم تا بچه وزن بگیره. طب سنتی و دکترای فوق تخصص زیادی رفتم ولی اون موقع علت مشخص نشد. یه ماه به تاریخ زایمان مونده بود که درد زایمان گرفتم و صبح زود راهی بیمارستان شدیم. با دارو درد زایمان از بین رفت ولی چند روزی بستری شدم، آمپول های بتا رو تزریق کردن. حرکت جنین خیلی کم شده بود و مایع آمونیوتیک هم کمتر. آمپول فشار گرفتم که زایمان کنم ولی قلب جنین افت کرد و مجبور به سزارین شدم. این بارداری هم مثل قبلی فراز و نشیب های زیادی داشت ولی الحمدلله ما دیگه صبورتر شده بودیم و استرس کمتری داشتیم. الان بچه هامون نور چشم مونن. با وجودشون زندگی مون قشنگ تر و گرم تر شده. بچه ها خیلی با هم انس دارن، حس های بچگونه هم دارن ولی اگه یکی خواب باشه اون یکی خیلی بی قراره و دوست داره بیدارش کنه تا باهم بازی کنند. بچه ها کارای بامزه ی زیادی می کنن و خیلی زود همه چیز رو یاد میگیرن. بابام به عشق دیدارشون میاد خونه مون. فعلا در تلاشم که حسابی لاغر بشم. جدیدا خانم دکتری گفتند که اگه آسپرین میخوردم، رشد جنین خوب میشد و مایع آمونیوتیکم کم نمیشد. دنبال یه دکتر زنان خوب برای ویبک در تهران هستم. ممنون میشم اگه دوستان می‌شناسند، معرفی کنند؟ دعا کنید خدا به همه اولاد سالم و صالح عنایت کنه تا ان‌شالله از یاران آقا امام زمان عجل الله باشند. یاعلی التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۲ من و همسرم هم سن هستیم. تا قبل ازدواج و حتی اوایل ازدواجم همیشه با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه موقعی بیاد که منم بگم بچه میخوام، یعنی واقعا بچه دوست نداشتم. اوایل ازدواج بخاطر نداشتن مهارت های زندگی، ارتباطم با همسرم خوب نبود و دعوا زیاد داشتیم حتی به فکر طلاق هم افتاده بودیم. ما ۲ سال تو عقد بودیم و ۴ سال هم بود که خونه خودمون رفته بودیم. تا اینکه احساس کردم خیلی از زندگی عقب افتادم و داره بچه دار شدنم دیر میشه کم کم داشتم احساس نیاز میکردم که بچه داشته باشم وقتی با همسرم در میون گذاشتم اصلا موافق نبود ولی بالاخره راضی شد و خلاصه بعد از ۶سال در سن ۲۸ سالگی اولین فرزندمون که دختر بود، دنیا اومد. من عاااشقش بودم با اینکه دوران نوزادی سختی داشت و بچه ی بدقلقی بود ولی من عاشقانه باهاش زندگی میکردم و ازش مراقبت میکردم. یک سال و نیمش که بود متوجه شدم باردارم، اولش خیلی شوکه شدم، برای دخترم خیلی ناراحت بودم دلم میخواست ۲سال کامل بهش شیر بدم ولی مجبور شدم بخاطر بارداری زودتر از شیر بگیرمش. خلاصه دختر دومم هم به دنیا اومد. اوایلش خیلی سخت بود با اینکه اطرافیانم کمک میکردن ولی مدیریت زندگی با دوتا بچه کوچیک خیلی برام سخت بود. کم کم که دخترها بزرگتر شدن با هم، همبازی شده بودن و من از دیدنشون واقعا لذت میبردم. به این نتیجه رسیدم که اتفاقا فاصله سنی دو سال خیلی خوبه و الان هم خیلی با هم جور هستن. ۴ سال گذشت و حالا من دو دختر ۶ و ۴ ساله داشتم. کم کم به فکر سومی افتاده بودم ولی همسرم باز هم به شدت مخالف بود. دو سال گذشت و