eitaa logo
دوتا کافی نیست
44.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما ✨که در راه حسینت، لشکری از خون من باشد 👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🏴 لا یوم کیومک یا اباعبدالله ‍ کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟» انگار اضطراب گرفته باشد، لبهایش کبود شده بود و چانه‌اش می‌لرزید. بغلش کردم و چسباندمش به سینه‌ام. آرام در گوشش گفتم «ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را می‌بخشی؟ این پیکر بابامهدی است.» یکهو دلش ترکید و داد ‌زد «نه، این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟» برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمی‌شد. از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند. دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.» پرسید «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» گفت «من هم نمی‎بوسم.» گفتم «باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.» یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟» گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد می‌کرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قدم برمی‌داشت.» یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
زندگی خوب... به عمرم خانمی مثل ایشان ندیدم که اینقدر دغدغه همسرش را داشته باشد. می گفت: وقتی علامه در حال مطالعه است چای کمرنگ را به اتاق ایشان می برم و به علامه نگاه هم نمی کنم. چای را می گذارم و می آیم بیرون تا مبادا رشته افکارش پاره شود. روزی مهمان خانم بودم. لباس هایشان خیلی مندرس و کهنه شده بود و ایشان نیاز داشت که لباسی برای خودش بدوزد. زمانی که علامه بیرون می رفت به ایشان گفت، از درس که بر می گردید در راه برای من پارچه بخرید. علامه برای ایشان سه متر پارچه خرید. پارچه را که دیدم به نظرم پارچه خوبی نیامد و اساسا برای لباس مناسب نبود. به خانم گفتم که به نظر من این پارچه مناسب پیراهن نیست و حتما خود خانم هم فهمیدند که این پارچه، برای لباس مناسب نیست. همسر علامه با لبخند و با تأکید خاصی به من گفت که «این را "حاج آقا" خریده اند و آنچه را که حاج آقا بخرند حتما خوب است. چرا به درد پیراهن نمی خورد؟!» همان روز ایشان لباس ساده ای از آن پارچه دوختند و و بر تن کردند. این قدر ایشان به علامه با محبت و فداکاری برخورد می کردند و به خاطر محبتی که بین شان بود زندگی خوبی داشتند. 🔹روایت همسر شهید مطهری از همسر علامه طباطبایی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✨امام صادق عليه السلام: "کام کودکانتان را با تربت امام حسین علیه السلام بردارید، چرا که خاک کربلا، فرزندانتان را بیمه می کند." 📚 وسائل الشیعه، ج ۱۰، ص ۴۱۰ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مرخصی در بحبوحه ی جنگ.... شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند. شهید بابایی گفت: "من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیات های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم." امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: "به یک شرط اجازه مرخصی میدهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی..." 