در حدود ۱۵ روز بعد دوباره مرا به خانه شان دعوت کرد.و وقتمان به همان کارهای خوشایند همیشگی گذشت: گپ زدن،بررسی مجموعههای عتیقه،مقایسه آنها و لذت بردن از تماشایشان.باز هم به نظرم رسید که پدر و مادرش در خانه نیستند هرچند که این مسئله برایم اهمیتی نداشت زیرا از رویارویی با آنان کمی واهمه داشتم اما در چهارمین باری که به آنجا رفته بودم کمکم این مسئله شکم را برانگیخت،زیرا این یک امر تصادفی نبود و این گمان را در من به وجود آورد که شاید او هنگامی مرا به خانه شان دعوت می کند که پدر و مادرش نیستند.با اینکه از این قضیه کمی آزرده شده بودم جرات نکردم در این باره از او چیزی بپرسم.
سپس یک روز به یاد عکس مرد افتادم که به هیتلر شباهت داشت.اما فوراً از اینکه به پدر و مادر دوستم شک برده برای یک لحظه هم که شده آنان را با مردی چون هیتلر مرتبط کرده بودم پیش خودم خجل شدم.
•#کتاب_دوست_بازیافته سرگذشت دو دوست در روزهای قبل از جنگ جهانی دوم است.
روزهایی که آدمها بدون هیچ خطکشی باهم ارتباط داشتند،اما با شروع جنگ موانعی در این ارتباطات سبز میشود.
•• پایان کتاب عجیب تکاندهنده است.
@dowchar دُچار یعنی عاشق