من مدام از همسرم خواهش میکردم. تا اینکه مجدداً باردار شدم، داشتم بال درمیاوردم. خیلی منتظر این روز بودم، انقدر خوشحال بودم که خبر بارداریم رو سریع به خانواده ها مون اعلام کردم. بعد از ۲ ماه به لکه بینی افتادم و رفتم دکتر، دکتر سونو نوشت. سونو دادم و مشخص شد قلب جنین تشکیل نشده. با چشم گریان جواب سونو رو برداشتم و رفتم پیش دکترم. دکتر تا جواب سونو رو دید گفت تا ۱۰ روز دیگه اگر به صورت طبیعی سقط نشد بیا ببینمت. توی مطب دکتر زدم زیر گریه. دکتر گفت چرا گریه میکنی، گفتم من خیلی وقته منتظر سومی بودم و در دلم نگران که دیگه شاید نشه. دکترم خیلی انسان خوش برخورد و مذهبی هستن، گفتن وقتی خدا میده خداروشکر، وقتی میگیره باز هم خداروشکر گفت نگران نباش دوباره باردار میشی و من با خودم فکر میکردم که چه جوری دوباره همسرم رو راضی کنم. ناگفته نمونه همسرم با اینکه از ناراحتی من و شرایط سختی که برام پیش اومده بود ناراحت بود ولی از اینکه بچه سقط شده بود شاید ته دلش هم خوشحال بود چون همیشه میگفت ما ۲ تا بچه داریم کافیه دیگه! اون روز من با حالی زار به خونه رفتم و دو روز بعد به صورت طبیعی سقط کردم و تا چند هفته غصه دار فرزندی بودم که چندین سال منتظرش بودم و حالا از دستش داده بودم. افکار منفی هم دست از سرم برنمی داشت، حتی مجبور شدم با یک مشاور هم صحبت کنم. تا اینکه تصمیم گرفتم دیگه اون اتفاق تلخ رو فراموش کنم و بر افکارم مسلط بشم. ضمن اینکه در هر فرصتی از خدا میخواستم اگر صلاحم هست فرزند دیگری به من عطا کنه. ایام محرم شد و من چندین سال بود که آرزو داشتم سفر اربعین رو تجربه کنم. فرصت رو غنیمت شمردم و از همسرم خواستم که اجازه بده دو سه روز همراه عده ای از آشنایان برم پیاده روی اربعین. و الحمدلله خدا قسمت کرد و امام حسین جانم من را طلبید. عجب سفری بود، عالی. ان شاءالله قسمت هرکی مشتاق هست بشه. توی این سفر هم از امام حسین خواستم اگر قسمت و صلاحم هست بتونم دوباره بچه دار بشم. از سفر برگشتم، مدتی گذشت و خدا دوباره لطفش رو شامل حالم کرد و من به آرزوم رسیدم و یکبار دیگه باردار شدم. الان پسرم ۱۵ ماهشه و من و همسرم و حتی خواهراش عااااشقش هستیم و خداوند رو بخاطر این همه لطف و مهربانی شکر میکنیم. البته بچه داری سختی های خودش رو هم داره، چالش های تربیت فرزند همیشه وجود داره. بعضی وقتا خیلی خسته میشم و دلم میخواد مدتی در تنهایی و سکوت باشم ولی لطف خدا همواره در زندگی جاریست و با هر فرزندی دری از برکت و روزی به روتون باز میشه این وعده خداست. شک نکنید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۹ من فرستنده تجربه ی ۶۲۱ هستم. اون موقع با شور و اشتیاق تجربه رو نوشتم. الانم اومدم با ادامه تجربه ام😉 همون جور که غرق در لذت بردن از پسر سوم بودیم و همیشه در حال رسیدگی و عکس گرفتن و بغل کردنش بودیم کل اعضای خانواده، پسرم یک سال و دو ماهه بود و تعطیلات عید نوروز من با پسرا خونه مادرم در شهرستان بودیم که موقع افطار مهمون ناخونده برای دید