#پیام_سلامتی
#تخم_شربتی
✅عجیبه اما تخـم شـربتی
⬅️5 برابر کلسیم بیشتر از شیر
⬅️7 برابر ویتامین C بیشتر از پرتقال
⬅️3 برابر آهن بیشتر از اسفناج
⬅️2 برابر پتاسیم بیشتر از موز
⬅️8 برابر امگا 3 بیشتر از ماهی دارد
❣
🦋@downloadamiran🦋
#لبخندانه 😅
#اندراحوالات_گوشیم😏
گوشیم واقعا لوس شده...
هی میگه جا ندارم جا ندارم😕
بابا ما قدیم 8 نفر با یه پیکان میرفتیم مسافرت صدامونم درنمیومد...
دوتا عکس رو نمیتونی جا بدی😒😏
😅 @downloadamiran 😂
#لبخندانه 😅
#غریق_نجات😉😎
من وقتی میرم جایی پول میدم از تمام امکانات اونجا استفاده میکنم مثلا یبار رفته بودم استخر
دیدم غریقنجاتِ بیکار نشسته پریدم تو قسمت عمیق تا بیاد نجاتم بده😂😂😂
😅 @downloadamiran 😂
#حرف_حساب 😎
#بمب_لازمھ؟!💣⚔
معلمپرسید↓
چندتابمببراۍنابودۍ
داعشواسرائیللازمھ ؟!
دآنشآموز : دوتا;)
همھخندیدن !
معلم:دوتا؟! چطورۍ ؟!
دآنشآموز↓
۱)فرمانسیدعلۍ😎
۲)سربندیازهرا😌🌿°•
[💛🌱💚:)]
💣 @downloadamiran 😎
#آیههایعشق ♡•°
#حدیث_عشق:)
”انّ الله یحب المطهّرین”
خدا پاکدامنان را دوست دارد🌱
توبه | ۱۰۸
- چشم و دل را ز غیر ببند ،
خدا را خواهی دید !
#معشوقخداباش
🦋#پروفایل✨🍃 {°•♡•°} ☘ @downloadamiran ❣
||`📗°•♡....||
•| #پای_درسدل |•
# منبر_مجازی🎙
#پروفایل✨
|عَسَیأنتَكرَهُشَيئًاوَهُوَخَیرٌلَكُم...|
گاهی دعاهایمان و اصرار بر آن ،
خود گرهای بر زندگیمان میشود!
پس؛
دعا کن و "خیر" بخواه،
اما نھ آن خیری که تو فکر میکنی...! :)
#آیتاللهحقشناس
♡•🌱•♡
🎶 @downloadamiran 🎵
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_یازدهم
#دانلودکده_امیران
با همکلاسی هایم خداحافظی کردم و از پلههای آموزشگاه پایین آمدم. ساعت کلاسم تغییر کرده بود و حدود های ۸ شب بود .محمد پیام داده بود که چون دیر وقت تعطیل میشم به دنبالم میآید .من هم از خدا خواسته قبول کردم .چون خسته بودم و حوصله پیاده رفتن تا خانه را نداشتم . باید تا سر خیابان میرفتم. محل قرارم را آنجا گذاشته بودم .
همینطور که میرفتم کسی اسمم را صدا کرد. صدایش آشنا بود. ایستادم و اطراف را نگاهی کردم .چشمم روی ساسان ماند .جلو آمد و گفت :
_سلام خوبی؟
_ باز که اومدی اینجا. مگه نگفتم دیگه دور و برم پیدات نشه ؟
_سلام عرض کردم !
_گیریم علیک . میگم مگه نگفتم نبینمت ؟هان؟!
_چرا گفتی ولی من قصد بدی ندارم . میخوام با هم یه دوستی ساده داشته باشیم .
_من به قصد تو کاری ندارم . علاقهای هم ندارم با هم دوست بشیم .دفعه پیشم این رو بهت گفتم .