📚نشریه شاهد کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما ✨که در راه حسینت، لشکری از خون من باشد 👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💥ناامنی در کنار خدا یا امنیت در مقابل خدا زهیر و شمر هر دو، هم در کربلا بودند و هم در صفین... در جنگ صفین، زهیر در کنار معاویه بود و شمر در کنار امیرالمومنین. زهیر در هر دو میدان صفین و کربلا بنا بر فطرت عمل کرد و شمر در هر دو، بنا بر طبیعت... زهیر در صفین به امر فطرتش رفته بود؛ چون میخواست به خاطر مظلوم با ظالم بجنگد، اما ظالم را اشتباه گرفته بود. شمر هم در هر دو میدان به دنبال قدرت بود. او هم اشتباه کرده بود و خیال می کرد که در کنار علی علیه السلام به قدرت دست پیدا میکند. هر دو در میدان کربلا اشتباهشان را اصلاح کردند. آنچه اساسی است این است که انسان همۀ زینتهای دنیا را فدای فطرت کند. امنیت بزرگترین زینت این حیات است. انسان باید ناامنی در کنار خدا را بر امنیت در مقابل خدا ترجیح دهد. شمر در عصر تاسوعا صدا زد: «أَيْنَ بَنُو أُخْتِنَا؟ » فرزندان خواهر ما کجایند؟ حضرت عباس علیه السلام جواب نداد. امام حسین علیه السلام به برادرش عباس فرمود: «أَجِيبُوهُ وَ إِنْ كَانَ فَاسِقاً» پاسخش را بدهید، اگرچه فاسق است؛ یعنی با اینکه میدانید فاسق است و نمیخواهید جوابش را بدهید، ولی باید جوابش را بدهید. حضرت عباس علیه السلام ناچار گفت: چه میگویی؟ شمر گفت: من برای تو و برادرهایت امان آورده ام. حضرت عباس علیه السلام امان نامه او را رد کرد. او امنیت در کنار شمر، عبیدالله و یزید را نخواست و ناامنی در کنار ذُریۀ پیامبر صلی الله را برگزید. در واقع میگوید: راحتی، آزادی، امنیت، شهرت، قدرت، عزّت، همه فدای تو... 📚آیینه تمام نما/فصل ۲، درس‌های عاشورا/ صفحه ۱۱۲ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
محرم را چگونه تاب بیاورد، مادری که پسری شیرخواره و دختری سه ساله دارد... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ ۷ تا خواهر و برادر بودیم، ۴ دختر و ۳ برادر، من فرزند ۵ بودم. بقیه ازدواج کرده بودند و من و یک خواهر و یک برادر مونده بودیم. از ۱۶ سالگی خواستگارانی میومدند و میرفتند یا پسند من و خانواده نبود یا اونها، از نظر طبقاتی و خانواده و فرهنگ. پدرم بیمار بودند و دوست داشتن من و خواهر برادر دیگم هم زودتر ازدواج کنیم و بریم سر خونه زندگی مون، همیشه از خدا میخواستم همسری مومن و با صداقت بهم عطا کن و همیشه سر نمازهام کلی مینشستم و با خدا خلوت میکردم، تا آرزوی پدرم برآورده بشه. گذشت و من ۲۳سالم شده بود، خیلی از دخترای فامیل و دوست همسایه که کوچک تر از من بودند ازدواج کرده بودند. خواهر کوچکم دانشجو بود، هروقت خواستگار میومد و به سرانجامی نمیرسید خیلی خوشحال بود و میگفت خواهش میکنم ازدواج نکن تا من درسم تموم بشه چون من کارهای خونه رو انجام میدادم و کمک پدرو مادرم بودم تا اون با خیال راحت درسشو بخونه ولی خوب هنوز قسمت نبود انگار. من به جلسه قرآن با خواهرانم میرفتم و خانومی بود اونجا، یک روز که خواهرم رو دیده بود ازشون خواسته بودند که با پدرو مادرم صحبت کنن و اجازه بدهند بیان خواستگاری برای برادرزاده شون، پدرم اجازه دادند ایشون و برادرزاده شون آمدند و قرار شد اگر همدیگرو پسندیدیم با پدر و برادر و حالا بزرگتر های داماد بیان (مادر خودشون چندسال پیش فوت شده بودند) یک شب آمدند و ما فقط همدیگر رو دیدیم و بعد خوردن چایی و چند دقیقه نشستن رفتند، پدرم که از آقا پسر خوششون اومده بود گفتند پسر بدی به نظر نمیرسید حالا ببینیم قسمت چی میشه، فردای اون روز تماس گرفتند و از خواهرم نظر منو پرسیده بودند و خواهرم گفتند که با یک نگاه و چند دقیقه که نمیشه نظر قطعی داد. قرار شد دوباره بیان و تا باهم صحبت کنیم و نظر قطعی رو بگیم و اومدند و چند دقیقه ای صحبت کردیم و مورد پسند خانواده ها قرار گرفتیم و بعد پدرم تحقیق کردند و خوب مشکلی نبود قرار برعقد گذاشتیم و تیر ۸۹ عقد کردیم. قرار بود یک سال عقد باشیم اما خانواده همسرم گفتند چه کاریه بیان زودتر مراسم بگیریم تا برن سر