وبازدید عید اومده بودند خونه مادرم و من و خواهرم باعجله در تدارک تهیه شام بودیم و وقتی کمی سرم خلوت شد با عجله دویدم تو حیاط تا برم وضو بگیرم برای نماز که😱 سر خوردم و افتادم زمین و .... خیلی درد شدیدی تو دستم داشتم پس اولش رفتیم سراغ یک شکسته بند محلی که ایشون بعد از فشار زیاد و از حال رفتن من، گفتند چیزی نیست من اون شب تا صبح درد کشیدم و با این حال پسرم هم شیر میدادم. روز بعد خواهر بزرگترم تشریف آوردند و گفتند چون هنوز درد داری پس باید بریم پیش یک شکسته بند بهتر و دوباره عملیات جا انداختن و سر وصدا کردن من و از حال رفتن🤪 ولی شب همون جور درد کشیدم از روز بعد یعنی روز سوم کمی بهتر شد و من فقط پسرم رو شیر میدادم خواهرم و مادر عزیزم زحمت کارای پسرم رو می‌کشیدند. بعد از یک هفته که همسر جان اومدند دنبال مون که برگردیم شهر خودمون و اوضاع رو دیدند که من اصلا نمیتونم دستم رو تکون بدم، من رو بردن بيمارستان و بعد از عکس برداری و تشخیص شکستگی من بستری شدم تا دستم رو گچ گرفتند و بلافاصله ما اومدیم شهرمون چون تعطیلات نوروز تموم شده بود. وقتی اومدم خونه خودم چون دست راستم هم بود عملا نمیتونستم کاری انجام بدم تو این اوضاع به عقب افتادن دوره هم شک کردم و زیر دلم شدید درد گرفته بود رفتم دکتر و بعد از آزمایش بله😐 من باردار بودم. چون برام سونو نوشته بودند و من خیلی درد داشتم با خودم میگفتم حتما خارج از رحم هست یا داره سقط میشه و خوشحال بودم ولی سونو گفت همه چیز عالیه و جالب اینجاست که بعد ازاین سونو کاملا دردام خوب شد. حالا با همسرم بهت زده مونده بودیم با دست شکسته، بچه ۱۵ ماهه و این همه عکس و آمپول بیمارستان چیکار کنیم. ایشون یک دفعه تو همون ماشین گفتند سقط کنیم و من خیلی قاطع گفتم ابدا و دیگه حرفی نزدند. دقیقا با فهمیدن بارداری ویار هم اومد و من عملا دیگه هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم. خواهرم، دوستم و جاریم میمودند و زحمت کارای خونه و غذا رو می‌کشیدن ولی چون ماه رمضان بود کمی سخت بود. یادمه پسر بزرگم برای سحری بیدار شده بود که با صدای افتادنش من رفتم بیرون، دو شب بود افطار و سحر فقط نون پنیر خورده بود و از حال رفت و من خیلی نگران... حالم بد بود. شروع کردم به از شیر گرفتن پسرم، گفتم روزا بهش ندم خیلی اذیت شدیم هر دو چون گریه میکرد و من هم نمیتونستم حتی بغلش کنم. بعد از سه روز اومدم شب شیر دادم که همه رو بالا آورد و دیگه شب هم شیر ندادم. زمان های که تنها بودم خیلی سخت بود هم ویار داشتم، هم همیشه گرسنه بودیم تا کسی بیاد غذا درست کنه. هم پسرکوچیکم اذیت می‌کرد. وقتی پسرم از مدرسه میومد با خودش می‌برد و سوار دوچرخه میکردو دورش میزد تا کمی آروم بشه و شیر رو فراموش کنه. روزای سختی بود ولی با کمک خدا و توکل تموم شد و من بعد از ۴۰ روز گچ دستم رو باز کردم. حالا حداقل میتونستم پسرم رو بغل کنم و غذا رو روبراه کنم. کم کم همه، بارداری منو فهمیدند و دوباره طعنه ها و مسخره کردن ها شروع شد🥺 من قبلا هم