_نرگس چرا از من دوری می کنی ؟
_اولاً من برای غریبهها خانم صالحیم دوماً شما چه نسبتی با من داری که ازت دوری نکنم؟
_خب همین دیگه میخوام باهم نسبت پیدا کنیم.
_ اهان ! اونوقت شما همین حرفا رو به شیرین زده بودی که خر شده بود و نامزد تو شده بود؟ _ تو از کجا میدونی ؟!
_بعد از این که نامزدیت را به هم زدی ، خودکشی کرد و کل مدرسه خبردار شد . البته زنده موند و همه چیز رو برام تعریف کرد .
_من نامزدیم رو به خاطر تو به هم زدم .
_به خاطر من ؟! مسخره است .اگه شیرین رو دوست نداشتی چرا باهاش نامزد کردی ؟ ببین آقای محترم من اصلا دوست ندارم با شما رابطه داشته باشم چه نامزد چه دوست .لطفاً مزاحم نشو .خداحافظ .
و پشتمو کردم و رفتم. ول کن نبود و دنبالم امد .
_چیکار کنم که بفهمی راست میگم ؟چجوری خودمو بهت ثابت کنم ؟
_مزاحم نشو ،برو .
_یه لحظه وایسا ! نرگس ،من حرف دارم باهات . اه.
_من حرفی ندارم .
_نرگس من دوست دارم.
_ تو غلط می کنی خواهر منو دوست داری.
برگشتم و محمد را دیدم که یقه ساسان و گرفت و به دیوار چسباند .دعوایشان بالا گرفت و کار به کتک کاری کشید چند نفری سعی به جدا کردن آنها کردند.
آقای سرحدی که تازه از آموزشگاه بیرون آمده بود با دیدن من جلو آمد و گفت :
_چیزی شده خانم صالحی؟
_ بله مزاحم داشتم ،برادرم رفت که مزاحم رو ادب کنه کار به دعوا کشید. میشه برین و از هم جداشون کنین ؟
_شما لطفاً کیف بنده رو بگیرین تا دعوا رو فیصله بدم.
کت و کیفش را گرفتم و او جلو رفت محمد را عقب کشید و چیزی در گوشش گفت. محمد کمی آرام تر شد .
ساسان زیر چشمش کبود بود و گوشه لبش پاره شده بود اما محمد سالم بود.
برای اولین بار از کار محمد خوشم امد .دلم خنک شد. حق ساسان رو کف دستش گذاشت. آقای سرحدی مردم را پراکنده کرد.
ساسان با همان قیافه داغون جلو آمد و گفت :
_به هم میرسیم حالا .ساسان نیستم اگه کارت رو تلافی نکنم. جواب نَهای که به من دادی رو تلافی می کنم .
_برو خدات رو شکر کن که شکایت نمی کنم وگرنه میتونستم به جرم مزاحمت ،بدمت دست پلیس .
ساسان چیزی زیر لب گفت و رفت. فقط ما سه نفر ماندیم .
وسایل آقای سرحدی را تحویل دادم و از او تشکر کردم. او هم رفت .
رو به محمد کردم و گفتم :
_خوبی؟ جاییت صدمه ندیده؟
_ من خوبم. اما تو مثل اینکه رنگت پریده! دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
_من؟! نه بابا.
#پارت1👇
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#پارت2
#قسمت_یازدهم
#دانلودکده_امیران
_ چرا نگفتی مزاحم داری ؟
_مزاحم نبود ، ساسان بود. یکی دو بار اومده بود که خودم دک کرده بودم بره .
_نرگس یارو یکی دو بار اومده سراغت بعد تو نگفتی ؟
_میگفتم که مثل الان داد بزنی و به من مشکوک بشی؟
_ من مشکوک نشدم .میگم چرا نگفتی ؟ غریبه که نیستیم خانوادتیم .
_اگه می گفتم همیشه میخواستی بیای ببری و بیاری.
