eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش که من نیز امشب زائرت بودم جایی که فرزندت در آنجا روضه خوان باشد... 🔺شهادت امام حسن عسکری علیه‌السلام تسلیت باد. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
🕰 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلندی گفتم: –چی؟ –آره امده، حالا چطوری نمی‌دونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی... –شما از کجا می‌دونید؟ –از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه. –یعنی با هم حرف زدید؟ –آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور. بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد می‌کنه. پوفی کرد و ادامه داد: –زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته. –نه، ممنون، من خودم میرم. نوچی کرد و گفت: –پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم. خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟ با ذوق گفتم: –خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران. با نگرانی گفت: –به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری. با استرس پرسیدم: –یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟ –نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب می‌کنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه. البته جای نگرانی نیست جمعشون می‌کنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری می‌کنیم. *** دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پری‌ناز فکر کرده بودم که بی‌خوابی به سرم زده بود. می‌گفت آمده‌ام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور می‌برمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگی‌ام نشود، وگرنه بد می‌بیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود. پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عده‌ایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین می‌انداختند. نشانه می‌گرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست می‌رفتند یا دنده عقب می‌گرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چاره‌ایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشه‌ی پشت ماشین اصابت کرد. شیشه‌ی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد. ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. با هر بوقی که به انتظار می‌ماندم کلمه‌ی منتظر را هجی می‌کردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد. شماره‌ی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده. درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شماره‌اش را گرفتم. ولی فایده‌ایی نداشت. دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت. به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. خودش بود. زود جواب دادم. –کجایی؟ از سوالم جا خورد. –ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –میگم کجایی؟ دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را می‌خواستم یک‌جا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند. –ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود. –منم سر چهار راهم. پس چرا نمی‌بینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم: –خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت. به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت و پرسید: –اتفاقی افتاده؟ دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم. –اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی. –من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم. به طرف شرکت راه افتادیم. –نه، خودم می‌برمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت می‌کرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانه‌اش دلنشین بود. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 نگاهم کرد. –معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم. –می‌دونی چند بار زنگ زدم؟ –بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد. –من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد. قدمهایش کندتر شد. –بازم عذر می‌خوام. دستم را برایش پرت کردم. –فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی. دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی‌ رنگش مشخص بود. طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود. به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پری‌ناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه می‌کردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشه‌های ماشین دودی بود. نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعه‌ی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم. –ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟ لبخند زدم. –نه، نگران نشو. آجر خورده. –آجر؟ یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهره‌ی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد. گفتم: –آره، همین ارازل‌ها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن. دستش را جلوی دهانش گذاشت. –وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید. دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم. –اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم. اُسوه هم توجهش جلب شد. –به چی نگاه می‌کنید؟ به اُسوه نگاه کردم. –به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها. اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم. او هم آرام پشت سرم آمد. –آره قیافه‌ی اون خانمه... برگشتم طرفش و با تندی گفتم: –پری‌نازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله. مبهوت و بی‌حرکت همانجا ایستاد. با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد. درست حدس زده بودم پری‌ناز بود. با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت: –بیا بریم. اخم کردم و پرسیدم: –تو چطوری تونستی بیای ایران؟ بازویم را محکم گرفت. –اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم. محکم بازویم را از دستش خارج کردم. –می‌بینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟ –گفتم بیا بریم. برو پی‌کارت. اگر حرفی داری همینجا بگو. اشاره‌ایی به مردی که پشت فرمان بود کرد. مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند. دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت: –با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم. با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لوله‌ی اسلحه را به کمرم چسباند. –اگه جونت رو دوست داری راه بیفت. اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد: –آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید. –راه بیفت. پری‌ناز همانطور که به طرف ماشین می‌رفت رو به اُسوه گفت: –بهتره باهاش خداحافظی کنی. اُسوه فریاد زد: –اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشی‌اش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت: –من الان آقا رضا رو خبر می‌کنم. بعد از همانجا فریاد زد: –آقا رضا، آقا رضا. پری‌ناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت. –بِبُر صدات رو دختره‌ی دیوونه. بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمی‌رسد. همان موقع مرد تنومند اشاره‌ایی کرد و اسلحه‌ایی برای پریناز پرت کرد. پری‌ناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 اُسوه کوتاه نیامد و باز تقلا کرد. پری ناز با پشت اسلحه ضربه‌ایی به صورت اُسوه زد که باعث شد لبش پاره شود و خون ریزی کند. خواستم پیاده شوم که مرد هیولا اجازه نداد و اسلحه‌اش را به طرفم گرفت. رو به پری‌ناز فریاد زدم. –چیکار می‌کنی وحشی؟ زده به سرت؟ پری ناز با ضربه‌ایی اُسوه را به داخل ماشین هول داد و گفت: –مثل بچه‌ی آدم برو بشین پیش نامزدت. با شنیدن این جمله حالم دگرگون شد. دروغی که گفته بودم را چطور باید جمع و جور می‌کردم. نمی‌دانم اُسوه با دیدن اسلحه خشکش زده بود یا با شنیدن آخرین جمله‌ی پری‌ناز. نفهمیدم تاثیر کدامشان بود که آرام داخل ماشین نشست و نگاهش را به موبایلی که در دستش بود دوخت. رنگش پریده بود. همین که پری‌ناز سوار شد کامل به طرف عقب برگشت و اسلحه‌اش را به طرف ما گرفت. –تکون بخورید می‌زنما، با کسی شوخی ندارم. به اُسوه اشاره کردم و با تشر به پری‌ناز گفتم: –اون رو واسه چی سوار کردی؟ تو مگه با من کار نداری پس چرا... او هم با خشم گفت: –واسه این که زیادی فضوله، کلا از همون اول همین اخلاقش باعث شد کار به اینجا بکشه. گفتم: –ولش کن بره، ماجرا رو خرابترش نکن، من هستم دیگه، هر کاری هم بگی انجام میدم. فقط بزار اون بره. سعی کرد خونسرد باشد. –ولش می‌کنم، فقط باید قول بده که لال بمونه، وگرنه نامزدش رو افقی دریافت می‌کنه. اُسوه عصبانی گفت: –من لال نمیشم، توام هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. به محض این که پیادم کنید به پلیس خبر میدم. همینطور که حرف میزد با گوشی‌اش هم کار می‌کرد. پری‌ناز نگاهی به دستهای اُسوه انداخت. –داری چه غلطی می‌کنی؟ بعد خواست گوشی را از دستش بقاپد که موفق نشد. برای همین از روی صندلی جلویی به طرف عقب خیز برداشت و با زور گوشی را از دست اُسوه گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد. بعد اسلحه را به طرف اُسوه گرفت. –میگی چیکار کردی یا همینجا نفلت کنم. به کی می‌خواستی زنگ بزنی؟ اُسوه گفت: –زنگ که نذاشتی بزنم فقط تونستم عکس پلاک ماشین رو برای یه نفر بفرستم. پری ناز با چشم‌های گرد شده به مرد تنومن گفت: –گاز بده بریم. به اُسوه نگاه کردم و گفتم: –لبت داره خون میاد. دستی به لبش کشید. به دستمال روی داشبورد اشاره کردم و به پری‌ناز گفتم: –یه دستمال بده. جعبه‌ی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد. برگی جدا کردم و به اُسوه دادم. گرفت و لبش را پاک کرد و زیر لبش چیزی را زمزمه کرد. همان لحظه به خیابانی رسیدیم که چند نفر در حال آتش زدن یک بانک بودند. پری ناز گفت: –سیا دنده عقب بگیر از فرعی‌ برو. سیا گفت: –همین رو میرم بابا خیالی نیست. پری‌ناز صورتش را مچاله کرد. –چی چی رو میری، دردسر میشه، یه وقت جلوی ماشین رو میگیرن آتیش میزنن. سیا خندید. –ماشین دزدی که نگرانی نداره. –به خاطر ماشین نمیگم باهوش، بیخودی معطل میشیم. یه وقت درگیری میشه، صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید و بعد شعله‌های آتش دیده شد که بانک را در خودش می‌بلعید. اُسوه گفت: –اینا چرا مثل حیوون دارن همه چیز رو خراب می‌کنن؟ پری‌ناز به عقب برگشت و نگاه چپ چپی به اُسوه انداخت و گفت: –دارن حقشون رو میگیرن. اُسوه گفت: –مثل شما که با دزدیدن ما دارید حقتون رو می‌گیرید؟ سیا همانطور که به یک خیابان فرعی می‌پیچید خندید و گفت: –البته ما هم الان باید پیش اونا بودیما، فعلا کار رو پیچوندیم در خدمت شماییم. بعد به پری‌ناز نگاهی کرد و با طعنه گفت: –فردا باید اضافه کاری وایسیما. پری ناز گفت: –حالا به کامران بگو چند تا عکس هم از جاهای جدید بگیره واسه ما بفرسته که ما خودمون ارسال کنیم و گزارش بدیم. تا فردا یه کاریش می‌کنیم. سیا گفت: –منظورت از یه کاریش یعنی بازم می‌خوای بپیچونی؟ پری ناز گفت: –تو هستی دیگه، با این هیکل به جای چند نفر می‌تونی آتیش بزنی. سیا بلند خندید و گفت: –حالا ببین فردا چه آتیش‌بازی راه بندازم. خبرش رو شب از تلویزیون می‌بینی. من و اُسوه با شنیدن این حرفها با تعجب به هم نگاه کردیم. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 اُسوه زمزمه کرد: –اینا کی هستن؟ چه راحت هر کدوم واسه خودشون اسلحه دارن. پری‌ناز چرا اینطوری شده؟ من هم آرام خودم را به طرفش مایل کردم و پرسیدم: –قیافش رو می‌گی؟ –نه، رفتارش رو میگم. خیلی خشن و سنگ دل شده. اصلا عوض شده. حالا من هیچی با شما هم خیلی بد رفتار می‌کنه. بعد نفسش را بیرون داد و پرسید: –ما رو می‌خوان کجا ببرن؟ –نمی‌دونم. حالا اون عکس شماره پلاک ماشین رو واسه کی فرستادی؟ –واسه نورا. –چرا واسه اون فرستادی؟ –خب به برادرتون نشون بده شاید کاری انجام بدن. –به خاطر اوضاعش میگم. حنیف می‌گفت استرس براش سمه. –دیگه به اینجاش فکر نکردم اونقدر هول کرده بودم که... –نترس اینا طبل تو خالی هستن. فوق فوقش من رو با خودشون می‌برن، تو رو هم حالا یه جا پیادت می‌کنن. –شما رو کجا می‌برن؟ من نمیزارم. هر جا شما برید منم میام. به رویش لبخند زدم. –نگران من نباش، هر جا برم مثل چک برگشتی دوباره برمی‌گردم. چشم‌هایش دو دو زد و با بغض گفت: –اگه بلایی سرتون بیارن چی؟ اگه اتفاقی برای شما بیفته من...