خونه زندگیشون، قرار بود به همسرم در مخارج کمک بشه و متاسفانه کمکی نشد، خیلی نگران بودم من از وقتی چشم باز کرده بودم خونه پدری و مالک و از قرض و قسط چیزی نمیدونستم، پدرم کارگر بودند اما خدارو شکر از پس مخارج بر میومدند و ما سختی تو خونه پدر نداشتیم. پدرم جهیزیه منو مهیا کردند و چون ایشون مریض بودند منم قبول کردم و دیگه آماده رفتن به خونه بخت شدم. یک خونه اجاره کرده بودیم که ۴ ماه نشده با صاحب خونه به مشکل خوردیم به خاطر سر و صداهای خیلی زیادشون، مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم. مقداری طلا داشتم که فروختم و روی مبلغ بیعانه گذاشتیم و یک خونه مستقل رهن کردیم. اوایل خیلی سخت بود همش قرض و قرض و قسط، همسرم وارد کار دیگه ای شدند که حقوقش ماهی ۲۷۰ هزار تومن بود. که مبلغ ۱۸۰ هزار تومن قسط پرداخت میکردیم مابقی هم خرج و خوراک و قبوض چیزی نمیموند. همسرم با یک مقدار پولی که برامون مونده بود، یک موتور گرفتند و با موتور مسافر کشی می کردند یک وقتهایی هم پیک موتوری بودن و من بیشتر وقتها صبح تا شب تنها. خونه رو که عوض کردیم سروصداها در اومد بچه دار بشید و ما با اون همه قرض و قسط، میگفتیم نه ۵ سال دیگه خیلی زوده اینقدر ترسوندنمون که شاید بعدها باردار نشید چه میدونید تا اینکه تصمیم گرفتیم ببینم اصلا باردار میشم یا نه و خدا خواست خیلی زود باردار شدم، خوب چون مادر شدن خیلی شیرینه من و همسرم خیلی خوشحال شدیم و از اونجایی که همسرم پسر دوست داشتن همیشه تو بارداری من میپرسیدند پسرم چه طوره خوبه😂 اما خوب خواست خدا چیز دیگه بود. خدا ما دختر داده بود. با اومدن دخترم خداروشکر درهای رحمت الهی به رومون باز شده بود، قسط ها خیلی خیلی کم شدند و تونستیم دوباره وام بگیریم خونه رو برا سال جدید با مبلغ بیشتر رهن کردیم و دخترم که یک ساله شد یک ماشین گرفتیم و خونه رو عوض کردیم. همسرم آژانس میرفت و من و دخترم روزهای خوبی رو داشتیم و البته من بارداری خیلی خیلی سخت و زایمان و مریض شدن بعد زایمان داشتم که دیگه گفتم بچه نمیخوام همین یکی بسه. بعد ۲ سال متاسفانه همسرم گرفتار رفقای بدی شد در آژانس، که متاسفانه باعث شد مشکلاتی در زندگی مون به وجود بیاد که من دیگ تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم بچه دار بشم، ۲ سال با سختی و گریه و مشکلات گذروندم تا اینک طی اتفاقاتی و لطف و عنایت خداوند و صحبت پدر همسرم و خانواده خودم، همسرم پی به اشتباهاتش برد و از من عذرخواهی کرد و خوب من که واقعا دوسش داشتم و دوست نداشتم زندگیم رو از دست بدم به شروع دوباره رضایت دادم. ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ خداروشکر همسرم فکرش شده بود خانواده و کار و از اونجایی که تو حرم امام رضا (ع) به من قول داده بود گذشته رو جبران کنه و تمام سعیش رو برا انجامش گذاشته بود، ما تونستیم بعد ۵ سال زندگی البته با گرفتن وام و فروختن ماشین و وسایل، یک خونه بخریم... و همسرم با خودش عهد کرده بود که اگر خونه خریدیم خداوند عنایت کنه و فرزند دیگری داشته باشیم که البته من از این نیتشون کاملا بی خبر بودم و ما خدا خواسته دوباره صاحب فرزند دوم شدیم. من وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم و گریه کردم و حتی به سقط فکر کردم چون واقعا بارداری های خیلی بدی دارم و چون برای دخترم بعد زایمان خیلی سختی کشیدم تا حدی که افسردگی گرفته بودم دیگه هیچ وقت حتی به فرزند دوم فکر نمیکردم و خوب وقتی فهمیدم باردارم دیگه نتونستنم کاری کنم. ۳ ماه گذشت و من روز به روز حالم بدتر میشد و این قدری که گریه میکردم و از خدا صبر میخواستم تا کمکم کنه این دوره بگذره، فرزند دومم به دنیا آمد و ما چون برای خرید