_ چه عیبی داره؟ ناراحت میشی از این که با اطمینان خاطر مسیر طی کنی؟
نه خیر ناراحت نمیشم. اما دوستام مسخرهام میکنن . در ضمن رفتار تو با من جوریه که من حس می کنم به من اعتماد نداری دوست داری همش منو چک کنی؟ آزادیم رو بگیری ؟
_نرگس؟!
_ بهتره بریم دیگه .من خستم .
_دیگر حرفی نزدیم . از من جلوتر رفت و جایی که ماشین رو پارک کرده بود نشان داد.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌 #شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم😭
📿 #شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام...
🎞#استوری♡`
||♡•.♡•.♡•.....😔💔👇•.||
🌱💦من تشنه رو جرعه آبم بده...
🍁هدیه به محضر شهدای کربلا وهمه اموات ۵ صلوات لطفا.
🍁اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم...
🍃 @downloadamiran 🍃
╭🍃🍃
مقصدم عشــــق استـــ
تو را می جویمــ...
اَللَّهُمَّ عَجـــِّل لِقائِنَا بِحُجَّتِڪ...
[]💚°•○.🌱]
#بیوگࢪافی🌱
سعۍکنیهجورےزندگۍکنی
ڪهخداعاشقتبشه
اگهخداعاشقتبشه
خوبتوروخریدارےمیکنه...
[✨🌦✨]
-دوباره#جمعهو#ندبه،
-دوبارهبایدگفت... :
-بخواندعایِ#فرجرا؛
-که#یـاربرگردد°•💚`"
#التماس_دعای_ویژه_برای_فرج🤲🏻
💚الّهُـمَّ عَجِـل لِولیِّـکَ الفرج💚
1_553307321.mp3
3.25M
#صبح_جمعه🌤` و #دعای_ندبه [💚°♡]
📻/⏯ #محسن_فرهمند 🎙
#سلام_مولا💚|•°🌿
#صبحتون_مهدوی ✨🌿
🌱 گفتند ڪه *جمعہ*
یارمان مــی آیــد
آن منجی روزگارمان می آید 🍃
🌱 *هــر جمعـــه*…
گلی در دل ما می شڪفـــد
یعنی که بمان بهارمان می آید 🍃
🍃"💚"🍃
🦋•°♡زیباترین بهانه دنیای من سلام♡°•🦋
#التماس_دعای_ویژه_برای_فرج✨
💚الّهُـمَّ عَجِـل لِولیِّـکَ الفَـرج💚
°•♡ @downloadamiran ♡•°
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه ی گو باد ببر
ما کـه دادیم دل و دیده بـه توفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
سینه گو شعله ي آتشکده ي پارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ي بغداد ببر»
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
سرداردلها♡:
[💭°/🎭]
✨⃟🌿¦⇢ #بیوگࢪافی
💛⃟⚡️¦⇢ #حدیث_روزگاࢪ
📱⃟📸¦⇢ #پࢪفایل
بدون شک کسی که سکوت می کند ،
روزی حرف هایش را سرنوشت به شما خواهد گفت ....
💛⃟📒¦⇢ @downloadamiran
F.Ghaffari:
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_دوازدهم
در ماشین فقط صدای موزیکی بود که از رادیو پخش میشد و سکوت بینِ ما را میشکست. کمی از آموزشگاه دور شده بودیم که محمد روبهروی یک بستنی فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد. وقتی برگشت یک سینی در دستش بود که دو ظرف بستنی داخل آن. تعجب کردم. از محمد ، رفتارهای عجیب و غریب میدیدم. نه به آن چند دقیقه قبلش که با یک مَن عسل هم نمی شد آن را خورد نه به بستنی گرفتنش . یکی از ظرف های بستنی که چند رنگ بود و به سمت من گرفت و گفت: _فراموش کن هر چی که اتفاق افتاده. منم فراموش می کنم.