من... آخر هم حرفش را تمام نکرد. پلک زد و یک قطره اشک روی گونه‌اش چکید. برگی از دستمال که بینمان بود را بیرون کشیدم و خواستم اشکش را پاک کنم که خودش دستمال را از دستم گرفت و صاف نشست و اشکش را پاک کرد. انگار از کارم خجالت کشید چون سرش را پایین انداخت. آهی کشیدم و به دستمال دستش خیره شدم و گفتم: –گریه نکن. تو همیشه جلوی چشمهامی حتی اگر خودت نباشی. ناباور سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره ماند. انگار می‌خواست حقیقت حرفم رو کشف کند. لرزش انگشتانش را متوجه شدم. فکر کنم اضطراب گرفته بود. با مهربانی گفت: –شما نباید جایی برید. بعد کلیدی طلایی که از کیفش آویزان بود را در مشتش گرفت و دوباره یک قطره اشک روی دستش افتاد. نوچی کردم و گفتم: –اینا عرضه‌ی هیچ کاری رو ندارن، اصلا نگران نباش. من هر جا هم که باشم فقط به تو... پری‌ناز نگذاشت حرفم را تمام کنم. به طرفمان چرخید. –چی می‌گید به هم؟ بعد اسلحه‌اش را تکانی داد و گفت: –از هم فاصله بگیرید ببینم. دارید نقشه می‌کشید؟ فکر فرار به سرتون بزنه، خرجش فقط یه تیره... گفتم: –مگه شهر هرته، واسه من لات شدی؟ خندید.. –پس شهر چیه؟ این همه اسلحه وارد کردیم تو شهر، آب از آب تکون نخورد. سیا گفت: –تکون که خورد، پس اون همه اسلحه تو ماهشهر و شهرهای دیگه گرفتن چی بود؟ اینایی رو هم که آوردیم اگه بعضی خائنا نبودن عمرا اگه می‌تونستیم. پری‌ناز ضربه‌ایی به کتف سیا زد. –تو با مایی یا با اونا. سیا ناگهان آنچنان قهقه‌ایی زد که اُسوه از جا پرید. نگاه تاسف باری به پری ناز انداختم و گفتم: –حالا هر غلطی داری می‌کنی چرا رفتی با این هیولا همکار شدی؟ آدم قحط بود؟ دیدنش کفاره دادن میخواد. –چه فرقی داره، مهم هدف مشترکمونه که برامون مقدسه. پوزخندی زدم و پرسیدم: –حالا این هدف مقدستون چی‌ هست؟ پری‌ناز نگاهی به اسلحه‌اش کرد و گفت: –از بین بردن این جمهوری اسلامی بخصوص از بین بردن آخوندا، –شماها از بین ببرید؟شماها دماغتون رو نمی‌تونید بکشید بالا اونوقت می‌خواهید... سیا داد زد: –خوبه همین چند دقیقه پیش دیدی زدیم بانک رو ترکوندیما... –آره دیدم. اونوقت شما با اینایی که همه جا رو آتیش میزنن یه جا آموزش دیدید؟ سیا نگاهی به پری‌ناز انداخت و گفت: –داداشمونم که بچه زرنگه. دیگر کسی حرفی نزد. به خیابانهای خلوت رسیده بودیم. تقریبا جایی نزدیک به حاشیه‌ی شهر. اُسوه از پشت شیشه به بیرون نگاه می‌کرد. من هم آرنجم را به شیشه طرف خودم تکیه داده بودم و او را نگاه می‌کردم. انگار نه انگار که ما را دزدیده‌اند، من که در عالم خودم بودم و به اُسوه فکر می‌کردم و از این که کنارش نشسته‌ام راضی بودم. دلم می‌خواست این ماشین ساعتها همینطور حرکت کند و من و اُسوه هم همینجا کنار هم بنشینیم. اُسوه ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد. لبخند زدم و لب زدم: –خوبی؟ چشم‌هایش را باز و بسته کرد و او هم پرسید: –شما چی؟ خم شدم و کمی نزدیکش شدم و گفتم: –تا وقتی تو کنارم نشستی عالی هستم. لبخند زد و سرش را پایین انداخت و با بند کیفش مشغول شد. رنگ پریدگی‌اش بهتر شده بود و کلا آرامتر به نظر می‌رسید. پرسیدم: •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 –می‌ترسی؟ تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت: –تا وقتی شما پیشم باشید نه، به چشم‌هایش خیره شدم. چشم‌هایش مهربان بودند. نگاهش را از من دزدید. صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. جا کلیدی را که به کیفش آویزان کرده بود را در دستم گرفتم و پرسیدم: –دوستش داری؟ –سرش را به علامت مثبت تکان داد. ماشین ترمز کرد و هر دو به اطراف نگاه کردیم. یک خیابان خلوت که پرنده هم آنجا پر نمیزد. پری ناز ریموت را زد و در خانه‌ی بزرگی که آنجا بود باز شد. یک خانه‌ی ویلایی و شیک. سیا ماشین را به داخل حیاط راند. پری‌ناز گفت: –ماشین رو ببر پشت ساختمون،. سیا پرسید: –مگه کسی داخله ساختمونه؟ –آره، نباشن هم میان، اینارو فعلا می‌فرستیم زیر زمین. سیا به اُسوه اشاره کرد و پرسید: –دختره چی میشه؟ اونو که نمیخوای با خودت ببری. پری‌ناز بی‌تفاوت گفت: –حالا بزار کارمون درست بشه بریم، اونوقت یه کاریش می‌کنیم. سیا دقیقا جلوی در زیر زمین ماشین را پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. حیاط بسیار بزرگی بود. اطرافش پر بود از درختهای کهن. معلوم بود خانه قدیمی است و بازسازی شده. چون ساختمانی که وسط حیاط بود شیک به نظر می‌رسید. اُسوه به محض این که پیاده شد به طرف من آمد و پشت من ایستاد. پری ناز از پله‌ها پایین رفت و در زیر زمین را باز کرد و گفت بیایید اینجا. من آرام راه افتادم ولی اُسوه همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود و با چشم‌های گرد شده به زیر زمین نگاه می‌کرد. من هم نگاهی به در و پنجره‌ی زیر زمین انداختم رنگشان سفید بود و داخلش روشن بود به نظرم جای تر و تمیزی بود. به اُسوه اشاره کردم که بیاید ولی او خشکش زده بود. سیا از پشت کمرش هلش داد و گفت: –چته عین بز نگاه می‌کنی برو دیگه. با این کار سیا عصبانی شدم و فریاد زدم: –دست بهش نزن لعنتی، بعد به طرفش حمله کردم و مشتی حواله‌ی صورتش کردم. او هم بیکار نماند و مشتم را تلافی کرد. پری ناز فوری از پله‌ها بالا آمد و تشری به سیا زد و گفت: –دستت بشکنه، چیکار کردی روانی. بعد خواست صورتم را بررسی کند ببیند چیزی شده یا نه، دستش را پس زدم. گفت: –پایین آب هست بیا بریم دهنت رو بشور. بی‌تفاوت به حرفش به طرف اُسوه رفتم. هنوز هم حیران بود. گوشه‌ی آستینش را گرفتم و با خودم به پایین بردم. اصلا فکر نمی‌کردم زیر زمین همچین جایی باشد. مبله بود و سرویس بهداشتی تر و تمیزی داشت. اُسوه روی یکی از مبلها نشست و با همان حالت به در و دیوار نگاه می‌کرد. پری ناز به اُسوه اشاره کرد و گفت: –این چرا مثل برق گرفته‌ها شده؟ ترسیده؟ من حرفی نزدم و به سرویس رفتم تا صورتم را بشویم. پری‌ناز به اُسوه گفت: –نترس بابا کاریت نداریم. تو بد موقع اونجا بودی، وگرنه چیکار داشتیم تو رو هم با خودمون بیاریم. الان شدی وبال گردنمون. کارم که درست شد راستین رو برمیدارم میرم توام میتونی بری خونتون. سیا پایین نیامد و همانجا در حیاط ایستاده بود. از سرویس که بیرون آمدم پری‌ناز به طرفم آمد و جیبهایم را خالی کرد. کیف پولم را باز کرد و با خوشحالی گفت: –خوبه، کارت شناساییتم همراهته، باهاش خیلی کار داریم. همه چی تو این کیفت پیدا میشه. پوزخندی زدم و گفتم: –فکر کردی بچه بازیه؟ تو کی بزرگ میشی پری‌ناز؟ اصلا فکر کن ما با هم موفق هم شدیم قاچاقی رفتیم همون خراب شده‌ایی که تو میگی. وقتی من نمیخوام حتی یک لحظه ببینمت، وقتی ازت متنفرم چطور میخوای با من زندگی کنی؟ با چشم‌های وحشی نگاهم کرد. –ولی تو یه زمانی عاشقم بودی. –دیگه نیستم. بزرگترین اشتباهم بود. ازش توبه کردم. کسی که به ملتش به وطنش به جایی که اونجا به دنیا امده، به خاکش خیانت می‌کنه رو میشه اسمش رو انسان گذاشت؟ من روزی صد بار خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا می‌خواستم با تو ازدواج کنم. واقعا کور بودم. با تمام قدرت جیغ زد: –بس کن. جیغش باعث شد اُسوه از هپروت بیرون بیاید و با التماس نگاهم کند. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم و گفتم: –نترس، این از این دیوونه بازیا زیاد داره. سیا از پله ها سرازیر شد و پرسید: –چی شد؟ پری‌ناز که انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده گفت: –موبایلش نیست. سیا گفت: –من همون اول موبایلش رو ازش گرفتم. پری‌ناز دستش را به طرف سیا دراز کرد. –کو؟ بدش به من. –میخوای چیکار؟ پیش منه دیگه. پری‌ناز جوری نگاهش کرد که سیا با آن هیکل، فوری موبایل را از جیبش درآورد و تقدیم پری‌ناز کرد. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌦 ‌‌از بی‌سوادی پرسیدند: عشق چند حرفه؟ بی‌سواد گفت: چهار حرف همه خندیدند درحالی که بی‌سواد راه می‌رفت و می‌گفت: مگر مهدی چند حرف دارد؟! :)🍃❤️ 🎊 عج.. 🎉 @downloadamiran 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉آغاز ولایتت بر پهنای گیتی، بر ما مبارک است! و مبارک تر آن، روزی که چشمان مهربانت، پناه تمام دلشوره‌هایمان شود! 🍃 @downloadamiran 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 💖 خدایا... ذکرت، نامت سپری است‌ که تمام دردهایمان را پس میزند وتمام نداشته‌هایمان را پایان می‌دهد و تمام داشته‌هایمان را اعتبار می‌بخشد .. پس با نام و ذکرت آغاز میکنیم روزمان را و باشد که؛ در تمامی لحظات یاریمان کنی.. ‍ سلام😊✋ مثل همیشه دعایم براتون عاقبت به خیرے🌸🍃 سلامت جسم و جان و دلی خالی از غم است صبح اول هفته تون بخیر🙏 زندگیتون پر ازبرڪت و موفقیت🌸🍃 إن‌شاءالله🙏 💫الهی به امید تو💫 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 | روز شنبه، صدمرتبه ⚜یا ربَّ العالمین ⚜ ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امام زمانم سلام 🌼 امروز ،روز بیعت باشماست 🌸 دست در دست مبارکتان 🌼 می گذاریم تا بگوییم که 🌸 هستیم تا همیشه ... 