خانه قرض و قسط داشتیم اما با عنایت خدا قسط ها یکی پس از دیگری تموم میشد و من از لحاظ روحی برای مخارج و اقساط خوشحال بودم. فرزند دومم هم دختر شد همسرم چشم انتطار پسر بود ولی خوب به خواست خداوند راضی بود و من ک دیدم دخترم خوشحال که دیگه تنها نیست و یک خواهر داره پشمون که چرا زودتر بچهذدار نشدیم اما خوب خواست خدا این بود. دیگه حرفی از بچه سوم و حالا پسر و یا دختر نبود و من دیگه خوشحال که دوتا دختر دارم و باهم خوبند و همبازی و همسرمم راضی به رضای خداوند. دختر دومم ۶ ساله شد. ما خداروشکر یک ماشین خریدیم، وسایل خونه رو خریدیم و همسرم دیگه یک وقتایی که حوصله داشت با ماشین میرفت سرکار و گرنه همون کار خودش و صبح میرفت و بقیه روز خونه بود. دختر دومم رو ثبت نام کردم برای مدرسه و داشتم تو ذهنم برای خودم برنامه ریزی میکردم که دخترا میرن مدرسه، منم نصف روز بیکارم برم باشگاه، برم خونه مادرم، برم با خواهرم بیرون، دیگه نصف روزم آزادم، یکم به خودم بیشتر برسم😂اما از اونجایی که خواست خدا چیز دیگری بود من فرزند سوم رو باردار شده بودم و اطلاعی نداشتم و اگر میدیم کسایی که دوتا فرزند دارند مثلاً یک دختر ویک پسر و سومی رو هم باردارند، با خودم می گفتم آخه چرا؟! میخواین این همه بچه برای چی؟ چه حوصله ای دارند؟ من دوتا هستن، وقت هیچ کاری ندارم، همش بشور و بساب و رسیدگی به بچه ها، اما از حال خودم خبر نداشتم😊 چند روزی گذشت خبری از دوره ام نبود با اینکه همیشه چندروز تاخیری داشتم اما نگران شدم چرا ... و از اونجایی که حواسم خیلی خیلی جمع بود حتی یک درصد به بارداری فکر هم نکردم اما نگران بودم چرا چی شده🤔 چند روزی درگیر بودم با خودم و چیزی هم به همسرم نگفتم تا اینکه حالت تهوع هام شروع شد، اولش فکر میکردم خوب چون نگرانم اینجوری شدم و مرتب چایی نبات درست میکردم اما نه، روز به روز بیشتر و بیشتر، دیدم نمیشه دیگه، شک هام شروع شد. نکنه باردارم؟ بعد میگفتم نه بابا، مگه میشه! اما باز میگفتم آخه پس چرا این طوری شدم. دیدم نمیشه، رفتم دکتر و درخواست آزمایش دادم و ۳ روز بعد گفت بیا جواب و بگیر تو این ۳ روز دیگه حالم خیلی بد شده بود. روز جواب با همسرم رفتم و وقتی جوابو دکتر دید، گفت مبارکه شما باردارید و من 😟😳😭 بعد تعجب و ناراحتی گفتم نه من نمیخوام، من دیگه بچه نمیخوام، خانم دکتر یک دارویی بده من نمیخوام. که دکتر ناراحت شدند و گفتند مگر تو قاتلی؟ گفتم نه ولی من نمیخوام... حالم واقعا بد بود و درد زیادی هم داشتم، دکتر وقتی حالمو دید، گفت احتمالا خارج رحمی باشه، سریع برو بیمارستان تا سونو بگیرند تا مشخص بشه، با همسرم و دوتا دخترا مستقیم رفتیم بیمارستان اونجا وقتی رنگ صورتم رو دیدند که چه قد پریده و درد داشتم، سریع بستریم کردند. همسرم دخترا رو برده بود خونه و من در بخش زنان منتظر سونو، هر لحظه حالم بدتر میشد، با خودم میگفتم چرا چرا من الان اینجام من که دیگه بچه نمیخواستم مرتب پرستارو صدا میکردم بیاد منو ببره سونو و میگفتند باید صبر کنی... وقتی در بیمارستان کسانی رو دیدم که مجبور بودند سقط کنند از خودم ناراحت شده بودم که یعنی اگر بچه من مشکلی نداشته باشه اگر سونو بگه قلبش تشکیل شده، من چکار کنم یا اگر بگه خارج رحم و من و ببرند اتاق عمل... چند نفر از هم اتاقی هام که باردار نمیشدند و سقط مکرر بودند و یک خانومی که بعد از چند سال باردار نمی‌شده و یک دختر ۷ ماهه داشت و دومی رو باردار شده بود و چه قدر خوشحال بود ک دومی رو سریع باردار شده و هردو هم دختر بودن و من فقط به اینها نگاه میکردم و حرفاشونو میشنیدم و با خودم میگفتم خدا بهت لطف کرده اما تو میگی نمیخوای؟! ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075