_ تو خوبی؟!
_ آره ، چطور مگه ؟
_هیچی ، نه به داد زدن و دعوا کردنت نه به این که میگی قضیه رو فراموش کنم.
_ خوبی به من نیومده ؟
_چرا اومده فقط کاش همیشه اینطوری باشی. و از دستش بستنی را گرفتم و شروع کردم به خوردن.
_ میگم امروز اومده بودم دنبالت که بریم پاساژی ، جایی، برای مامان هدیه بخریم.
_ هدیه بخریم؟! برای چی؟
_ خانم باهوش فردا اول اردیبهشته ، تولد مامان.
با دست زدم روی پیشونیم گفتم :
_ آخ راست میگیا! فراموش کرده بودم. حالا چی میخوای بگیری؟
_ بگیری نه بگیریم . نمیدونم گفتم شاید تو فکری داشته باشی که میبینم اصلا یادت نبوده.
_ محمد از بس که فکرم مشغول درسامه ، وقت نمیکنم به چیز دیگه ای فکر کنم.
یکم فکر کردم و بعد بشکنی زدم وگفتم: _فهمیدم .
_چیو فهمیدی؟!
_ اول بریم سمت پاساژ بزرگ . یکی دو ماه پیش مامان عکس یه لباسو نشون میداد به من. میتونیم سه نفری پولامون رو روی هم بذاریم و بخریمش .بعدشم کیک بخریم و بریم خونه. راستی علی میدونه؟
_ آره. خونه دوستشه. باید سر راه بریم دنبالش. نگاهی به ساعت کردم . نُه شب بود. با گوشی محمد زنگی به خانه زدم به مامان گفتم گشتی در شهر میزنیم و بعد به خانه میرویم. اول به سمت پاساژ رفتیم .دعا دعا میکردم، کتدامنی که مامان عکسش را به من نشان داده بود هنوز به فروش نرفته باشد. کل پاساژ را زیر و رو کردیم تا بالاخره مغازهای که آن را میفروخت پیدا کردیم. با کلی چانه زدن سر قیمت ،آن را خریدیم. محمد ،مدام غر میزد که *چه قدر گران خریدیم و از این حرفا* منم میگفتم: _میخواستی با من نیای خرید .خودت یه فکری برای کادو تولد میکردی.
از شیرینی فروشی نزدیک همانجا هم یک کیک به شکل قلب گرفتیم که روی آن شکلاتی بود و با خامه سفید نوشته شده بود« تولدت مبارک » . چند کلاه تولد و برف شادی و شمع هم گرفتیم .
محمد ماشینش را بیرون خانه پارک کرد و همگی با هم وارد خانه شدیم. علی هیجان داشت و از اینکه می خواستیم مامان را غافلگیر کنیم ،خیلی خوشحال بود. آنقدر بی سر و صدا وارد خانه شدیم که مامان متوجه ما نشده بود.
علیر رفت دنبال مامان و من و محمد هم هدیه تولد و کیک را روی میز ، وسط پذیرایی گذاشتیم. روی کیک چند شمع گذاشتم و روشن کردم. همزمان محمد بابا تماس تصویری گرفت تا در جشن کوچکمان ، همراه ما باشد.
علی ، مامان را چشم بسته به سمت پذیرایی میآورد با یکدوسه من دستش را از روی چشمهای مامان برداشت و من برف شادی را روی سر مامان خالی کردم.
مامان با دیدن صحنه روبرو اشک شوق در چشمانش جمع شد .
بغلش پریدم و یک ماچ گنده از لپهایش گرفتم.
_ قربونت برم ، تولدت مبارک.
_ وای بچه ها خیلی ممنون. اصلا فکرشم نمیکردم
بعد از من علی و محمد جلو آمدند و تبریک گفتند. بابا هم تبریک گفت و هدیه اش را که از قبل تهیه کرده بود، به مامان گفت کجای خانه گذاشته تا مامان برداردش. ولی چون شیفت کاری بود مجبور شد تماس را قطع کند .