🌼 پای همه چیز ایستاده ایم، 🌸 پای تمام نبودنهایت، 🌼 آقای ما ! تاآخرین نفس 🌸 چشم به راه آمدنت می مانیم 🌼 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 آغازامامت منجی عالم بشریت مبارک🎉🎊 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
مداحی آنلاین - آغاز امامتت مبارک - مهدی رسولی.mp3
5.54M
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🌸 (عج) 💐آغاز امامتت مبارک 🌼آقای زمین و آسمونا 🎤 👏 👌بسیار زیبا ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─═ঊ ❥ঊ═─ 👌 اگر چیزی را از دست دادی یادت باشد درختان در پاییز همه برگ‌های خود را از دست می‌دهند تا بهتر از آن را در بهار به دست آورند، زندگی دارای مراحلی است که گاه تلخ است و گاهی شیرین ... ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
اگر نمی تونی ✏مدادی باشی .. که خوشبختی یک نفر رو بنویسی !!! پس حداقل .. سعی کن 🖍پاک کن باشی که غم کسی را پاک کنی .. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
یه نفر نام خانوادگیش: “ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ” ﺑﻮﺩﻩ! می‌رﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ می‌گفته: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ، یارو ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ می‌کرده می‌گفته: ﺣﺎﺿﺮ ﻗﺮﺑﺎﻥ! ✋️ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ می‌گفته: ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ 😠 ﺻﺎﻑ ﺑﺎﯾﺴﺖ 😡 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﯿﺄﺕ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﻧﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺧﺼﯽ می‌ده 😎 ﻫﯿﺄﺕ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ 👮 همه ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻧﺪ : ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ … 😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔰برای شادی دل مؤمن، انتشار یادت نره😊👌 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘ راز خاص بودن شهید سید علی حسینی چیست ؟! برادر شهید اقرار میکند 👇👇 معجزه شهید این هست که بعد ازعملیلات پیکر ایشان به مدت۴ ماه زیر افتاب سوریه ودر منطقه تحت تصرف داعش بوده که انها سید علی را ندیده بودن . وقتی مفقودی سید علی را شنیدیم فقط به حضرت زهرا (س) وحضرت زینب (س) توسل کردیم ۱۱ بار دیگ نذر کردیم از آش بگیر تا گوسفند....سید علی را حضرت زهرا(س)به ما برگرداند سید علی ۲ سال بود میخواست برود اما پدر ومادر رضایت نمی دادند اما اخر رضایت را گرفت ورفت😊 وقتی سید علی را درمعراج شهدا در مشهد اوردند تمام پیکرش سالم بود فقط پوست صورتش کمی چروک شده بود وقتی سید علی را باز کردند یک تیر به پایش و یک تیر به سینه اش خورده بود وباهمان لباس خونی اوردند💔 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| به همین نزدیکی شادی و شعف به جای غم می‌آید رحمت عوض ظلم و ستم می‌آید ای‌کاش بگویند در این عید بزرگ دارد پسر فاطمه هم می‌آید 🔈 خواننده: حامد جلیلی 🎬 تصویر برداری و تدوین: جواد باقری 🌺سالروز آغاز امامت حضرت صاحب الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف، عید امامت و ولایت مبارک باد. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| آغاز امامت صاحب الزمان به انتظارت شهر رو چراغونی کردیم ... ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