گفتم پسرم بد خواب بود و حالا بهانه گیر هم شده بود و من اصلا وقت استراحت نداشتم. هرچی سر بارداری قبلی راحت بودم و استراحت میکردم این دفعه اصلا متوجه نشدم چه جوری گذشت تو هفت ماهگی رفتم سونو و بله دوباره پسر ولی این دفعه خیلی جالب فقط خندیدم و خداروشکر گفتم. فکر کنم خیلی بزرگتر شده بودم و رشد کرده بودم وقتی اومدم پایین و با خنده به شوهرم گفتم پسره، باورش نمیشد. دقیقا دو هفته به زایمان هم پسرم یک شب در بیمارستان بستری شد و همش تو بغل من بود تا جایی که یک پرستار مهربون اومد و گفت بده کمی من بغلش کنم تو با این وضعت خسته شدی. میخوام بگم خدا خیلی کمکم کردن بدون هیچ مشکلی با وجود این همه نشست و بر خاست و بغل کردن پسرم ، عکسی که از دستم گرفتم و اون همه فشاری که شکسته بند ها آوردند😬 پسر چهارم من محمد آقا روز ولادت حضرت زینب تو آبان وقتی ۴۰ روز مونده بود داداش دو ساله بشه به دنیا اومد 👼 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۹ روز دوم که اومده بودم خونه یک مدت تنها مونده بودم. یادم پسرم همش میومد جلو تا داداش رو بزنه منم با بخیه نمیتونستم جلوش رو بگیرم و یه دل سیر گریه کردم. اون روزای سخت اول بعد از زایمان هم گذشت من کارم بیشتر شده بود فقط خداروشکر محمد آقای من خیلی آروم بود و شب راحت می‌خوابید و من باید اون یکی رو روی پا خواب میکردم. پسر بزرگم کنکور داشت و بعد از مدرسه میرفت کتابخانه من فقط صبح ها سعی می‌کردم اول ناهار رو بذارم تا حاضر باشه و بعد سراغ بقیه کارها میرفتم البته اگه وقت میشد🥴 دیگه اصلا خونه مثل قبل مرتب نیست، همیشه پر از اسباب بازی و بهم ریخته ولی من بزرگ شدم و اصلا برام مهم نیست حتی به حرف دیگران هم اهمیت نمیدم، مهم اینکه بچه هام بتونن عالی رشد کنند من با همین دوتا بچه کوچیک، تو یک مجموعه تربیتی مربی هستم. پسر چهارم من الان یک سالش شده و پسر بزرگم هم رشته حقوق دانشگاه پیام نور قبول شده، وقتی به این دوتا نگاه میکنم که چطور با هم بازی می‌کنند فقط خداروشکر میکنم و میگم خدا جون هر کی رو دوست داشته باشه بهش بچه شیر به شیر میده😍 چون با وجود انواع سختی ها، خیلی شیرین هستند. پسر سوم من خیلی نسبت به بقیه هم سن و سالش خودکفا شده، خودش از پس کاراش برمیاد و حتی مراقب برادر کوچکترش هم هست. من توی این این دوران سخت حتی یک لحظه هم ناشکری نکردم و همیشه گفتم چون خدا برام رقم زده، پس بهترین رو رقم زده.. در آخر من از بهترین دوستم تشکر میکنم از همون لحظه ای که متوجه شدند من باردارم تا همین حالا همیشه کمک دستم بودند و من معتقدم خدا یک فرشته مهربون برای من فرستاده، این دوستم، خانوادگی همیشه هوای من و بچه هام رو دارند. امیدوارم با دعای شما دوستان خدا به ایشون هم دوباره فرشته عطا کنه تا من بتونم شاید کمی زحمتاشون رو جبران کنم 🌸خداوند سختی ها رو برای ما گذاشته تا ما رشد کنیم 🌸 👈 تجربه ی ۶۲۱ را اینجا بخوانید. https://eitaa.com/dotakafinist/9063 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075