بعد از کلی مسخره بازی من و علی سر خاموش کردن شمع ها ، مامان کیک را برید و هدیه اش را باز کرد.
آن شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💗روزتان نورانی
🌸و رنگينتر از رنگين کمان
💗روزتان فرخنده
🌸و از مهربانی جاودان
💗قلبتان سرشار از
🌸آرامشی زيبا شود
💗خنده باشد هديهی
🌸امروز بر رخسارتان
💗سلام صبح شنبهتون بخیر🌸
💗هفتهای پر از انرژی، نشاط و سلامتی پیشرویتان🌸
💫الهی به امید تو💫
🦋@downloadamiran🦋
#پیام_سلامتی
✅وقتی قبل از صبحانه دندونهاتونو مسواک بزنید دیگه عفونتهای ناشی از باکتریهایی که شب در دهانتون رشد کرده رو با غذا نمیخورید !
✅کسانیکه این عادت رو دارن پوست بسیار بهتری دارند !
🦋@downloadamiran🦋
سه چیز تحملش خیلی سخته‼️
✔حق با تو باشه
✖ولی بهت زور بگن!
✔بدونی دارن بهت دروغ میگن
✖نتونی ثابت کنی!
✔نتونی حرف دلتو بزنی
✖و مجبور باشی سکوت کنی !
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🦋@downloadamiran🦋
#حدیث_گرافی
#تلنگر
🔖امیرالمؤمنین عليه السلام:
خوشبخت، كسى است كه به آنچه از دست رفته بى اعتنا باشد
السَّعيدُ مَنِ استَهانَ بِالمَفقودِ
📚میزان الحکمه جلد5 صفحه298
🦋@downloadamiran🦋
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند
#آموزش
آموزش داریم چه آموزشی👌
همون که منتظرش بودی😊
🔧روش تنظیم گوگل برای جلوگیری از نشان دادن تصاویر مستهجن🤓
preferences google
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
🔍جستوجو میکنیم و براتون آموزشهای مفید رو ارسال میکنیم📥
منتظر آموزشهای دیگه باشید😊
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | 📿 ذکر روز شنبه، صد مرتبه
⚜یا ربَّ العالمین ⚜
🦋@downloadamiran🦋
#عکس_پروفایل
•~ با ذکر یا جواد(علیه السلام) تو حاجت گرفتهایم ~•
🦋@downloadamiran🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
#قسمت_سیزدهم
عصر جمعه یکی از روزهای اردیبهشت بود. برای امتحانی که داشتم ،درس میخواندم . که مامان وارد اتاقم شد:
_ نرگس بیا برو پایین .شیرین اومده.
_ شیرین اومده؟! نگفت چیکار داره؟
_ نه ولی خیلی آشفته بود.
بعد تولد ساناز رابطهام با شیرین را خیلی کم کرده بودم. دو سه روز بعد از آن مهمانی به خانهمان آمد و کلی گریه زاری کرد که ببخشمش. من هم گفتم دیگر نمی خواهم با هم دوست باشیم. گوشیم را آورده بود و گفت که ساسان بعد از رفتن من خیلی دنبالم گشته است و حتی تا خیابان هم دنبال من آمده. از شیرین خواسته که شمارهام را بگیرد اما شیرین نداده .چون از اخلاق من خبر داشت که تا خودم نخواهم شمارهام را به کسی نمیدهم. یک روز شنیدم شیرین رگ دستش را زده و در بیمارستان است. از دوستانی که به دیدنش رفته بودند خواسته بود که من به ملاقاتش بروم .اما من نرفتم. وقتی شیرین از رفتن من به ملاقاتش ناامید شده بود با یک آیدی ناشناس به من پیام داد و گفت که ساسان با او نامزد کرده بود. همه چیز اولش خوب بوده اما وقتی شیرین میفهمد که ساسان برای نزدیک شدن به من با او نامزد کرده و قصد فریب او را داشته و همه عشق و عاشقیاش الکی بوده و از طرفی ساسان میفهمد که شیرین با من قهر است و نمی تواند به من برسد، نامزدی را به هم میزند و شیرین هم خودکشی میکند.