🕰 دزدیده شده، زیاد با کار آدمهایی مثل شما آشنایی نداره. –نه، اون از تنها موندن با تو می‌ترسه، قشنگ استرسش از چشم‌هاش معلومه. اُسوه گفت: –من نمی‌ترسم. منظورم این بود تو بری ممکنه... پری‌ناز حرفش را برید. –بالاخره شما نامزد هستید یا نه؟ اُسوه سکوت کرد. من گفتم: –بهتره در رو قفل کنی و بری، این حرفها به تو نیومده. پری‌ناز که دیگر به حرف من شک کرده بود گفت: –یه دقیقه پاشو. اخم کردم. دستم را گرفت و کشید. –اگه نامزدید پاشو بغلش کن ببینم. اُسوه هاج و واج به دستهای ما نگاه می‌کرد. دستم را کشیدم و فریاد زدم: –برو بیرون. به طرف اُسوه رفت و گفت: –اون دروغ گفته درسته؟ با هم نامزد نیستید مگه نه؟ با لبخند موزیانه‌ایی منتظر جواب اُسوه به صورتش زل زده بود. اُسوه با عجز نگاهم کرد. از روی مبل بلند شدم و به اُسوه اشاره کردم که بنشیند. بعد به پری‌ناز تشر زدم. –گفتم برو بیرون و از جلوی چشمام دور شو. به طرف اُسوه رفت دستش را گرفت و به طرف من کشید و رو به من گفت: –مگه نامزدت نیست بیا دستش رو بگیر دیگه، ترسیده بیا آرومش کن. اُسوه با دهان باز به پری ناز نگاه می‌کرد. پری‌ناز دست اُسوه را نزدیک دستم اورد شاید چند سانت بیشتر نمانده بود که دستش به دستم بخورد که ناگهان اُسوه محکم پری‌ناز را هول داد و فریاد زد: –ولم کن، مگه من مثل تو هستم که هیچی برام مهم نباشه. اگه گفتم اینجا بمون برای این که اون هیولا یه وقت نیاد ما رو اذیت کنه. پری‌ناز تعادلش را از دست داد و به ستون وسط سالن برخورد کرد. این کار اُسوه باعث شد پری‌ناز عصبانی‌ شود. شاید هم به خاطر حرفی که شنیده بود کنترلش را از دست داد و مانتواش را که دگمه‌ایی نداشت را کنار زد و اسلحه‌اش را از پشتش خارج کرد. بعد همانطور که دندانهایش را روی هم فشار می‌داد به طرف اُسوه حمله کرد و لوله‌ی اسلحه را روی کمر اُسوه گذاشت و گفت: –میری دستش رو می‌گیری تا بهت ثابت بشه توام لنگه‌ی منی. آب نیست وگرنه شناگر ماهری هستی. داد زدم. –چیکار می‌کنی پری‌ناز راحتش بزار. دوباره جنی شدی؟ داد زد: –باید خودش بیاد دستت رو بگیره وگرنه می‌کشمش، شوخی هم ندارم. من می‌خوام بدونم با یه دست گرفتن مگه چی میشه، بعد با خشم نگاهم کرد و ادامه داد: –بلعمی بهم گفته بود خبری نیستا، ولی من به حرف تو بیشتر اعتماد کردم. –باشه، ما نامزد نیستیم. تو بردی حالا اون ماسماسک رو بکش اونور. –نه، حالا که اینطور شد من باید به این دختره ثابت کنم با یه دست گرفتن هیچ اتفاقی نمیوفته. نه آسمون به زمین میاد، نه زمین به آسمون، دنیا هم همینجوری که هست خواهد بود. رنگ اُسوه مثل گچ سفید شده بود. یک قدم به طرفش برداشتم و گفتم: –نترس، من باهاش حرف می‌زنم کوتاه میاد. پری‌ناز سر اُسوه را گرفت کمی به خودش نزدیک کرد و گفت: –مگه دوسش نداری، خب برو دیگه از فرصتت استفاده کن. اُسوه با صدای لرزانی گفت: –باور کن آسمون به زمین میاد، وِلوِله میشه، همه چیزایی که گفتی اتفاق میوفته....میشه، همش میشه، باور کن میشه، بعد گریه‌اش گرفت. من نزدیکتر رفتم. همانطور که اشکهایش می‌ریخت سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد و خودش را کمی عقب کشید. انگار برایش مهم نبود که پشتش یک آدم دیوانه اسلح به دست ایستاده. پری‌ناز وقتی دید از پس اُسوه برنمی‌آید، با یک جهش خودش را به پشت من رساند و رو به اُسوه گفت: –میای جلو یا عشقت رو بزنم؟ بلعمی می‌گفت کادو بهت داده، پس معلومه همچینم نیست که خبری نباشه. یه چیزهایی بینتون هست. حالا به قول شماها هنوز محرم نشدید، نه؟ گفتم: –پری‌ناز تو چرا اراجیف میگی، خوبه چند ماه بیشتر اونور زندگی نکردی، بدتر از اونا شدی. با این کارا چی بهت میرسه؟ –میخوام به این دختره ثابت کنم موقعیت آدما فرق می‌کنه، اگه اون خودش رو مریم مقدس میدونه چون تو شرایط من نبوده، میخوام یه کاری کنم دیگه تا آخر عمرش در مورد کسی قضاوت نکنه. میخوام تو هم یه چیزهایی بفهمی، یادته اون موقع‌ها تا حرف میزدم می‌گفتی، نه اول باید محرم بشیم. انگار من جزام داشتم. دستهایم را بالا بردم. –باشه، باشه، تو درست میگی، اُسوه اشتباه کرده، منم اشتباه کردم. بس کن دیگه. دیوونه بازیت رو بزار کنار. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 –من فقط وقتی بس می‌کنم که اون بیاد جلو و کاری رو که گفتم رو انجام بده. بعد رو به اُسوه گفت: –تا ده می‌شمارم یا کاری که گفتم رو انجام میدی یا عشقت رو جلوی چشمت می‌کشم. به خدا قسم می‌کشمش. انگار چیزی مصرف کرده بود، رفتارش برایم آنقدر عجیب و عصبی بود که مطمئن شدم کاری را که گفته انجام می‌دهد. مدام لوله‌ی اسلحه را بیشتر روی کمرم فشار می‌داد. شروع به شمردن کرد. پوزخندی زدم و گفتم: –آخه مگه تو خدا رو هم قبول داری که قسم می‌خوری؟ معنی اون علاقه‌ایی که همیشه ازش حرف میزدی هم برام روشن شد. تو که اینقدر راحت من رو می‌تونی بکشی پس چرا اینقدر خودت رو واسه من انداختی تو دردسر؟ –واسه تو نبود. تو این تاریخ اینجا کار داشتم باید میومدم ایران، که امدم. وقتی از تو براشون تعریف کردم، گفتن می‌تونم با خودم ببرمت اونجا، گفتن کمکمون می‌کنن که زندگی خوبی داشته باشیم. –به زور؟ –وقتی صلاحت رو نمی‌دونی باید زور بالا سرت باشه دیگه، تو که قبلا رفتی و می‌دونی چقدر اونجا آزادیه، کسی هم خودش رو مسخره‌ی یه دست دادن و این چیزای بیخود نمی‌کنه، –واسشون چه خدمتی کردی که اینقدر برات دست و دلبازی می‌کنن. به جز وطن فروشی بازم... –کاری نکن هنوز نشمرده شلیک کنما، من اعصاب ندارم. اُسوه مبهوت به من خیره شده بود مثل مسخ شده‌ها از جایش تکان نمی‌خورد. شاید انتظار این کار را از پری‌ناز نداشت. پری‌ناز شمارشش را ادامه داد عجله‌ایی برای شمردن نداشت. با خودم فکر ‌کردم اگر پری‌ناز دیوانگی کند و ماشه را بکشد و کارم تمام شود چه؟ واقعا اگر چنین اتفاقی بیفتد یعنی من چند دقیقه‌ی دیگر در این دنیا نیستم؟ از این فکرها تنم لرزید. واقعا مردن به همین راحتیست؟ چیزی که شاید هیچ وقت حتی فکرش را هم نکردم. نگاه درمانده‌ام را به اُسوه دادم. همانطور که نگاهم می‌کرد دوباره اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و روی گونه‌هایش راه باز کرد. نمی‌دانم به خاطر ترس از کشته شدن من گریه می‌کرد یا به خاطر شرایطی که داخلش قرار گرفته بود. بدون این که پلک بزند گلوله‌های اشک، برای بیرون ریختن از چشم‌هایش از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. چهره‌اش آنقدر حزن داشت که باعث شد بغضم با سرعت خودش را به گلویم برساند. انگار قلبش را داخل چشم‌هایش می‌دیدم قلبم از دیدن این صحنه به درد آمد. پرده‌ایی از اشک جلوی چشم‌هایم را گرفت، دیگر واضح نمی‌دیدمش. از این که با یک دروغ این قدر باعث ناراحتی‌اش شده بودم از خودم بدم آمد. مرگ خودم را فراموش کردم. نگرانش شدم. حال بدی داشت. پری ناز مرا به طرف اُسوه هول داد و فریاد زد: –چتونه به هم زل زدید. باید کاری می‌کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. بغضم را فرو دادم و با پلک زدن پرده اشکم را پس زدم. زیر چشمی حرکات پری‌ناز را زیرنظر داشتم. به عدد نه که رسید دوباره تهدیدکرد و با صدای وحشتناکی گفت: –ببین دختر با گریه هیچی درست نمیشه، اونجا عین مجسمه وایسادی که چی بشه؟ منتظر معجزه‌ایی؟ تا چند ثانیه دیگه جلو نیای دیگه نمی‌بینیش‌ها...من دیگه زدم به سیم آخر. از لج توام که شده داغش رو... همان لحظه ناگهان اُسوه نقش زمین شد و پری ناز حرفش در دهانش ماند. برای چند لحظه هاج و واج به اُسوه که روی زمین افتاده بود زل زدیم. بعد من به طرفش رفتم و روی صورتش خم شدم و چندین بار صدایش کردم. پری‌ناز گفت: –این دیگه کیه؟ واسه این که دستش به تو نخوره غش کرد؟ غریدم. –بیا کمکش کن، آب قندی چیزی براش بیار. به طرف در خروجی رفت و گفت: –برو بابا، خیلی ازش خوشم میاد، همین که نفلتون نکردم برید خدا رو شکر کنید. در را قفل کرد و رفت. اصلا انگار نه انگار. کلا شخصیت دیگری پیدا کرده بود. ناگهان بی‌خیال شد و دیگر از آن عصبانیت و خشمش خبری نشد. بلند شدم از روشویی کمی آب با کف دستم آوردم و روی صورت اُسوه پاشیدم. خوشبختانه چشم‌هایش را باز کرد. اول کمی گنگ به سقف نگاه کرد بعد با دیدن من سعی کرد بلند شود و بنشیند. خودش را کمی جمع و جور کرد. چشم‌چرخاند و اطراف را از نظر گذراند. جلویش زانو زدم. –نگران نباش اون دیوونه فعلا رفت. به در خروجی زل زد و گفت: –خدا رو شکرـ –اینجا رو زمین نشین، پاشو رو کاناپه بشین. به زحمت بلند شد و روی مبل نشست و زانوهایش را در بغلش جمع کرد. من هم در طرف دیگر کاناپه نشستم. –چرا بیهوش شدی؟ یهو چت شد؟ یک طرف سرش را روی زانویش گذاشت و نگاهم کرد. –اون موجود خیلی وحشتناک بود. –کدوم؟ پری‌ناز رو می‌گی؟ سرش را به علامت منفی تکان داد بعد بلند شد و دست به دیوار گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفت. همین یک دقیقه پیش قرار بود بمیرم. ولی حالا هم زنده‌ام و هم او در کنارم است. حالش هم خوب است. همه چیز در یک چشم بر هم زدن تغییر کرد. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•