با دیدن شیرین سلام کردم. مثل همیشه نبود مانتو ساده مشکی پوشیده بود و هیچ آرایشی هم نداشت. اولین بار بود اورا ان طوری میدیدم.
_ سلام
_ چی شده که اینجا اومدی؟!
_حلالم کن!
_ خوبی شیرین؟!
_ نرگس منو ببخش!
_ وا کمکم دارم شک می کنم .یعنی چی این حرف ها؟
_ نرگس من دارم از این شهر میرم.
_ کجا ؟
_هرجا که بتونم خودمو پیدا کنم.
_ چیزی شده ؟اتفاقی افتاده؟
_ فعلاً چیزی نمی تونم بگم بهت. فقط اومدم بگم بابت کارهایی که کردیم و من تو رو مجبور به انجام اون کارا کردم ،ببخش. منو میبخشی؟!
_ار ه حتما.
_ روزی که خود اصلیم رو پیدا کردم همه چیز رو تعریف می کنم. فعلا خداحافظ و رفت .
نمی دانستم چرا شیرین ان حرفها را زد اصلاً ان حرفا به گروه خونی او نمی آمد.
روزها از پی هم میگذشتند و روز به روز به کنکور نزدیک میشدم .
امتحانات نهایی مدرسه را با موفقیت پشت سر گذاشتم و تحصیل در مدرسه را به پایان رساندم. آقای سرحدی خیلی امیدوار بود و کلی انگیزه به من میداد و همیشه میگفت « بهترین شاگرد این آموزشگاه هستی و حتما توی کنکور رتبه خوبی میاری ».
روز کنکور کلی استرس داشتم شب قبل کنکور به زور آرامبخش خوابیدم . مامان قبل از رفتنم سر جلسه از زیر قرآن ردم کرد و برایم چهارقل خواند .
علی سر به سرم میگذاشت و می گفت :
_کاری نداره که چهارتا سوال میخوای جواب بدی. اگرم قبول نشدی شوهرت میدیم .
و خودش هم قهقهه خندید.
_بیمزه . روزی میرسه که نوبت تو هم بشه. اون موقع حالت رو میپرسم .
مامان: اِ اذیتش نکن علی!
_چیزی نگفتم که..
و بعد دستش را جلوی دهانش گذاشت و باز هم خندید.
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
_ بریم دیگه دیر میشه.
محمد : نه دیر نمیشه هنوز دو ساعت مونده به وقتش.
_ نه بریم. بلکه دلم آروم بشه .میترسم دیر برسیم .
مامان چادرش را سر کرد و کیفش را از جا لباسی برداشت و گفت:
_ بریم .چیزی جا نذاشتی ؟کارتت رو برداشتی؟
_ آره برداشتم .
با خداحافظی از بقیه از خانه بیرون آمدیم .بابا طبق معمول خانه نبود و شب قبلش زنگ زده بود و کلی به من امید داده بود که می توانم از پس غول کنکور بربیایم.
_______________________
با خوشحالی پاسخنامه را به مراقب دادم و از سر جلسه بیرون آمدم. فکرش را هم نمیکردم که سوالات به این راحتی باشد. حالا میتوانستم نفس راحتی بکشم. نصف راه را رفته بودم ، اگر در رشته دلخواهم قبول میشدم، به آرزویم میرسیدم. از محوطه حوزه امتحانی بیرون آمدم و چشم چرخاندم تا مامان را پیدا کنم . زیر سایهی درختی روی نیمکت نشسته بود .با دیدن من، برایم دست تکان داد.
ادامه دارد…
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